آن قدیمها که آبجی بزرگ دختری جوان و من تقریبن دختربچه بودم ، مادرم دوستی به نام حاجیه خانم داشت که گاهی به خانه مان می آمد. حاجیه خانم پیرزنی مومن و سنتی بود. روزی از روزهای خوش و گرم تابستان که آبجی بزرگ تازه نامزد شده بود ، به خانه مان آمد . حیاط را آب و جارو کردیم و سماور را به حیاط بردیم و دور هم نشستیم . تازه داشت از این در و آن در صحبت می کرد که چشمش به آبجی بزرگ و نامزدش افتاد که از پله ها پائین می آیند. به حاجیه خانم ما سلام کردند و آبجی گفت که قرار است با آقای نامزد بیرون شام بخورند و منتظر ایشان نباشیم . دهان حاجیه خانم از تعجب باز ماند . بعد از رفتن آنها سر گلایه را با مادرم باز کرد و گفت: خجالت مجالت هم خوب چیزی است . چرا این دختر پیش بزرگترها اسم آقای نامزد را می برد ؟ چقدر هم پر رو شده اند و می روند که تا شب بیرون و تنها باشند خوبیت ندارد . دخترت را ادب کن خانم . مادرم لبخندی زد و گفت : چه کارش کنم . همان روز اول گفتم نامزدت را « کیشی » یا « مرد » یا « او » یا « آقا » صدا کن ، به گوشش نرفت که آقای نامزد ما اسم خیلی قشنگی دارد من چرا از خودم این کلمه ها را دربیاورم و صدایش کنم ؟ خوب حق هم دارد . صدا کردن اسم همسر چه ربطی به حجب و حیا دارد ؟ رفتند با هم گردش کنند و شام را بیرون بخورند . کجای این کار عیب است ما که از جوانی مان خیری ندیدیم حداقل بگذاریم این جوانها از زندگیشان لذت ببرند . فردا پس فردا بچه دار وسرگرم هزار جور گرفتاری می شوند و این روزها برایشان بعنوان خاطرات شیرین به یادگار می ماند . خلاصه بحث و گفتگویشان کم کم شیرین شد و به آنجا رسید که حاجیه خانم از گذشته و دوران جوانی اش تعریف کرد و گفت :
- کم سن و سال بودم که نامزدم کردند . نمی دانستم نامزدم ، مردی که باید تا آخر عمر در خانه اش و کنارش زندگی کنم کیست . ما همگی در خانه پدربزرگم که سه پسر متاهل داشت ، زندگی می کردیم . به هر پسر یک اتاق داده بودند و اتاق بزرگ دیگری هم بود که روزمان آنجا سپری می شد . یک عالمه دخترعمو و پسر عمو بودیم . روزها پسرها همراه پدرها و پدربزرگ ، سر کار می رفتند و خانه یک کمی خلوت می شد . روزی از روزها که زنها و دخترها هر کدام سرشان به کاری گرم بود و خانه کمی خلوت تر از همیشه بود ، زن عموی کوچکم صدایم کرد و مرا دم در اتاق خودشان برد و زن عموی بزرگم هم آمد و در حالی که هر دو لبخند بر لب داشتند زن عمو کوچک گفت : حاجیه جان نامزدت آمده و در این اتاق منتظر توست . برو تو باهاش حرف بزن . از خجالت سرخ شدم و گفتم : نه من نمی روم . پیش مردی که نمی شناسمش چه کار دارم . خلاصه کشمکش شروع شد و زن عموی بزرگ در اتاق را باز کرد و زن عموی کوچک مرا به زور داخل اتاق هل داد . در حالی که چادر به سر داشتم رو به دیوار گرفته ، با چادر محکم رویم را گرفتم و همان دم در نشستم . دقایقی به سکوت گذشت و بالاخره مرد گفت : خواهر چرا دم در نشسته اید ؟ بد است بفرمائید این طرف . جواب ندادم . بعد از دقایقی گفت : هوا هم خیلی گرم است . می خواهید چادرتان یک کمی را باز کنید . باز جواب ندادم . بعد از نیم ساعتی از جا بلند شدم و در اتاق را باز کردم و بیرون پریدم . وای راحت شدم . پس از رفتن مرد که نامزدم باشد خیلی پشیمان شدم . من خاک بر سر چرا از زیر چادر نگاهش نکردم ؟ چرا چادرم را از سرم باز نکردم ؟ چرا باهاش حرف نزدم ؟ همه این چراها و چراهای دیگر داشتند خفه ام می کردند . بیچاره زن عموها خیلی از دستم عصبانی شدند و گفتند : اگر مردهایمان بفهمند که نامزدت را به خانه راه دادیم پدرمان را در می آورند . ما به خاطر او این همه فداکاری کردیم و تو فرصت را از دست دادی ؟ آن گاه از خاطرات شیرین نامزدی اش ، از همسرش که جوان مرگ شد و او را با بچه های قد و نیم قد تنها گذاشت صحبت کرد . گاهی می خندید و گاهی می گریست . شاید وقتی دیگر حکایت تلخ و شیرین زندگی اش را تکمیل کنم .
No comments:
Post a Comment