2024-12-21

روزی روزگاری شب یلدا

 هر کسی روز بهی می طلبد از ایّام

دیشب شب یلدا بود. سوت و کور، آرام و بی جنب و جوش. هرکسی در پی کارش. امّا شاید وطن، حال و هوای دیگری داشت. بچّه های دوست جان، انار دانه کرده و سیب و پشمک و تخمه آفتابگردان تهیّه کرده و دور سفرۀ سادۀ دوست جان جمع شده بودند. دوست جان برایشان فال حافظ می خواند و سرگرمشان می کرد. امّا بچّه های مهرناز به بشقابی انار و چند دانه سیب و تخمه قانع نبودند و دلشان می خواست سفره ای همچون سفره های چیده شده در صفحه های اینستاگرام، داشته باشند. به همین سبب اوقات مهرناز تلخ بود، به تلخی شرمندگی از اولاد.
غمگین و متاسف گوشه ای نشسته، گذشته و خانۀ پرمهر و صفای پدری را مرور کردم. یادش به خیر شب یلدا، پدرحلوا و پشمک و نخود و کشمش می خرید. چند سالی می شد که از خرید هندوانه منصرف شده بود. زیرا که مادر می گفت:« خرید هندوانه مثل دور ریختن پول مادرمرده به سطل آشغال است.» مادر پلو را دم می کرد و دور هم می نشستیم. شام کم می خوردیم که برای تنقّلات جایی در معده باقی بماند. سهم باقی مانده از نخود و کشمش مان را داخل کیف مدرسه می گذاشتیم. صبح روز بعد تنقّلات من و مهری و مهناز و مهرناز و دوست جان و … نخود و کشمش شب یلدا بود. همه یک رنگ و یک شکل. نه رقابتی بود و نه چشم هم چشمی بین ما بچّه هایی که حق داشتیم کودکی را زندگی کنیم.
امّا من در تنهائی خود، به سراغ دوست دیرینه ام، این پیر فرزانه رفتم و صفحه ای از کتابش را باز کرده و از او خواستم شعری برایم بخواند و
حافظ شیرین سخنم چنین فرمود:
سحر به بوی گلستان دمی شدم در باغ
که تا چو بلبل بیدل کنم علاج دماغ
به جلوۀ گل سوری نگاه می کردم
که بود در شب تیره به روشنی چو چراغ
چنان به حسن و جوانی خویشتن مغرور
که داشت از دل بلبل هزارگونه فراغ
گشاده نرگس رعنا ز حسرت آب از چشم
نهاده لاله ز سودا به جان و دل صد داغ
زبان کشیده چو تیغی به سرزنش سوسن
دهان گشاده شقایق چو مردم ایغاغ
یکی چو باده پرستان صراحی اندر دست
یکی چو ساقی مستانم به کف گرفته اَیاغ
نشاط عیش و جوانی چو گل غنیمت دان
که حافظا نبود بر رسول غیر بلاغ

* 

2024-12-10

و اینک سوریّه

صفحه ای دیگر از تاریخ

سرانجام یکشنبه (هشتم دسامبر 2024 ، برابر با 18 آذر ماه 1403 ) از راه رسید و بشار اسد، دو پا داشت و دو پای دیگر نیز قرض گرفت و « دالیسینا باخمادان، ایده لرین دیبیندن جیریت دئدی قاشدی». سوریه ماند و خرابه ها و داغ های دل اهالیِ عزیز از دست داده. سوریه ماند و مشکلات بی شمارش. از خانه دربه در شده ها، پشت مرزهای کشور میزبان، برای بازگشت به وطن ویران شده شان، به صف ایستاده اند. خانه ویران هم شود، عزیز است و پر از امید. می روند و باچنگ و دندان از نو می سازند و زندگی جان دوباره می گیرد.
اکنون بشار اسد مهمان است و فراری. نمی دانم از قلبش چه می گذرد شاید با خود می گوید:« کاش کمی عدالت را رعایت می کردم، کاش با مردمم مهربان بودم، کاش اصلا بعد از پدر، تخت و تاج را رها کرده و به پزشکی روی می آوردم. یقین که پزشکی معروف و خوش نام و پرکار می شدم و حکومت دست هرکسی که می افتاد اوضاع وخیم تر از این نمی شد. خانه ها ویران و مردم آواره نمی شدند. هزینه های جنگی خرج مردم می شد و هم ملت راضی و هم دولت راضی. » شاید هم ورِ دستِ پوتین جانش نشسته و می گوید:« حیف پادشاه قشنگی چون من که نفله شد.» و پوتین جانش تاییدش می کند.
خدا به مردم داغدیده سوریه صبر عطا و به جوانانش اراده و قدرت بازسازی کشورشان را بدهد. آمین


2024-12-03

دیوانۀ محلّۀ ما

 سوّمِ دسامبر روزجهانی معلولان
*

قدیمها در محلّۀ ما مردی زندگی می کرد که دیوانه اش می خواندند. او کاری به  کار کسی نداشت. با خود حرف می زد و می خواند و گاهی گریان و گاهی رقصان و تلو تلو خوران، راه می رفت. تُنِ صدا و لحن حرف زدنش کمی غیرعادی بود و آدمی به سختی متوجّه منظورش می شد. دیوانه خطابش می کردند و بچّه های محل سربه سرش می گذاشتند و با ضربه های چوب و سنگ، اذیّتش می کردند. برادرِ بزرگش در گوشه ای از حیاط خانه اش، خانه کوچک و مستقل تک اتاقه برایش ساخته بود. بنابراین، همسایۀ دیوار به دیوارِ برادرش بود و زن داداش هر روز برایش غذا آماده می کرد و برادرزاده اش، هر روز به او سر زده و خانه اش را تمیز می کرد. می گفتند که در ایام جوانی عاشق دختری شده و پدر دختر، او را به دامادی نپذیرفته و دخترش را به خانه بخت فرستاده و پسر بیچاره شب عروسی معشوق تا صبح گریه و زاری کرده و صبح روز بعد، او را ژنده و پریشان و دیوانه یافته اند. خودش از اهالی محلّه گله داشت که با آن سن و سال و هیکل و قد و قواره، خجالت نمی کشند و بچه هایشان را ادب نمی کنند. هر وقت از دست کودکی جانش به لب رسیده و به پدر و مادرش شکایت می کرد، والدین جلو چشم او به بچه شان هشدار می دادند که کاری به کار این دیوانه نداشته باشد که دیوانه است و به او ضرر می رساند. او نیز راه چاره را در آن دیده بود که خودش دست به کار شود. سنگ جمع می کرد و به طرف بچه ها پرتاب می کرد. نه تنها بچه ها که بزرگترها هم از او می ترسیدند و از کنار او با احتیاط رد می شدند. خودش اما خنده ای بلند و خشمگینانه سر می داد و می گفت:« آی بدبخت ها باید دیوانه خطرناک باشم تا آزار نبینم؟ حق شما سنگی است که بر سرتان می زنم.»
اکنون زمان تغییر کرده و بر خلاف گذشته علاوه بر کسانی که مشکل روانی داشتند، افراد نابینا و کر و لال نیز دیوانه به حساب می آمد و اشخاص فلج نیز سربار خانواده به حساب می آمدند و مورد اذیّت و آزار اشخاص عادی می شدند، افراد معلول مورد حمایت قرار گرفت. واژۀ « توانخواه» جای واژه های منفی معلول و معلولان و معلولیّت و.. را گرفت. سوّم دسامبر روز جهانی معلولان نام گرفت.
*
جای آن دارد که برای شادی روح جبّار عسگرزاده ( باغچه بان) فاتحه ای بفرستیم و یک دقیقه سکوت کنیم. زیرا که کاری کرد کارستان و اختراعی کرد جانانه.


2024-11-03

به یاد آن پسران نوجوان

حکایت پسران سیزده ساله

روز هشتم آبان ماه 1359 خبر رسید که پسرک سیزده ساله ای به نام محّمد حسین فهمیده، نارنجک به کمر بسته و زیر تانک رفته و هم دشمان و هم خودش را کشته است. باز در مورد او می گویند که پسرکی فعال و فداکار بود و همیشه تلاش می کرد که در خطِّ مقدّمِ جبهه باشد. سرانجام می گویند که چنین شخصی وجود نداشت و افسانه و تبلیغ و فلان و بهمان بود. عدّه ای دیگر گفته اند که این کودک وجود داشت امّا زیر تانک نرفت و الی آخر. در مورد این کودک سرباز همان اندازه می دانم که اخبار گفته و نشان داده اند. من پسری نوجوانی را می شناسم و می خواهم در مورد این پسرک نوجوان یا همان کودک سرباز که می شناسم و به چشم خود دیده ام، بنویسم. علیرضا کیهان، پسرک نوجوان که علاقه زیادی به جبهه داشت. مادر و برادربزرگش به این دلیل که او  هنوز کم سن است و تعلیمات نظامی ندیده است، به شدت مخالف رفتن اش بودند. اما او می گفت که می تواند پشت جبهه کمک دست رزمندگان باشد. سرانجام به جبهه رفت و شهید شد و جنازه اش، به دست مادر و برادر داغدیده رسید. برایش مجلس عزا گرفتند و خانواده و نزدیکان و دوستان و اهل محل، برای تسلای دل مادر در خانه شان جمع شدند. در این میان زنان چادرسیاه و بیکاری هم بودند که با اجازه خودشان وارد مجلس عزاداری شده و رجز می خواندند که گریه نکنید و شادی کنید که عزیزان دلبندتان وارد بهشت شده اند و آنجا از نعمت های بهشتی استفاده و لذت می برند. آن روز یکی از همین زنان شروع به وعظ کرد. مرحوم حاجی خانم، حرف خاتون را قطع کرد و با خشم گفت:« لای لای بیلریسن،به اؤزون نیه یاتمیرسان؟ / لالائی بلدی چرا خودت خوابت نمی بره؟ چائی تان را بنوشید و تسلیت تان را بگوئید و رفع زحمت کنید. بی زحمت.»
آنها پس از صرف چائی تبریک گفته و رفتند.
چند ماهی نگذشت که اسم « دستمالچیلار کوچه سی » را « کوچۀ شهید علیرضا کیهان» گذاشتند تا یاد و خاطرۀ این نوجوان در دل همه زنده بماند.   
علیرضا کیهان و صدها نوجوان و جوان مثل علی رضا و حسین فهمیده، با تجربۀ کمشان جان خود را فدا کردند تا به دشمن بفهمانند که « جاندان پای اولار، تورپاق دان یوخ»

*

 

2024-10-29

ایران عزیز،هموطن عزیز، تسلیت

خانواده های عزادار تسلیت
شنبه پنجم آبان 1403، در یک حمله تروریستی شش نفر از کارکنان انتظامی و چهار نفر سرباز وظیفه در گوهرکوه شهرستان تفتان  از توابع استان سیستان و بلوچستان کشته شدند. ده خانواده داغدار و اهالی متاسف و دلها خون شد. اینها فقط جملاتی هستند که از وقوع فاجعه ای دردناک خبر می دهند. خدا به خانواده و عزیزان و نزدیکان این عزیزان صبر دهد. روحشان شاد و مکانشان جنت.
*
کارکنان نیروی انتظامی: پویا رحمت طلب ضیابری، مهدی خموشی، علیرضا آقاجانی، ایمان درویشی، هادی زارع باغبیدی، نعمت نوری
سربازان وظیفه: مهدی پریشانی، پویا صالحی، صالح نوربخش، علیرضا علی زاده
خدا رخمتتان کند.
*
عزیزیم باشدان آغلار
کیپریک دن قاشدان آغلار
قارداشی اؤلن باجی لار
دورار اوباشدان آغلار
*

عزیزیم گؤزل آغلار
گؤزلریم گؤزل آغلار
منی یئتیر آناما
آنام منه گؤزل آغلار
*
خانم سوسن جعفری عزیز سپاسگزارم از لیست کامل تان:
سلام.
عجب تیتری و جالبش اینجاست که بیشتر این شهدا از شهرهای مختلف ایران بودند نه سیستان و بلوچستان.
شهید سرباز علیرضا علی زاده متولد شیراز
شهید سرباز مهدی پریشانی فروشانی متولد خمینی شهر
شهید سرباز صالح نوربخش حبیب آبادی متولد اصفهان
شهید سرباز پویا صالحی یلمه علی آبادی متولد مبارکه
شهیدکادر ستوان سوم ایمان درویشی دارای دو فرزند متولد کلاله
شهید کادر استواردوم علیرضا آقاجانی امیرهنده متولد لاهیجان
شهید کادر ستوان سوم مهدی خموشی علی آبادی دارای دو فرزند متولد مشهد
شهید کادر سروان نعمت اله نوری دارای ۴ فرزند و متولد زابل
شهید کادر استوار یکم هادی زارع باغبیدی دارای ۲ فرزند متولد یزد
شهید کادر گروهبان یکم پویا رحمت طلب ضیابری متولد رشت
*

2024-10-26

خدا را یک کمی انصاف

تلویزیون و من
هوا بهتراز دیروز بود. هوایی سرد و آفتابی داشتیم. خورشید چنان می درخشید که گوئی وسط تابستان است. اما تا پا از خانه بیرون می گذاشتی، باد سرد همچون شلّاق بر سر و صورتت می کوبید. خانه ماندم و پس از اتمام کارهای روزمره، شروع به مطالعه و سپس بافتنی کردم. اما زمان خیال گذشتن نداشت. بالاخره شب فرارسید و پای تلویزیون نشسته و شروع به بازرسی کانالها کردم. کانال های آلمانی پس از اتمام اخبار و مرگ و میر و کشت و کشتار، سریال هایشان را شروع کردند.
یکی سریال پلیسی پخش می کرد. دیگری جنائی، آن یکی سریال جنگی، چهارمی قتل، پنجمی جنایات جنگی و... الی آخر. دیدم که از این کانال ها خیری به من نمی رسد جز اعصاب داغون. شروع به جستجو در کانال های ترکیه کردم. یکی گریۀ زنی را نشان می داد که شوهرش به او خیانت کرده و او دارد خانه را ترک می کند، در کانال دیگر مردی دارد مچ زنش را می گیرد.
در کانال سوم پسری به پدرش خیانت می کند.
در کانال بعدی سریال مشهوری پخش می شود که
« ایت ییه سین تانیمیر» یکی خیانت می کند و دیگری می زند و آن دیگری فریب می دهد. پسر جوان تازه می فهمد که مردی که پدرش صدا می کند، عمویش است. تازه زیرنویس سریال به ما خبر می دهد که داستان سریال واقعی است، که خدا نکند چنین باشد.

از خیر تلویزیون می گذرم و سری به اینتستاگرام مملکتی می زنم. ای وای خدا اینجا هم که فرقی با آن دو ندارد! زن به مرد خیانت می کند و مرد به زن. یکی به خاطر پول بی وفائی می کند و دیگری به خاطر عشقی تازه. یکی مادرشوهر را نمی خواهد و دیگری پدرزن را و همسر را وادار می کنند که دست از پارۀ جگرشان بکشند.
نه بیلیم آنام، نه بیلیم آتام، بو ایشلره من ده ماتام
حالا به یاد مادر مرحومم می افتم که می گفت:« دخترم خیلی وقت است که در وطن نیستی. زیادی سنگ وفاداری این مردم را بر سینه نزن و اطلاعاتی نده. این مردم با آن مردمی که تو بیست و چند سال پیش دیدی خیلی فرق دارند. اگر اظهار نظری بکنی شنونده فکر می کند که دروغ می گوئی.»

به عزیزانی که در اینستا فعالند می گویم:« جان آقاجان هایتان کمی هم از مهر و وفا و فداکاری و دلرحمی برنامه بسازید.»

2024-10-15

بیر عالم سؤز، بیر بیت ده

واعظ منی آلداتما، جهنّم ده اود اولماز
اونلار کی یانیرلار، اودو بوردان آپاریرلار
*

2024-10-12

چه دنیای مسخره ای

عجب آشفته بازاریست دنیا

دارم صدای داریوش اقبالی را گوش می کنم. او از آشفته بازاری دنیا می ناله و من از مسخرگی دنیا و بی رحمی آدمها می نالم. راستی که چه دنیای آشفته و چه آدمهای بی رحم و بی منطقی دارد این دنیا.
آدمها برای محکم تر کردن دین و ایمان خود، دعا و کتاب دینی و … می خوانند. در عبادتگاه ها عبادت و نیایش می کنند. آنگاه تماشا می کنند موشک های پرتاب شده به سوی یکدیگر را و شادی می کنند از مرگ و میر همدیگر. مروری می کنم کُتُبِ دینی هر پیامبری را. « اوستا»، « تورات»، « زبور»، « انجیل»، « قرآن ». کدام یک خواستار قتل عام مردمِ بی دفاع و بی گناه شده اند؟
جنابان، هوای قدرت طلبی دارید؟ دلتان زورآزمائی می خواهد؟ خودتان همچون رستم و افراسیاب و هرکول و... وارد میدان شوید و رجز بخوانید و تن به تن به جان هم بیفتید. جان آقاجان هایتان دست از سر مردم بی دفاع بردارید.


2024-10-10

نه

 نه
خدا رحمت کند مادربزرگم را. می گفت:« یکی از کلمات ناخوشایندی که گوش نواز نیست « نه » است. برای یک دختر زشت است که این کلمه را به زبان بیاورد. دختر خوب و با ادب و حرف شنو، باید همیشه « چشم » بگوید تا جلوی چشم بزرگترها ادبش نمایان شود. چشم گفتن چه مشکلی دارد؟ با گفتن این کلمه، خدای ناکرده چشمت که درنمی آید. بلکه محبت دیگران نسبت به تو بیشتر می شود.»
ما دختران چشم و گوش بسته، من و مهناز و مهرناز و پریناز و مهری و حکیمه و … و … چشم گفتن را یاد گرفتیم.
روزگاری چند سپری شد و آن قدر چشم گفتم که دلم را زد. به قول بزرگترهایمان این نه او قدر یاغلیدی کی اوره ییمی ووردو / آن قدر چرب بود که دلم را زد. دلم می خواست برای یک بار هم که شده «نه» بگویم. اما کجا بود آن جرات ؟
گویا سال 1365 یا 66 بود. پدر شوهر داشت به مشهد می رفت و برای بدرقه اش همراه با او به فرودگاه رفتیم. شوهر امر می کرد که چادر را کنار گذاشته و روسری سرم کنم. پدر شوهر مخالف روسری بود و پافشاری می کرد که  بدون چادر، حجاب کامل نیست. پیرمرد ننه مرده حق هم داشت. یک عمری خواهر و مادر و همسر و دختر را با چادر دیده بود و حالا عروس می خواست تابوشکنی کند. بالاخره پدرشوهر که بزرگتر بود حرفش را به کرسی نشاند و چادر بر سر کردم. ( چادر را من دوست داشتم و همسر این لباس خوش رنگ و دوست داشتنی مرا نشان عقب ماندگی می دانست.) سرانجام در فرودگاه از کنترل رد شدیم و خاتونی که ما را کنترل می کرد، با بانوان روسری بر سر و ماتیک بر لب کاری نداشت و به جوراب من گیر داد و گفت:« جورابت خیلی نازک است.»
خجالت کشیده و گفتم:« مهمان داشتیم و با عجله حاضر شدم و همین دم دست بود و پوشیدم.»
لبخندی زد و گفت:« قول بده از این پس جوراب ضخیم و سیاه بپوشی.»
من که دلم از مشاجره شوهر و پدرش، آن هم بر سر لباسِ من پُر و برای گفتن نه لک زده بود و هیچ کجا جرات بیان این کلمه را نداشتم، بی اختیار کنترلم را از دست داده و گفتم:« نه ! جوراب سیاه نمی پوشم. نه! حرف شما را گوش نمی کنم.امر کن شلّاقم بزنند.»
بیچاره خاتون بهت زده نگاهم کرده و با سکوت راهی ام کرد. شاید حالم را درک کرده،آخر او. نیز زن بود و از حال و احوال همنوعش باخبر. اما من سرمست از گقتن کلمه ای که مدتها برایم تابو بود، از اتاق کنترل بیرون آمدم.
عصر که به خانه برگشتم، صدای پرخاشگر و کلمه خشن «نه»، در گوشم طنین ناخوشایندی انداخت. چهره بهت زده خاتون از جلوی چشمانم کنار نمی رفت. او که منظور بدی نداشت. او که کاری به کار زنان بدون روسری و ماتیک به لب نداشت. بیچاره فکر کرد دختر خوب و حرف شنویی هستم خواست نصیحتم کند. شب تا صبح خواب او را دیدم و از خودم به خاطر « نه» و شاید شکستن دل آن خاتون، خجالت کشیدم.
*

2024-10-09

پاییز و زیبائی هایش

برگ درختان زرد و سرخ شده و همراه با بادرقص کنان بر زمین می نشینند. گوئی درختان با رها کردن هر برگ از شاخه هایشان، دارند یواش یواش از ما خداحافظی کرده و برای خواب زمستانی آماده می شوند.
اینجا هوا سرد شده و باران و باد، خودی نشان می دهند. اما باز طبیعت زیبائی هایش را از ما دریغ نمی کند و این بار با گل های زیبای مینا و داوودی، چشم نوازی می کنند.





2024-10-07

مرحوم دبیر تاریخ ما

 حکایت استر و مردخای

زنگ تاریخ بود. مبصر سعی میکرد کلاس را ساکت کند. ما بی توجه به اخطارهای مبصر خانم، سرگرم صحبت بودیم( طبق معمول) کاش از من درس نپرسد. کاش باز چانه اش لق شود و از این در و آن در سخن بگوید و زنگ تفریح به صدا درآید. کاش و کاش و کاش و کاش های دیگر.
دبیرمان مثل همیشه وارد کلاس شد و بدون نظر به ما که چه کسی از جا بلند شده وکدام بی ادبی بلند نشده، سر جایش نشست و بعد از گفتن« بفرمائید» سرش را بلند کرد. او با دبیر انگلیسی ما فرق داشت. دبیر انگلیسی وقتی از در وارد می شد، اوّل می ایستاد و ما را نظاره می کرد. کسانی را که از جا بلند نشده و یا دیر برخاسته اند، به سختی نکوهش می کرد و سپس سر جایش می نشست و بعد از کمی تامل، « بشینید» می گفت.
دبیر تاریخ ما بعد از حضور و غیاب، از ما خواست که کتاب هایمان را باز کنیم چون می خواهد درس جدید بدهد و جلسۀ بعد هر دو درس را یکجا از ما بپرسد. بسیار خوشحال شده ومبصر را که به جای همه ما از دبیرمان خواهش کرده که درس نپرسد، دعا کردیم.
ادامۀ درس هخامنشیان بود و بحثِ خشایارشا. پس از تدریس درس از روی کتاب، شروع به تعریف حکایت« استر و مردخای» کرد. استر که دل از پادشاه برده و به کاخ او نفوذ کرده و همراه با پسرعمویش مردخای سبب قتل عام ایرانیان شده است و از آن زمان به میمنت این قتل عام هر سال جشن « پوریم » برپا می کنند.
حکیمه پرسید:« اما در این حکایت بحثی هم از خشایارشا، پادشاه هخامنشی است که می گویند خواسته ای از همسرش داشت و همسرش قبول نکرد و... الی آخر. حالا چه کسی گناهکار است، استر، مردخای یا خشایارشا یا همسرش؟»
جواب داد:« آنچه که من تعریف کردم و آنچه که شما علاوه کردید، بخشی از تاریخ است و تاریخ همان چیزی است که من و شما اکنون نیز شاهد آن هستیم. قلم در دست تاریخ نگار است و تاریخ نگار نیز بنا به خواسته کسی و یا باب میل کسی دیگر می نویسد. نه می توانم بگویم که همه این نوشته ها افسانه است و نه می توانم کاملا صحیح بودنشان را اظهار کنم. تاریخ است و بس. اما تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها. یقین اتفاقاتی افتاده که نگارندگان پر و بالش داده اند. قتل عامی شده و استر و مردخایی وجود داشتند که آرامگاهی در همدان دارند و موجب این کشت و کشتارشده اند. لزومی ندارد بیش از این حرف بزنم. بزرگ که شدید خودتان حقایق را متوجه می شوید.»
مرحوم دبیر تاریخمان، نور بر مزارش ببارد. سخن آخرش« بزرگ که شدید خودتان درمی یابید» بود.
بزرگ شدیم و دنیای هیچ در هیچ، گیج مان کرد.
*
نه بیلیم آنام، نه بیلیم آتام
بو ایشلره، من ده ماتام
*

2024-10-01

در این هوای بارانی

 

امروز را با هوائی ابری و نیمه تاریک و بارانی شروع کردم. بارش بی وقفۀ باران از اول صبح شروع شده است و خیال قطع شدن ندارد. گؤئی دارد بر حال مردمی که گناهی مرتکب نشده و زیر گلوله و بمب و غیره نفله می شوند، می گرید آن هم چه گریه ای!
حال و هوایم خوش نیست. هوای نوشتن ندارم. دلم می خواهد خودکار و کاغذم را برداشته و بگریزم. از این دنیائی که رحم و مروّت و امانت داری نمی شناسد. از این دنیایی که به قول پدربزرگم ( گووندیغیم داغلارا قار یاغدی ) بگریزم.
ایتیرمیشم کلفچه نین باشینی
تاپانمیرام اوزویومون قاشینی

2024-09-23

مادربزرگ یعنی

یک لغت با معنی کامل
مادربزرگ یعنی چه؟ 

مادربزرگ یعنی مهر و شفقت و بوسه های آبدار
مادربزرگ یعنی لذت عمیق قصه ملک محّمد و زمرد قوشویش، خواب شیرین لالائی و نازلاماها، تلاشی دلنشین برای یافتن جواب چیستانهایش
مادربزرگ یعنی وکیل مدافع دوران کودکی، محافظ از تنبیه بزرگترها
مادربزرگ یعنی واژه واژه ناب زبان شیرین مادری که با دل و جان و ذره ذره وجودمان پیوند خورده
مادربزرگ یعنی طعم سیب سرخ و شیرینی که بعد از تمام شدن قصه اش از آسمان به زمین می افتد تا بین او و من تقسیم شود.

2024-09-22

وطن در عزای عمومی

 طبس تسلیت

مرحوم مادربزرگم، زنی بسیار صرفه جو و قناعت پیشه بود و در مشقّات کار و کسب، عروسها و دخترانش را نصیحت می کرد و چنین می گفت:« چؤرک داشین آلتیندان چیخار( یک لقمه نان حلال از زیر سنگ بیرون کشیده می شود.) امّا بعضی کارها هستند که به کُشتی گرفتن با جناب عزرائیل می مانند. کارگری که برای کسب نان از خانه بیرون می رود، با خطر ریزش کوه، آتش سوزی، انفجار، سرو صدای زیاد به هنگام کار، گرمای شدید محل کار، ارتعاش بدن به هنگام حفّاری، فشار زیر زمین و عوامل دیگر روبروست. حیف و میل کردن  این لقمه نان، همچون آتش جهنم یقه تان را می گیرد و رها نمی کند.»
اگر اکنون زنده بود و این خبر را می شنید چه حالی به او دست می داد، خدا می داند.
ساعت 21 شب، شنبه، آخرین روز از شهریور، ( 21 سپتامبر 2024 ) نشت گاز متان، در یکی از کارگاههای  شرکت زغال سنگ معدنجوی طبس ( استان خراسان جنوبی )، موجب انفجار شد و ده ها نفر از کارکنان جان باختند. گفتند که حدود ده نفر جان باخته اند و اکنون این تعداد به 52 نفر رسیده است. مصیبت بزرگی است و خدا به بازماندگان صبر عطا فرماید.


2024-09-18

برای شهریار

روز 27 شهریور، روز شعر و ادب فارسی نام گذاری شده است. روزی که شهریار پس از81 سال زندگی، خسته و عاشق دست از زندگی کشید و رفت. او که حیدربابایش، گل سر سبد طاقچۀ آقاجانم، بغل دست حافظ و مفاتیح و قرآن کریم جا گرفته بود. ( طاقچه قفسۀ کوچک فرورفته دیوار بود که در اطراف اتاق می ساختند و اشیائی مانند گردسوز، رادیو، جانماز و ساعت و کتاب را می گذاشتند و نقش کمدهای امروزی را بازی می کرد. یا کمدهای امروزی نقش طاقچه را ایفا می کنند.) پدرم گاهی بازش می کرد و می خواند. از مرور آداب و رسوم و خاطرات خوش کودکی و نوجوانی شهریار لذّت می برد و می گفت:« گوئی دفتر خاطراتم را ورق می زنم.» بعد ها دیوان اشعار فارسی و ترکی اش را نیز خرید و جمع کتابهایش جمع شد.
سالها گذشت و شبی که خبر درگذشت پدر را شنیدم، با شعر« پدرش» گریستم و اوّلین شب یلدا و چهارشنبه سوری پدر، چشم به تلفن دوختم تا صدای شیرین تر از پشمک و حلوا و قورابیّه اش را بشنوم. اما دریغ از زنگی و صدائی.
باز چند سالی گذشت و خبر رفتن مادر را شنیده و با صدای شهریار گریستم.« ای وای مادرم، به خدا نیست باورم»
*
ائولر قالیر، ائو صاحبی یوخ اؤزی
اوجاقلارین آنجاق ایشیلدیر گؤزی
گئدن لرین آز – چوخ قالیبدیر سؤزی
بیزدن ده بیر سؤز قالاجاق، آی آمان!
کیملر بیزدن سؤز سالاجاق، آی آمان!
« حیدربابایه سلام»

 

  

2024-09-13

ما، ماموران امر و نهی

بئزه نیرم خانیم دؤیور، بئزه نمیرم آقا دؤیور      

چند وقتی گل صنم غیبش زده بود. سرگرم مهمان نوازی بود و فرصتی برای سرزدن به دوستان نداشت. تا اینکه دیروز عصر تلفن کرد. پس از سلام و احوالپرسی ، حال مهمانش گلنسا خانم را پرسیدم. گفت:« هر سال که به ایران سفر می کنیم چند روزی مهمان گل نسا می شویم الحق والانصاف خیلی به من محبت می کنند. امسال برایش دعوتنامه فرستادم و همراه پسربزرگ و عروسش آمد. رفتیم فرودگاه که به خانه بیاوریمشان. چشمت روز بد نبیند با دیدن ریخت و قیافه گلنسا از خجالت آب شدم. اگه بدونی سرش چی بسته بود.قات - قات ات تؤکدوم/  تکه تکه گوشتم از خجالت ریخت.»
گفتم:« اولمویا بوینوز باغلامیشدی / نکنه شاخ بسته بود؟»
عصبانی شد و گفت:« داری سر به سرم می گذاری یا خودتو به کوچه علی چپ زدی ؟ خانم روسری به سرش بسته بود.»
گفتم:« این که مشکل نیست هوای اینجا یک ماه پیش خیلی سرد بود حالا هم مثل سال گذشته گرم نیست. خوب روسری را برای سر کردن ساخته اند دیگر.»
گفت:« نه خیر چی داری می گی گلنسا روسری رو محکم بسته بود یک تار مویش هم بیرون نبود. خیلی عصبانی شدم. خواستم یکی بزنم توی سرش. هر چی کردم بازش کنه باز نکرد که نکرد. عروسش فکر کرد دارم شوخی می کنم. ناراحت شد که خسته و کوفته از راه رسیدیم. سر به سر خانم نگذار که از شوخی خوشش نمی آد. اون هم از عروس تحصیل کرده و با معرفتش.»
گفتم:« من وهموطنانم چقدر شگفت انگیزیم! چه راحت می زنیم توی سرهم. روسری پارچه چهارگوش یا سه گوشی که برای حفظ سر زنان از سرما و باد و باران ساخته شده، چه راحت موجب آزار و اذیت می شود. ما خودمان یک تنه ماموران امر و نهی شده ایم. یکی را به جرم سر نکردن تنبیه می کنیم و دیگری را به جرم سر کردن. به چه کسی بگوئیم آقاجان، خانم جان، جان آقاجانتان دست از سر کچل زنان بردارید؟
عیسی به دین خود، موسی به دین خود

2024-09-10

روزجهانی پیشگیری از خودکشی

 

هر از گاهی در گوشه ای از تقویم ننه مرده ام « روز جهانی…» فلانی و بهمانی به چشمم می خورد. امروز نیز از آن روزهاست. یعنی روزجهانی پیشگیری از خودکشی. روز که بنده ای از بندگانِ درماندۀ خدا دست به مرگ موش و حشره کش و فلان و بهمان می برد و می نوشد و خلاص. وحشتناکترین خودکشی، خودسوزی است. فشار روحی و روانی به قدری بالاست که طرفِ مقابل، دست به کبریت و نفت و بنزین می برد و می گوید:« بهشت ارزانیِ گرگانِ برّه صفت. می سوزم و خاکستر می شوم و این آتش را به این سوختن ذرّه ذرّه ترجیح می دهم.» و خود را خلاص می کند بدجوری! یکی خود را می سوزاند و دیگری را خودسوزی می کنند. یکی خودکشی می کند و دیگری را خودکشی می کنند. به امید روزی که یک خودکشی نکند و دیگری را خودکشی نکنند.   

2024-09-07

اگر زندگی دنده عقب داشت

پرسیدم:« اگر زندگی دنده عقب داشت، دوست داشتی به چند سال پیش برگردی؟»

جواب داد:« اگرچند سال پیش سوال میکردی، می گفتم به هجده سالگی. اما اکنون خدا را شکر می گویم که زندگی دنده عقب ندارد. دنده عقب داشته باشد و برگردم به گذشته ها که چه بشود؟ جوانی و جاهلیت از سر گیرم؟ تجربیات بدست آورده را هدر کنم؟ آزادی و رهایی را از دست دهم؟ بع بعی ننه مردۀ مادرم باشم؟ حیف این موها نیست که در آسیاب این دنیای بی رحم، سفید کرده ام؟ نه نه. می خواهم در همین زمان با همین عقل و هوش و تجربه به باقی مانده زندگیم ادامه دهم و قیمت موهائی را که در آسیاب زندگی سفید کرده ام بدانم.  

موی سپید را فلکم رایگان نداد
این رشته را به نقد جوانی خریده ام
رهی معیری
*

2024-09-02

شبی تاریک

 شب تاریک و بیم موج وگردابی چنین هایل

شب بود، شبی از شبهای بلند و تابستانی ماه رمضان، شبی تاریک که ماه پشت ابرهای تیره مخفی شده بود. اتومبیل بود و زبانی تلخ و قیافه ای عبوس و شیطانی مخوف و دود غلیظ سیگار و دیگر هیچ. نه حیاطی برای گریز و نه آشپزخانه ای به بهانه ظرف شستن و صندوقخانه ای برای مخفی شدن. زبان بود و زبان بود و زبان و دیگر هیچ.
سپس خانۀ خاله بود و پیر و جوان دور هم. همه سرگرم تعریف از روز بلند و تشنگی و گرسنگی و سرانجام افطار.
یکی گفت:« چرا همین طور ساده؟ فقط موهایت را شانه کرده ای!»
آن دیگری گفت:«چرا اینقدر عبوس؟ گویی که با زمین و زمان سر جنگ داری؟ اخمهایت را باز کن.»
عروس خاله گفت:« زیبا هستی و یک کمی رژ بر لبانت، زیباترت می کند.»
عروس دایی گفت:« فقط سُرمه، یک قلم سُرمه زیباتر از ملکه ها می شوی. باور کن.»
آه! این ها چرا اینقدر حرف می زنند؟ راستی که خیلی حوصله دارند.   
خانم بزرگ، خشمگین زبان گشود:« رهایش کنید. حوصله ندارد. روحیّه ندارد. دنیا روی سرش خراب شده است.»
سپس زیر لب زمزمه کرد:
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها
« حافظ»

2024-09-01

گذشته ها گذشته؟

کیم دئییر کئچمیش، کئچمیش ده قالدی

هوا بسیار گرم و خورشید درست وسط آسمان است و گرمایش را بی هیچ ملاحظه ای  پخش می کند. نسیمی می وزد و هوای گرم را از نقطه ای به نقطۀ دیگر جابجا می کند. پرده ها را کشیده و پنکه را روشن می کنم. باد مصنوعی موجب سردردم می شود و خاموش کرده و منتظر عصر می مانم که خورشید خانم برای استراحت، آسمان آبی را ترک کند.
سرانجام پس از ساعت های طولانیِ روز، هوا کمی خنک می شود. پای تلویزیون می نشینم و پس از کنترل کانالها، که اکثرا فیلمهای پلیسی و جنائی و بزن و ببند دارن، سری به یوتیوب می زنم. بر حسب تصادف، سریال « سالهای دور از خانه یا همان اوشینِ ژاپنی » با دوبله فارسی نظرم را به خود جلب می کند. سریالی که در سالهای 1365 و 66 و شاید 67 ( اگر درست به خاطر داشته باشم ) پخش می شد و طرفداران زیادی داشت و به هنگام پخش فیلم خیابانها خلوت می شد. روز بعد دوستان درباره این سریال و قسمتی که پخش می شد، صحبت می کردند و از اینکه من تماشاگر این سریال نبودم، انگشت بر دهان می ماندند.  
اکنون دلم می گوید:« گذشته را بی خیال. بنشین و تخمه بشکن و چائی بنوش و سریالت را ببین. گذشته ها گذشته.» حرف دلم را گوش می کنم و چائی و تخمه می آورم. کسی پیشم نیست. نه پدری که از من بخواهد کنارش بنشینم و نه مرد خشنی که بگوید پاشو برو به کارهایت برس تو را چه به فیلم دیدن؟ و نه مادری که به زور و جویدن لبهای خشکش جلوی اشکهایش را بگیرد. دلم باز می گوید:« گذشته را بی خیال.» و من باز سعی بر خیال بودن کرده و تماشا می کنم. به جای فیلم اوشین و صدایش، گذشته، همچون فیلم سینمائی از جلو چشمم رژه می رود و گونه هایم خیس اشک می شود. بالاخره قسمت اوّل سریال تمام می شود بی آنکه حتی یک دقیقه اش را دیده باشم. دوستانم می گفتند که با تماشایش احساساتی شده و گریسته اند. حق داشتند. چون من نیز از لحظات اوّل پخش سریال، تا تمام شدنش گریستم در حالی که هنوز هم نمی دانم برای کدام سکانس سریال؟
آری من برای سکانس های زندگی خودم گریستم و با دل گفتم:« من هم می گویم گذشته گذشته، گذشته را بی خیال. اما گذشته دست از سرم برنمی دارد و خودش خودسرانه می آید و خود را به من تحمیل می کند.»  

2024-08-31

محمّدعلی بهمنی بدرود

محمّدعلی بهمنی شاعر « خرچنگ های مردابی» منزل مبارک

در این زمانه بی های و هوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست
*
محمّدعلی بهمنی، شاعر، ترانه سرا، غزل سرای موفق این روزگار، پس از 82 سال زندگی در این دنیای شلوغ،  نهم شهریور 1403 ، به قول خودش، از زندگی و تکرارش خسته شد و رخت بر بست و رفت.
*
خسته ام
از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیر آسمانم و آزرده ی زمین
امشب برای هر چه و هر کار خسته ام
دل خسته سوی خانه، تن خسته می کشم
وایا کزین حصاردل آزار خسته ام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
*
رودخونه ها، رودخونه ها، منم میخوام راهی بشم
برم به دریا برسم، ماهی بشم، ماهی بشم
دلم میخواد اونجا برم که همه دنیا آب باشه، تا نرسه دستی به من
دلم میخواد دور و برم، هزار تا گرداب باشه، هزار تا گرداب باشه
رودخونه ها، رودخونه ها، منم میخوام راهی بشم
برم به دریا برسم، ماهی بشم، ماهی بشم
من دیگه سرنوشتمو به دست فردا نمیدم
لحظه به لحظه دلمو، به آرزو ها نمیدم
میخوام غبار تنمو، پاک کنم، پاک کنم
خاطره های خاکیمو، خاک کنم، خاک کنم
قصه ی دل کندنمو ، موجای دریا میدونن، موجای دریا میدونن
شکستن بغض منو، فقط حبابا میدونن، فقط حبابا میدونن
رودخونه ها، رودخونه ها، منم میخوام راهی بشم
برم به دریا برسم، ماهی بشم، ماهی بشم
رودخونه ها، رودخونه ها، منم میخوام راهی بشم
برم به دریا برسم، ماهی بشم
رودخونه ها، رودخونه ها
من دیگه سرنوشتمو به دست فردا نمیدم
لحظه به لحظه دلمو، به آرزو ها نمیدم
میخوام غبار تنمو، پاک کنم، پاک کنم
آرزوهای خاکیمو، خاک کنم، خاک کنم
رودخونه ها، رودخونه ها، منم میخوام راهی بشم
برم به دریا برسم، ماهی بشم، ماهی بشم
رودخونه ها … رودخونه ها 
*

2024-08-27

به یاد یار و دیار

به یاد یار و دیار، آن چنان بگریم زار
که از جهان ره و رسمِ سفر براندازم
حافظ شیرین سخن



 

2024-08-22

امان از این روزهای وارونه

 امان از این روزهای وارونه، با عدالت و سیاست و انسان دوستی وارونه اش

چائی تازه دم را آوردم، همراه با تخمه آفتابگردان تا با هاله بخوریم و تلویزیون تماشا کنیم. اخبار طبق معمول، خبر از بمباران فلان شهرو دربدر شدن مردم بیچاره که نه سر پیازند و نه ته پیاز، قتل گروگانها توسط فلان گروه، اعدام جوانها در فلان کشورو… غیره گفت. حال و احوالمان خراب شد. هاله گفت:« الان سریال شروع می شود و فکرمان مشغول.» سریال  شروع شد. بی گناهی را به حبس ابد محکوم کرده اند و او التماس می کند که گناهی ندارد. اما کسی باور نمی کند. یا خیال باور کردن ندارد. قاتل کلّه گنده ای است و زیردستان مطیع او. بالاخره « هورشیو کیم» تحقیق و تلاش می کند و از تهدید کلّه گنده نمی ترسد و به فریاد محکوم بی گناه می رسد و داستان این هفته نیز با پایانی خوش تمام می شود.
می گویم:« کاش دنیا نیز مثل فیلم ها و سریال ها، پایان خوشی داشت. مثلا یکی به داد اعدامی بیچاره می رسید. خدا می داند، که عزیزان این مادرمرده ها در چه حالی هستند؟»
هاله می گوید:« در این مواقع طفلک مادرم می نالید که الهی مادرشان بمیرد!»
سپس اشک از چشمان هر دومان سرازیر می شود. او به یاد برادر جوانش که از خانه بیرون رفت و جنازه اش را تحویل دادند و اجازه عزاداری ندادند می گرید و من به یاد برادر جوانم که رفت دوش بگیرد و زیر دوش آرام جان سپرد.
قارداش قارداش آی قارداش
باشی بلالی قارداش
یارالارینی گؤرجک
جگریم یاندی قارداش

اشک می ریزیم و بایاتی می خوانیم و ساکت می شویم.      
برای این که حال و هوای غمگین را تغییر دهم، کتاب « چشم در برابر چشم» نوشتۀ مرحوم غلامحسین ساعدی را که روی میزم بود، نشانش داده و می گویم:« ارزش چند بار خواندن را دارد. گوئی که حال و هوای این روزهای دنیا را به تصویر کشده است.»
می گوید:« خوانده ام. حکایت دزدی که به خانه پیرزنی رفته و در تاریکی نوکِ سوزنِ نخ ریسی پیرزن بر چشم او فرو رفته و یکی از چشمهای دزد کور شده و به قاضی شکایت کرده است. قاضی حکم به قصاصِ چشم در برابر چشم داده و پیرزن گناه را به گردن خرده فروش، خرده فروش گناه را به گردن میرشکار و .. الی آخر و سرانجام نی زن بیچارۀ از همه جا بی خبر، گناهکار شناخته شده و دو چشم اش به وسیلۀ جلّادِ حاکم کور می شود و حاکم ابله خیلی خوش به حالش می شود که عدالت را اجرا کرده است. قصه این روزهای وارونه ماست. موضوع داستان، هر بار به نوعی تکرار می شود. دیگر به انسان دوستی و سیاست درست و عدالت، اعتقادی ندارم. همه به خاطر منافع خودشان قول وعده وعید می دهند و وقتی به هدف خودشان رسیدند ورق برمی گردد و همان آش است و همان کاسه.»
می گویم:« یاد این بیت می افتم که پدر مرحومم همیشه میخواند
سیاست دو سر دارد ای جان من
یکی بی سر است و یکی بی پدر»  

2024-08-20

آه اگر آزادی سرودی می خواند

 آه اگر آزادی  

عصر است و هوا آفتابی و خفه. هرازگاهی نسیمی می وزد وبرگهایی به آرامی تکان می خورند. حوصله ام سر می رود. از پشت پنجره الویرا را می بینم که سگش را بیرون می برد. صدایش می کنم و می خواهم که منتظرم باشد. او می ایستد و من از خانه بیرون می زنم. قلّادۀ سگ در دست منتظر ایستاده و با هم به طرف ذرّت زار به راه می افتیم. ذرّت ها قد کشیده و بزرگ و پربار شده اند. امروز و فرداست که برای درو بیایند. آنگاه این مزرعه تبدیل به کلاغزار می شود. کلاغها بعد از درو جمع می شوند تا دانه های باقیمانده را نوش جان کنند. زمین پربرکت عالم و آدم را سیر می کند.
زنی قلّاده سگ سیاهش در دست از روبرو می آید. سگِ الویرا با دیدن او پارس می کند. مردی دیگر با سگی سفید و پشم آلو از دور نمایان می شود. لحظاتی نمی گذرد که خیابان تبدیل به سرای سگان می شود. آنها پارس کنان، سعی به نزدیک شدن می کنند. صاحبانشان قلّاده ها را می کشند و هر کدام به نوعی پرخاش می کنند. که بس کن، بیا این طرف و... اما کو گوش شنوا. این زندانیان انفرادی، اجازه دیدار با همنوع و هم جنس خود ندارند. می گویم:« رهایشان کنید. بگذارید با هم بازی کنند.»
نگاهی عاقل اندر سفیه به من می اندازند و یکی با نیشخند می گوید:« مگر عقلت را از دست داده ای؟ رهایشان کنیم؟ اگر حامله شدند چی؟ حوصله نگهداری از توله سگ را داری؟»
می گویم:« من! نه.
گؤیلو بالیغ اتی ایسته ین، یانین قویار بوز اوسته. سگ شماست و خودتان جورش را می کشید.»
الویرا می گوید:« من همان روزی که خریدم، اخته اش کرده ام.»
آن یکی می گوید:« من اخته اش نکرده ام. اما مواظبم. اجازه نمی دهم به سگی دیگر نزدیک شود.»
چشم سگِ الویرا به دنبال سگی دیگر از همنوعانش است. تا او را می بیند بیقراری می کند. سعی در پاره کردن قلّاده و رفتن به سوی می کند و صاحب هر دو سگ، پرخاش کنان این دو را از هم دور می کنند. کنترل سخت می شود و مجبور به خانه برمی گریدم. بین راه زیر لب زمزمه می کنم:« ولشان کنید. ببرید جنگل و رهایشان کنید. بگذارید آزاد بگردند و زاد و ولد کنند.»
می گوید:« اینها به آزادی عادت نکرده اند. دو سه روز دیگر لقمه چپ حیوانات قوی تر از خود می شوند.»
می گویم:« یکی دو روز هم خودش نعمتی است. آزاد بودن و عشق و حال کردن و توله به دندان گرفتن و با توله هایشان بازی کردن.»
*
آه اگر آزادی سرودی می خواند
احمد شاملو
 


 

2024-08-18

باز هم بیست و هشت مرداد بود

سینما و آتشی همچون جهنم
سال 1357 بود. سال بلوا، تظاهرات، اعتراضات، اعتصابات. ماه، ماه رمضان بود با تابستانی گرم و روزهائی طولانی و روزه دارانی با لبان تشنه و شکم گرسنه و تسبیح خوان که به هنگام نماز ظهر وارد مسجد شده و نماز جماعت می خواندند و سپس سرگرم تدارک سفره افطار می شدند. فاصله بین افطار و سحری چند ساعت کوتاهی بیش نبود. پس از افطار و نماز و دعا، مردم به قصد دیدن فامیل در خانه همدیگر جمع شده و تا سحرکنار هم چائی و هندوانه و خربزه می خوردند و سپس هرکسی به خانه خویش برای صرف سحری و نماز صبح و خواب، می رفتند. یادش به خیر پس از نماز صبح، رختخوابمان را به حیاط می بردیم و از نسیم صبحگاهی لذت برده و خوش می خوابیدیم.

سال 1357، وسایل تفریحی زیادی نداشتیم. تفریح ما دیدار با اقوام و عزیزان، رفتن به ال گلی ( شاهگلی سابق )، سفر به شمال یا جنوب کشور( که در ماه رمضان به سبب روزه داری تعطیل می کردیم.) بود. آن شب نیز خانوداه هائی بودند که می خواستند به سینما بروند. نامزدهائی که تفریح دوست داشتنی شان، سینما بود.
صبح روز بعد، با سر و صدای دوست جان از خواب پریدم. زنگ خانه را می زد و می زد و می زد. خواب آلود در را باز کرده و با دیدن قیافه اش، پرسیدم:« چی شده؟ مثل جن دیده ها هستی؟ این چه قیافه ایست؟»
گفت:« قیافه، میافه را ول کن. می دانی چی شده؟ آبادان را آتش زدند. می گویند هفتصد نفر زنده زنده سوختند.»
مادرم که گوشش به ما بود، سریع جلو آمد و گفت:« چه می گوئی دخترم؟ چه کسی آتش زده؟ مگر می شود؟»
دوست جان با چشمانی اشک آلود گفت:« شد، گفته بودم شلوغ می شود و کشت و کشتار به راه می افتد و...اصلا ما را چه به سیاست.»
آن روز همه گیج و منگ بودیم. مسبب این قتل عام وحشیانه وعمدی چه کسی می تواند باشد؟ یکی می گفت :« کار، کارِ انقلابیونِ مخالف شاه است.» دیگری می گفت:« مقصر ساواک است که می خواهد انقلابیون را بدنام کند.» هیچ کسی مسئولیّت این اقدام وحشیانه را به گردن نمی گرفت.
اخبار رادیو و تلویزیون و مطبوعات، صرف اطلاع دادن ازتشخیص هویت اجساد خاکستر شده و تعداد کشته شدگان و شیون و زاری بازماندگان شد. خرابکاری عمدی بود و هیچ گروه و سازمانی این قتل عام بی رحمانه را بر گردن نگرفت. طفلک مسعود کیمیائی و مهدی میثاقیه و بهروز وثوقی و بقیه دست اندرکاران این فیلم دیدنی، چه حالی داشتند وقتی خبر را شنیدند؟ پدران و مادرانی که چند تن از فرزندان دلبندشان را از دست داده اند، در چه حالی هستند. خدا رحم کند و صبر دهد.
شعاری که در تظاهرات سر دادند:« کتاب قرآن را، مسجد کرمان را، رکس آبادان را، شاه به آتش کشید.»
بعد از انقلاب، این موضوع سبب بحث بین همکاران شد. یکی از همکاران گفت:« ولشان کنید لابد سوختن حقشان بود. تاوان گناهشان بود. کسی که به سینما می رود جایش جهنم است. خوب اینها هم به پیشواز جهنم رفتند.»
همکاری دیگر جواب داد:« استغفرالله بگو، گناه دارد. از کجا می دانی جایشان جهنم است؟ تشخیص جهنم و بهشت کار خداست جانم، نه وظیفه یک عده از خود راضی.»
و همکاری دیگر سخنی دیگر می گفت و تصاویر سوختگان در آتش جلو چشمم رژه می رفتند. داشتم کلافه می شدم   که زنگ تفریح تمام شد و چائی ام را ناتمام گذاشته و کیفم را برداشته و راهی کلاس شدم و مدیر مدرسه، خوش به حالش شد که معلم وقت شناس و پرکاری چون من دارد و من در کلاس با بچه ها تکرار کردم « آب، آب، بابا آب، بابا آب » آبی که برای خاموش کردن آتش سیما رکس قطع شده بود.

بیست وهشتم مرداد بود

بیست و هشتم مرداد1332 بود.

مرحوم پدرم با سیاست و دولت جدید و موقت و... کاری نداشت. می گفت:« ملی بودیم و عاشق دکتر محمّد مصدّق. با خیالی راحت از شکست ناپذیری این مرد بزرگ،  با دوستان دورهم جمع شدیم و به خودمان استراحت دادیم. کوله پشتی مان را آماده کرده وسایل شکار را برداشته و به دل کوه و دشت زدیم. رفتیم تا چند روزی دور از هیاهوی شهر و سیاست، شکارکبکی و کبابی مهیا کرده و گوش به آواز دوست خوش صدایمان داده و خوش باشیم. به هنگام بازگشت، هرکدام کبکی دیگر شکار کرده و راهی خانه شدیم. بخوریم و بیاشامیم  و به فکر زن و فرزند نباشیم، دور از مردانگی است. تازه از گلویمان پایین نمی رفت. به شهر که نزدیک شدیم، صداهای نتراشیده و نخراشیده، گوشمان را آزرد. به گمان این که همه چیز روبراه است وارد شهر شدیم. فریاد بود و شعار. مردمی که هنگام رفتن ما به تفریح «درود بر مصدّق » می گفتند، اکنون برگشته و « جاویدشاه» می گویند. داداش بزرگ دم در خانه ایستاده و سری به نشانه تاسف تکان می داد. پرسیدم:« چی شده داداش؟ چه خبره؟ این چه هنگامه ایست؟»
لبخند تلخی زد و در جوابم گفت:« من هم شوکه شدم. یک دفعه ورق برگشت و همه چیز زیر و رو شد.»
سپس خبر کودتای زاهدی و آمدن شاه و تبعید دکتر مصدق و...شنیدیم. صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم، روبروی خانه مان روی کوه « سبدداغی» درست روبروی کوه « قیه» با خطی درشت بر دل کوه « جاوید شاه» هک شده بود. از همان روز به خود قول دادم با مردمی که دیروز درود بر مصدق و امروز جاوید شاه می گویند، همراه نشوم. مصدق مردی بود از جنس امیرکبیر.
با تلاش های او در ( 29 اسفند 1329) قانون ملی شدن صنعت نفت به تصویب رسید.    
مصدق در 14 اسفند ماه سال 1345 درگذشت و در اتاقی از خانه اش در روستای احمدآباد به خاک سپرده شد.»

پس از کودتای 28 مرداد، این روز به نام رستاخیر 28 مرداد نامیده شد.

 

2024-08-17

بیست و ششم مرداد بود

 روزی که اسرا بازگشتند ( 26 مرداد 1369 )
17 آگوست 1990
25 محرم 1411

*
پس از هشت سال جنگ، هشت سال مرگ، هشت سال خبر از مفقودالاثرها، هشت سال هفته ای یک روز تشییع جنازه، مردم خسته از شنیدن اخبار تلخ و دردناک، یک باره نغمۀ آزادی اسرای جنگی به گوش رسید. روزی  از روزهای ماه محرم بود. اگر اشتباه نکنم 25 محرم از سال 1411 بود. عزاداران امام حسین و اسرای کربلا، در مصیبت کشته و مفقود و اسیر شدن عزیزانشان خون می گریستند که خبر آزادی اُسرای جنگ ایران و عراق را شنیدند. اسرایی که لقب« آزاده » گرفته بودند. اسرائی که سالها در خاک دشمن، در غربتی تلخ به سر برده و تحمّل کرده بودند، سرانجام داشتند بازمی گشتند. صدای شادی و هلهله از هر کوچه و برزنی به گوش می رسید. مادران کوچه را آب و جارو می کردند. برادران، ماشین هایشان را بزک کرده و آماده رفتن به سوی فرودگاه و ترمینال و راه آهن بودند. در میان خوشحالی خانواده هائی که عزیزانشان را یافته و درآغوش فشردند، مادری بود که خبر از مفقود شدن دلبندش داشت، اما با چشمانی بی فروغ و مایوس به دنبال پسرش می گشت. نوعروس جوان در انتظار دیدار نامزد آزادشده اش، لحظه شماری می کرد. غوغائی بود که نگو و نپرس. خانواده ای غرق در شعف از رسیدن به عزیزشان و خانواده ای دیگر شیون کنان بر حال دل ناامیدشان. درد اینجا بود که زن همسایه سرزنش می کرد و می گفت:« گریه نکنید که آنها راهی بهشت شده اند. این رفتار شما ناسپاسی است.»
اورقیه آنایم جواب می داد:« توی نان یاس قارداشدیلار، بهشتی بودن درست، اما با چشمان گریان و دل پریشان چه می شود کرد. راحتشان بگذارید تا گریه و شیون کنند، بلکه دلشان آرام گیرد.»
دو خواهر همسایه، نذر کرده بودند که پسرشان برگردد و آنها پابرهنه به مشهد بروند.» خواهر بزرگ، کفش هایش را درآورده و کوله پشتی کوچکش را بر دوش گرفته و به راه افتاده بود و خواهر کوچک نیز کفش ها را درآورده و دم در ایستاده و منتظر پسرش بود تا به محض دیدن عزیز دلبندش، به دنبال خواهر راه بیفتد. اما دریغ از قدمی و خبری از فرزند. پدر گوشه ای ایستاده و به آرامی می گریست. زیرا او خیلی خوب می دانست که جگرگوشه اش بازنخواهد گشت.
پدری با شنیدن خبر شهادت پسر بزرگترش در جنگ، عروس اش را که دو بچّه هم داشت به عقد پسر وسطی اش درآورده بود به این امید که نوه ها و عروس اش، بی سرپرست نمانند و آن روز با چشمان از حدقه درآمده اش پسر شهیدش را زنده و سر حال و خندان روبرویش دید. بیچاره میان گریه و خنده درمانده بود و با خود می گفت« ای خدا!!!! حالا چه خاکی بر سرم بریزم؟؟؟» آری جنگ و سایه و اثرات شومش بدجوری کمر پدر پیر را شکست.  
چه جوانان رشید و نازنینی که ناقص العضو شدند.
*
در طول هشت سال جنگ، برای رزمندان شال و کلاه و کت بافتیم. برایشان مربا پختیم. پتو و وسایل گرم کننده و غذاهای کنسروی تهیّه و ارسال کردیم. این را نوشتم که بماند به یادگار.
*
بیر الین نه یی وار، ایکی الین سسی وار/ یک دست صدا ندارد.
*

2024-08-14

تابستان و خشم طبیعت

تابستان و گرمای امسال ما

دیرزو هوا گرمتر از امروز بود. پنجره ها را بسته و پرده ها را پایین کشیدم تا حرارت ناشی از آفتاب سوزان، داخل اتاقها نشود.غروب که از گرما کمی کاسته شد، سری به باغچه زدم. چمن ها برخلاف سالهای قبل، دیگر سرسبز و شاداب نیستند. قسمتی نیمه خشک و بقیه خشک شده اند. آبیاری کردم و سودی به حالشان نکرد. شاید کاملا خشک شده شوند و برای سال بعد نیاز به تخم چمن و کاشت دوباره داشته باشم. برگهای مو از شدت گرما در هم لوله و زرد شده اند. گل های اطلسی از گرما بی حال و گل های بزرگ و زیبای ادریسی، سر خم کرده اند. جعفری ها طراوت خویش را از دست داده و زبر و خشن شده اند. گویا زمین و زمان، در مقابل آتش خورشید، سر تسلیم و مرگ خم کرده اند. هوا چند روزی بسیار گرم و سپس روز بعد ناگهان خنک می شود و به گل و گیاه طفلکی ام، شوک وارد می شود.
گویا هیچ چیز سر جایش نیست. گویا هوا با بنی آدم لج می کند. گویا او نیز از این همه بی رحمی و کشت و کشتار و قتل و خونریزی، به جان آمده و می گوید « این انسان بگرد تا بگردیم.» و من جوابش می دهم:« گناه مردم عادی چیست؟ ما بیچاره ها نقشی در این ستم نداریم. ما نیز درمانده ایم.» و او جواب می دهد:« آتش که شعله ور شد، خشک و تر با هم می سوزند.» و من، دلم برای باران های پی در پی این دیار غربت تنگ می شود. برای روزهائی که نیاز به آبیاری نداشتم و باران زحمتم را کم می کرد.
خشم طبیعت عجیب گریبان زمین و آدمیانش را گرفته است. یا عادت می کنیم، یا از گرما تلف می شویم.

2024-08-12

المپیک 2024 پاریس و مدال آوران ما

 المپیک 2024 پاریس

بازی های المپیک 2024 در پاریس از پنج مرداد 1403  تا 21 مرداد 1403 در فرانسه برگزار شد.
ورزشکاران ما، به سه مدال طلا و شش مدال نقره و سه مدال برنز دست یافتند.
سعید اسماعیلی و محمّد هادی ساروی در کشتی فرنگی و آرین سلیمی در تکواندو، به مدال طلا دست یافتند.
ناهید کیانی – تکواندو – در وزن 57 کیلوگرم -  به مدال نقره دست یافت. او نخستین بانوی ورزشکار ایرانی است که در دوره های المپیک به مرحله فینال راه می یابد.
علیرضا محمّدی، در کشتی فرنگی – حسن یزدانی و امیر حسین زارع و رحمان عموزاده، در کشتی آزاد، به مدال نقره دست یافتند.
مبینا نعمت زاده، در تکواندو، به مدال برنز دست یافت. او دوّمین زن مدال آور در تاریخ المپیک است.( کیمیا علیزاده در مسابقات جهانی تکواندو 2015 موفق به کسب مدال برنز شده بود.)
امین میرزا زاده در کشتی فرنگی و امیرعلی آذرپیرا در کشتی آزاد، مدال برنزکسب کردند.
*
شامگاه 11 آگوست 2024 ( 21 مرداد 1403 ) آتش مشعل المپیک در پاریس، خاموش شد.
بازی های المپیک 2028 در لس آنجلسِ امریکار برگزار خواهد شد.
تا رسیدن آن تاریخ برای جهان و جهانیان صلح و آرامش و دوستی و برکت آرزو می کنم.

2024-08-10

سریال خانۀ قمر خانم

خانۀ قمر خانم

حوصله ام سر رفته، کنترل تلویزیون را در دست می گیرم و سری به کانالها می زنم. اولی دارد آوارگان جنگ و بی خانمانها را نشان می دهد. بغض گلویم را می فشارد. کانال را عوض میکنم. دوّمی سریالی پلیسی، یکی دارد دیگری را زنده به گور می کند. پلیس دارد به محل مورد نظر می رود. تا رسیدن پلیس خون به جگر میشوم. دیگر طاقت تماشا ندارم. سوّمی هیولای وحشتناک دنبالشان کرده و یکی یکی گرفتار و کله شان را می کَنَد. دارم زهره چاک می شوم. چهارّمی قرار است طبیعت و دریا را نشان دهد اما امروز به علت تعطیلی فیلمی به اصطلاح خنده دار پخش می کند. حرکات به نظرم مسخره است و خنده ام نمی گیرد. با بی حوصلگی، سری به یوتیوب می زنم. « خانۀ قمر خانم » ذوق زده می شوم. این فیلم سیاه و سفید، فکر کنم محصول سال 1349 و 1350 باشد. از کجا پیدایش کرده اند. حیف که فقط یک قسمتش در یوتیوب هست. با کیفیّتی ضعیف. در این سریال مرحوم« پروین ملکوتی » نقش قمر خانم، صاحبخانه زورگو و طمعکار و بداخلاق را بازی می کرد. او خانه ای از شوهرش به ارث برده و اتاقهایش را کرایه داده و مستاجرانی فقیر و ناچار را دورخود جمع کرده و بر ایشان حکمرانی می کرد. آنها به علت تنگدستی چاره ای جز اطاعت از صاحبخانه را نداشتند. خدیجه، مریم، خانم آغا، مهین خانم، غلام ،معصومه و شوهر بیکارش، مرد دیوانه، فالگیر، دلاک کیسه کش حمام، آقا کمال دانشجو که قرار بود تا دو سال دیگر دکتر شود. بیچاره قاسم که دولت بازنشسته اش کرده و قمر خانم بازنشسته اش نمی کند. مرد چینی بند زن خسیس و مردرندی که طمع به خانه قمر خانم دوخته و یادم نیست که بالاخره ماجرا به کجا می انجامد. هر کدام به امید این که روزی کار و بارشان بهتر شده و از این خانه می روند، ایام می گذرانند. قمر خانم در هر قسمت از سریال، با داستانهای گوناگون حکایتی می آفریند.
یادش به خیر چه با شوق و هوس تماشا می کردیم. قمر خانمی را که چادر به دور کمرش می بست و در آغاز سریال، با صدای بلندداد می کشید که چه کسی نفس کشید؟ و سپس قاه قاه می خندید.
پروین ملکوتی هنرپیشه و صداپیشه بود و در سریال« دائی جان ناپلئون » نیز خوب بازی کرد. او دهم مهرماه سال 1381 در سن 63 سالگی درگذشت.

*

2024-08-09

تعدادی دیگر از نخستین زنان ایران

نخستین زنان ایران

مادام سیرانوش: نخستین بازیگر سینمای ایران - فیلم صامت آبی و رابی
آلنوش طریان: متولد 18 آبان 1300 فیزیکدان ایرانی ارمنی تبار با لقب « مادر نجوم» و « بانوی اختر فیزیک ایران» 15 اسفند 1389 درگذشت.
نکتار پاپازیان: از اولین معماران زن ایرانی بود.
لیلیت تریان: هنرمند مجسمه ساز ایرانی با لقب« مادر مجسمه سازی ایران» بود. 10 دی ماه 1309 در تهران چشم به جهان گشود و 16 اسفند 1397 چشم از جهان فرو بسات.
لی لی لازاریان: اولین رقصنده ی باله در ایران
ساتوبری آقابابیان: جزو نخستین خوانندگان اپرای زن ایرانی بود.
وارتو طریان: او نخستین بانوی ایرانی است که نمایشنامه ای را کارگردانی کرده است.او استاد زبان فرانسه بود.
نیک استپانیان: نخستین دندانپزشک زن فارغ التحصیل از دانشگاه تهران بود.
نلی یغیایان: نخستین زن ایرانی که قلعه مون بلان ( بلندترین قلّه از رشته کوههای آلپ) را فتح کرده است.
  

مسئلۀ حجاب

بئزنیرم خانیم دؤویور، بئزه نمیرم آقا دؤویور/ بَزَک می کنم خانم کتکم می زند، بَزَک نمی کنم آقا کتکم می زند

این ضرب المثل قدیمی، حال و روز زنان است.
یکی می اید و کشف حجاب می کند و آن دیگری کشف بی حجاب.
والسلام، شد تمام

2024-08-06

آقابزرگ و پسرش

آقابزرگ و پسرش 

نمی دانم به خاطر دارید یا نه، آن دو ره ای را می گویم که تب نمره بیست همچون بیماری واگیردار، بطور وحشتناکی دامنگیر والدین شده بود. حتما خیلی از دانش آموزان و معلمین و والدین فراموش نکرده اند که این بیست موجب چه اوقات تلخی هائی بین اولیا و مدرسه شده و چه کودکانی را از مهر والدین محروم و چه معلمین و مدیرانی را دلسرد و خشمگین کرده بود. در میان این خانواده هائی که این نمره لعنتی و تب دکتر شدن خانه شان را به آتش می کشید، خانواده ی آقابزرگ و پسرش را به عنوان مثال تعریف می کنم.

آقابزرگ، پسر بزرگ خانواده بود که پس از وفات پدرش بزرگ خاندان شد. او سه پسر قد و نیم قد داشت و به پدرهای فامیل ایراد می گرفت که روش تربیت و محبت به فرزندان را بلد نیستند و ادعا می کرد که اوشاغیم عزیز، تربیه سی اؤزوندن ده عزیز / فرزند عزیز است و تربیت اش عزیزتر و الی آخر...
او پسر بزرگترش را خیلی دوست داشت. همه جا همراهش بود. صبح ها برای خرید نان تازه صبحانه، پسرک را نیز همراه خود می برد. دوتایی نان گرفته و به خانه بازمی گشتند. همه چیز خوب پیش می رفت، تا اینکه پسرک کلاس اولی شد. آقابزرگ دوست داشت پسرک خوب درس بخواند و همیشه نمره بیست بگیرد و بالاخره دکتر شود. در حالی که پسرک علاقه ای به درس و مشق نداشت و به همین سبب نیز روزگار به سختی می گذشت. با هر نمره کمتر از هیجده، پسرک از پدر به سختی کتک می خورد و روز بعد با صورت کبود راهی مدرسه می شد. پند و راهنمائی اولیای مدرسه، فامیل و آشنا، در آقابزرگ اثری نداشت. او فکر می کرد که دیگران نسبت به بچه حسودند و دوست ندارند بچه او از دیگر بچه ها جلو بیفتد. با همه سخت گیری ها و تنبیه های سخت، عاشق پسرک بود و می خواست از او پسری نمونه بسازد.
من اگر پزشک بودم «اجباری بودن گرفتن نمره بیست را» نوعی بیماری روانی برای والدین به حساب می آوردم. زیرا برای همه روشن است که انسانها استعدادهای گوناگون دارند. هرکسی به کاری علاقه دارد و نمی شود او را وادار به انجام کاری دیگر کرد. بخصوص برای پسربچه ای که هنوز اول راه است. امتحانات ثلث اول، ثلث دوم، ثلث سوم که شروع می شد، برای سلامتی پسرک دعا می کردیم. همه  نگران بودند که مبادا ضربات مشت و لگد پدر، بر چشم یا کمر و ستون فقرات بچه خورده و ناقص اش کند. آخر پسرک هنوز کوچک او استخوانهایش جوان و شکننده بود. آقابزرگ نصیحت ها و نگرانی های دیگران را نادیده می گرفت و می گفت:« گیرم که مشت و لگد من ناقص اش کند، کسی که درس نمی خواند حقش است.
می گفتند:« لااقل وقتی پسرک نمره دلخواهت را می گیرد، بوسه ای بر گونه اش بزن، دستی بر سرش بکش، با شکلات و اسباب بازی ای دلش را به دست آور.»  اما آقابزرگ مخالفت می کرد که با این کار بچه لوس می شود و حرف گوش نمی کند. 
هفت سال با مشت و لگد و سیلی و ترس و نمرات عالی سپری شد. پسرک قدم به نوجوانی گذاشت و با دبستان خداحافظی کرد. رفته رفته علاقه به پدرش، تبدیل به نفرت شد. دیگر حتی علاقه ای به اهل خانه نداشت. او فکر می کرد که پدر ظالم است و اهل خانه ظالمتر از پدر. زیرا به هنگام کتک خوردن، نه مادر، نه مادربزرگ و عمو و دایی ، هیچکدام او را از دست پدر خشگمین رها نمی کردند. او قد کشیده و تقریبا هم قد پدر شده بود. اما باز کتک می خورد. چون زورش به پدر نمی رسید با مادرش دست به یقه می شد که  چرا مرا زائیدی؟ بجز من، دو پسر دیگر داری و آنها را بیشتر از من دوست دارید؟ آن دوتا بس تان نبود؟
دلداری مادر و بزرگترهای دیگر روح زخم خورده و آشفته او را تسکین نمی دادند. صبح یک روز بهاری، مادر از خواب بیدار شد. سماور را روشن کرد و می خواست پسرک را بیدار کند که رختواب پسرک را دست نخورده دید. او روی متکا نامه ای گذاشته ، از تاریکی شب و خواب اهالی خانه استفاده کرده و پا به فرار گذاشته بود. در نامه نوشته بود که مادرم من از این خانه می گریزم. هر جهنمی که بروم بهتر از اینجاست. هر جا که باشم این همه کتک نمی خورم. گور پدر و لقمه نان زهرمارش که برای زنده ماندن در خانه شما می خوردم و ...
مادر سراسیمه، آقابزرگ را از خواب بیدار کرد و نامه را نشانش داد. حالا آقابزرگ بود که دو دستی بر سرش کوبید. فوری لباس پوشیده و سراغ پسر همسایه که دوست صمیمی پسرک بود، رفت. پدر و مادر پسر همسایه نیز بر سر زده و گریه می کردند. پسر آنها هم نامه ای نوشته و خداحافظی کرده و گفته بود که در یک نجاری کار پیدا کرده اند و دیگر به خانه باز نخواهند گشت. دو پدر پشیمان از رفتار خویش دست در دست هم داده و به نجاری های شهر سرزده و پسرها را پیدا کرده و به خانه برگرداندند. هر دو پدر خوشحال بودند که پسرهایشان عقلشان نرسیده که به تهران فرار کنند و گرنه پیدا کردن آنها ممکن نبود.
روز بعد آقابزرگ دست پسرش را گرفت و به نجاری برد و شاگرد نجارش کرد. پسرک بعد از خاتمه سربازی، به کمک پدر، دکان شخصی خود را باز کرد و برای خودش مردی هنرمند با ایده های عالی برای ساختن مبلمان و غیره شد.

2024-08-03

چه کسی می گوید سکوت علامت رضاست؟

 سکوت

بسیار خشمگین، اما ساکت است. تا سلام می دهم، بغض گلویش را قورت داده و آهسته جواب می دهد. می پرسم:« چه خبر؟ اهل و عیال در چه حالند؟ همگی خوبید؟»
با صدائی خفه تشکر می کند. می دانم که در اندرونش غوغائی است. از چشمانش آتش زبانه می کشد. تا کنون او را به این حال ندیده بودم. لبهایش می لرزد. نمی دانم از سر خشم است یا بغض. سر به سرش نمی گذارم و زود خداحافظی می کنم و قدمهای سست و بی رمق و بی حوصله اش را می شمارم.
یک، خسته ام.
دو، درمانده ام.
سه، دلم فریاد می خواهد.
چهار، دلم فرار می خواهد.
پنج
شش
هفت
به خانه می رسم و لیوانی چای برای خودم آماده کرده و می نشینم. چهره اش از جلو چشمم نمی رود. در این لحظه عیالش زنگ می زند. اعتراف می کند که دلی را شکسته و روحی را به شدت زخمی کرده. از من راه التیام را می پرسد. چه بگویم؟ چگونه بگویم که شکستی، چنان شکستنی که با هیچ بخیه و پیچ و مهره ای تعمیر نمی شود.
با دلی تنگ و صدائی مایوس می پرسم:« در مقابل این حرف وحشتناک او چه کرد؟»
جواب می دهد:« نگاهی کرد و سرش را پایین انداخت و بی هیچ کلام و اعتراض و پرخاشی از خانه بیرون رفت.  پشیمانم و پشیمان. این رفتن، بوی برگشتن نمی دهد.»
*
دئدیم حلیم اول دیلیم
بیر آز شیرین اول دیلیم
سن کی کوسدوردون یاری
دیلیم - دیلیم اول دیلیم
*
و من نفرین می کنم بر دهانی که بی موقع و نسنجیده باز می شود.

  



 


2024-08-01

فقیر که بودیم

فقیر که بودیم، خوشبخت بودیم.

خانه ای دو اتاقه اجاره ای داشتیم. دو اتاق کوچک و یک دهلیز بین دو اتاق و پشت یکی از اتاقها، آشپزخانه ای کوچک با شیر آبی که وسط حوضچۀ نیم متری قرار داشت. وسایل آشپزخانه هم عبارت بود از یک اجاق گاز و یک اجاق نفتی و یخچال و سماور و زودپز ایرانی و بشقاب و قاشق و خرت و پرت جزئی و( الیوی گؤتور، اوزووی یو) تمام. سقفِ اتاق، چوبی بود. تا برای خواب دراز می کشیدی، زیر نور چراغ خواب چشمانت به تیرهای چوبی که از تنۀ درختان ساخته شده بود، روشن می شد. بین هر تیرهم تکه چوبهای تقریبا یک متری چیده شده بود. این سقف توجه آدمی را به خود جلب می کرد و فرصتی برای فکر و خیال و غیره باقی نمی گذاشت. صبح که از خواب بیدار می شدی، تو بودی و غلغل سماور و نان و پنیر و چای شیرین، که با هم دور سفره محقّرِ صمیمی می نشستی و نوش جان می کردی و تا وقت ناهار گرسنه ات نمی شد. هنگام ناهار هم یک نوع غذا پخته می شد و منتظر اعضای خانه می شدی که همه از بیرون( مدرسه، سر کار، خرید نان ) بر گردند و با هم سر سفره بنشینی و نوش جان کنی. شکم سیر می شد و اهل منزل راضی و شاکر که ( آللاه بیز یئدیک اسگیتدیک، سن آرتیر . یا آللاه بیز یئدیک دویدوخ، دویمویانلاری دا دویور / خدایا ما خوردیم و کم کردیم تو زیادش کن. یا خدایا ما خوردیم و سیر شدیم به گرسنه ها را هم سیر کن.)
هرگاه میهمانی سر زده وارد می شد، ناهاررا آماده و داخل ظروف مهمان می کشیدیم و سر سفره می گذاشتیم. خودمان کم میی خوردیم تا مهمان سیر شود. پس از جمع کردن سفره و پذیرائی از مهمان با چای، شکم بچه ها را با باقی مانده غذا و نان و پنیر سیر می کردیم. فقیر که بودیم، فقط یک نوع غذا همراه با آش یا سوپ سر سفره می آمد. « کسی نمی خورم و نمی خواهم و دوست ندارم و خوشم نمی آید» نمی گفت.
فقیر که بودیم، همه یکرنگ بودیم.

2024-07-23

پیرزن

مرگ من روزی فراخواهد رسید

صبح ها که، پنجره را باز می کنم، پیرزن با موهای سفید و آراسته، با سر سلام می دهد. او عادت دارد که هر روز صبح، یک مشت نان خشک، از پنجرۀ اتاقش بیرون بریزد و کبوترها و کلاغهای گرسنه را که به سرعت از پشت بام خانه ها پایین می آیند و با ولع نان ها را به منقار گرفته و می خورند، تماشا کند. سپس بعد از صرف صبحانه، روی صندلی راحت اش در گوشه ای از بالکن بنشید و چای یا قهوه اش را بنوشد. گاهی اوقات همسایۀ بغل دستی اش که او نیز پیرزنی فرتوت و لاغر با پشتی خمیده است، می آید و کنارش می نشیند و با هم گرم گفتگو می شوند، آن هم با صدائی بسیار بلند. معلوم است که پیری، تاثیرش را بر گوشهای شان گذاشته است.
دو سه ماهی است که دیگر، کرکرۀ پنجره اش را بالا نمی کشد. دیگر کلاغها و کبوترهای گرسنه، منتظرش نیستند. آنها به نبودنش عادت کردند. فکر کردم که یا راهی خانۀ سالمندان شده ست و یا ( همچنان که آرزو داشت آخر عمرش را در خانۀ پسرش و کنارنوه هایش سپری کند) خانۀ پسرش رفته است.
امروز که پنجره را باز کردم، پنجره هایش را باز دیدم. بدون پرده و کرکره. خانه خالی بود و کارگر و نثاش سرگرم کار بودند. کنجکاو شده و سبب را پرسیدم. پیرزن چند ماه پیش درگذشته است و دارند خانه را برای مستاجر بعدی آماده می کنند.
وقتی خبر مرگ کسی را می شنوم، بی اختیار سری به وسایل مورد علاقه ام در خانه می زنم.( به گل و کتاب و لباش و …) به خود می گویم روزی هم فرا خواهد رسید که بیایند و خانه ام را خالی کرده و برای مستاجر بعدی آماده کنند. راستی در این مسافرخانه، این همه قیل و قال برای چه؟ تقلب و غضب و جمع پول و مال برای چه؟ وقتی همه رفتنی هستیم، حمل و نگهداری از این همه بار برای چه؟

سو گلر آخار گئدر
ور یانی ییخار گئدر
دونیا بیر پنجره دی
هر گلن باخار گئدر 

 

2024-07-22

(Charmed – Zauberhafte Hexen )

جادوگران جذاب
 

ما بودیم و غم غربت، تنهائی و بی کسی و شنبه و یکشنبه های بی روح، زمستانی بی رحم و رختخوابی سرد. تشکی ابری و لحافی نازک. بالشی بدون متکا، چائی بدون قند، نانکی بدون کنجد. بقیه روزهای هفته، بچه ها به مدرسه می رفتند و من راهی کلاس زبان می شدم. خبری از سر و صدای دانش آموزانِ شلوغ و همکاران، نبود. من بودم و معلم زبان، من بودم و همکلاسی های بی مزه روس و تعداد انگشت شماری ترکیه ای.
روز، یکی از روزهای دلگیرِ شنبه بود. بعد از ناهار روی مبل دراز کشیدم به هدف چرتی و دقایقی خلاص از این دنیای واقعی. اما دریغ از خوابی و آسایشی. غرق در دنیای خودم در آرزوی جنّی بودم که از چراغ جادو بیرون بیاید و آرزویم را برآورده کند که صدای دخترجان، به خودم آورد. او گفت:« مامان جان نیم ساعت دیگر تلویزیون سریال خیلی قشنگی پخش خواهد کرد. فانتزی و رویائی و جادوئی.)
گفتم:« کنجکاو شدم چه سریالی است؟ موضوعش چیست؟»
گفت:« سه خواهرند که هر کدام جداگانه دارای قدرت جادوئی هستند و دست به دست هم کارهای خارق العاده ای انجام می دهند.»
با علاقه تلویزیون را باز کرده و منتظر سریال شدیم.
شانن دوهرتی ( در نقش خواهر بزرگتر، پرو دِنت هَلیوِل)، هِلی مِری کُمب ( در نقش خواهر وسطی، پایپا ) ، آلیسا میلانو ( در نقش خواهر کوچک فیبی) و برایان کراوز ( در نقش لیو، نگهبان روشنائی که وظیفه اش مواظبت از سه خواهر در مقابل شیاطین بود) حکایت سه خواهر که در خانه مادربزرگ زندگی می کنند. قسمت اول را که دیدم، مشتری ثابت سریال شدم. هر قسمت، داستان جداگانه و مهیجی داشت.
روزی رویاهایم را از دنیای حقیقی و تلخ خویش رها کرده و وارد خانه سه خواهر شدم. آنجا همه چیز بر وفق مراد پیش رفت. آن روز خواهرها از من مراقبت کردند. داشتیم بیرون قدم می زدیم که آقای شوهر را با معشوقه اش، در رستوران دیدم. داشتند طبق معمول پیتزا با شراب می خوردند. وارد رستوران شده و هر دو را به باد کتک گرفتم. چه سیلی های جانانه ای زدم. چنان سیلی محکمی بر صورت آقای همسر زدم که همه دندانهای باقی مانده در دهانش ریخت و خون از دهانش فواره زد. داشتم همراه با سیلی های جانانه، فریاد می زدم که به صدای فریادم، از جای جهیدم. هراسان دور و برم را نگاه کردم. خودم را داخل اتاق، روی مبل یافتم. خدا را شکر کسی خانه نبود. من بودم و رویای شجاع و بی باکم. از جای بلند شده و آبی به سر و صورتم پاشیدم و همراه با قهوه ای پر شیر و شکر، از مررو رویایم، شیرین کام شدم. راستی که چقدر دوستشان دارم. رویاهایم را دیگر! آنها که برخلاف من آزادند. هرجا که دوست دارند می روند و هر کاری که دل نازنین شان می خواهد انجام می دهند. با خودم گفتم، سرانجام این رویاها کاری خواهند کرد کارستان. خدا را چه دیدی.
اوزون سؤزون قیسساسی / خلاصه که تمامی قسمت های سریال را دنبال کردم. تا این که به قسمت 67 رسیدم. دوستان خبر دادند که گویا شانن دوهرتی با آلیسا میلانو، حرفش شده و به او سیلی زده و از سریال اخراج شده است و بنابر سناریوئی که نوشته شده است، پرو می میرد و بازی اش در این مجموعه تمام می شود. مرگ خواهر بزرگتر« پرو» را دیده و بسیار متاثر شدم. کاش نمی رفت. نقش او و بازی هنرمندانه اش را دوست داشتم. سپس« رز مک گوآن، در نقش پیج، خواهر ناتنی» آمد تا مثلث سه خواهر را پر کند. او نیز بازی درخشانی داشت.
این مجموعه تلویزیونی امریکائی که از سال 1998 شروع و تا سال 2006 ادامه پیدا کرد، بیش از دو دهه است که  که در شبکه های تلویزیونی بازپخش می شود. سریالی تکراری و پرمخاطب است و من نیز از بینندگان ثابت این مجموعه تکراری هستم. بارها و بارها تمشا کرده و باز می بینم و لذت می برم.
شانن دوهرتی
« پرو هلیول،خواهر بزرگتر سریال » که از بیماری سرطان رنج می برد، سرانجام در تاریخ ( 2024.07.13 ) چشم از جهان فروبست. او هنگام مرگ پنجاه و سه سال داشت.

2024-07-20

من قیه نین قیزی یام


عزیزیم اولدوزویام

گؤیلرین اولدوزویام

اصلیمی خبر آلسان

من « قیه » نین قیزی یام

2024-07-17

عاشورا، ابر و باد و باران و دلتنگی شان

 عاشوراست.

هوا ابری است و بی قرار. باران، لحظه ای همراه با بادی شدید ودیوانه وار، رعد و برقی خشمگین، همچون مادران به سوگ نشسته، شیون می کند. لحظه ای دیگر آرام و خسته همچون دخترکان پابرهنۀ پدر و برادر مُرده بر سر می کوبد و فغان می کند و سپس خسته و درمانده و خاموش، بر جای خود خشک می شود. اکنون دیگر پیوسته و بی وقفه می بارد. می پرسم:«چه می کنیداری  گرد و خاکِ سمِ اسبان لشکر شُمر را می شویی؟ یا سیل خون را؟ نکند سعی می کنی آتشِ بمب ها و موشک های بی رحم و بی مروّت را خاموش کنی؟»
در حالی که کوله باری از غم بر پشتش سنگینی می کند، جواب می دهد:« گیج شده ام نمی دانم بر کدام فاجعه شیون کند. بر سرهای بریدۀ بر سر نیزه؟ بر جنگ زده های آوارۀ بی خانمانِ غزّه، یا آثار جنایات پوتین؟ دست به دلم نگذار که از دست این بنی آدم جان بر لبم رسیده. تو یکی هم سر به سرم نگذار. برو دعایت را بخوان و سرت را بگذار و بخواب. خدا را چه دیدی شاید صبح که بیدار شدی به جای فغان و شیون من، لبخند خورشید را دیدی.»