حکایت پسران سیزده ساله
روز هشتم آبان ماه 1359 خبر رسید که پسرک سیزده ساله ای به نام محّمد حسین فهمیده، نارنجک به کمر بسته و زیر تانک
رفته و هم دشمان و هم خودش را کشته است. باز در مورد او می گویند که پسرکی فعال و
فداکار بود و همیشه تلاش می کرد که در خطِّ مقدّمِ جبهه باشد. سرانجام می گویند که
چنین شخصی وجود نداشت و افسانه و تبلیغ و فلان و بهمان بود. عدّه ای دیگر گفته اند
که این کودک وجود داشت امّا زیر تانک نرفت و الی آخر. در مورد این کودک سرباز همان
اندازه می دانم که اخبار گفته و نشان داده اند. من پسری نوجوانی را می شناسم و می
خواهم در مورد این پسرک نوجوان یا همان کودک سرباز که می شناسم و به چشم خود دیده
ام، بنویسم. علیرضا کیهان، پسرک نوجوان که
علاقه زیادی به جبهه داشت. مادر و برادربزرگش به این دلیل که او هنوز کم سن است و تعلیمات نظامی ندیده است، به
شدت مخالف رفتن اش بودند. اما او می گفت که می تواند پشت جبهه کمک دست رزمندگان
باشد. سرانجام به جبهه رفت و شهید شد و جنازه اش، به دست مادر و برادر داغدیده
رسید. برایش مجلس عزا گرفتند و خانواده و نزدیکان و دوستان و اهل محل، برای تسلای
دل مادر در خانه شان جمع شدند. در این میان زنان چادرسیاه و بیکاری هم بودند که با
اجازه خودشان وارد مجلس عزاداری شده و رجز می خواندند که گریه نکنید و شادی کنید
که عزیزان دلبندتان وارد بهشت شده اند و آنجا از نعمت های بهشتی استفاده و لذت می
برند. آن روز یکی از همین زنان شروع به وعظ کرد. مرحوم حاجی خانم، حرف خاتون را
قطع کرد و با خشم گفت:« لای لای بیلریسن،به اؤزون
نیه یاتمیرسان؟ / لالائی بلدی چرا خودت خوابت نمی بره؟ چائی تان را
بنوشید و تسلیت تان را بگوئید و رفع زحمت کنید. بی زحمت.»
آنها پس از صرف چائی تبریک گفته و رفتند.
چند ماهی نگذشت که اسم « دستمالچیلار کوچه سی »
را « کوچۀ شهید علیرضا کیهان» گذاشتند
تا یاد و خاطرۀ این نوجوان در دل همه زنده بماند.
علیرضا کیهان و صدها نوجوان و جوان مثل علی رضا و حسین فهمیده، با تجربۀ کمشان جان
خود را فدا کردند تا به دشمن بفهمانند که « جاندان
پای اولار، تورپاق دان یوخ»
*
No comments:
Post a Comment