2024-10-07

مرحوم دبیر تاریخ ما

 حکایت استر و مردخای

زنگ تاریخ بود. مبصر سعی میکرد کلاس را ساکت کند. ما بی توجه به اخطارهای مبصر خانم، سرگرم صحبت بودیم( طبق معمول) کاش از من درس نپرسد. کاش باز چانه اش لق شود و از این در و آن در سخن بگوید و زنگ تفریح به صدا درآید. کاش و کاش و کاش و کاش های دیگر.
دبیرمان مثل همیشه وارد کلاس شد و بدون نظر به ما که چه کسی از جا بلند شده وکدام بی ادبی بلند نشده، سر جایش نشست و بعد از گفتن« بفرمائید» سرش را بلند کرد. او با دبیر انگلیسی ما فرق داشت. دبیر انگلیسی وقتی از در وارد می شد، اوّل می ایستاد و ما را نظاره می کرد. کسانی را که از جا بلند نشده و یا دیر برخاسته اند، به سختی نکوهش می کرد و سپس سر جایش می نشست و بعد از کمی تامل، « بشینید» می گفت.
دبیر تاریخ ما بعد از حضور و غیاب، از ما خواست که کتاب هایمان را باز کنیم چون می خواهد درس جدید بدهد و جلسۀ بعد هر دو درس را یکجا از ما بپرسد. بسیار خوشحال شده ومبصر را که به جای همه ما از دبیرمان خواهش کرده که درس نپرسد، دعا کردیم.
ادامۀ درس هخامنشیان بود و بحثِ خشایارشا. پس از تدریس درس از روی کتاب، شروع به تعریف حکایت« استر و مردخای» کرد. استر که دل از پادشاه برده و به کاخ او نفوذ کرده و همراه با پسرعمویش مردخای سبب قتل عام ایرانیان شده است و از آن زمان به میمنت این قتل عام هر سال جشن « پوریم » برپا می کنند.
حکیمه پرسید:« اما در این حکایت بحثی هم از خشایارشا، پادشاه هخامنشی است که می گویند خواسته ای از همسرش داشت و همسرش قبول نکرد و... الی آخر. حالا چه کسی گناهکار است، استر، مردخای یا خشایارشا یا همسرش؟»
جواب داد:« آنچه که من تعریف کردم و آنچه که شما علاوه کردید، بخشی از تاریخ است و تاریخ همان چیزی است که من و شما اکنون نیز شاهد آن هستیم. قلم در دست تاریخ نگار است و تاریخ نگار نیز بنا به خواسته کسی و یا باب میل کسی دیگر می نویسد. نه می توانم بگویم که همه این نوشته ها افسانه است و نه می توانم کاملا صحیح بودنشان را اظهار کنم. تاریخ است و بس. اما تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها. یقین اتفاقاتی افتاده که نگارندگان پر و بالش داده اند. قتل عامی شده و استر و مردخایی وجود داشتند که آرامگاهی در همدان دارند و موجب این کشت و کشتارشده اند. لزومی ندارد بیش از این حرف بزنم. بزرگ که شدید خودتان حقایق را متوجه می شوید.»
مرحوم دبیر تاریخمان، نور بر مزارش ببارد. سخن آخرش« بزرگ که شدید خودتان درمی یابید» بود.
بزرگ شدیم و دنیای هیچ در هیچ، گیج مان کرد.
*
نه بیلیم آنام، نه بیلیم آتام
بو ایشلره، من ده ماتام
*

No comments: