2024-10-10

نه

 نه
خدا رحمت کند مادربزرگم را. می گفت:« یکی از کلمات ناخوشایندی که گوش نواز نیست « نه » است. برای یک دختر زشت است که این کلمه را به زبان بیاورد. دختر خوب و با ادب و حرف شنو، باید همیشه « چشم » بگوید تا جلوی چشم بزرگترها ادبش نمایان شود. چشم گفتن چه مشکلی دارد؟ با گفتن این کلمه، خدای ناکرده چشمت که درنمی آید. بلکه محبت دیگران نسبت به تو بیشتر می شود.»
ما دختران چشم و گوش بسته، من و مهناز و مهرناز و پریناز و مهری و حکیمه و … و … چشم گفتن را یاد گرفتیم.
روزگاری چند سپری شد و آن قدر چشم گفتم که دلم را زد. به قول بزرگترهایمان این نه او قدر یاغلیدی کی اوره ییمی ووردو / آن قدر چرب بود که دلم را زد. دلم می خواست برای یک بار هم که شده «نه» بگویم. اما کجا بود آن جرات ؟
گویا سال 1365 یا 66 بود. پدر شوهر داشت به مشهد می رفت و برای بدرقه اش همراه با او به فرودگاه رفتیم. شوهر امر می کرد که چادر را کنار گذاشته و روسری سرم کنم. پدر شوهر مخالف روسری بود و پافشاری می کرد که  بدون چادر، حجاب کامل نیست. پیرمرد ننه مرده حق هم داشت. یک عمری خواهر و مادر و همسر و دختر را با چادر دیده بود و حالا عروس می خواست تابوشکنی کند. بالاخره پدرشوهر که بزرگتر بود حرفش را به کرسی نشاند و چادر بر سر کردم. ( چادر را من دوست داشتم و همسر این لباس خوش رنگ و دوست داشتنی مرا نشان عقب ماندگی می دانست.) سرانجام در فرودگاه از کنترل رد شدیم و خاتونی که ما را کنترل می کرد، با بانوان روسری بر سر و ماتیک بر لب کاری نداشت و به جوراب من گیر داد و گفت:« جورابت خیلی نازک است.»
خجالت کشیده و گفتم:« مهمان داشتیم و با عجله حاضر شدم و همین دم دست بود و پوشیدم.»
لبخندی زد و گفت:« قول بده از این پس جوراب ضخیم و سیاه بپوشی.»
من که دلم از مشاجره شوهر و پدرش، آن هم بر سر لباسِ من پُر و برای گفتن نه لک زده بود و هیچ کجا جرات بیان این کلمه را نداشتم، بی اختیار کنترلم را از دست داده و گفتم:« نه ! جوراب سیاه نمی پوشم. نه! حرف شما را گوش نمی کنم.امر کن شلّاقم بزنند.»
بیچاره خاتون بهت زده نگاهم کرده و با سکوت راهی ام کرد. شاید حالم را درک کرده،آخر او. نیز زن بود و از حال و احوال همنوعش باخبر. اما من سرمست از گقتن کلمه ای که مدتها برایم تابو بود، از اتاق کنترل بیرون آمدم.
عصر که به خانه برگشتم، صدای پرخاشگر و کلمه خشن «نه»، در گوشم طنین ناخوشایندی انداخت. چهره بهت زده خاتون از جلوی چشمانم کنار نمی رفت. او که منظور بدی نداشت. او که کاری به کار زنان بدون روسری و ماتیک به لب نداشت. بیچاره فکر کرد دختر خوب و حرف شنویی هستم خواست نصیحتم کند. شب تا صبح خواب او را دیدم و از خودم به خاطر « نه» و شاید شکستن دل آن خاتون، خجالت کشیدم.
*

No comments: