2024-08-17

بیست و ششم مرداد بود

 روزی که اسرا بازگشتند ( 26 مرداد 1369 )
17 آگوست 1990
25 محرم 1411

*
پس از هشت سال جنگ، هشت سال مرگ، هشت سال خبر از مفقودالاثرها، هشت سال هفته ای یک روز تشییع جنازه، مردم خسته از شنیدن اخبار تلخ و دردناک، یک باره نغمۀ آزادی اسرای جنگی به گوش رسید. روزی  از روزهای ماه محرم بود. اگر اشتباه نکنم 25 محرم از سال 1411 بود. عزاداران امام حسین و اسرای کربلا، در مصیبت کشته و مفقود و اسیر شدن عزیزانشان خون می گریستند که خبر آزادی اُسرای جنگ ایران و عراق را شنیدند. اسرایی که لقب« آزاده » گرفته بودند. اسرائی که سالها در خاک دشمن، در غربتی تلخ به سر برده و تحمّل کرده بودند، سرانجام داشتند بازمی گشتند. صدای شادی و هلهله از هر کوچه و برزنی به گوش می رسید. مادران کوچه را آب و جارو می کردند. برادران، ماشین هایشان را بزک کرده و آماده رفتن به سوی فرودگاه و ترمینال و راه آهن بودند. در میان خوشحالی خانواده هائی که عزیزانشان را یافته و درآغوش فشردند، مادری بود که خبر از مفقود شدن دلبندش داشت، اما با چشمانی بی فروغ و مایوس به دنبال پسرش می گشت. نوعروس جوان در انتظار دیدار نامزد آزادشده اش، لحظه شماری می کرد. غوغائی بود که نگو و نپرس. خانواده ای غرق در شعف از رسیدن به عزیزشان و خانواده ای دیگر شیون کنان بر حال دل ناامیدشان. درد اینجا بود که زن همسایه سرزنش می کرد و می گفت:« گریه نکنید که آنها راهی بهشت شده اند. این رفتار شما ناسپاسی است.»
اورقیه آنایم جواب می داد:« توی نان یاس قارداشدیلار، بهشتی بودن درست، اما با چشمان گریان و دل پریشان چه می شود کرد. راحتشان بگذارید تا گریه و شیون کنند، بلکه دلشان آرام گیرد.»
دو خواهر همسایه، نذر کرده بودند که پسرشان برگردد و آنها پابرهنه به مشهد بروند.» خواهر بزرگ، کفش هایش را درآورده و کوله پشتی کوچکش را بر دوش گرفته و به راه افتاده بود و خواهر کوچک نیز کفش ها را درآورده و دم در ایستاده و منتظر پسرش بود تا به محض دیدن عزیز دلبندش، به دنبال خواهر راه بیفتد. اما دریغ از قدمی و خبری از فرزند. پدر گوشه ای ایستاده و به آرامی می گریست. زیرا او خیلی خوب می دانست که جگرگوشه اش بازنخواهد گشت.
پدری با شنیدن خبر شهادت پسر بزرگترش در جنگ، عروس اش را که دو بچّه هم داشت به عقد پسر وسطی اش درآورده بود به این امید که نوه ها و عروس اش، بی سرپرست نمانند و آن روز با چشمان از حدقه درآمده اش پسر شهیدش را زنده و سر حال و خندان روبرویش دید. بیچاره میان گریه و خنده درمانده بود و با خود می گفت« ای خدا!!!! حالا چه خاکی بر سرم بریزم؟؟؟» آری جنگ و سایه و اثرات شومش بدجوری کمر پدر پیر را شکست.  
چه جوانان رشید و نازنینی که ناقص العضو شدند.
*
در طول هشت سال جنگ، برای رزمندان شال و کلاه و کت بافتیم. برایشان مربا پختیم. پتو و وسایل گرم کننده و غذاهای کنسروی تهیّه و ارسال کردیم. این را نوشتم که بماند به یادگار.
*
بیر الین نه یی وار، ایکی الین سسی وار/ یک دست صدا ندارد.
*

No comments: