2023-11-06

تکّه هایی از یک کُلِّ منسجم

 تکّه هایی از یک کُلِّ منسجم
نویسنده: پونه مقیمی

این روزها سرگرم مطالعۀ کتابی از پونه مقیمی( روانشناس و روانکاو ایرانی که در سال 1361 در ایران به دنیا امد.) هستم. بسیاری از نکاتی که در کتاب می خوانم، به نظرم آشنا و نزدیک به من است. گاهی وقتها آنچنان در متن کتاب غرق می شوم که گوئی مخاطب اصلی اش منم و دارد بسیار ساده و صمیمی و بی هیچ تعارفی، با من حرف می زند. پیشنهاد می کند و راه وچاه را نشانم می دهد. اگرچه متن ها کوتاه و تکّه تکّه اند، امّا با اتمام یک فصل، کنجکاوانه شروع به خواندن فصل بعد می کنم.
به صفحۀ 113 می رسم. نویسنده به داستانی از فیلمی اشاره می کند. « موضوع اختاپوس تنهایی است که در اقیانوسی زندگی می کند. روزی کوسه ای به او نزدیک می شود و پیشنهاد دوستی می دهد. اختاپوس با خوشحالی می پذیرد و باکوسه دوست می شود. کوسه با هربار گرسنه شدن، از اختاپوس یکی از بازوهایش را می خواهد و اختاپوس نیز برای ادامه دوستی اش می پذیرد و با هر گرسنگی دوستش، یکی از بازوهایش را می دهد تا کوسه بخورد و سیر شود و آخرکار بازوئی برایش باقی نمی ماند و سرانجام جان  بی بازویش نیز طعمۀ کوسه می شود. کوسه پس از خوردن اختاپوس یاد خاطراتش با اختاپوس می افتد و خیلی دلتنگ می شود و می رود تا دوستی دیگر پیدا کند.»
طفلک اختاپوس برای این که دست داشتنی دیده شود، بازوهایش و سپس خودش را فدا می کند. درست شبیه ما انسانها که به خاطر دوستی و دوست داشته شدن، هرگونه از خودگذشتگی می کنیم. خودِ عزیزمان را فدا می کنیم. تا شاید روزی کوسه مان برگردد و سلامی کند و چشم پوشی و فداکاری دوباره بخواهد.
این کتاب ارزش وقت گذاشتن و مطالعه کردن دارد.
*
اما من تصمیم گرفته ام که دیگر خودم را حذف نکنم. سلام کوسه ای را که تمام بازوهایم را خورد، علیک نگویم. تصمیم گرفتم و موفق شدم تا قسمت های از دست رفتۀ وجودم را ترمیم کنم و به شادی برسم.
*

2023-11-02

لیلی افشار نخستین زن

 لیلی افشار 

لیلی افشار نخستین زن نوازنده در جهان بود که  در رشته اجرای گیتار کلاسیک به درجۀ دکترا رسید. او  دوّم آبان 1402 در سن 63 سالگی، به علت بیماری درگذشت. روحش شاد.
 

2023-10-19

حالمان بد گشته گریه می کنیم

 آن روز که 17 اکتبر بود

به خود می گویم چه مرگت هست؟ آخر ناسلامتی 17 اکتبر است و روز جهانی ریشه کنی فقر! باید شاد باشی، ببین دولت ها دارند برای ریشه کنی فقر نهایت تلاش خود را می کنند. یکی خانه ها را بر سر اکرائینی ها خراب می کند و دیگری غزه ای ها را خانوادگی در خانۀ فقیرانۀ خودشان دفن می کند. برای کفن و دفن همدگیر، هزینه ای متحمل نمی شوند. دارد با حساب و کتاب و معیارهای مخصوص به خود، فقر را ریشه کن می کند. بقیّۀ گردن کلفت ها هم برای طرفین کف می زنند و هورا می کشند. بزنید همدیگر را و تماشا کنیم شماها را. کودکان، پا برهنه و شکم گرسنه و حیران، تماشا می کنند. کودکی به اعتراض می گوید:« جنگ خطای کودکان نیست.»
سپس اخبار را می شنوم. فردوس کاویانی، آتیلا پسیانی و از همه دردناکتر، داریوش مهرجویی و همسرش. به قول مهدی اخوان ثالث، با خود زمزمه می کنم:« به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندۀ خود را!؟»

2023-09-18

روز شعر و ادب فارسی و به بهانه زنده یاد شهریار

به بهانه زنده یاد شهریار

شهریار را از بچگی می شناختم. « حیدربابایه سلام» اش ورد زبان پدرانمان بود. پدرم بسیار دوستش می داشت. می گفت:« حیدربابا یه سلام، روح و روان و خاطرات کودکی مان را نوازش می کند.»
دلم می خواست حیدربابا را بخوانم. اما افسوس که به جرم ترکی بودن، جزء کتابهای ممنوعه بود. روزی از روهای خوش تابستانی، مهمان داشتیم و مهمان عزیزمان گفت که این کتاب را دارد. به شرطی امانت می دهد که به هیچ کس نشان ندهم و مخفیانه بخوانم. قول دادم و کتاب را تحویل گرفتم. دفتری تهیه کرده و با شور و شعف، کتاب را رونویسی کردم. حجم کتاب زیاد نبود، اما اشعار یک دنیا حرف داشت. یادم می آید که آن شب بعد از رفتن مهمانها، تا نیمه های شب نشسته و منظومه  را نوشته و تمام کرده و روز بعد به صاحب اش تحویل دادم. راستی که چقدر لذت بردم از داشتن چنین اثر زیبائی. منظومه از 121 بند نوشته شده است. 76 بند در یخش اول و بقیه در بخش دوم کتاب است. تابستان را با شهریار و حیدربابایش سپری کردم. شهریار برایم از این در و آن در صحبت کرد. از سیب های شنگل آوا، از غازهای قوری گول، از عروسی روستا، از نوروز و شال ساللاماق و رنگ کردن تخم مرغ، پاییز و بوستان پوزدو پختن کدو تنبل داخل تنور، عمه جانین بال بلله سی و الی آخر
*
او با حیدربابا سخن می گوید. گاهی از مرد و نامرد می گوید:
حیدربابا ایگیت امک ایتیرمز
عؤمور کئچر، افسوس بره بیتیرمز
نامرد اولان عؤمرو باشا یئتیرمز
بیزده والله اونوتماریق سیزلری
گؤرنمه سک حلال ائدین بیزلری
*
زمانی از مراسم عروسی:
حیدربابا کندین تویون توتاندا
قیز – گلین لر حنا، پیلته ساتاندا
بیگ گلینه دامدان آلما آتاندا
منیم ده او قیزلاریندا گؤزوم وار
عاشیقلارین سازلاریندا سؤزوم وار
*
از بی وفائی دوستان گله می کند:
حیدربابا یار - یولداشلار دؤندولر
بیر – بیر منی چؤلده قویوب، چؤندولر
چشمه لریم بولاقلاریم، سرندولر
یامان یئرده گون دؤندو آخشام اولدو
دنیا منه خرابۀ شام اولدو
*
از مکتب می گوید:
بو مکتب ده، شعرین شهدین دادمیشام
آخوندون آغزیندان قاپوپ، اودموشام
گاهدان دا بیر، آخوندو آلداتمیشام
باشیم آغریر دئییبر، قاچیب گئتمیشم!
باغچالاردا گئدیب، گؤزدن ایتمیشم!
*
و سرانجام:
عاشیق دئیه ر: بیر نازلی یار واریمیش
عشقینده اودلانیب یانار واریمیش
بیر سازلی – سؤزلو شهریار واریمیش
اودلار سؤنوب، اونو اودو سؤنمه ییب
فلک چؤنوب، اونون چرخی چؤنمه ییب
*
حیدربابا آلچاقلارین کؤشک اولسون
بیزدن سورا، قالانلارا عشق اولسون
کئچمیشلردن، گلنلره مشق اولسون
اولادیمیز، مذهبینی دانماسین
هر ایچی بوش سؤزلره آللانماسین
*
روزی از روزها دبیر تارخ مان وارد کلاس شد. قبل از شروع درس از شهریار گفت و شعر« بهجت آباد خاطره سی» برایمان خواند و روی تخته سیاه نوشت و ما نیز رونویسی کردیم. این شعر زیبا را نیز به دفتر حیدربابایم اضافه شد. منظومه زیبای « سهندیم » شاهکاری دیگر از این شاعر گرانمایه است. او مدت هشتادو سه سال در این دنیا زندگی کرد و سپس در تاریخ 27 شهریور1367 ما را با دیوانش تنها گذاشت. روحش شاد و مکانش بهشت.
*

2023-09-10

امروز روز جهانی جلوگیری از خودکشی

خودکشی

ظهر است و چند روزی است که هوا گرم شده. باید پرده ها را کشید و پنجره ها را بست تا گرما به اتاق نفوذ نکند. در این گرما نمی توانم زیاد کار کنم. پشت کامپیوترمی نشینم و چشم به  تقویم امروز می دوزم. بله امروز دهم سپتامبر یعنی 19 شهریورخودمان، مصادف با روز جهانی خودکشی است. با خود می گویم :« زندگی با تمامی مشکلات و پستی و بلندی هایش، زیباست.» چه چیزی سبب مرگ خودخواسته می شود؟ چه می شود که آدمی دل از زیبائی ها می کند و گور بابایش می گوید و می رود؟ یاد مادربزرگم می افتم که می گفت:«جان بوغازا ییغیشاندا، هرزادین دادی - دوزو قاچار. جان که بر لب رسید، گور بابای شیرینی زندگی.»
هوا گرم است و سر بر بالش می گذارم و چرتی می زنم. در حالت خواب و بیداری سفر می کنم. زنی را می بینم، جان بر لب رسیده و درمانده. طایفۀ پدری روشنفکر و دنیادیده، طایفۀ شوهری سنّتی و تجربه دیده. طایفه ای می گوید:« برگرد پیش خودمان. گور پدر چنین زندگی ای. اگر قرار باشد هر روز به بهانه های مختلف کتک بخوری و پیش دوست و دشمن تحقیر شوی، بهتر است برگردی. دنیا که به آخر نمی رسد؟ اؤلوم اگر اؤلوم دور، بس بو نئجه ظولوم دور؟»
طایفۀ دیگرمی گوید:« زده که زده؟ نمردی که؟ شبها خانه نیست، روزها که پیش تو می آید؟ مسئله به این سادگی دعوا و مشاجره نمی خواهد. بنشین نان و ماستت را بخور و خدا را شکر کن. ار آغاجی گل آغاجی، اسیرگه مه وور آغاجی.»
و او بین این دو طایفۀ قوی دست و پا می زند که چه کند و چگونه رها شود. نه پای رفتن دارد و نه جرات ماندن. برود شکست خورده و بیچاره است. بماند خدا می داند چه سرنوشتی در انتظارش است؟ او می ترسد. هم از رفتن و رها شدن و هم از ماندن و تحمل کردن. آخر برود، بچّه هایش چه می شوند. روحیه اش داغون و درهم است. از سر کار به خانه برمی گردد. گیج و حیران و بلاتکلیف. یکباره خود را جلو داروخانه محلّه می یابد. وارد شده و یک بسته قرص خواب آور می گیرد. وارد خانه شده و با عجله قرص ها را داخل کمی آب گرم حل می کند و آماده رفتن می شود. این تنها کاری است که از دستش برمی آید. خیال می کند که بعد از او مادربزرگها مثل دسته گل از بچّه هایش مراقبت می کنند. چشمها را می بندد و لیوان را به طرف دهانش می برد. ناگهان دستهای نرم و کوچکی را روی مچ دست اش حس می کند. و صدای دخترکش را که با صدایی لرزان و گریان می گوید:« می دانم خسته شده ای. اما اندکی صبر سحر نزدیک است.» و پسرکش که می گوید:« صبر کن بزرگ که شدم خودم فدایت می شوم.»
به صدای زنگ چرتم بر هم می ریزد و سراسیمه به طرف در می روم و بازش می کنم. عروس است و باقلوا آورده تا با چایی بخوریم. آن هم در این گرمای آزار دهنده. می گوید:« خوب گرم باشد. همین گرما هم نعمتی است. خودتان گفتید زندگی زیباست ای زیبا پسند.»
می گویم:« بله این حرف رو ازبر کرده  و مدام تکرار می کنم. اما بعضی وقتها به خودم می گویم. زندگی همیشه و در هر شرایطی زیبا نیست. اگر واقعا زیباست پس چرا آمار خودکشی بالا رفته؟ چرا روزی از روزهای خدا به این مقوله اختصاص داده شده؟»   
می گوید:« بنی آدم هزار و یک درد دارد. یکی شرمندۀ زن و بچّه اش است. دیگری زندگی ناموفّقی دارد و...  الی آخر.»       

2023-09-09

زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد

فرّخی یزدی شاعر لب دوخته
محمد فرخی یزدی در سال 1268 خورشیدی در شهر یزد به دنیا آمد. او پسر محمدابراهیم سمسار یزدی بود. پس از طی دوران خردسالی، به تحصیل پرداخت. پانزده ساله بود که به سبب سرودن شعری، از مدرسه اخراج شد. پس از اخراج از مدرسه به کارگری پرداخت و در نانوایی کار کرد. به علت این که به خانه اغنیا و اشراف نان می برد، اختلاف طبقاتی را مشاهده می کرد. با سواد اندکی که داشت به شعر علاقمند شده و با تاثیر از مسعود سعد سلمان به سرودن شعر پرداخته است. زبان تند و تیزی داشت و در اشعارش انتقاد و اعتراض اش را بی هیچ ترسی اظهار می کرد. این امر سبب می شد که حاکمان کینه اش را به دل بگیرند. در آغاز مشروطیت و پیدایش حزب دموکرات در ایران، او نیز از دموکرات های حدی و حقیقی یزد و جز آزادیخواهان آن شهر بود و شعر « قسم به عزت و قدر و مقام آزادی» را سرود.

در زندان به فرمان ضیغم الدوله لب و دهان فرخی را دوختند.
شرح این قصه شنو از دو لب دوخته ام
تا بسوزد دلت از بهر دل سوخته ام
سرانجام پس از یکی دو ماه از زندان فرار کرد و با زغال روی دیوار نوشت:
به زندان نگردد اگر عمر طی
من و ضیغم الدوله و ملک ری
به آزادی ار شد مرا بخت یار
برآرم از آن بختیاری دمار
سرانجام ضیغم الدوله از کار برکنار شد و حاج فخر الملوک به حکومت یزد رسید و از فرخی دلجویی کرد.
*
فرخی برای شرکت در جشن انقلاب شوروی به این کشور سفر و از آنجا به آلمان رفت. تیمور تاش وزیردربار وقت به اروپا رفت و در برلین با فرخی ملاقات کرده و به او وعده و وعید داده و فریفته و به ایران بازگرداند و روانۀ زندانش کرد. بیشتر عمرش در زندان قصر و شهربانی و انفرادی گذشت. او زندگی سخت و رنجهایش را چنین بیان می کند:
بس جان ز فشار غم به زندان کندیم
پیراهن صبر از دل عریان کندیم
القصه در این جهان به مردن مردن
یک عمر به نام زندگی جان کندیم
*
خواب من خواب پریشان، خورد من خون جگر
خسته گشتم ای خدا از خورد و خواب زندگی
بهر من این زندگانی غیر جان کندن نبود
مرگ را هر روز دیدم در نقاب زندگی
*
بستۀ زنجیر بودن هست کار شیر و من
خون دل خوردن بود از جوهر شمشیر من
راستی گر نیستم با شیر از یک سلسله
پس چرا در بند زنجیریم دائم شیر و من؟
*
در کشور ما که مهد اندوه و غم است
در آن دل و جان شاد بسیار کم است
از هم قدمان خود عقب خواهد ماند
هر کس که در این زمانه ثابت قدم است
*
سرانجام در 25 مهر ماه 1318 در سن پنجاه سالگی در زندان قصر، به دست پزشک احمدی کشته می شود. مزار او معلوم نیست.
زین محبس تنگ در گشودم رفتم
زنجیر ستم پاره نمودم رفتم
بی چیز و گرسنه و تهیدست و فقیر
زانسان که نخست آمده بودم رفتم
*


زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد

میرزاده عشقی

سید محمدرضا کردستانی معروف به میرزاده عشقی در تاریخ بیستم آذر 1273  در شهر همدان به دنیا آمد. او شاعر، نویسنده، روزنامه نگار و نمایشنامه نویس و مدیر نشریّۀ قرن بیستم بود. از مهمترین شاعران عصر مشروطه بود. او شاعری نوپرداز و وطن پرست و مدافع حقوق زنان بود. زبان سرخی داشت و در انتقاد از اوضاع کشور اشعار اعتراضی می سرود. او پس از کودتای سوم اسفند 1299 روزنامۀ « قرن بیستم» را منتشر کرد. اما اشعار و مقالات تند و انتقادی او علیه ستم و استبداد، سبب تعطیلی روزنامه شد. افسوس که عمر کوتاهی داشت و به قول ما « باشا دئدیرلر کئفین نئجه دی؟ دئدی بو دیلیم – دیلیم اولموش دیلیم قویسا یاخجی دی» دوازدهم تیرماه 1303 در خانه خودش به ضرب گلوله کشته شد. می گویند قاتل دستگیر و پس از محاکمه و غیره تبرئه شد.
*
او در اعتراض به عهدنامه ایران و انگلیس در عهد وثوق الدوله شعری اعتراضی می سراید و راهی زندان میشود.
وای از این مهمان که پا در خانه ننهاده هنوز
پای صاحب خانه را از خانه بیرون می کند؟
داستان موش و گربه است، عهد ما و انگلیس
موش  را گر گربه برگیرد، رهایش چون کند؟
*
و در زندان چنین می سراید:
چو من گوینده از ایران که قربانش کند آخر
به هر ملکی که پیدا گشت، جان سازند قربانش
در این کنجی که دررنجم، به گورم من نه در گنجم
به سختی اندراین کنجم، که بس تنگ است ایوانش
*
عشقی بود ار نوحه گر امروز، عجب نیست
خون می چکد از دیده ایرانی ایران
*
شراب مرگ خورم بر سلامتی وطن
به جاست گر که بر این مستی افتخار کنم
*
بگو به شیخ مکن عیبم این جنون عقل است
ترا نداده خدا عقل من چه کار کنم؟
*
احتیاج است آن که زو طبع بشر، رم می کند
شادی یک ساله را یک روزه، ماتم می کند
احتیاج است، آن که قدر آدمی کم می کند
در بر نامرد، پشت مرد را خم می کند
ای که شیران را کنی روبه مزاج
احتیاج، ای احتیاج
*

من که خندم نه بر اوضاع کنون می خندم
من بر این گنبد بی سقف و ستون می خندم
تو به فرمانده اوضاع کنون می خندی
من به فرماندهی کن فیکون می خندم
همه کس بر بشر بوقلمونی خندد
من به حزب فلک بوقلمون می خندم
خلق خندند به هر آبله رخساری و من
به رخ این فلک آبله گون می خندم
هر کس ایدون ، به جنون من مجنون خندد
من بر آنکس که بخندد به جنون می خندم
آن چه بایست به تاریخ گذشته خندید
کرده ام خنده بر آینده، کنون می خندم
بعد از این می زنم از علم و فنون دم، حاشا
من به گور پدر علم و فنون می خندم
*

2023-08-21

زنگ تفریح











منجوق دوزی - دستبند بافی - یادگیری اش بسیار آسان و سرگرم کننده است. می توانید از طریق اینستاگرام یا فیس بوک آموزش رایگان این کارهای زیبا را دیده و مرحله به مرحله این کارهای قشنگ را انجام دهید.  

 

2023-08-19

به یاد سینما رکس

سینما رکس آبادان

شنبه 28 مرداد 1357 بود. بعد از افطار زوج های جوان، نامزدها، جوانان فامیل، بعضی وقتها هم خانوادگی، دور هم جمع می شدند و به سینما می رفتند. یادش به خیر وقتی چند خانواده با هم راهی سینما می شدیم. چقدر خوش می گذشت. کسی نمی گفت که سینما رفتن گناه است. گناه نبود. تفریحی سالم برای همه ما جوانها و نوجوانها بود که همراه خانواده و زیر نظر غیرمستقیم خانواده، سرگرم خوشی و تفریح سالم بودیم. بله ، آن شب هم شبی از شبهای مبارک رمضان بود. بعد از افطار و نماز عصر و عشا، صدها نفر از شهروندان روزه دار آبادانی هوس سینما کردند. سینما رکس فیلم« گوزن ها » را نشان می داد. بهروز وثوقی بود و هنرنمایی اش.مسعود کیمیایی بود و کارگردانی اش. این دو اسم کافی بود که سینما دوستان را جذب کند.
اما روزِ بعد، غوغایی بود که نگو و نپرس. مردم انگشت بر دهان و پریشان در دتعقیب اخبار مربوط به سینما رکس بودند. مگر چه شده؟ سینما آتش گرفته و همه تماشاگران و کارکنان در آتش سوخته اند. باور کردنی نبود. وقتی صحبت از همه تماشاگران افتاد، من و دوست جان سالن سینما را جلو چشممان مجسّم کردیم. سالن سینما در نظر ما بسیار بزرگ بود. یعنی چند نفر داخل آتش سوخته و جزغاله شده اند؟ ششصد، هفتصد، یا بیشتر؟ ای خدا چه عزایی بود. به یقین که عزای ملّی بود مردم در هر کجای این آب و خاک، برای جوانان رعنا، خانواده ی دسته جمعی، برای همه و همه می گریستند. مسبب را نفرین می کردند. من و دوست جان عزیزانمان را جلو چشممان مجسم می کردیم و -  با  فکر کردن به این که ممکن بود عزیزان ما نیز میان این سوخته ها باشند – زهره چاک می شدیم. آنگاه آهسته می گریستیم.
امروز چهل و پنج سال از آن جنایت هولناک می گذرد و هنوز یادآوری اش دل آدمی را می سوزاند.
*
آغلایان باشدان آغلار
کیپریکدن قاشدان آغلار
قارداشی اؤلن باجی
دورار اوباشدان آغلار
*
آمان آللاهیم یاندیم
درد و غمه بویاندیم
داش اولسایدیم اریردیم
توپراغیدیم دایاندیم
*
آهو گؤزلوم جان قوربان 
اوره ک قوربان، جان قوربان 
کوللرین اوسته دوشن 
گؤزلرینه جان قوربان

*
  

دکتر محمّد مصدّق

مصدّق تمیز بود واقعا، امّا زمان، زمان چرکین جامگان بود.

در اردیبهشت سال سی، چند روز پس از آزادی دکتر آلنی آق اویلر، اَبَرمَردِ زمان  دکتر محمّد مصدّق، بر مصدر صدارت تکیه زد، تکیه زدنی، برخوردار از مِهرِ بی کرانه ی مردم، پشتیبانی عاشقانه ی مَردُم، ایمان ملّی و تاریخی مردم، شور مردم، رهایی طلبی مردم و متّکی به کوهِ رفیع و جلیل اراده ی مردم – انگار.
مصدّق مردی بزرگ بود از خیلِ بزرگان، نه مردی از میان مَردُمِ کوچه و بازار و کنار خیابان. رعیّت پرور بود، رعیّت نبود، اربابِ روستایی نوازِ دادخواه بود، روستایی دل سوخته ی گرسنه ی وامانده درکمرکش راه نبود، مرفّه در پرتو نور پرورش یافته بود. کارگرِ بیمارِ پستوهای تاریک و کور نبود. آزادی برای او چلچراغی بود، و او، چلچراغ رامی شناخت، بر دلِ ستمدیدگان، داغ را نمی شناخت، دستهای پینه بسته را، با فروتنیِ کاملِ روح، بوسیده بود، بر دستهای خویش پینه ای ندیده بود.
مصدّق نیم نگاهی هم به رضاخان زدگانِ صحرا نینداخت. صلای عام، حکمِ عام داد. ملّی بود، امّا مردمی نبود، مُنجیِ شرق، آرمان خواهِ بزرگ، بیدار کننده ی ملّت های آسیا و آفریقا، سردار بود، امّا مردِ آنکه بر سرِ کار، سر بر دار بسپرد نبود.
مصدّق با ترکمن ها میانه ی خوبی نداشت. به ایشان همانگونه می نگریست که مسافرانِ مرفّه الحالِ خراسان – خان ها و خان زادگان و صاحبانِ دلیجان - می نگریستند. بیمِ عبور از منطقه ی ترکمن نشین، به بیم از ترکمن تبدیل شده بود.
مصدّق کبیر بود، عظیم بود، غول آسا بود، پیکره یی تاریخی بود، نیمرخی ابدی بود، امّا ملّت، در لحظه هایی، به خُرده های بیابانی، به کوچک های جنگلی، به خار و خاشاک محتاج است… به گرسنه یی که گرسنگی بداند، تشنه یی که تشنگی، زخم خورده یی که دردمندی…
مصدّق آقا بود واقعا، و ملّت، در آن دقایقِ از دست رفته ی دیگر به دست نیامدنی، برده یی می خواست که زنجیر پاره کرده به خیابان ها دویده نعره برکشیده…
مصدّق تمیز بود واقعا، امّا زمان، زمان چرکین جامگان بود.
مصدّق می توانست از زیر آن رواندازِ شطرنجیِ ساده ی پشمی، پشتِ جمیعِ سیاستمدارانِ بزرگِ جهان را بلرزاند، امّا ملّت، در آن ساعتِ خوبِ تاریخی، مردی را می خواست که با حضورش، دلِ پیرزنانِ ریسنده را بلرزاند، و پیرمردانِ چاه کَن را ، و پابرهنگانِ معنای کفش از یاد بُرده را...
منبع: آتش بدون دود- صفحه ی 167 – 168 – 169 – کتاب ششم
نویسنده: نادر ابراهیمی
*
دکتر محمّد مصدّق  26 خرداد سال 1261 چشم بر جهان گشود. پس از کودتای 28 مرداد 1332 ، به سه سال زندان محکوم شد و پس از گذراندن زندان، به ملک خود در احمدآباد رفت و به جای این که آزاد شود، در خانه ی خود در احمدآباد در حبس خانگی به سر برد. او 14 اسفند 1345 در حبس خانگی زندگی را وداع گفت.
*
دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی در رثای مصدّق شعری سروده است به نام « مرثیه درخت»
دیگر کدام روزنه، دیگر کدام صبح
خوابِ بلند و تیره ی دریا را
آشفته وعبوس تعبیر می کند؟
من شنییدم از لبِ برگ
از زبانِ سبز
در خوابِ نیم شب که سرودش را
در آب جویبار
بدین گونه شسته بود
در سکوت ای درختِ تناور
آی آیت خجسته ی در خویش زیستن
ما را
حتی امان گریه ندادند
من اوّلین سپیده ی بیدار باغ را
آمیخته به خون طراوت
در خواب برگ های تو دیدم
من اوّلین ترنّم
مرغان صبح را
بیدار روشنایی رویانِ رودبار
در گل افشانی تو شنیدم
دیدند بادها
کان شاخ و برگ های مقدّس
این سال و سالیان
که شبی مرگواره بود
در سایه ی حصار تو پوسید
دیوار
دیوار بی کرانه ی تنهایی
با
دیوار باستانی تردیدهای من
نگذاشت شاخه های تو دیگر
در خنده ی سپیده ببالند
حتی
نگذاشت قمریان پریشان
اینان که مرگِ یک گلِ نرگس را
یک ما پیش تر
آن سان گریستند
در سکوت ساکت تو بنالند
گیرم که بیرون از این حصار کسی نیست
گیرم در آن کرانه نگویند
کاین موج روشنایی مشرق
بر نخل های تشنه ی صحرا
یمن عدن
با آب های ساحل نیلی
از بخشش کدام سپیده ست
امّا من از نگاه آینه
هرچند تیره، تار
شرمنده ام که: آه
در سکوت ای درخت تناور
ای آیت خجسته ی در خویش زیستن
نالیدن و شکفتن
از خویش
در خاکِ خویش ریشه دواندن
ما را
حتی امان گریه ندادند
 *

2023-08-18

جنگ، مرگ، اسارت، آزادی

 جنگ، مرگ، اسارت، آزادی

جنگ برای کشور ما واژۀ ناآشنایی نیست. هشت سال از بهترین سالهای عمرمان، با صدای آژیر و بمب، شهید و تشییع جنازه، سپری شد. بمبی به کوچه ای می افتاد و نه یکی دو نفر، بلکه یک کوچه را زیر و رو می کرد و خانواده هائی را به کام مرگ می کشید و طایفه ای را داغدار می کرد. یکباره صدا در کوچه و بازار می پیچید که شهید آورده اند. دل مادران مثل سیر و سرکه می جوشید. چشمشان به در بود که هم اکنون پیکی می آید و از آنها می خواهد که برای تشییع جنازه بچه اش آماده شود. پدری سعی می کرد خود را سرپا نگهدارد و نگرانی اش را ظاهر نسازد. هرهفته شهید بود و تشییع جنازه. داخل بیشتر تابوت ها، قسمتی از بدن یا پلاک شهیدِ مادرمرده بود. یک گروه از زنان چادرمشکی بر سر هم، راهی کوچه ها شده و وارد خانه هایی که مجلس عزای شهیدان بود می شدند و شروع به شعار دادن و تشویق و تمجید می کردند که گریه نکنید. بچه تان شهید شده و به بهشت رفته. جای گریه نیست. خوشحال باشید و شربت و شیرینی پخش کنید. کسی هم جرات نمی کرد بگوید « آخر جان من، در مجلس سوگ می گریند و دلداری می شنوند. کدام دیوانه ای از مرگ عزیزش خوشحال شده که اینها هم دوّمی باشند؟ دست از سر این جوان مرده ها بردارید و بگذارید عزاداریشان را بکنند. این شهیدان، در راه دفاع از آب و خاک و ناموس و شرف و آزادگی، شهید شده اند، آفرین بر این رشادت و شهامت و شجاعت که جان شیرین را فدا کرده اند. اما مرگ آنها برای بازماندگانشان شیرین نیست که شیرینی و شربت پخش کنند.  
مادرم با شنیدن صدای شعارتشییع کنندگان، اشک در چشمانش حلقه می زد و آهسته می گفت:« ای مادرتان برایتان بمیرد.»
پدرم می گفت:« خدا به پدرش صبر بدهد.»
برادرم می گفت:« امروز کمر برادری از غمِ برادر خم شد.»
خواهرم زیر لب زمزمه می کرد:« چه چهرۀ کریهی دارد این جنگ»
اما من زیر لب مسبّب را نفرین می کردم. لعنت ابدی را برای صدام آرزو می کردم. خودم داغ شهید ندیده بودم، اما گریه و زاری دوستم« حکیمه» را به چشم خود دیدم. اجازه نداده بودند جسد برادرش را ببیند. حق هم داشتند. گفته بودند بهتر است که نبینید.
چه جوانهای رعنایی که در خاک خفتند، چه جوانان رشیدی که جانباز شدند و چه دلبندانی که مفقود الاثر. سرانجام این جنگ، یا بهتر بگویم قتل عام بی رحمانه پایان یافت و پدران و مادران چشم به راه، در انتظار دیدار مجدد دلبندانشان لحظه شماری کردند. اولیای مفقودالاثرها، در آرزوی بازگشت فرزندشان، چشم به در دوخته بودند. سرانجام روز خوش فرا رسید.  ( 26 مرداد 1369 ) عجب شور و غوغایی شهر را فراگرفت. مردم همه همراه هم شاد شدند. همانگونه که در سالهای جنگ، برای تهیه و ارسال وسایل ضروری به جبهه تلاش کردند. یادم می آید که پاییز آن سالها، زنان همسایه برای رزمندگان لباس گرم می بافتند. در مدرسه ما با همکاری اولیای دانش آموزان مربای خانگی پخته و به جبهه ارسال شد. دلگرمی و پشتیبانی مردم، بی نظیر بود.
*
دالان اوسته دالان واردی
دالان دا یئر سالان واردی
تئز قئیید گل سرباز اوغلان
گؤزی یولدا قالان واردی
*

2023-08-14

بادام


نویسنده : وون پیونگ سون
مترجم: آرمان بوربور

این کتاب را دوستان تعریف کردند و من نیز سفارش کردم. گویا مترجمین متعددی ترجمه اش کرده اند. موضوع کتاب دربارۀ نوجوانی به نام« یونجی» است. او از نوزادی مبتلا به بیماری آلکسی تیمیا، یعنی ناتوان از تشخیص و ابراز احساسات انسانی، مثل احساس ترس یا نگرانی وغیره است. مادرش که متوجه مشکل فرزندش می شود با تمام وجودش سعی می کند که به فرزندش کمک کند. پزشکان، پس از شناسائی بیماری یونجی، به مادرش پیشنهاد می کنند که اجازه پژوهش طولانی مدت در مورد پسرش را به آنها بدهد. آنها در ازای این درخواست مبالغ چشمگیری به مادرش پیشنهاد می کنند. اما مادر نمی پذیرد و ترجیح می دهد خود به تیمار و پرورش فرزندش بپردازد.
او به لطف تلاش های مادرش، یاد می گیرد که در مدرسه ایجاد دردسرنکند و با همکلاسی هایش کنار بیاید. چندی بعد مادربزرگ نیز به کمک مادر می شتابد و مادر و فرزند، به خانه مادربزرگ اسباب کشی می کنند.
شب کریسمس در یک حادثه خشونت بار، یونجی مادربزرگ را از دست می دهد و مادر روانه بیمارستان می شود و پزشکان می گویند که مغز مادر به خواب عمیقی فرو رفته و احتمال بیدار شدنش بسیار کم است.  یونجی تنها می ماند تا این که نوجوانی خشن و مشکل ساز به نام « گون» به مدرسه شان می آید. 
گون:« بین من و تو، به نظرت چه کسی بدبخت تره؟ تو که مادر داشتی و از دست دادی یا من که ناگهان با مادری آشنا شدم که اصلا به یاد نمیارم و اون بلافاصله فوت کرد؟» « صفحه 104 کتاب»
سپس با دورا آشنا می شود.
دورا... دورا دقیقا نقطه ی مقابل گون بود. اگر گون سعی می کرد که درد ، گناه و عذاب را به من بیاموزد، دورا به من گل ها، رایحه ها، نسیم ها و رویاها را آموخت. آن ها مثل آهنگ هایی بودند که برای اوّلین بار می شنیدم. دورا می دانست که چگونه آهنگ هایی را که همه می شناختند، به روشی کاملا متفاوت بخواند.« صفحه 107 کتاب»
*
وون پیونگ سون در تاریخ 1979 در سئول، کشور کره ی جنوبی به دنیا آمد. او رمان نویس و فیلم ساز است. مشهورترین اثر او رمان « بادام » است.
*


2023-08-06

و اگر زندگی دنده عقب داشت

 و اگر زندگی دنده عقب داشت

زندگی زیباست. سالهاست که فهمیده ام زندگی زیباست. هر لحظه اش سزاواردوست داشتن است. شادی و غم اش، نگرانی و دلواپسی اش، در انتظارخنده های شیرین نوزاد تازه به دنیا آمده اش. بدون ترس نفس کشیدن اش، بدون اندیشیدن به زمان و تیک تاک ساعت، زیر باران قدم زدن و خیس آب شدن اش، زیباست.
دنده عقب را می خواهم چکار؟ که « باز نوجوان شوم و نو کنم گناه؟» یا از سر بی تجربگی بترسم و خفه خون بگیرم و زیر پا له و پایمال شوم؟ حیف این زندگی و زیبائی هایش نیست که برگردم و باز اسیر شوم؟
امشب تا صبح، شکرگزار بودم و لبریز از شادی، خدایا شکرت که زندگی دنده عقب ندارد.
*
من موی را نه از آن می کنم سیاه
تا باز نوجوان شوم و نو کنم گناه
چون جامه ها به وقت مصیبت سیه کنند
من موی از مصیبت پیری کنم سیاه
« رودکی»
*
آق ساچیمی بویارام
داراخ چکیب یویارام
شکور نامازی اوچون
اوز قبله یه دورارام
*

2023-08-02

مهمونی و ایرج طهماسب

 مهمونی – ایرج طهماسب

پخش مجموعۀ نمایشی « کلاه قرمزی» به نویسندگی « حمید جبلی و ایرج طهماسب» از نوروز سال 1388 شروع شد. کارگردان این مجموعه « ایرج طهماسب » بود. اگرچه فرصتی برای تماشای تلویزیون نداشتم اما تعریفش را خیلی شنیدم. سر فرصتهایی قسمتهایی از برنامه را تماشا می کردم.
هشتم دی ماه 1395 خبر درگذشت « دنیا فنی زاده» عروسک گردان جوان عروسک « کلاه قرمزی » خیلی متاسفم کرد. روحش شاد و یادش گرامی.
*
از نوروز 1401 شاهد کاری تازه از ایرج طهماسب هستیم. کار عروسکی با عروسک های جدید. در بین این عروسکها گویی « بچّه » نقش اوّل را بازی می کند. او پسرخواندۀ قیمه خانم آشپز تالار عروسی و خدمتکار ایرج طهماسب است. بچّه، کودکِ کار است و جلو تالارِ عروسی گل می فروشد. اهل مشاجره و فحش و ناسزا، اما مهربان و دوست داشتنی است. اگرچه ایرج طهماسب را دوست دارد، اما اذیّتش نیز می کند.
از بین پنج کلمه ای که خیلی دوست داره فحش – گل – خارِ گل – ساندویچ ماکارونی – پنجمی که روش نمیشه بگه دختر گلفروش.
صدا پیشه اش « هوتن شکیبا» و عروسک گردانش « پیمان فاطمی» است.
*
سوار چرخ فلک می شوند و برای طهماسب تعریف می کند:« سوار شدیم طهماسب! این چرخ فلکه هی رفت بالا، هی رفت بالاتر، هی رفت بالا، آفتاب می خورد رو صورتمون، بعد نگاه کردم، وای! چقدر اینجا بالا داریم میریم، بعد آدمها کوچولو شده بودند، خیلی کوچیک، گفتم بابا ما چرا چقدراینقدر فکر می کنیم بزرگیم، چقدر  کوچولوییم ما. بعد به خودم گفتم قربونت برم وقتی بزرگ شدی شبیه اینها نشیا.»
*

2023-07-31

بعد از برادرم

 بعد از برادرم

درگذشت نابهنگام و ناگهانی برادرم، داغی بزرگ بر دل پدر و مادرم گذاشت. چه مصیبت دردناکی! پدر بیشتر از دو سال دوام نیاورد و مادر ماند و یک دنیا درد و حسرت، با نوۀ کوچکش که رفتن پدر را هضم نمی کرد. صبح ها چشم به حمام خانه می دوخت که برادر برای دوش گرفتن رفت و دیگر برنگشت. عصرها چشم به در می دوخت که پسرش در را باز کند و « مادر غذا را بیاور، دارم از گرسنگی تلف می شوم.» بگوید. اما نه صبح و نه عصر، چشمان منتظرش اثری از جگرگوشه اش نمی یافت.
چند سالی نگذشته بود که من بیمار شدم. از مرگ نترسیدم، اما از دل داغدار مادر ترسیدم. مادر داغدارم تحمّل عزا گرفتن بر فرزندی دیگر را نداشت. تنها دعایم این بود که خدایا یک روز بیشتر از مادرم عمرم ده تا او شاهد مرگ من نباشد. خدا دعاپذیر مهربان است. من زنده ماندم تا مادرم داغ مرا نبیند.
اکنون که ماه محرم است از داغ عزیزان سخن به میان می آید، به مردی می اندیشم که تمامی فرزندان و عزیزان مذکرش را جلو چشمانش قیمه قیمه کردند ودرحالی که می دانست که پس از کشتن او چه بر سر دختران و زنان و خواهرش خواهد آمد، به پیشواز مرگ شتافت. به زنی می اندیشم که پسران و برادران و عزیزانش را جلو چشمانش تکه تکه کردند و اسب بر روی اجساد تازاندند و بازماندگان داغدیده را با چه ستمی به اسارت گرفتند.
یاد سوال حرمله می افتم که می پرسد:« کدام را بزنم، پسر را یا پدر را؟» و شمر جواب می دهد:« پسر را بزن، پدر می افتد.»