2023-08-18

جنگ، اسارت، آزادی

 جنگ، اسارت، آزادی

جنگ برای کشور ما واژۀ ناآشنایی نیست. هشت سال از بهترین سالهای عمرمان، با صدای آژیر و بمب، شهید و تشییع جنازه، سپری شد. بمبی به کوچه ای می افتاد و نه یکی دو نفر، بلکه یک کوچه را زیر و رو می کرد و خانواده هائی را به کام مرگ می کشید و طایفه ای را داغدار می کرد. یکباره صدا در کوچه و بازار می پیچید که شهید آورده اند. دل مادران مثل سیر و سرکه می جوشید. چشمشان به در بود که هم اکنون پیکی می آید و از آنها می خواهد که برای تشییع جنازه بچه اش آماده شود. پدری سعی می کرد خود را سرپا نگهدارد و نگرانی اش را ظاهر نسازد. هرهفته شهید بود و تشییع جنازه. داخل بیشتر تابوت ها، قسمتی از بدن یا پلاک شهیدِ مادرمرده بود. یک گروه از زنان چادرمشکی بر سر هم، راهی کوچه ها شده و وارد خانه هایی که مجلس عزای شهیدان بود می شدند و شروع به شعار دادن و تشویق و تمجید می کردند که گریه نکنید. بچه تان شهید شده و به بهشت رفته. جای گریه نیست. خوشحال باشید و شربت و شیرینی پخش کنید. کسی هم جرات نمی کرد بگوید « آخر جان من، در مجلس سوگ می گریند و دلداری می شنوند. کدام دیوانه ای از مرگ عزیزش خوشحال شده که اینها هم دوّمی باشند؟ دست از سر این جوان مرده ها بردارید و بگذارید عزاداریشان را بکنند. این شهیدان، در راه دفاع از آب و خاک و ناموس و شرف و آزادگی، شهید شده اند، آفرین بر این رشادت و شهامت و شجاعت که جان شیرین را فدا کرده اند. اما مرگ آنها برای بازماندگانشان شیرین نیست که شیرینی و شربت پخش کنند.  
مادرم با شنیدن صدای شعارتشییع کنندگان، اشک در چشمانش حلقه می زد و آهسته می گفت:« ای مادرتان برایتان بمیرد.»
پدرم می گفت:« خدا به پدرش صبر بدهد.»
برادرم می گفت:« امروز کمر برادری از غمِ برادر خم شد.»
خواهرم زیر لب زمزمه می کرد:« چه چهرۀ کریهی دارد این جنگ»
اما من زیر لب مسبّب را نفرین می کردم. لعنت ابدی را برای صدام آرزو می کردم. خودم داغ شهید ندیده بودم، اما گریه و زاری دوستم« حکیمه» را به چشم خود دیدم. اجازه نداده بودند جسد برادرش را ببیند. حق هم داشتند. گفته بودند بهتر است که نبینید.
چه جوانهای رعنایی که در خاک خفتند، چه جوانان رشیدی که جانباز شدند و چه دلبندانی که مفقود الاثر. سرانجام این جنگ، یا بهتر بگویم قتل عام بی رحمانه پایان یافت و پدران و مادران چشم به راه، در انتظار دیدار مجدد دلبندانشان لحظه شماری کردند. اولیای مفقودالاثرها، در آرزوی بازگشت فرزندشان، چشم به در دوخته بودند. سرانجام روز خوش فرا رسید.  ( 26 مرداد 1369 ) عجب شور و غوغایی شهر را فراگرفت. مردم همه همراه هم شاد شدند. همانگونه که در سالهای جنگ، برای تهیه و ارسال وسایل ضروری به جبهه تلاش کردند. یادم می آید که پاییز آن سالها، زنان همسایه برای رزمندگان لباس گرم می بافتند. در مدرسه ما با همکاری اولیای دانش آموزان مربای خانگی پخته و به جبهه ارسال شد. دلگرمی و پشتیبانی مردم، بی نظیر بود.
*
دالان اوسته دالان واردی
دالان دا یئر سالان واردی
تئز قئیید گل سرباز اوغلان
گؤزی یولدا قالان واردی
*

No comments: