2008-09-03

ماه رمضان بود

سومین روز از ماه رمضان بود . سحری خواب مانده بودیم . به هوای اینکه خوردن روزه بدون دلیل گناه است و به خیال اینکه هنوز سومین روز از ماه است و انرژی کافی برای تحمل تا غروب را داریم ، روزه بودیم . زنگ مدرسه به صدا درآمد و من احساس کردم که تا رسیدن به خانه از گرسنگی و تشنگی تلف خواهم شد . نمی دانم با چه سرعتی خود را به خانه رساندم . گفتم : من تشنه ام ، گرسنه ام . می خواهم نان بخورم . می خواهم آب بنوشم . مادرم گفت : گناه است اگر بخوری باید به عوضش شصت روز روزه بگیری . گفتم : نه خیر من قبولم نیست . آخه ما که سحری نخوردیم ، گناه نیست . خلاصه اجازه ندادند آب بخورم . گفتند : برو نمازت را بخوان . تا چشم بر هم زنی افطار شده . من هم حرفشان را گوش کردم . نماز خواندم . نمازی که هیچ وقت فراموشش نمی کنم . گویا موقع رکوع گفتم :ای خدا جون خیلی تشنه ام . وقت سجده گفتم : آخه اینها چرا نمی گذارند آب بخورم ؟ موقع تشهد هم گفتم : ای خداجون تا افطار از گرسنگی می میرم باور نمی کنی ؟ حالا خودت می بینی .
داشتم مهر را می بوسیدم که متوجه داداش کوچک شدم که چشمان ریزش حالت ترحم و دلسوزی به خود گرفته و لبهایش برای گریه غنچه شده بود . بدون توجه به او جانماز را گوشه ای گذاشتم و باز سراغ مادرم رفتم و گفتم : من گرسنه ام . به من چه که تا افطار کم مانده ، می روم از علی آقای بقال لواشک و راحت الحلقوم بخرم . مادرم گفت : برو تکالیفت رو انجام بده . وقت افطار هرچه دوست داری می توانی بخوری . نا امید گوشه ای نشستم و پاهایم را دراز کردم و میز کوچکی را که پدرم برای انجام تکالیفمان درست کرده بود روی پاهایم گذاشتم و کتاب انگلیسی را باز کرده و گفتم : اهه دردمان کم بود این انگلیسی هم از امسال درد سرمان شده . دوست ندارم مشق انگلیسی بنویسم . داداش کوچک جلو پدرم ایستاد و گفت : آقا پول بده. پدرم یک ریالی به او داد . گفت : یکی دیگه هم بده . پدرم در حالی که یک ریالی دیگری به او می داد پرسید : مگر چوبی یک ریال نیست ؟ داداش کوچک گفت : من می خواهم دو تا بخورم . پول را گرفت و رفت سر کوچه که از بقال چوبی بخرد. کم کم داشت وقت افطار می رسید . مادرم داشت سفره را آماده می کرد . فرنی و سوپ و سبزی و خرما و چند دانه کانادادرای خنک و خوش رنگ . آوای ربنا که آغاز شد مادرم فوری غذای اصلی را کشید و همه دور سفره افطاری نشستیم . داداش کوچک هم بغل دستم نشست. داشت نگاهم می کرد . احساس می کردم مرا تحت نظر دارد . اذان افطار خوانده شد و به پشت سرش برگشت و پاکت کوچکی را دستم داد و گفت : نذر کردم تو نمیری اینها رو بهت بدم . خدای من چقدر خوشحال شدم . داخل پاکت کوچک راحت الحلقوم و لواشک بود . بعد از افطار پاکت را پاره کردم و فهمیدم که لب به این خوردنی ها نزده . دو تائی نشستیم و خوردیم .
داداش کوچک که بچه بود ، خیلی شلوغ و بامزه بود . توجه همه به او جلب و مورد مهر و علاقه دوست و فامیل بود . میهمانی که به خانه مان می آمد ، او را به بازی و سخن می گرفت. شبهائی که برق می رفت و گردسوز فضای اتاق را نیمه روشن می کرد ، کلاه پدر را بر سر می گذاشت ، کمربند پدر را بر کمر می بست و از کف گیر آشپزخانه به جای تفنگ استفاده می کرد . برای خودش جانی دالر می شد و دزدان را تعقیب می کرد. از سایه اش که نور گردسوز بزرگتر از خودش نشانش می داد خیلی خوشش می آمد . می گفت کاش روزی من سایه باشم و سایه من . همه او را دوست داشتند و او مرا.
چه زود رفت . سایه شد و بر صفحات آلبوم عکس و خاطراتم نقش بست . رفت و یاد و خاطراتش را برایم به یادگار گذاشت .
*
عزیزینه م دادا من / عزیزم به فریاد من
گلمیشم فریادا من / آمدم به فریاد من
یانمیش فلک قویمادی / بسوزد این فلک که نگذاشت
بیر گؤلم دونیادا من / یک کمی در این دنیا خوش باشم
*

2008-08-29

به یاد خسرو شکیبائی


چهل روز که سبز نبود
تقدیم به روح سبز خسرو شکیبایی در چهلمین روز عروجش
سلام!حال همه‌ی ما خوب است .ملالی نیست جز گم شدن گاه بگاه خیالی دور
چقدر دور شدی خیال محال.چهل روز مگر چقدر است؟
یادت می‌آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
آن شب که تو رفتی،باز آسمان آبی بود.
باز تمام شهر خلوت بود.
خاموش به رساترین شیونِ آدمی،گریبانی برای دریدنِ این بغضِ بی‌قرار.
متن کامل در وبلاک سفالین

صدایش داخل اتومبیل طنین انداخته بود
آب را گل نکنیم:
شاید این آب روان،
می رود پای سپیداری تا فروشوید اندوه دلی
چه گوارا این آب!چه زلال این رود!
مردم بالادست، چه صفایی دارند!
چشمه هاشان جوشان، گاوهاشان شیرافشان باد!
گفتم : حیف از دنیا رفت . گل پسر اولش باور نکرد بعد چقدر غمگین شد . با تاسف گفت حیف شد
رفت اما صدایش نسل به نسل روح بخش دلها باقی خواهد ماند

2008-08-24

به یاد تورج نگهبان

خانه پدری ام ، خانه ای قدیمی است . زمانی هر اتاقی دو تاقچه و دو کمد دیواری کوچک به آن دیلاب می گفتند ، داشت . روی یکی از تاقچه ها رادیوی قدیمی و در دو طرف رادیو گردسوزهای دو فتیله ای قرار داشتند. از وقتی که چشم باز کردم مادرم با علاقه فراوان گلهای رنگارنگ را گوش می کرد و همراه با خواننده زمزمه می کرد .گاهی اورقیه آنایم می گفت : گوش کردن به موسیقی گناه است . مادرم جواب می داد که این نوع موسیقی گناه نیست . ببین دارد با آدمی حرف می زند . گاهی که دلت پر از غم است نوایش از هر مرثیه ای غمناک تر است . اورقیه آنایم سواد نداشت اما گاهی همراه با موسیقی دلنواز سرش را تکان می داد . شاید نوایش را می شنید. مادرم روکشی از نخ عمامه بافته و روی رادیو انداخته بود . روکش حالا کهنه شده و مادرم از من می خواست از بقال محله نخ عمامه بخرم و عین این را ببافم . می گفت برای این رادیو همین مدل و نقشه خوب است . روزی پرسیدم : چند سال است این روکش را داری ؟ گفت : سالش را نمی دانم اما وقتی شروع کردم الهه از رادیو نامهربونی را می خواند ، نه ، نه درست یادم نیست مثل اینکه مرضیه گمشده را می خواند . اورقیه آنا گفت : نه اون زن خوشگل چشم و ابرو مشکی می خواند. حالا برایم جالب است که مبدا تاریخ شروع و اتمام کاردستی مادر در نظر این دو سروده های تورج نگهبان بود
محصل که بودیم ، فاصله ناهار مدرسه می ماندیم . حکیمه روی نیمکت با دو دستش دایره می زد و کج کلاخان را می خواند و ما کف می زدیم و گاهی که مهری حال و حوصله داشت می رقصید . نزدیک یک و نیم که می شد بابای مدرسه در کلاس را باز می کرد و می گفت : آی سسیز باتسین تای باشی لار ، الان خانم ناظم می آید صدایتان را ببرید . درس نیست که تا ازبر کردنش جان بکنید و آخرش هم صفر بگیرید . آنوقت حکیمه شعر ترانه را عوض می کرد ومی خواند : نمره به من کم نده ، مامان جونم می زنه ، تنبلم و تنبلم ، تقلب هم کارمه . بیچاره بابای مدرسه مان نمی دانست بخندد یا عصبانی شود و از کلاس بیرون می رفت. آخر دوران محصلی ما که این همه وسایل صوتی تصویری و واکمن و غیره نبود . ما از تماشای فیلم در سینما لذت می بردیم . متن ترانه را می نوشتیم و زنگهای تفریح با دوستان می خواندیم
متن ترانه هایش طنین صدای عزیزان از دست رفته ام را به یادم می اندازد. سروده وطن اش ، مرحم دل غربت نشینم است
تورج نگهبان در دفتر خاطرات زندگیمان جای خود دارد. روانش شاد

2008-08-20

این کتابفروشی


روزی از روزها باران که قطع شد ، هلنا زنگ زد و گفت : کتابفروشی پیدا کردم که اجناسش خیلی ارزان است . سر کوچه بیا با هم برویم و یک کمی خرید کنیم . گفتم : اگر دوباره باران بگیرد چه ؟ گفت : نگران باران نباش اینترنت رو نگاه کردم تا شب باران نمی بارد . از خانه بیرون رفتم و سر کوچه به او ملحق شدم و سوار قطار شدیم و به کتابفروشی مذکور رفتیم . مغازه پر از کتاب ریز ودرشت با انواع گوناگون و بسیار ارزان بود . هر کدام چند جلد کتاب برداشتیم . هزینه اش را پرداخت کردیم و می خواستیم برگردیم که یکی از مشتریها جلو آمد و خود را « آنکه» معرفی واظهار کرد که دو جلد از کتابهائی که دست من است برایش جالب هستند و علاقمند است که این کتابها را از من بخرد . حتی می خواست دوبرابر قیمتی که من پرداخت کرده ام بپردازد . قبول نکردم و او نیز اصرار نکرد اما از من دوستانه خواست که آنها را دو هفته ای به او امانت بدهم و دو هفته دیگر درست در همین روز و همین ساعت و همین جا تحویلم بدهد . خانم را نمی شناختم . از کجا می توانستم مطمئن شوم که زیر قولش نمی زند . تازه من دل خوشی از امانت دادن ندارم ونمی خواهم به کسی چیزی امانت بدهم تا پس ندهد و دلخور شوم و یا شکسته و خراب شده اش را تحویل بدهد و دلم بسوزد . خودم هم سعی می کنم از کسی چیزی به امانت نگیرم که فراموش کارم و دلم نمی خواهد کسی را به علت فراموشکاری آزرده خاطر کنم . خلاصه صاحب مغازه و هلنا پادرمیانی کردند و کتابها را با اکراه به خانم تحویل دادم و خانم در حالی که لبخند رضایت بر لب داشت، از من تشکر کرد و قول داد دو هفته دیگرهمین جا همدیگر را ببینیم. با هلنا دوباره از مغازه بیرون آمدیم و به خانه برگشتیم
دو هفته بعد باز هلنا آمد و با هم به همان کتابفروشی رفتیم . توی دلم از خیر آن کتابها گذشته بودم. در واقع به قصد خرید چند جلد کتاب قصه کودکان که خیلی ارزانتر ازبقیه بودند به کتابفروشی می رفتم. من و هلنا هر دو کارت عضویت کتابخانه شهر را داریم. حق عضویت هم سالی 8 یورو است. اما به قول هلنا وقتی جنس ارزان گیرت می آید چرا خرید نکنی. بعد از خرید آدم احساس خوشی دارد. به کتابفروشی رسیدیم و داشتیم کتابهای داخل قفسه را زیرو رو می کردیم که صدای خانم « آنکه » از پشت سرمان به گوش رسید . سلام و احوالپرسی کرده و کتابها را تحویل داد و برای تشکر شیشه کوچکی را به طرفم دراز کرد و گفت: مادربزرگم بهترین شراب ها را تهیه و به هر کدام از ما سهمی می دهد. من هم یک لیتراز این شراب برای تشکر به شما هدیه می دهم . تشکر کرده و شیشه را که کادوپیچ کرده بود از دستش گرفتم . به این ترتیب سر صحبت باز شد و دوست دیگری به دوستانم اضافه شد.
به خانه که رسیدم « آنکه» و هدیه اش فکرم را به خود مشغول کرد. با خودم داشتم جنگ می کردم . آخر چرا من کتابها را به میل خودم به او امانت ندادم؟ بعد خودم به خودم جواب دادم. آخر تقصیر من نبود. یک بار دوستم کتابی را از من به امانت گرفت تا به کتابفروشی ببرد و عین آن را برای خودش بخرد  هفته بعد که سر کلاس حاضر شدیم سراغ کتابم را گرفتم. در حالی که کتاب برای خودش تهیه کرده و جلویش بود، گفت: ای وای !!! اسباب کشی داشتیم نمیدونم کجا گذاشتم. خوب پیداش می کنم و میارم. ناراحت شدم اما حرفی هم نگفتم. یک هفته بعد کتاب را آورد. روی جلد کتاب لکه دایرهای زرد رنگی بود. پرسیدم : این چیست ؟ گفت: ای وای مادرشوهرم برای خودش چائی ریخت و نعلبکی رو روی کتابت گذاشت. می بخشی دیگه مادرشوهره چیزی نمیشه گفت. در حالی که خیلی دلخور بودم گفتم : خوب حالا من حق دارم بگم این کتاب نوئی که برای خودت خریدی من برمی دارم. خندید و گفت : لوس نشو دیگه. زنگ بعد دوستی دیگر جلو آمد و کتاب را از من خواست تا به کتابفروشی ببرد. در حالی که جای نعلبکی روی کتابم ریشخندم می کرد، با حالتی تند گفتم: نه خیر جانم نمیدم. بی سواد نیستی که اسم کتاب و نویسنده و مترجمش رو یادداشت کن و به کتابفروشی ببر. نکنه مادرشوهر تو هم هوس کرده شوربایش را پشت جلد کتابم بریزد. طفلکی نگاهی به جلد زرد و کثیف کتابم و نیم نگاهی به قیافه حق به جانب دوستمان انداخت و کاغذ و خودکارش را آورد تا اسم و آدرس کتاب را بنویسد
دفتر بزرگ و صدبرگی شطرنجی داشتم و این دفتر یادگار کلاس هفتم من بود. همان سالی که دبیر خانه داری مان شماره دوزی و انداختن نقشه روی بافتنی را یادمان داد . چقدر نقشه و مدل کشیده بودم . برای طرح از رنگهای مختلف مداد رنگی استفاده کرده بودم . در واقع گلچینی از نقشه های مختلف بود . بعدها دوستانم این دفتر را از من امانت گرفته و از نقشه هایش استفاده می کردند . خودشان نیز به یادگار نقشه ای روی صفحات خالی اش می کشیدند . یادم می آید که یکی از دوستانم حلد نو از کاغذ کادوی گلدار و نایلون برایش گرفته بود . گفت: دیدم جلدش کثیف شده عوضش کردم. این هم تشکر از من برای این دفتر خوشگل ات. روزی دوستی دفتر را از من خواست و من با کمال میل دادم . دو روز دیگر که تحویلم داد متوجه شدم دو صفحه اش درآمده و نیست. وقتی پرسیدم با اخم و ناراحتی گفت : یعنی چه؟ خطا که نکردیم دفترتو گرفتیم دو صفحه چه ارزشی دارد که سیم جیممان می کنی. حتی نگفت که پاره شد، که حوصله کپی نداشتم و این دو صفحه را برای خودم برداشتم، خودم درش آوردم. معلوم نشد سر این دو صفحه چه آمده است و من دیگر دفترم را به کسی ندادم
یکی هم کتاب باباطاهر عریان مرا برداشت و با اجازه خودش مینیاتورهایش را جدول کشی کرد و به خیال خودش نقاشی شان را کشید . کتاب را که به دست گرفتم بعضی صفحات را مدادی و قلم خورد دیدم . گله کردم و جواب شنیدم که نوبرش را نیاورده ای که ، یکی 120 ریال است . راست هم می گفت آن زمانها قیمت این کتاب 120 ریال بود . اما تو را به خدا این جوابی است که در مقابل قلم خورد کردن کتاب بتوان به صاحبش داد ؟
اما در مورد یک لیتر شرابی که هدیه گرفتم . عجب قرمز و خوش رنگ بود . آنکه می گفت درصد الکل اش خیلی کم است . اما من درتمام عمرم شراب ننوشیده ام . یک دفعه هوس کردم که بنوشم . بعد به خود گفتم نکند دفعه اول مست شوم و اهدنالصرات المستقیم بخوانم . ضرب المثلش را که می دانید . به هلنا زنگ زدم و شراب سرخ فام خوش رنگ را به او هدیه دادم
*
سرم چون گوی در میدان بگرده
دلم نز عهد و نز پیمان بگرده
اگر دوران به نامردان بمونه
نشینم تا دگر دوران بگرده
« باباطاهر عریان »

2008-08-16

عباس


صبح نیمه شعبان بود . عباس با مادر و خاله اش میهمانمان بودند . بعد از صرف صبحانه ، مادر و خاله ام و مادر و خاله عباس لباس پوشیدند و بزک کردند که به خواستگاری دختر خانمی که عباس پسندیده بود و ادعا می کرد با دختر قرار و مدارش را گذاشته ، بروند . خلاصه خانمها چادرمشکی به سر کرده و از خانه خارج شدند . دل توی دل عباس نبود . او آنقدر مطمئن جواب مثبت بود که روز قبل قرابیه خریده و آماده کرده بود ، تا به محض برگشتن خانمها ، دهان همه را شیرین کند . ساعتی بعد خانمها آمدند . نه تنها مادر و عمه دختر که خود دختر نیز به لحن بسیار تندی جواب رد داده بود. مادر عباس عصبانی بود و می گفت : پسر سنگ روی یخمان کردی . دختر به چشمانم نگاه کرد و گفت خانم از سن و سالتان خجالت بکشید چرا دروغ می گوئید ؟ من چه قولی به پسرتان داده ام ؟
در حالی که اهل خانه عباس را نصیحت و سرزنش می کردند که به دروغ دختر را عاشق خود معرفی کرده است او قسم می خورد که به خدا ، به صاحب و مولای این روز عزیز ، خود دختر گفت مادر و خاله ات را به خواستگاریم بفرست . سر کوچه ایستاده بودم و نگاهش می کردم که ... مادرش حرفش را قطع کرد و گفت : ذلیل مرده صاحب مغازه تو را هفته ای یک بار به تبریز می فرستد که جنسهای سفارشی اش را بار کنی و بیاوری یا دختربازی کنی ؟ هیچ از قد و قواره ات خجالت نمی کشی ؟ مگر ولایت خودمان قحطی دختر است که دختر از شهر غریب بگیریم ؟ خاله اش گفت : حالا دیگر توی سرش نزن خوب جوان است و عاشق شده و ... اما عباس ما ول کن معامله نبود و می گفت نه خیر خود دختر به من وعده داد . سر کوچه ایستاده بودم دختر داشت رد می شد ، دئدیم : جانیم گؤزوم جیگریم ، آنامی ائلچی گؤنده ریم ؟ دئدی : کچل باشیوا توپوروم ، خالاوی دا گؤنده ر گؤروم. ( گفتم : جان و دل و جگرم ، مادرمو خواستگاریت بفرستم ؟ گفت : تف بر سر کچلت ، خاله تو هم بفرست . ) وای خدای من ، من و آبجی بزرگه و خاله کوچکه ریز ریز خندیدیم . خوب عباس متلک گفته و دختر جواب داده بود . طفلک عباس ساده لوح . ما دخترها آشنا به این نوع متلکها بودیم و بیشتر وقتها هم ترجیح می دادیم جواب ندهیم . می گفتند وقتی جواب متلک پسرها را می دهی خوششان می آید دنبالت راه می افتند .
خلاصه عباس آه و ناله می کرد که
..
یاندیم یاناسان آی قیز/ سوختم بسوزی دختر
دردیم قاناسان آی قیز / دردمو بدونی دختر
سن کی منه گلمه دین / تو که زنم نشدی
ائوده قالاسان آی قیز / خونه بمونی دختر
..
روز قشنگ ما با دلداری و سرزنش و نصیحت عباس گذشت و مغرب شد . داداش بزرگ گفت : محله را چراغانی کرده اند . می گویند شب چراغها را روشن می کنند . همه دارند بیرون می روند چرا ما نرویم ؟
آبجی بزرگ گفت : فکر خوبیست به مولا . این عباس مغزمان را خورد به خدا . خلاصه که شب دسته جمعی از خانه بیرون رفتیم . از محله ما تا سر بازار همه جا روشن بود . گوئی ستاره ها از آسمان به زمین کوچ کرده بودند . اهالی بازار دم مغازه هایشان را علاوه بر چراغهای کوچک رنگی با پرچم سه رنگ ایران تزئین کرده و آنها را به بوسیله نخ به هم متصل و از سردر دکانها آویزان کرده بودند. این بازاریهای پیش کسوت اؤرتولو بازار تبریز چقدر محترم هستند . دم دکان آب و جارو شده اول صبحشان در دل و جان من به شکل خاطره ای خوش هک شده است.
بجز ما دیگر خانواده ها هم بیرون بودند . از گشت و گذار ما نیم ساعتی نگذشته بود که خانواده مشهدی رضا از روبرو آمدند . مشهدی رضا سرایدار بازنشسته یکی از ادارات دولتی بود . فرزند کوچکترش دختری شانزده ساله به نام گل صنم بود . او همیشه رویش را خوب می گرفت و فقط دو چشم مشکی زیبایش از چادر بیرون می ماند . با هم سلام و علیک کردیم و آنها نیز به ما ملحق شدند
به خانه که برگشتیم ، چشمان عباس می خندید . فوری قوطی قرابیه را باز کرد و گقت : به میمنت این روز مبارک دهانتان را شیرین کنید . مادرم گفت : خیر باشد عباس آقا چه زود حالت خوب شد ؟ عباس در جواب گفت : مگر قحطی دختر است ؟ دختران زیبای چشم و ابرو مشکی برای من سر و دست می شکنند . پس از سوال و جواب بزرگترها و البته که فوری متوجه شدیم ، منظور عباس گل صنم است . دختر بیچاره داشت با ما حرف می زد و می خندید . گویا هنگام خندیدن چشمش به عباس افتاده و این آقا شکمش را صابون کشیده که دختر به من لبخند می زند . آبجی بزرگ آهسته گفت : خدای من ، حالا ناله جانسوزو عاشقانه عباس دوباره شروع می شود . من دیگر حال و حوصله اش را ندارم و می روم بخوابم . طفلک آبجی حق هم داشت ما ماندیم و آه و زاری عباس و داد و قال مادرش و نصیحت دیگران . بالاخره پدرم میانجی گری کرد و گفت : حالا که این همه راه آمده اید به خواستگاری گل صنم بروید بالاخره مثبت یا منفی جوابی می دهند و تکلیف عباس عاشق دم دمی روشن می شود . پدر و برادرهای دختر خیلی متعصب هستند. اگر پسرتان فردا پس فردا دنبال این دختر راه بیفتد ، آنها گوشمالی دادنش را بلدند
روز بعد باز چهار زن چادرمشکی هایشان را به سر کردند و به خواستگاری گل صنم رفتند و این بار جواب مثبت گرفتند

2008-08-15

اگر


اگر می گفتند چند ماهی از زندگیت باقی است ، از عزرائیل چند ماهی دیگر فرصت می گرفتم .
اگر خدا بودم زمان را به اول مهر ماه سال 1355 بازمی گرداندم.
..
و سرانجام زندگی راحت تر می شد:
اگر هرگز تو را نمی دیدم.


Nur nicht
Das Leben wäre
vielleicht einfacher
wenn ich dich
gar nicht getroffen hätte
..
weniger Trauer
jedes Mal
wenn wir uns trennen müssen
weniger Angst
vor der nächsten
und übernächsten Trennung
..
und auch nicht soviel
von dieser machtlosen Sehnsucht
wenn du nicht da bist
die nur das Unmögliche will
und das sofort
im nächsten Augenblick
und die dann
weil es nicht sein kann
betroffen ist
und schwer atmet
..
Das Leben
wäre vielleicht
einfacher
wenn ich dich
nicht getroffen hätte
Es wäre nur nicht
Mein Leben
Erich Fried

2008-08-12

به بهانه ماده 23

روزی از روزها شناسنامه در دست به مسجد رفتم . لای شناسنامه ام تکه کاغذی بود ، روی تکه کاغذ اسم سه زن را نوشته بودم . بجز من شهروندانی نیز به مسجد می رفتند . هر کس حرفی و هدفی داشت . گروهی می گفتند که وظیفه شرعی ماست . گروهی دیگر عقیده داشتند که وظیفه ملی و مذهبی و میهنی ماست . گروه سوم نگران کوپن قند و شکرشان بودند و فکر می کردند اگر شناسنامه شان مهر نخورد ، از کوپن قند و شکر خبری نیست . اما من این اهداف را نداشتم . فکر می کردم از نظر شرعی چنین وظیفه ای ندارم چون مادربزرگ مرحومم خودش می گفت که زن را داخل یاخدان بگذارند و به مکه و زیارت کعبه ببرند ، نه خیر کرده نه شر . تقصیری هم نداشت چون میرزا ذاکری مرحوم که به خانه ها می رفت و روضه می خواند ، چنان گفته بود . وظیفه ملی و مذهبی و میهنی ام هم نبود . چون باز مادربزرگم می گفت : زن جماعت یک بار نامزد می شود و برایش جشن می گیرند و روانه خانه شوهرش می کنند و تمام می شود . زن جماعت را چه به نامزدبازی راه انداختن و عکس به مجله و روزنامه و دیوار چسباندن و در مجلس مردان نامحرم نشستن و رجز خواندن ؟! باز هم گناهی نداشت از میرزا ذاکری مرحوم شنیده بود . غم کوپن قند و شکر نیز نداشتم کامی که تلخ است ، قند و شکرش نیز شوکران است . این زنان را هم خوب نمی شناختم بلکه فقط اسمشان را شنیده بودم و عکسها و نوشته هایشان را کم و بیش خوانده بودم . . اما چرا رفتم و رای دادم ؟ به خود گفتم زن هستند و زن را می فهمند . زن هستند و آشنا با درد زن . زن هستند و به داد زنها می رسند . به خود گفتم ریشه خیلی از بدبختی ها شکم گرسنه است . شکمی که سیر شد ، عقل را به کار می اندازد و راه حل مشکلات را پیدا می کند . به خود گفتم بودجه ای برای تامین معاش زنان بچه دار و شوی مرده تعیین می کنند و چیزی مثل حقوق بیکاری و ایجاد مشاغل و... چه می دانم از همان کارهائی که این آلمان کافرکه نفت هم ندارد برای شهروندانش انجام می دهد . به خود گفتم گذرنامه ام را که دفترچه شخصی ام است از دست جناب شوهر می گیرد و به خودم پس می دهد . به خود گفتم آنقدر تامینم می کند که بدون بودنش قادر به سرپرستی از بچه های قد و نیم قدم بشوم . خیلی حرفها به خود گفتم و حالا می بینم که یاوه گفتم و خودم را چه راحت ، به راحتی آب خوردن فریب دادم . دارند تیشه به ریشه خانه ها ، آن هم با نام حمایت از خانواده می زنند . در این وسط گریه دار این است که زن دارد زنها را می کوبد .
هرچه بگندد نمکش می زنند وای به روزی که بگندد نمک
وای اوگونه دوز اییله نه
فکر کردم اگر چنین قانونی تصویب شود مردها خیلی خوش به حالشان می شود . اما این پست پیش کسوت و عموی مهربان وبلاکستان عمو اروند عزیز امیدوارم کرد

2008-08-08

حاجیه خانم


آن قدیمها که آبجی بزرگ دختری جوان و من تقریبن دختربچه بودم ، مادرم دوستی به نام حاجیه خانم داشت که گاهی به خانه مان می آمد. حاجیه خانم پیرزنی مومن و سنتی بود. روزی از روزهای خوش و گرم تابستان که آبجی بزرگ تازه نامزد شده بود ، به خانه مان آمد . حیاط را آب و جارو کردیم و سماور را به حیاط بردیم و دور هم نشستیم . تازه داشت از این در و آن در صحبت می کرد که چشمش به آبجی بزرگ و نامزدش افتاد که از پله ها پائین می آیند. به حاجیه خانم ما سلام کردند و آبجی گفت که قرار است با آقای نامزد بیرون شام بخورند و منتظر ایشان نباشیم . دهان حاجیه خانم از تعجب باز ماند . بعد از رفتن آنها سر گلایه را با مادرم باز کرد و گفت: خجالت مجالت هم خوب چیزی است . چرا این دختر پیش بزرگترها اسم آقای نامزد را می برد ؟ چقدر هم پر رو شده اند و می روند که تا شب بیرون و تنها باشند خوبیت ندارد . دخترت را ادب کن خانم . مادرم لبخندی زد و گفت : چه کارش کنم . همان روز اول گفتم نامزدت را « کیشی » یا « مرد » یا « او » یا « آقا » صدا کن ، به گوشش نرفت که آقای نامزد ما اسم خیلی قشنگی دارد من چرا از خودم این کلمه ها را دربیاورم و صدایش کنم ؟ خوب حق هم دارد . صدا کردن اسم همسر چه ربطی به حجب و حیا دارد ؟ رفتند با هم گردش کنند و شام را بیرون بخورند . کجای این کار عیب است ما که از جوانی مان خیری ندیدیم حداقل بگذاریم این جوانها از زندگیشان لذت ببرند . فردا پس فردا بچه دار وسرگرم هزار جور گرفتاری می شوند و این روزها برایشان بعنوان خاطرات شیرین به یادگار می ماند . خلاصه بحث و گفتگویشان کم کم شیرین شد و به آنجا رسید که حاجیه خانم از گذشته و دوران جوانی اش تعریف کرد و گفت :
- کم سن و سال بودم که نامزدم کردند . نمی دانستم نامزدم ، مردی که باید تا آخر عمر در خانه اش و کنارش زندگی کنم کیست . ما همگی در خانه پدربزرگم که سه پسر متاهل داشت ، زندگی می کردیم . به هر پسر یک اتاق داده بودند و اتاق بزرگ دیگری هم بود که روزمان آنجا سپری می شد . یک عالمه دخترعمو و پسر عمو بودیم . روزها پسرها همراه پدرها و پدربزرگ ، سر کار می رفتند و خانه یک کمی خلوت می شد . روزی از روزها که زنها و دخترها هر کدام سرشان به کاری گرم بود و خانه کمی خلوت تر از همیشه بود ، زن عموی کوچکم صدایم کرد و مرا دم در اتاق خودشان برد و زن عموی بزرگم هم آمد و در حالی که هر دو لبخند بر لب داشتند زن عمو کوچک گفت : حاجیه جان نامزدت آمده و در این اتاق منتظر توست . برو تو باهاش حرف بزن . از خجالت سرخ شدم و گفتم : نه من نمی روم . پیش مردی که نمی شناسمش چه کار دارم . خلاصه کشمکش شروع شد و زن عموی بزرگ در اتاق را باز کرد و زن عموی کوچک مرا به زور داخل اتاق هل داد . در حالی که چادر به سر داشتم رو به دیوار گرفته ، با چادر محکم رویم را گرفتم و همان دم در نشستم . دقایقی به سکوت گذشت و بالاخره مرد گفت : خواهر چرا دم در نشسته اید ؟ بد است بفرمائید این طرف . جواب ندادم . بعد از دقایقی گفت : هوا هم خیلی گرم است . می خواهید چادرتان یک کمی را باز کنید . باز جواب ندادم . بعد از نیم ساعتی از جا بلند شدم و در اتاق را باز کردم و بیرون پریدم . وای راحت شدم . پس از رفتن مرد که نامزدم باشد خیلی پشیمان شدم . من خاک بر سر چرا از زیر چادر نگاهش نکردم ؟ چرا چادرم را از سرم باز نکردم ؟ چرا باهاش حرف نزدم ؟ همه این چراها و چراهای دیگر داشتند خفه ام می کردند . بیچاره زن عموها خیلی از دستم عصبانی شدند و گفتند : اگر مردهایمان بفهمند که نامزدت را به خانه راه دادیم پدرمان را در می آورند . ما به خاطر او این همه فداکاری کردیم و تو فرصت را از دست دادی ؟ آن گاه از خاطرات شیرین نامزدی اش ، از همسرش که جوان مرگ شد و او را با بچه های قد و نیم قد تنها گذاشت صحبت کرد . گاهی می خندید و گاهی می گریست . شاید وقتی دیگر حکایت تلخ و شیرین زندگی اش را تکمیل کنم .

2008-08-03

دبیر تاریخ ما


گویا کلاس هفتم یا هشتم بودم . روزی دبیر تاریخ مان گفت : امکان ندارد پادشاهی عادل باشد همانگونه که اکنون کسی جرات ندارد در مورد نقاط ضعف و ستم ... حرفی بزند یا مقاله ای بنویسد ، در زمانهای قدیم هم کاتب و نویسنده و غیره تحت فرمان پادشاه بودند . کسی جرات نداشت بدگوئی و غیبت از شاه بکند .این ترس در خانه ها هم نفوذ کرده بود . مادربزرگ هنگام تعریف قصه به نوه هایش تعریف و توصیف دختر ترشیده شاه را که قسمت کچلک شد می کرد .اگر به راستی دختر چنان زیبا بود که مادربزرگ توصیف می کرد که گویا گؤرن دئییردی یئمییم ایشمییم بو قیزا باخیم ( بیننده می گفت نخورم و نخوابم زیبائی این دختر را تماشا کنم .) پس شاهزاده ها و امیران کجا مرده بودند که دخترآبله روی سلطان قسمت کچلک شود ؟ شک ندارم شازده خانم ، کچل و چپ چشم و بی ریخت وچه بسا که کچلک تودل برو تر از او بود .
او با این سخنانش قدم به کاخ طلائی شهر قصه ام می گذاشت و با صدای پایش آرامش شاهزاده زیباروی قصه هایم را بر هم می زد . گوئی پاک کن تخته سیاه در دست ، قد رعنا و چشمهای درشت و موهای بلند و سیاه شازده خانم را پاک می کرد و من نمی دانستم چگونه چهره ای برایش ترسیم کنم .دلم نمی خواست شازده خانم قصه هایم آبله رو باشد . آخر من عمری او را سفید برفی و زیبا و طناز دیده ام .
روزی داشت در مورد شاه عباس صحبت می کرد و از ستم و نامردی اش می گفت . مهری دست بلند کرد و گفت : آقا اجازه ، مادربزرگم می گوید که شاه عباس خیلی هم عادل بود . او هر روز با لباس مبدل از قصر خارج می شد تا به چشم خود شاهد اوضاع شهر و مردم باشد . بینوایان را شناسائی می کرد و از آنها دلجوئی می کرد .
گفت : از کجا می دانید که مخالفانش را شناسائی و سرکوب نمی کرد ؟ اینکه می گویند کریم خان زند وکیل الرعایا بود ، تا چه حد باور می کنید ؟ هیچ در مورد پادشاهی که معروف به کشورگشائی و پیروز در حملات جنگی با همسایگان شده فکر کرده اید ؟ فکر می کنید این پادشاه کشورگشا وقتی شهر و ده و قصبه ای را فتح می کرد و داخل شهر می شد بین مردم مغلوب حلوا پخش می کرد ؟ به این شاه و آن شاه کنیز وغلام می بخشید . کسی هم جرات نداشت بگوید آخر فلان فلان شده عوضی و بئشمکان ، مگر این کنیز و غلام گاو و گوسفند جنابعالی هستند که می بخشی ؟ قدرت به دست گرفته ای و خدایت را هم نمی شناسی ؟
همه ساکت گوش می کردیم . زنگ این آقا دبیر نمی توانستیم پچ و پچ کنیم . برای همین هم تکه کاغذی زیر کتاب قایم می کردیم تا در مواقع لزوم یواشکی حرفمان را روی تکه کاغذ بنویسیم و به هم نشان دهیم . مهری تکه کاغذش را از زیر کتاب بیرون کشید و نوشت ، ای بابا ! حالا اگر ولش کنی پشت سر رستم دستان و ملک محمد هم یک چیزهائی می گوید . داشت یواشکی نشانمان می داد که آقای دبیر متوجه شد و جلو آمد و کاغذ را از او خواست . مهری که داشت آیه و قسم می خورد که هیچ چیز نیست . آهسته گفتم : کاغذ رو بده ، حالا فکر می کنه چی نوشتی . کاغذ را به دبیرمان داد و ایشان به محض خواندن این جمله عصبانی شد و گفت : یعنی شما تعصب دو تا آدم افسانه ای را که معلوم نیست بودند یا نه نگه می دارید ؟ بروید همان افسانه ها را دوباره مرور کنید تا ببینید این دو چه قدر ظالم بودند . همین ملک محمد
فوری دست بلند کردم و حرفش را قطع کردم و گفتم : آقا اجازه سؤزوز بالنان شکرنه ن ( سخنتان را با عسل و شکر قطع می کنم .) دیگرپشت سر ملک محمد از این حرفها نزنید .
لحظه ای سکوت کرد و خیره نگاهم کرد . من و مهری هر دو ترس برمان داشت . آخر آن زمانها دانش آموز که جرات نداشت روی حرف دبیر و ناظم و مدیر حرفی بزند . حالا اگر ما را همراه مبصر به دفتر بفرستد و از دستمان گله کند ، خانم ناظم نمره انضباطمان را کم کند ، خبر به خانه مان برسد ، تنبیه بشویم که دختر ونمره انضباط کم !!!! هارانین داشینی باشیما سالیم کی آللاهین دا خوشونا گئتسین ؟ ( چه خاکی باید به سرمان بریزیم که خدا را خوش بیاید ؟ ) . او سکوت را شکست و گفت : اگر هر دوی شما را همراه با مبصر به دفتر بفرستم و نمره انضباطتان کم شود و حالتان جا بیاید ، این رستم دستان یا ملک محمد صدایتان را خواهد شنید یا زمرد قوشویش ؟
نفس در سینه مان حبس شد و او ادامه داد نمی فرستم چون شما نمی دانید . خیلی چیزها را نمی دانید بزرگ که شدید به روحم فاتحه خواهید خواند که مطالب کتاب را طوطی وار با راست و دروغش به شما یاد نداده ام و به حقایق پشت پرده اش نیز اشاره کرده ام . شاه نمی تواند عادل باشد . با هر اسمی که بر تخت نشیند
*
حافظ این دوست قدیمی و محبوب من ، شاید پیشگو بود
این چه شور است که در دور قمر می بینم
همه آفاق پر از فتنه و شر می بینم
هر کسی روز بهی می طلبد از ایام
علت آنست که هر روز بتر می بینم
ابلهان را همه شربت ز گلاب و قند است
قوت دانا همه از خون جگر می بینم
اسب تازی شده مجروح به زیر پالان
طوق زرین همه بر گردن خر می بینم
دختران را همه جنگست و جدل با مادر
پسران را همه بدخواه پدر می بینم
هیچ رحمی نه برادر به برادر دارد
هیچ شفقت نه پدر را به پسر می بینم
پند حافظ بشنو خواجه برو نیکی کن
که من این پند به از در و گهر می بینم
*

2008-07-25

یک روز صبح زود

اول صبحی هیچ حال و حوصله بیدار شدن نداشتم . دلم نمی خواست چشمم به جمال دنیا روشن شود . به صدای تلفن از جا پریدم . خانم رئیس بود .گویا همکاری بیمار شده و خانم رئیس در حالی که هنوز عصبانی بود از من خواست با عجله سر کار بروم . از دستش دلخور شدم . آخر عزیز من ، جان من طرف بیمار است و نمی تواند امروز سر کار حاضر شود ، حالا چرا مرا آن هم با داد و قال بیدار می کنی ؟ با عجله آماده شده ، به راه افتادم . اول صبحی دلخور وعصبی بودم . به خود گفتم به محض رسیدن به محل کار به رئیسم اعتراض کنم . دلم می خواست تا دیدمش گؤزومو یوموب آغزیمی آچام ( چشمم را ببندم و دهانم را باز کنم ) و هر چی دلم خواست به او بگویم . مگر من بنده و غلام شما هستم که وقت و بی وقت زنگ می زنی و با صدای نتراشیده و نخراشیده ات مزاحمم می شوی؟ خلاصه عصبی بودم . سوار اتوبوس شده کتاب را از داخل کیفم درآوردم و در حالی که ته دلم غرولند می کردم بازش کردم . حوصله خواندنش را نداشتم . چشمانم که در میان کلمات می گشت یکباره ایستاد . مگر چه دیده بود ؟ « ما محتاج این مردم هستیم . از آنها برای خودمان دشمن نتراشیم . در شهر باید دست به عصا راه رفت . آرام و سر به راه ، شهر خانه تاجر و دوستاقبان است تو هر چه باشد بیگانه ای .... کوری و راه به جائی نمی بری . » کلیدر
این محمود دولت آبادی بود که با من حرف می زد . از کجا می دانست که سالها بعد از اتمام کتابش یکی که از دست زمین و زمان به تنگ آمده ، چشم به قلمش خواهد دوخت ؟ آرام شدم آرام و بی های و هوی پیاده شدم و سر به زیر افکنده پی کارم رفتم . در حالی که درون دلم غوغائی بود .
گرچه دهاتی نیستیم و برای خود سرو سرداری داریم ، اما بی پناه تر و بی سرتر از ما مگر هست ؟ اعتراض دارم اگرچه به یکی قول داده ام که سرم را پائین بیاندازم و فقط قصه بنویسم و مسبب را نفرین کنم ، اما من کسی را نفرین نمی کنم و نخواهم کرد ، بلکه یک روز کاسه صبرم لبریز خواهد شد فریاد خواهم کشید . قانونی را که مرا از من گرفته لغو کنید
.

2008-07-17

وضعیت برق

وضعیت برق شما چطور است ؟
صادق اهری این بار از اوضاع قطع برق شکایت دارد و برق بازی راه انداخته است . من هم که دعوتم . سالهاست که در این آبادی کوچک از آبادیهای آلمان زندگی می کنم . یادم نمی آید برق منزل قطع شود . فقط یک بار ساعت حدود نه شب روز یکشنبه برق منزل به کلی قطع شد و به شماره اضطراری اداره مربوطه تلفن کردم و نیم ساعت نگذشته آمدند و سیمها را کنترل کردند و پانزده دقیقه ای طول نکشید و مشکل را حل کردند و رفتند .
اینجا هزینه برق و گاز و آب و فلان و بهمان و بئشمکان زیاد است و تازه هزینه را قبل از مصرف علی الحساب دریافت می کنند و سالی یک بار برای قرائت و کنترل کنتورها می آیند که آنوقت واویلا می شود . کسی که مصرف برقش زیاد شده باید مبلغ کلان یا خردی نیز بپردازد . امسال هم مثل سال گذشته در صورت حسابی که به من فرستاده بودند ، نوشته بودند که به علت مصرف کم برق تن خواه زیاد دارم و لازم نیست چهار ماه هزینه برق بپردازم . تازه قرار است ماهی ده یورو هم کمتر از سال قبل بپردازم . مرا می گوئید چنان خوش به حالم شد که نگو و نپرس .
من نیز کلیه عزیزانی را که صادق اهری به بازی دعوت کرده ، دعوتشان می کنم . به علاوه ارگون از جمهوری آذربایجان + پریا از گرجستان + اقاقیا از انگلستان + دختر همسایه از دانمارک + خاتونک + نی لبک + محمد قربانزاده از ماکو + هاپوتی و همه دوستان
و کنجکاوم در مورد بقیه مناطق جغرافیائی
*
داریوش چه زیبا می خواند
حیدر بابا گونلر بوتون دوماندی
گونلریمیز بیر بیریندن یاماندی
بیر بیریزدن آیریلمایین آماندی
یاخجیلیغی الیمیزدن آلیبلار
یاخجی بیزی یامان گونه سالیبلار
*
بیر اوچایدیم بو چیرپینان یئلینه ن
باغلاشئیدیم داغدان آشان سئلینه ن
آغلاشایدیم اوزاق دوشه ن ائلینه ن
بیر گؤرئیدیم آیریلیغی کیم سالدی
اؤلکه میزده کیم قیریلدی کیم قالدی ؟
*
حیدربابا - استاد شهریار

2008-07-12

بلبل - در کتاب کوچه

بلبلان خاموش، خر عرعر کند / در نفرت از آواز کسی می گویند که خود را خوش صدا تصوّر می کند.
بلبلی به شاخ گلی نشسته / به مزاح، اشاره به ریزه ای غذا است که به موی ریش یا سبیل کسی چسبیده باشد.
بلبلی که خوراکش زردآلو عنک باشد به از این نمی خواند. / از مقدمات بد و نادرست نتیجۀ خوب به دست نمی آید.
می زنم چهچه بلبل که خرم بگذرد از پل / در توجیه تملّق گوئی و چاپلوسی خود می آورند.
بلبلی خواندن / سرخوش و سر حال بودن
بلبلی کردن / به قصد دلبری و جلب توجه شیرین زبانی کردن
بلبل خاکی / اشاره ای ریشخنآمیز به الاغ و دراز گوش و کنایه از کسی که صدای زشتی دارد.
بلبل زبانی / شیرین زبانی و ورّاجی
بلبل سادات / لقبی است برای زنان الکن
بلبل سلطان / لقبی است برای مردان الکن
بلبل شاه طهماسب / کنایه از شخص پرچانه و ورّاج
بلبل مزاج / عاشق پیشه
*

 

2008-07-10

رقئییب

امروز پنج شنبه ، اولین پنج شنبه از ماه رجب است . ما به این روز رقئییب می گوئیم . در این روز حلوا می پزیم ، شکر پنیر و خرما داخل دیس می چینیم و به قبرستانهائی که عزیزانمان آنجا به خواب ابدی رفته اند می رویم . در فراقشان اشک حسرت می ریزیم و برایشان قرآن و دعا می خوانیم . سنگ قبرشان را آب و جارو می کنیم . سپس با همراهان به خانه عزیزی که هنوز یک سال از رفتنش نگذشته برمی گردیم و برایش در خانه عزاداری می کنیم
مادرم گفت : امروز وادی رحمت خیلی شلوغ است . مراسم عزاداری را در خانه برگزار می کنیم و برای دیدار برادرت فردا اول صبح به وادی رحمت می رویم . برای برادری که هنوز سه ماه از رفتنش نگذشته ، داغ مرگش تازه و جگرسوزاست . آنها دارند برایش عزاداری می کنند و فاتحه و یاسین می خوانند ، در حالی که من نمی توانم مرگش را باور کنم . فیلمهای ویدئویش را که نگاه می کنم ، می بینم نه تنها بیمار نیست بلکه قاه قاه می خندد و شوخی می کند . غم خودم را از یاد برده ام و برای پدر و مادر رنجورم آرزو صبر می کنم و نگرانشان هستم
قرار بود به توصیه دوستم در مورد مراسم رقئییب بیشتر و طولانی تر بنویسم . قرار بود برای برادرم و شقایق معصومش و همسر سیاه پوش اش شعری بنویسم . اما متاسفم که نمی توانم . شاید روزی دیگر

تقدیم به آنان که در سوگ عزیزانشان گریانند
..
گول اوسته بولبول قونار / بلبل روی گل می نشیند
بولبول سوز گوللر سولار / بدون بلبل گلها پژمرده می شوند
قارداش آدی گلنده / اسم برادر که می آید
اوره گیم قانا دولار / دلم پر خون می شود
..
سنگریم قالام قارداش / سنگر و قلعه ام برادر
قویما تک قالام قارداش / تنهایم نگذار برادر
قییما بو غربت ائلده / دلت نیاد در این غربت
بئله آغلار قالام قارداش / انگونه گریان شوم برادر
..
گؤزوم سن سیز قان آغلار / چشمانم بی تو خون می گریند
قارداش وای ، آی قارداش وای / ای وای برادر ، ای وای
کاشکا جانیم چیخئیدی / کاش خودم می مردم
دئمییئدیم قارداش وای / نمی گفتم وای برادر
وای برادرم وای

2008-07-08

مرگ شوکا

مرگت چه دیر خبر شد شوکای غریب
شوکای زیبایم
جای دوری نرفته بودم
و تو در آشیانه نبودی
گشتم، گشتم و گشتم
گریستم، گریستم و گریستم
نوزاد کوچک من
پستان هایم هوای تو را کرده اند
توضیح بیشتر در وبلاک صادق اهری و یوخا

2008-07-07

موج سبز

هرگاه باران دیوانه وار می بارد ، به یاد خاک تشنه وطن می افتم . دوست دارم وطن را همیشه سبز و خرم ، آهوانش را آزاد و خرامان ، مردمش را شاد و سربلند ببینم . هر خبر ناخوشی از وطن روحم را خسته و بیمار می کند . دلتنگم وطن ، دلتنگم