کلاس چهارم ابتدائی آنقدر خجالتی بودم که وقتی خانم معلم سوالی می پرسید به لکنت زبان می افتادم. روزی از روزها با یکی از همکلاسی هایم حرفمان شد و او شکایت مرا به خانم ناظم برد که فلانی دیروز عصر سوارتاکسی بار شده بود و از پشت سر به من دهن کجی می کرد. تازه خانم معلم وارد کلاس شده بود که خانم ناظم پشت سر او وارد شد و با خشم صدایم کرد . جلو رفتم و گفت : بچه بی تربیت پشت تاکسی بار چه می کردی ؟ با ترس و لکنت گفتم : خا..نم...ا...جا...زه... ما ... گفت : اجازه و زهرمار ، دستت رو باز کن ببینم . کف دستم را باز کردم و دو تا زد و خانم معلم که بغل دستش ایستاده بود دستش را جلو برد و خط کش اش را گرفت و گفت : به خاطر من ببخشید. خانم ناظم بس کرد و سپس رو به بچه ها کرد وگفت : فکر می کنید عصرها که مدرسه تعطیل است هر غلطی دوست دارید می توانید بکنید . پدرتان را در می آورم . دختر نباید سوار تاکسی بار مردم شود و... الی آخر . در حالی که او سخن رانی می کرد چشمان اشک آلودم به قیافه خانم معلم افتاد . گوئی او هم مثل من توی دلش زمزمه می کرد که خانم عزیز به شما چه ؟ مگر این بچه ها پدر و مادر ندارند که شما کفیل شده اید و وقت بی وقت به جانشان می افتید؟ بعد از رفتن خانم ناظم ، خانم معلم پرسید : راستی سوار تاکسی بار شده بودی ؟ گفتم : آخر ... پدر ما ...که تاکسی ...بار ... ندارد . گفت : می دانستم . فکر کردم بی اجازه سوار تاکسی بار مردم شدی . همکلاسی دست بلند کرد و با خنده گفت : خانم معلم اجازه ما خودمون دیدیم سوار تاکسی بارهمسایه شان شده بود. خانم معلم گفت : بشین سر جایت فضول . کسی ازت سوالی پرسید ؟ چند روزی از این ماجرا گذشت و روزی خانم ناظم با همان خط کش و چهره خشن اش وارد کلاس شد و به خانم معلم گفت که به یک نفر جهت ثبت نام در پیشاهنگی نیاز دارد. خانم معلم نگاهی به من انداخت و گفت : این دخترکم را بردار. پیشاهنگ که بشود چشم وگوشش باز می شود و به لکنت نمی افتد و هم خودت که می دانی چی میگم . خانم ناظم از من خواست که فردا با پدرم به دفتر بروم. پدرم با پیشاهنگ شدنم موافقت کرد و برایم لباس پیشاهنگی با کلاه و دستمال گردن تهیه کردوپوشیدم و پیشاهنگ شدم . سال تمام شد و خانم معلم به مادرم پیشنهاد کرد که هر سال اجازه دهند که من پیشاهنگ شوم زیرا که این برنامه موجب پیشرفت من شده است .
سال بعد مادرم موافقت نکرد و گفت : پیشاهنگ که می شوی خانم ناظم صد ساز می زند یک روز تعطیلی به گردش علمی می برد . روز بعد پول برای فلان جا ، روز دیگر غذا برای فلان مناسبت ، روزی دیگر پول برای خرید وسایل کمکهای اولیه و الی ماشالله . سر گنج که ننشسته ایم . با این همه مهمان و بچه محصل و هزار خرج دیگر ، تازه باید لباس پیشاهنگی هم بدوزیم . لباس پارسالی ات کوچک شده دامن اش کوتاه است و ..چه و ...چه
پنج شنبه که از مدرسه برگشتم ، بعد از ناهار مادرم بقچه حمام را دستم داد و گفت : برو بنشین و نوبت نگاه دار . من هم ظرفها را می شویم و با خواهر و خاله و فلانکس و بهمانکس می آیم . بقچه را برداشته به حمام رفتم . خانم معلم پارسالی هم نشسته بود. سلام کردم و کنارش نشستم. آن اوایل که او را در حمام می دیدم هم خنده ام می گرفت و هم تعجب می کردم . روزی به آبجی بزرگ گفتم : مگر خانم معلمها هم حمام می روند ؟ راستی خانم معلمها چی می خورند ؟ گفت : اگر حمام نروند که می گندند . آنها هم مثل ما آدم هستند غذا می خورند لباس می شویند .
آی که چه عالمی است این عالم کودکی . ساکت نشسته بودم وبا خودم می گفتم : آخ جون فردا به رحیمه و معصومه و رقیه و .. یک عالمه پز خواهم داد که در سالن انتظار حمام بغل دست خانم معلم نشسته بودم که صدای خانم معلم مرا به خود آورد . پرسید : امسال هم پیشاهنگ می شوی ؟ جواب دادم : نه خانم معلم . مادرمان اجازه نمی دهد . با تاسف پرسید : چرا ؟ دلایل مادرم را یکی یکی شمردم . سکوت کرد . بعد از نیم ساعتی نمره 8 خالی شد و نوبت به خانم معلم رسید . او منتظر حلیمه باجی شد که بیاید و نمره را بشوید . اما حلیمه باجی داخل نمره 5 بود و داشت به بدن مشتری کیسه می کشید . ربابه دختر حلیمه باجی جلو آمد و گفت : خانم معلم یک دقیقه صبر کنید من نمره را می شویم و بلافاصله وارد نمره شد . خانم معلم که سر پا ایستاده بود ، به طرف من خم شد و آهسته گفت : از اینکه امسال نمی توانی پیشاهنگ شوی غصه نخور. حالا مادرت میاد و تو را می شوید و عصر می روی خانه و راحت می خوابی . فردا هم جمعه است هم مشقهایت را می نویسی و هم استراحت می کنی . خدا را شکر شکمت گرسنه نیست. دستان پینه بسته ربابه را نگاه کن. یوخاری باخیب غم ائله مه / با نگاه کردن به بالادست غم مخور
سپس لبخندی به من زد و وارد نمره شد و به ربابه گفت : بسه دختر جان خوب تمیز کردی ، برو جانم .
بعد از رفتن خانم معلم داخل نمره ، به ربابه نگاه کردم . او از من بزرگتر بود و کلاس ششم ابتدائی درس می خواند . شاید مردود هم شده بود . مدرسه که تعطیل می شد بلافاصله به حمام می آمد و بغل دست مادرش می نشست . هم مشقهایش را می نوشت و هم به مادرش کمک می کرد .
سال بعد مادرم موافقت نکرد و گفت : پیشاهنگ که می شوی خانم ناظم صد ساز می زند یک روز تعطیلی به گردش علمی می برد . روز بعد پول برای فلان جا ، روز دیگر غذا برای فلان مناسبت ، روزی دیگر پول برای خرید وسایل کمکهای اولیه و الی ماشالله . سر گنج که ننشسته ایم . با این همه مهمان و بچه محصل و هزار خرج دیگر ، تازه باید لباس پیشاهنگی هم بدوزیم . لباس پارسالی ات کوچک شده دامن اش کوتاه است و ..چه و ...چه
پنج شنبه که از مدرسه برگشتم ، بعد از ناهار مادرم بقچه حمام را دستم داد و گفت : برو بنشین و نوبت نگاه دار . من هم ظرفها را می شویم و با خواهر و خاله و فلانکس و بهمانکس می آیم . بقچه را برداشته به حمام رفتم . خانم معلم پارسالی هم نشسته بود. سلام کردم و کنارش نشستم. آن اوایل که او را در حمام می دیدم هم خنده ام می گرفت و هم تعجب می کردم . روزی به آبجی بزرگ گفتم : مگر خانم معلمها هم حمام می روند ؟ راستی خانم معلمها چی می خورند ؟ گفت : اگر حمام نروند که می گندند . آنها هم مثل ما آدم هستند غذا می خورند لباس می شویند .
آی که چه عالمی است این عالم کودکی . ساکت نشسته بودم وبا خودم می گفتم : آخ جون فردا به رحیمه و معصومه و رقیه و .. یک عالمه پز خواهم داد که در سالن انتظار حمام بغل دست خانم معلم نشسته بودم که صدای خانم معلم مرا به خود آورد . پرسید : امسال هم پیشاهنگ می شوی ؟ جواب دادم : نه خانم معلم . مادرمان اجازه نمی دهد . با تاسف پرسید : چرا ؟ دلایل مادرم را یکی یکی شمردم . سکوت کرد . بعد از نیم ساعتی نمره 8 خالی شد و نوبت به خانم معلم رسید . او منتظر حلیمه باجی شد که بیاید و نمره را بشوید . اما حلیمه باجی داخل نمره 5 بود و داشت به بدن مشتری کیسه می کشید . ربابه دختر حلیمه باجی جلو آمد و گفت : خانم معلم یک دقیقه صبر کنید من نمره را می شویم و بلافاصله وارد نمره شد . خانم معلم که سر پا ایستاده بود ، به طرف من خم شد و آهسته گفت : از اینکه امسال نمی توانی پیشاهنگ شوی غصه نخور. حالا مادرت میاد و تو را می شوید و عصر می روی خانه و راحت می خوابی . فردا هم جمعه است هم مشقهایت را می نویسی و هم استراحت می کنی . خدا را شکر شکمت گرسنه نیست. دستان پینه بسته ربابه را نگاه کن. یوخاری باخیب غم ائله مه / با نگاه کردن به بالادست غم مخور
سپس لبخندی به من زد و وارد نمره شد و به ربابه گفت : بسه دختر جان خوب تمیز کردی ، برو جانم .
بعد از رفتن خانم معلم داخل نمره ، به ربابه نگاه کردم . او از من بزرگتر بود و کلاس ششم ابتدائی درس می خواند . شاید مردود هم شده بود . مدرسه که تعطیل می شد بلافاصله به حمام می آمد و بغل دست مادرش می نشست . هم مشقهایش را می نوشت و هم به مادرش کمک می کرد .
1 comment:
... ماکو
با اون صخره سنگی بزرگ که همیشه برام جذاب بوده
خیابان دراز اصلی
کشمش تپه سنگر عمارت سردار با اون باغ بسیار زیبا هندوار بلوار یوخاری خیابان روزهای محرم و روشن کردن شمع شیطنتهای کودکی
مرا به کجاها که نبردید
:)
Post a Comment