( قصه ناتمام ، گلین بانو ) مرا به دوران کودکی برد . حدود دوازده ، سال داشتم . من و مهناز و دو دختر دائیم با هم دوست بودیم . دختر بچه ای به نام سنبل هم دوست دیگر ما بود . سنبل تقریبن هم سن و سال ما بود . خانواده خاله ام او را از ده آورده بودند تا کمک خاله و مادرشوهرش باشد و به علت سن کمش وظیفه اش فقط نگهداری بچه کوچولو بود تا خاله و مادرشوهرش با خیال راحت به کارهایشان برسند . سنبل از خانواده فقیری بود و در قبال خوراک و پوشاک و دستمزد اندکی که پدرش هر ماه از خانواده خاله ام می گرفت ، کار می کرد . هر گاه خانواده ها دور هم جمع می شدند ، اومن و مهناز و دو دختر دائیم را دور خودش جمع می کرد و در گوشه ای برایمان قصه می گفت . از همان قصه های مادربزرگم . او در قصه گوئی مهارت خاصی داشت . صدا و ادای هر یک از قهرمانان قصه را به خوبی در می آورد . اگر امکان تحصیل برایش فراهم می شد یقینن هنرمندی معروف می شد .
روزی از روزها دختردائی بزرگم از من پرسید : بکارت چیست ؟ گفتم : نمیدانم . این حرف را از کجا درآورده ای ؟ گفت : از مجله جوانان . مامانم داشت مجله جوانان میخواند ، من هم آنجا دیدم . پرسیدم : خوردنی است ؟ گفت : نه پسری داشت پاره اش می کرد و خودش هم مثل اینکه پرده بود . مامانم به اتاق برگشت و نتوانستم بقیه اش را بخوانم . بعد از مامانم پرسیدم جواب داد که زیاد حرف نزن . چقدر پررو شده ای تو. دخترها این حرفها را نمی زنند ( ای عجب آنچه که می بایست دخترها همه چیز را درموردش بدانند ) می خواستیم از مادرمان بپرسیم که دختر دائی کوچکم گفت : کار خطرناکی است نگوئید تا تنبیه نشویم . خلاصه در این کلمه بکارت که خودش هم پاره شدنی و انگار پرده بود مانده بودیم . روزی فرارسید که باز خانواده ها دور هم جمع شدند و ما دختربچه ها جلسه کودکانه مان را تشکیل دادیم . باز سنبل رشته سخن را به دست گرفت و این چنین گفت : در روستای ما به بکارت ( قیزلیق ) می گویند . این قیزلیق چیز بسیار مهمی است که هر دختری که به خانه شوهر می رود با خودش همراه می برد و اگر دختری قیزلیق را با خودش به خانه شوهر نبرد شب عروسی خانواده داماد او را سوار الاغ می کنند و روی سرش گونی یا چوال می اندازند اول توی کوچه ها می گردانند و بعد به خانه پدرش می فرستند . پرسیدم : بعد از آن چه می شود ؟ گفت : مادر بزرگم تعریف می کرد که قدیمها چنین دختری را پدر یا برادرش می کشت . حالا که ژاندارمها همه جا هستند و نمی توانند بکشند ، تا آخرعمرش درخانه می ماند و بیرون نمی آیدو آنها همیشه دعای مرگ این دختر را دارند . ( حبس ابد با اعمال شاقه در خانه ) پرسیدم : خوب می توانستند اجازه بدهند برود و از خانه پدرش بیاورد حتما یادش رفته و نیاورده . مهناز پرسید : جنس ای قیزلیق از چی بود ؟ گویا سنبل در این مورد بیشتر می دانست تازه می خواست درموردش توضیح دهد که صدای خنده و مسخره بلند زن دائی کوچکم که متاسفانه معلم نیز بود توجه همه را به خود جلب کرد . او که متوجه کنجکاوی ما شده و بعضی از کلمات ما را شنیده بود با سرو صدایش مادران ما را با خبر کرد که دختران شما ، ( یومورتادان چیخمامیش جوک جوک ائدیرلر) هنوز از تخم در نیامده جیک جیک سرداده اند . به جای قصه گقتن حرفهائی از شوهر و ...می زنند . چشمتان روز بد نبیند که ما هر چهار دخترجلو چشم زن دائی فضول و اطرافیان هم تنبیه شدیم و هم اجازه حرف زدن و دوستی از ما سلب شد ، چون در نظر مادرانمان بچه های بی تربیتی بودیم و باید این گونه ادب می شدیم . سنبل بیچاره کتک نخورد اما سرزنش شنید و اخطار داده شد که اگر بار دیگر دور و بر دخترها بپلکد به پدرش تحویل داده خواهد شد و او که در سایه این خانواده شکمی سیر و لباسی گرم داشت و به پدرش نیز کمک می شد دیگر نزد ما نیامد و قصه های ناتمامش را مادربزرگم برایم ادامه داد .
حدود یکی دو ماه از این ماجرا گذشت روزی که باز فامیل دورهم جمع شده بودند مهناز به من نزدیک شد و گفت : بالاخره راز بکارت را کشف کردم . به دختر دائی ها هم اشاره کردیم که خبر مهمی داریم . مادر مهناز که توجهش کاملا به ما بود یک دفعه گفت : با در گوشی حرف زدنتان مغز ما را نخورید بروید آن یکی اتاق سر و صدایتان ناراحتم می کند . این لغو تحریم آشکار ما بود . با خوشحالی به اتاقی خلوت رفتیم و مهناز گفت : سه روز پیش یواشکی از معلمم پرسیدم و او از من خواست سر جایم بنشینم ، بعد خودش با صدای بلند در مورد بکارت حرف زد و همه چیز را گفت .آن روز مهناز درسی را که از معلمش یاد گرفته بود به ما نیز توضیح داد
بعدها متوجه شدیم که همین معلم با مادر مهناز تماس گرفته وبه وسیله او به مادرانمان پیام فرستاده بود که
وظیفه ای را که برعهده داشتید به انجام نرساندید ، حداقل مزاحم آموزش غیرمستقیم من نباشید
No comments:
Post a Comment