2007-03-31

بچه که بودم


بچه که بودم ، دختر خوب و باادب و سربه زيری بودم . توسط مادربزرگ و مادر و ... ادب را خوب ياد گرفته بودم . آموخته بودم که با صدای بلند نخندم ، جواب سربالا ندهم ، چشم بگويم و مهمتر از همه اين که ( نه ) کلمه بسيار بدی است و دخترهای باتربيت اين کلمه را بر زبان نمی آورند . اگر هم روزی به خانه بخت رفتم بايد موضوع مهم ( دختر با لباس سفيد به خانه شوهر می رود و با کفن سفيد بيرون می آيد . ) را آويزه گوشم کرده بودم . هنگام دعوا با برادرهايم حق با آنها بود و من کوتاه می آمدم . باز هم خدا رحمت کند بر اموات پدر عزيز و نازنينم را که اجازه نمی داد آنها روی من دست بلند کنند و می گفت : دخترها مخلوق زيبا و ظريف خدا هستند و اگر در خانه ای دختری کتک بخورد فرشته های خدا قهر می کنند و به آن خانه سر نمی زنند و در تمام طول عمرم حتی به شوخی زدنش را هم نديدم . اما مادرم عقيده ای ديگر داشت و می گفت ( الله آروادی ووردی کی آرواد يارتدی ) خدا مارا زده که زن آفريده وگرنه ما هم مرد خلق می شديم . اما خودش دست بزنی داشت .
زنان فاميل و همسايه مرا خيلی دوست داشتند و می گفتند : ماشاالله چه دختر خوب و باادب وخجالتی ، کاش ما هم چنين دختری داشتيم ( مه له سه ، اتی يئييلر ) منظور مثل گوسفند مظلوم بودن است . و همراه با به به و چه چه و ماشاالله انگشتشان را به تخته می کوبيدند که چشم نخورم و خدای نکرده زبانم برای دفاع از خودم باز نشود . از مادرم می خواستند اسپند دود کند . مادرم نيز با افتخار فراوان اسپند دود می کرد و دور من می گردانيد که مبادا دختر کر و کور و لالش چشم بخورد . زن همسايه می گفت : حيف که بچه ای و اختلاف سن تو و پسرم خيلی زياد است و گرنه ترا عروس خودم می کردم . داشتن عروسی مثل تو آرزوی هر مادرشوهريست . ( نميدانم چرا مادر شوهر ما ندانست قدر ما را ؟ )
يکی از نزديکان ما که مخالف چنين تربيتی بود می گفت : دوران خجالتی بودن دختر سپری شده است . دختری که در آينده وارد جامعه خواهد شد بايد زبان باز کند و حرفش را بزند . بايد کمی جرات داشته باشد . بايد زندگی کردن در جامعه را ياد بگيرد . اين دختر خيلی مظلوم است مثل گوسفندی که در گوشه حياط به درخت بسته شده است . در جامعه گرگ زياد است و ( قويونون ياخجی سی قوردا يئتيره ر ) گوسفند فربه نصيب گرگ می شود . منظورش از گوسفند به درخت بسته شده ، گوسفندی بود که برای قربانی کردن به خانه آورده و در گوشه ای از حياط به درخت بسته بودند و آن روز اجلش رسيده بود . همان روز قصاب با شاگردش آمد گوسفند را گرفت و بر زمين کوبيد و شاگردش دستها و پاهای زبان بسته را محکم گرفت و او سر حيوان بيچاره را گوش تا گوش بريد . طفلک زبان بسته لرزيد و لرزيد و سرانجام از حرکت ايستاد . توی دلم گفتم چرا راحتش نمی گذاريد لااقل به حال خودش بميرد سرش را که بريده ايد ؟ دست و پا زدن زبان بسته دلم را لرزاند به اين فکر بودم اگر آدم در زندگيش به بن بست برسد کارش به کجا خواهد کشيد ؟
بزرگ که شدم ، به خانه بخت که رفتم :
منی بير قورد دالادی گرگی مرا دريد
قانيمی دا يالادی خونم را هم ليسيد
دئدی به صاحاب سيزام فکر کرد که بی کسم
اوستومه داش قالادی لاشه ام را با سنگ پوشانيد

No comments: