در این سال جدید باز دلم می خواهد بنویسم . می خواهم آنچه که دلم می خواهد بنویسم . نه از چپ نگاه کردن مادرم بترسم ، نه از بی حیا لقب گرفتنم پروا داشته باشم و نه پایبند تعصب و تبعیض شوم . من که الکیم اله نیب ، قلبیریم گؤیده فیریلداییب ( منظور از من دیگه گذشته ) از چی باید بترسم و خجالت بکشم ؟ ملاحظه چه چیزی را بکنم ؟ بیشتر از نصف عمرم غرق درتعصب و تبعیض و نابرابری سپری شد . به جوانیم رحم نکردم به پیری ام چرا رحم کنم ؟ بگذار بگویند فلانی سر پیری سخن ازعشق بر زبان می راند . می خواهم از نوجوانیم بنویسم از همان دورانی که ما دخترها نیز مثل پسرها انسان بودیم و دل داشتیم و نوجوان بودیم و خدا در دل ما نیز عشق و احساس و دل آفریده بود . آن دورانی که وقتی برادرهایمان از زیبائی ودلربائی دختری سخن می گفتند مادرانمان قربان صدقه شان می رفتند و برایشان اسپند نیز دود می کردند . از آن دورانی که ما را با پارچه سفیدی مقایسه می می کردند که اگر لکه ای می خورد با هیچ پاک کنی پاک نمی شد . از آن دورانی که پدران و مادران ما را نصف انسان حساب کردند و پس از آن نیز قانون نوشتند و این افکار و اندیشه شان را روی کاغذ نیز به رسمیت شناختند . دوست داشتم از پسری حرف بزنم که از قیافه اش خوشم می آمد. اصلن چرا پاکات ایچینده سؤز دانیشیم ؟ (چرا داخل پاکت حرف بزنم و سر بسته سخن بگویم ) در آن بحران نوجوانی عاشق پسری بودم که غفار نام داشت .دانشجوی خوش تیپی که دل از کفم ربوده بود . می خواستم من نیز مثل برادرم خیلی راحت به مادرم بگویم که از غفار خیلی خوشم می آید چون شبیه فلان شاعر است . اما این اجازه را نداشتم چون گفتن همان و در نظر بزرگترها خانه خراب شدن همان . چه بسا که با اظهار چنین حقیقتی خانه نشین می شدم مثل خیلی از دخترها . مثل دختر همسایه که تا کلاس پنجم ابتدائی درس خوانده و خانه نشین شده بود . طفلک مرتکب خطائی هم نشده بود فقط پدر و مادرش فکر می کردند دختر اگر زیاد درس بخواند فاسد می شود . در دوران ما اشتباه کوچکی به گناهی بزرگ و غیرقابل بخشش تبدیل می شد . بعضی از مردان به من اعتراض می کنند که فقط از مشکلات زنان می نویسم آنها نیز مشکل دارند و آنها نیز بیشتر مواقع مثل ما سوختند . خوب به ایشان نیز حق می دهم اما آقایان عزیز باور کنید ما زنان زیادی سوختیم خیلی زیادی .
آن دوران که هنوز دانش آموز دبیرستان بودم و گویا پانزده ساله بودم ، همراه با هم مدرسه ای هایم مهناز و مهری و اشرف و دلبر ، از دربندهای کم عرض و کوچه پس کوچه های طولانی راسته کوچه می گذشتیم به خیابان دراز و طویل می رسیدیم که آن سرش ناپیدا بود . هنوز خط واحد در آن مسیر، اتوبوسی نداشت و ما پیاده راه طولانی تا مدرسه را سپری می کردیم . خانه رحیمه خانم در بین راه مدرسه ما بود . او هر ماه به مجلس روضه مادرم می آمد . او و مادرم در مسجد با هم آشنا شده بودند و فامیل دور دلبر نیز بودند . رحیمه خانم شش فرزند داشت و مرا نیز خیلی دوست داشت و هر وقت می دید به به و چه چه می کرد که ما...شا...لله... چه دختر خوب و سربزیری ، همسرم آقا جلیل نیز هر وقت این دختر را می بیند برایش دعا می کند و می گوید خوش به حال خانواده ای که این دختر عروسشان بشود . چقدر مظلوم مه له سه اتی یئییلر ( اگر بع بع کند گوشتش خوردنی می شود ، منظور مثل گوسفند مظلوم است ) از این ضرب المثل او چقدر بدم می آمد . غفار فرزند بزرگ رحیمه خانم بود او دانشجو بود و عجب تیپ و قیافه ای داشت . محشر بود . هر روز که ما دخترها به مدرسه می رفتیم او نیز از خانه بیرون می آمد و از روبروی ما می گذشت . گاهی لبخند می زد و من آرزو داشتم این لبخند اظهار علاقه او نسبت به من باشد . گاهی اوقات حس می کردم دلبر نیز به او لبخند می زند اما من به دل نمی گرفتم . تقریبن به دیدنش عادت کرده بودم . او را دوست داشتم و در عالم رویاهایم با او حرف می زدم و برایش عشق نامه می نوشتم . روزی که سر راهمان قرار نمی گرفت نگرانش می شدم اما پرسیدن از دلبر که فامیلت امروز نیست در شان من نبود به قول مادربزرگم دختر باید غرور داشته باشد و حرف از دوست داشتن پسری به زبان نیاورد . اصلن زن نباید به مردش بگوید که دوستش دارد چون مردها ظرفیت ندارند و زود خودشان را می بازند . خلاصه بعد ازمدت کوتاهی متوجه شدم که رفت و آمد رحیمه خانم به خانه ما بیشتر شد و احساس کردم کاسه ای زیر نیم کاسه است و مخفیانه متوجه شدم که از من خواستگاری می کند اما برای چه کسی ؟ نمیدانستم . می دانستم که مخالف اصلی پدرم است چون او دوست نداشت دخترانش دیپلم نگرفته به خانه بخت بروند . مادرم هم عقیده داشت دختری که در سن کم ازدواج کند ترسو می شود و نمی تواند از خودش در مقابل زورگوئی دفاع کند .( نه که من هیچ ترسو نشدم . ) روزهای آخری که غفار نگاهم میکرد احساس می کردم که از چشمانش شعله های خشم زبانه می کشد نگاهش رنگ نفرت دارد تا عشق . روزی دلبر به من نزدیک شد و گفت : شماره تلفن تو رو به غفار دادم حرف مهمی با تو دارد . در حالی که دلم برای شنیدن صدایش می لرزید گفتم : خانه ما پرجمعیت است و نمی توانم با او حرف بزنم . گفت : هر وقت تنها شدی به من زنگ بزن و من هم باهاش تماس می گیرم . ضمن این که قبول کردم ، از او کار مهم را پرسیدم اول نمی خواست بگوید بعد زبان باز کرد که گویا مادر و پدر غفار علی رغم میل باطنی او مرا برای نامزدیش انتخاب کرده اند و او میخواهد در این مورد با من صحبت کند . از شنیدن این خبر نمی توانم بگویم چه حالی شدم . پسر مورد علاقه من ، مرا نمی خواهد . خیلی کنجکاو بودم علت عدم علاقه او را بدانم . بالاخره خانه خلوت شد و او توانست با من تماس تلفنی داشته باشد . وای خدای من چه صدائی داشت مثل پرنس رویاهای من چه زیبا و دلنشین سخن می گفت . درست مثل شاعر مورد علاقه من که یک بار شعرش را با صدای خودش از تلویزیون شنیده بودم . خلاصه کلام او به من گفت : پدر و مادرم اصرار دارند که من و تو ازدواج کنیم . تو دختر زیبائی هستی و در میان دانشجویان و پسرهای محله خاطرخواه زیاد داری من تو را مثل خواهر خودم خیلی دوست دارم . اما بعنوان همسر ، دلبر را ترجیح می دهم . من و او مدتی است که همدیگر را دوست داریم و به هم نامه می دهیم و دور از چشم خانواده مان تلفنی حرف می زنیم . در جوابش گفتم : شما خیلی دلربا هستید و من هم شما را مثل برادر خودم خیلی دوست دارم . خیال ازدواج نیز ندارم و فکر نمی کنم خانواده ام به این وصلت رضایت دهند چون خواهر بزرگتر از من در خانه مان است . گفت : در خانه ما حرف اول را پدرم می زند و مادرم نیز پیروی می کند انها خیال دارند خانواده ات را راضی کنند و تا ازدواج خواهر بزرگتر هم صبر کنند . بگو که مرا نمی خواهی فحشم بده اصلن بگو این پسر شما لات و بی سروپاست و تریاکی هست و با دخترها لاس می زند هر چی دلت خواست بگو ناراحت نمی شوم فقط تورا نمی خواهم .
به او قول دادم مادرش را مایوس کنم . اما آن شب تا صبح خوابم نبرد گویا تب داشتم و توی دلم هذیان می گفتم چقدر غمگین بودم . از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان آهسته و بی صدا گریستم . این عشق یک طرفه نوجوانی عجب حالم را گرفته بود . لحظاتی شیطان جنی توی جلدم می رفت و می گفت : حالا که خانواده اومرا می خواهند چرا فرصت را از دست بدهم اصلن غفار مرا دوست نداشته باشد هر صبح دیدن او خودش نعمتی است . اما پس از لحظاتی عقیده ام عوض می شد مردی که مرا دوست نداشته باشد می خواهم چه کار؟ اگر تابلو بخواهم که عکس شاعر مورد علاقه ام را پیدا کرده پشت جلد کتابم زده ام و هر روز و هر لحظه می بینمش . غفار خشمگین را می خواهم چه کار ؟ مخصوصن جمله ای که بین حرفهایش به من گفت حالم را خیلی گرفت . او اظهار کرد که گویا من بع بعی هستم و مه له سه م اتیم یئییله ر و او بع بعی نمی خواهد دلبر را می خواهد . من هم دلم سوخت و جواب دادم : پسری که از ترس باباش تو سوراخ موش قایم شود به درد من نمی خورد من بامردی ازدواج می کنم که مرد باشد . اما دل او نسوخت ، حرف من ناراحتش نکرد فقط دست به دامنم شده بود که یک کاری بکنم . در عالم رویاهایم شب وحشتناکی را گذرانده بودم . مرد رویاهایم پرکشیده و رفته بود . صبح که برنامه ام را توی کیفم می گذاشتم عکس شاعر عزیز و دوست داشتنیم سر جایش بود و به من لبخند می زد .
چند روز بعد که روضه بود و رحیمه خانم هم به خانه ما آمده بود از خوبی پسرش تعریف کرد که چقدر پسر خوبی است و سر به زیرو مهربان و شوخ طبع است و من بلافاصله با خنده ای مصنوعی گفتم : یعنی میمون است . شکلک هم در می آورد ؟ مادرم چپ نگاهم کرد و با دست راستش صورتش را نیشگون گرفت و رحیمه خانم هم مثل چغندر سرخ شد و گفت : یعنی تو پسر گل منو به میمون تشبیه می کنی ؟ گفتم : حاشا من این حرفو نزدم فقط مثال زدم . او دوباره شروع به تعریف و توصیف از پسرش کرد و من هم در حالی که توی دلم حرفهایش را تصدیق می کردم گفتم : هئچ کیم اؤز قاتیغینا تورش دئمه ز ( هیچ کس نمیگه ماست من ترشه ) در حالی که از حاضرجوابی من خوشش نیامده بود از زیبائی پسرش و شباهت او به فلان خواننده و فلان مرد بزرگ و غیره سخن گفت . گفتم : قارقایا دئدیلر گئت لاپ گؤزل اوشاقی تاپ گه تی گئتدی اؤز اوشاقین گه تدی به کلاغه گفتند برو زیباترین بچه را پیدا کن و بیاور رفت بچه خودش رو آورد . رحیمه خانم از جواب من خیلی ناراحت شد و از مادرم خواست مرا گوشمالی بدهد . اما گویا مادرم از جواب من راضی بود چون بعد از رفتن رحیمه خانم سر سخن را باز نکرد .
چند روزی نگذشته بود که دوباره دلبر به من خبر داد که غفار حرف مهمی دارد . گفتم : نمی خواهم صدایش را بشنوم . خوب حق هم داشتم در عالم خودم با دلم عهد و پیمان بسته بودم که او را فراموش کنم و سعی زیادی هم کرده بودم حالا چرا باید دوباره صدایش را بشنوم . اما دلبر دست بردار نبود . بالاخره غفار زنگ زد وبه من خبر داد که جوابهای آن روز من دل مادرش را زده حالا دیگروقتی سخن از من به میان می آید می گوید خدا نصیب گرگ بیابانی نکند چه دختر پرروئیست . گفت : تو یک فرشته ای خیلی دوستت دارم و میخواستم اولین نفری باشی که به عقدکنان من و دلبر دعوت می شوی . من هم دعوتش را قبول کرده و در جشن و عقدکنانشان نیز شرکت کردم . اما بین خودمان باشد عشق نوجوانی مثل باران بهاریست .
آن دوران که هنوز دانش آموز دبیرستان بودم و گویا پانزده ساله بودم ، همراه با هم مدرسه ای هایم مهناز و مهری و اشرف و دلبر ، از دربندهای کم عرض و کوچه پس کوچه های طولانی راسته کوچه می گذشتیم به خیابان دراز و طویل می رسیدیم که آن سرش ناپیدا بود . هنوز خط واحد در آن مسیر، اتوبوسی نداشت و ما پیاده راه طولانی تا مدرسه را سپری می کردیم . خانه رحیمه خانم در بین راه مدرسه ما بود . او هر ماه به مجلس روضه مادرم می آمد . او و مادرم در مسجد با هم آشنا شده بودند و فامیل دور دلبر نیز بودند . رحیمه خانم شش فرزند داشت و مرا نیز خیلی دوست داشت و هر وقت می دید به به و چه چه می کرد که ما...شا...لله... چه دختر خوب و سربزیری ، همسرم آقا جلیل نیز هر وقت این دختر را می بیند برایش دعا می کند و می گوید خوش به حال خانواده ای که این دختر عروسشان بشود . چقدر مظلوم مه له سه اتی یئییلر ( اگر بع بع کند گوشتش خوردنی می شود ، منظور مثل گوسفند مظلوم است ) از این ضرب المثل او چقدر بدم می آمد . غفار فرزند بزرگ رحیمه خانم بود او دانشجو بود و عجب تیپ و قیافه ای داشت . محشر بود . هر روز که ما دخترها به مدرسه می رفتیم او نیز از خانه بیرون می آمد و از روبروی ما می گذشت . گاهی لبخند می زد و من آرزو داشتم این لبخند اظهار علاقه او نسبت به من باشد . گاهی اوقات حس می کردم دلبر نیز به او لبخند می زند اما من به دل نمی گرفتم . تقریبن به دیدنش عادت کرده بودم . او را دوست داشتم و در عالم رویاهایم با او حرف می زدم و برایش عشق نامه می نوشتم . روزی که سر راهمان قرار نمی گرفت نگرانش می شدم اما پرسیدن از دلبر که فامیلت امروز نیست در شان من نبود به قول مادربزرگم دختر باید غرور داشته باشد و حرف از دوست داشتن پسری به زبان نیاورد . اصلن زن نباید به مردش بگوید که دوستش دارد چون مردها ظرفیت ندارند و زود خودشان را می بازند . خلاصه بعد ازمدت کوتاهی متوجه شدم که رفت و آمد رحیمه خانم به خانه ما بیشتر شد و احساس کردم کاسه ای زیر نیم کاسه است و مخفیانه متوجه شدم که از من خواستگاری می کند اما برای چه کسی ؟ نمیدانستم . می دانستم که مخالف اصلی پدرم است چون او دوست نداشت دخترانش دیپلم نگرفته به خانه بخت بروند . مادرم هم عقیده داشت دختری که در سن کم ازدواج کند ترسو می شود و نمی تواند از خودش در مقابل زورگوئی دفاع کند .( نه که من هیچ ترسو نشدم . ) روزهای آخری که غفار نگاهم میکرد احساس می کردم که از چشمانش شعله های خشم زبانه می کشد نگاهش رنگ نفرت دارد تا عشق . روزی دلبر به من نزدیک شد و گفت : شماره تلفن تو رو به غفار دادم حرف مهمی با تو دارد . در حالی که دلم برای شنیدن صدایش می لرزید گفتم : خانه ما پرجمعیت است و نمی توانم با او حرف بزنم . گفت : هر وقت تنها شدی به من زنگ بزن و من هم باهاش تماس می گیرم . ضمن این که قبول کردم ، از او کار مهم را پرسیدم اول نمی خواست بگوید بعد زبان باز کرد که گویا مادر و پدر غفار علی رغم میل باطنی او مرا برای نامزدیش انتخاب کرده اند و او میخواهد در این مورد با من صحبت کند . از شنیدن این خبر نمی توانم بگویم چه حالی شدم . پسر مورد علاقه من ، مرا نمی خواهد . خیلی کنجکاو بودم علت عدم علاقه او را بدانم . بالاخره خانه خلوت شد و او توانست با من تماس تلفنی داشته باشد . وای خدای من چه صدائی داشت مثل پرنس رویاهای من چه زیبا و دلنشین سخن می گفت . درست مثل شاعر مورد علاقه من که یک بار شعرش را با صدای خودش از تلویزیون شنیده بودم . خلاصه کلام او به من گفت : پدر و مادرم اصرار دارند که من و تو ازدواج کنیم . تو دختر زیبائی هستی و در میان دانشجویان و پسرهای محله خاطرخواه زیاد داری من تو را مثل خواهر خودم خیلی دوست دارم . اما بعنوان همسر ، دلبر را ترجیح می دهم . من و او مدتی است که همدیگر را دوست داریم و به هم نامه می دهیم و دور از چشم خانواده مان تلفنی حرف می زنیم . در جوابش گفتم : شما خیلی دلربا هستید و من هم شما را مثل برادر خودم خیلی دوست دارم . خیال ازدواج نیز ندارم و فکر نمی کنم خانواده ام به این وصلت رضایت دهند چون خواهر بزرگتر از من در خانه مان است . گفت : در خانه ما حرف اول را پدرم می زند و مادرم نیز پیروی می کند انها خیال دارند خانواده ات را راضی کنند و تا ازدواج خواهر بزرگتر هم صبر کنند . بگو که مرا نمی خواهی فحشم بده اصلن بگو این پسر شما لات و بی سروپاست و تریاکی هست و با دخترها لاس می زند هر چی دلت خواست بگو ناراحت نمی شوم فقط تورا نمی خواهم .
به او قول دادم مادرش را مایوس کنم . اما آن شب تا صبح خوابم نبرد گویا تب داشتم و توی دلم هذیان می گفتم چقدر غمگین بودم . از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان آهسته و بی صدا گریستم . این عشق یک طرفه نوجوانی عجب حالم را گرفته بود . لحظاتی شیطان جنی توی جلدم می رفت و می گفت : حالا که خانواده اومرا می خواهند چرا فرصت را از دست بدهم اصلن غفار مرا دوست نداشته باشد هر صبح دیدن او خودش نعمتی است . اما پس از لحظاتی عقیده ام عوض می شد مردی که مرا دوست نداشته باشد می خواهم چه کار؟ اگر تابلو بخواهم که عکس شاعر مورد علاقه ام را پیدا کرده پشت جلد کتابم زده ام و هر روز و هر لحظه می بینمش . غفار خشمگین را می خواهم چه کار ؟ مخصوصن جمله ای که بین حرفهایش به من گفت حالم را خیلی گرفت . او اظهار کرد که گویا من بع بعی هستم و مه له سه م اتیم یئییله ر و او بع بعی نمی خواهد دلبر را می خواهد . من هم دلم سوخت و جواب دادم : پسری که از ترس باباش تو سوراخ موش قایم شود به درد من نمی خورد من بامردی ازدواج می کنم که مرد باشد . اما دل او نسوخت ، حرف من ناراحتش نکرد فقط دست به دامنم شده بود که یک کاری بکنم . در عالم رویاهایم شب وحشتناکی را گذرانده بودم . مرد رویاهایم پرکشیده و رفته بود . صبح که برنامه ام را توی کیفم می گذاشتم عکس شاعر عزیز و دوست داشتنیم سر جایش بود و به من لبخند می زد .
چند روز بعد که روضه بود و رحیمه خانم هم به خانه ما آمده بود از خوبی پسرش تعریف کرد که چقدر پسر خوبی است و سر به زیرو مهربان و شوخ طبع است و من بلافاصله با خنده ای مصنوعی گفتم : یعنی میمون است . شکلک هم در می آورد ؟ مادرم چپ نگاهم کرد و با دست راستش صورتش را نیشگون گرفت و رحیمه خانم هم مثل چغندر سرخ شد و گفت : یعنی تو پسر گل منو به میمون تشبیه می کنی ؟ گفتم : حاشا من این حرفو نزدم فقط مثال زدم . او دوباره شروع به تعریف و توصیف از پسرش کرد و من هم در حالی که توی دلم حرفهایش را تصدیق می کردم گفتم : هئچ کیم اؤز قاتیغینا تورش دئمه ز ( هیچ کس نمیگه ماست من ترشه ) در حالی که از حاضرجوابی من خوشش نیامده بود از زیبائی پسرش و شباهت او به فلان خواننده و فلان مرد بزرگ و غیره سخن گفت . گفتم : قارقایا دئدیلر گئت لاپ گؤزل اوشاقی تاپ گه تی گئتدی اؤز اوشاقین گه تدی به کلاغه گفتند برو زیباترین بچه را پیدا کن و بیاور رفت بچه خودش رو آورد . رحیمه خانم از جواب من خیلی ناراحت شد و از مادرم خواست مرا گوشمالی بدهد . اما گویا مادرم از جواب من راضی بود چون بعد از رفتن رحیمه خانم سر سخن را باز نکرد .
چند روزی نگذشته بود که دوباره دلبر به من خبر داد که غفار حرف مهمی دارد . گفتم : نمی خواهم صدایش را بشنوم . خوب حق هم داشتم در عالم خودم با دلم عهد و پیمان بسته بودم که او را فراموش کنم و سعی زیادی هم کرده بودم حالا چرا باید دوباره صدایش را بشنوم . اما دلبر دست بردار نبود . بالاخره غفار زنگ زد وبه من خبر داد که جوابهای آن روز من دل مادرش را زده حالا دیگروقتی سخن از من به میان می آید می گوید خدا نصیب گرگ بیابانی نکند چه دختر پرروئیست . گفت : تو یک فرشته ای خیلی دوستت دارم و میخواستم اولین نفری باشی که به عقدکنان من و دلبر دعوت می شوی . من هم دعوتش را قبول کرده و در جشن و عقدکنانشان نیز شرکت کردم . اما بین خودمان باشد عشق نوجوانی مثل باران بهاریست .
25 comments:
دود به لب لب این جوی تا لب دریا
دلی که خست در این راهها ز خار سفر
khob, shyad pesaraane zeyaadi ham baashand keh tu ghaffareshaan bode baashi. setami bar adam mishavad va deli mishekand dar haliikeh zaalemi dar kaar nist, va in az bade roozegaar ast.
بلبل از فیض گل آموخت سخن ..ورنه نبود اینهمه قول و غزل تعبیه در منقارش
تو اين ماجراها طرف هر كسي رو بگيري تراژديه شهربانو جان باز تو ميتونستي عكس شاعر مورد علاقه ات را به دفترت بزني دريغا كه من اون رو هم نمي تونستم
حکایت تلخ، اما بسیار جذاب و زیبایی بود.شاید بهتر بود در گفتن چیزی که در دل داشتی درنگ نکنی تا غفار،غفار دلبر نشود.به قول انگلیسی ها
He who hesitates is lost.
عشق های دوران نوجوانی غالباً خیلی سوزناک تموم میشن. شما خیلی فداکاری کردینا. هرکسی کاری که شما کرده بودین رو نمیکنه حتما خیلی هم سخت هم بوده.
سلام بانوی زاده ی ماکو
چه خوب روزی هست امروز و چه بلاگ پرشوری داری. من اتفاقی گذارم به بلاگت افتاد چون که داشتم دنبال متن و معنی آهنگایی که مادرم میخوند (لاله لر) میگشتم و تو رو جوان همت دیدم در اینکه پلی باشی برای پیوند آنچه که مردم میهنم در دشت و دمن میخوانند و گویی همو که آذری،کردی،لری،بلوچی،ترکمنی،کرمانی،رشتی ، شیرازی و .. میخواند نواهای آشنای من و زبان و فرهنگ و جان مرا زمزمه میکند و چه قدر دوست دارم که بشنومشان و معنیشان را نیز دریابم
وچه خوب که تو پل هستی نه مانند لئیمان پول ترکیه بگیر دیوار جدایی، آتشزن بر دیوان حافظ..دوست دارم به پاس این محبتی که به من کردی دو بیت شعر از شاعر مرحوم و مدیر بلندمرتبه-مجتبی کاشانی- که در جای جای این میهن بیش از 110 مدرسه ساخت برایت بنویسم:
همه ی پلها کاش
روی جریان پر از آبی بود
همه ی پلها کاش
سوی سرسبزی جنگل میرفت
همه ی پلها کاش
وصل می کرد دوآبادی را
در عرض زمین
و دو انسان
اصلا همه دلها را
در طول زمان
و گذرگاه دل خسته ی آدمها بود
کاش ما پل بودیم
سلام هم استانی
خیلی وقته که دست نوشته های شما را میخوانم و از بایت درج مثلهای ترکی در نوشته هایتان ممنونم
خیلی از این مثلها را بار اول است که میبینم
سوالی داشتم مبنی بر اینکه اسامی بکار رفته در دست نوشته هایتان مستعار هستند یا واقعی؟اگه واقعی باشند به نظر شما درسته که شما تو نوشته هایتان از اشخاص و نزدیکانتان نام میبرید ؟
اسماعیل-سلماس
آرمین عزیز پدر گرامیم شما لطف دارید . این فقط یک عشق وعلاقه دوران نوجوانی بود و زود تموم شد .
شهربانو
نیمای عزیز : زود گفتن من تاثیری نداشت چون او رفتار و کردار مرا نمی پسندید و از زیاد مظلوم بودن خوشش نمی آمد . دوم اینکه او قبل از اینکه من متوجه اش شوم دل به دلبر باخته بود .
اما اینها احساسات دوران نوجوانی و گذرا بودند .
شهربانو
اسماعیل سلماس عزیز : من ضرب المثلها و بایاتیها و لغات آذربایجانی رو جمع آوری می کنم و اگر عمری باقی بماند چاپشان می کنم .
اما اسامی داستانها مستعار هستند و در حکایتها هم اشخاص و نام مکانها را تغییر داده ام . در بین دوستان و فامیل هم افرادی هستند که می خواهند دردشان را در قالب داستان بنویسم به حدی تغییر می دهم که اطرافیانشان متوجه نمی شوند شخص مورد نظر کیست .
شهربانو
عاشقی کار هر فرزانه نیست/ جز پسند دل دیوانه نیست
شهربانوي مهربون و صميمي ... سال نوت مبارك.. سالي پر از صلح و دوستي رو براي تو ...خودم و همگي ايرانيها آرزو مي كنم..
سعید عزیز : با شما همدل و هم رایم .
ناهید جان : سال نوی شما هم مبارک . امیدوارم شما نیز سربلند و دلشاد باشید .
شهربانو
Shahrbaanoo jaanam ,
Salaam ...
Talkh bood ,talkh
Jaaleb injaa bood keh
az Delbar shekveh nakardeh
Boodid !
Ajab aab zireh kaahi boodeh OOn!
Alaan azashoon(Ghafaar o Delbar) khabar daarid ?
Natijeh yeh in gozashtetoon o didid?
Alaan fekr mikonid kaareh dorosty
kardid oon mogheh !?
Oon hich vaght nafahmid keh doosesh
daarid ?
Cheraa in zendegy
in donyaa
Talkheh aakheh!?
شهربانو جان هنوز هم با زنان و دختران همانطور رفتار می شود کمتر شده اما کما بیش همان هست. ... سال نوی تو هم مبارک مهربانم به امید سالی که اینجا جشن بگیری
شهربانوی عزیز
فرارسیدن بهار را شادباش میگم ، نوشته هات هم که همچنان غوغا میکند
شاد باش و شادزی
یک قصه بیش نیست حدیث عشق و این عجب کز هر زبان که میشنوم نامکر ر است
خوب واضحه که زن اجازه ابراز عشق نداره، نه به خاطر اینکه عاشق نمی شه، بلکه به خاطر این که حق انتخاب نداره باید انتخاب بشه و بعد قبول یا رد کنه، تازه در بهترین حالت.
به بهانه های مختلف بین زن و مرد در شکل بروز و میزان مجاز احساسات تفاوت گذاشته می شه ، این تفاوت ها اغلب تفاوت در سرشت زن و مرد نیست بلکه هنجارهای اجتماعیه.
این که حق ابراز احساس به اندازه برابر نداشته باشه یک سر سلسله ایه که اون سرش به بالای حرف مرد حرف نزدن و ... کشیده می شه.
معما گونه اینه که در جامعه مردانه اصولا احساسات، زنانه تلقی می شن ولی در عین حال مجوز رو باید مرد بده.
مسئله ما پیچیده می شه چون واقعیت های اجتماعی با این که واقعیت هستند اما ساخته خود ما ها هستند، در عین حال هر فردی تا حدی ملزم می شه، یک دختر ایرانی نمی تونه خیلی از روش های مردونه رو استفاده کنه، نه بخاطر این که نمی خواد یا خیلی از دیگران نمی خواهند بلکه به خاطر همین برساخته ها که امکان تجدید نظر و تخفیف در اون ها برای جوامع بسته مثل ما خیلی کمه یعنی فضای آزادی یا "انحراف" میلیمتریست.
باز اینم خودش یک روش مردونست چون روش مادرانه خطا پوشی و آسان گیریست.
شبنم جان : در دورانی که ما زندگی می کردیم با نزدیکترین دوستمان نیز درد دل خصوصی نمی کردیم داشتن دوست پسر خودش هم در شهرهای متعصب میدونی که چه عواقبی داشت . در این ماجرا دلبر نیز نقشی نداشت وآن دو عاشق بدون اینکه از فکر و احساس من با خبر باشند از من کمک خواستند و من هم فکر کردم درستش این هست که کمکشان کنم . مادربزرگم همیشه می گفت عاشقت می شوند و التماس می کنند و از تو جواب بله می گیرند چه ارزشی برایشان دارید که التماس بکنید چه ارزشی برایشان داشته باشید . برای همین هم فکر می کنم کار درستی انجام دادم . چون او هم مردی بود که خود را برتر می دانست .
شهربانو
مهتاب جان : متاسفانه از جوانها می شنوم که افکار تغییر نیافته . راستش خیلی متاسف می شوم .
شهربانو
آنا جان : سال نوی شما هم مبارک . خوش شاد باشید . شما چقدر به من لطف دارید . واقعن ازتون تشکر می کنم .
شهربانو
خسرو عزیز : با تبریک سال نو . براتون توسط ایمیل سال نو را تبریک گفته و از لطف و توجه تان تشکر کردم
با نظر شما موافقم و
امیدوارم روزی به برابری برسیم که بالاخره می رسیم .
شهربانو
وحید مطلق عزیز : با تشکر از شما خواستم که در وبلاکتان پیام بنویسم که نتونستم .
شهربانو
Ba salam khedmate Gayagiziye aziz, gayay giziye aziz, moddati ast ke barayetan comment nazashteam, vali hamishe neveshtehayetan ra donbal kardeam, vali in fagat be khatere mashghalye dari bod,man adrese emailam ra inja barayetan minevisam ta dar tamas vashim, sherwin_neda29@yahoo.dk,
gayagiziye aziz, agar bedani chegadr az khandane neveshtehayeatn dar delam shur va zoge zendegi ijaad mikoni?! kheyli dustetan daram va montazere emaile shoma hastam, Eradatmande shoma:Manizheh
mashghaleye dari=mashghalye darsi
Post a Comment