2008-05-29

es gibt kein weg zurück

از این ترانه Wolfsheim
خوشم می آید شعرش هم قشنگ است
es gibt kein weg zurück
Weißt du noch wi es war
Kinderzeit wunderbar
Die Welt ist bunt und schön
Bis du irgendwann begreifst
das nicht jeder Abschied heißt
Es gibt auch ein wieder sehen
Immer vorwärts Schritt um Schritt
Es gibt kein Weg zurück
Was jetzt ist, wird nie mehr ungeschehen
Die Zeit läuft uns davon
, was getan ist es getan
Was jetzt ist, wird nie mehr so geschehen
Es gibt kein Weg zurück
Es gibt kein Weg zurück
..Ein Wort zuviel im Zorn gesagt
Ein Schritt zu weit nach vorn gewagt
Schon ist es vorbei
Was auch immer jetzt getan
Was ich gesagt hab, ist gesagt
was wie ewig schien
ist schon Vergangenheit
Immer vorwärts Schritt um Schritt
Es gibt kein Weg zurück
Was jetzt ist, wird nie mehr ungeschehen
Die Zeit läuft uns davon,
was getan ist es getan
Was jetzt ist, wird nie mehr so geschehen
Ach und könnt ich doch Nur ein einziges mal
die Uhren rückwärts drehen
Denn wie viel von dem
was ich heute weiß
Hätte ich lieber nie gesehen
Es gibt kein Weg zurück
Es gibt kein Weg zurück
Es gibt kein Weg zurück
Dein Leben dreht sich
nur im Kreis
So voll von Weggerochner
Zeit Deine Träume
schiebst du endlos vor dir her
Du willst noch leben irgendwann
Doch wenn nicht heute
wann denn dann
Denn irgendwann ist auch ein Traum zu lange her
Immer vorwärts Schritt um Schritt
Es gibt kein Weg zurück
Was jetzt ist wird nie mehr ungeschehen
Die Zeit läuft uns davon
Was getan ist es getan
Was jetzt ist wird nie mehr so geschehen
Ach und könnt ich doch
Nur ein einziges mal die Uhren rückwärts drehen
Denn wie viel von dem
was ich heute weiß
Hätte ich lieber nie gesehen

2008-05-25

هوو


اورقیه آنا پیرزن جالبی بود . برای خودش آداب و رسوم و باورهائی داشت و پای بند آن آداب بود . روزی از روزها که من بچه ( شاید کلاس اول یا دوم ابتدائی ) بودم ، هنگام غروب آفتابه را پر از آب کرد و چادرش را به سر انداخت و از خانه بیرون رفت و مرا نیز با خود برد . یادم نمی رود در طول راه چقدر خجالت کشیدم . فکر می کردم همه دارند نگاهمان می کنند و به ما می خندند . آخر آفتابه را که به گردش نمی برند . جایش گوشه حیاط و داخل توالت است . با آفتابه گاهی می توان به گلدانهای شمعدانی دورتادور حوض آب داد . در روزهای سرد زمستانی هم می شود از آب گرم پر کرد و وضو گرفت . آفتابه که راهی کوچه پس کوچه های شهر نمی شود . خلاصه که بعد از نیم ساعتی پیاده روی به قبرستان رسیدیم . سر قبر زنی رفت و آفتابه را گوشه ای گذاشت و سنگریزه ای برداشته و سنگ قبر زن را به آرامی زد و فاتحه خواند و زیر لب حرفهائی زد و سپس در حالی که بایاتی می خواند آب آفتابه را روی قبر پاشید و آفتابه خالی را زیر چادر زد و برگشتیم . حالا من خوشحال بودم که آفتابه دیگر دیده نمی شود . بین راه پرسیدم : چرا قبر مردم را خیس کردی ؟ جواب داد : امشب شب عروسی شوهرش است . رفتم خبرش کردم که نصف شبی یک دفعه خبردار نشود و استخوانهایش بدرد نیاید و آب ریختم که قبرش شعله نشکد . می گویند شبی که حضرت علی ( ع ) عروسی کرد ، یکی از نزدیکانش یک کاسه آب روی قبر خانم فاطمه ( س ) ریخت . این از قدیم رسم است . مانده بودم که مگرخانم فاطمه ( س ) خودش به شوهرش وصیت نکرده بود که بعد از او ازدواج کند . حتی خودش نیز زن آینده را انتخاب کرده بود . اما هم بچه بودم وچیزی به عقلم نمی رسید وهم اورقیه آنا دوست نداشت در مورد باورهای دینی سوال پیچ شود . می گفت در مورد مسائل دینی نباید زیاد کنجکاو بود . می بینی که خدای نکرده یک دفعه از دین خارج شدی .
مانده بودم خبری که استخوانهای مرده را بدرد بیاورد و قبرش را در شعله های آتش بسوزاند ، با زنده چه می کند . زنی که زنده زنده جلوی چشمانش جشن عروسی شوهرش را بگیرند چه می شود ؟ زنی که خود هوو باشد و سپس هوو پشت سر هوو ببیند چه می شود ؟ عشق و دوست داشتن و فداکاری هم حد و مرزی دارد نه ؟ می گویند مقصر اصلی زن است که شوهرش را راضی نگه نداشته و مرد هم که ... پس باید زنی بگیرد و به سر و سامانی برسد . وقتی می پرسی زن اول بد بود ، زن دوم بد بود ، زن سوم بد بود ، ... و حرف حسابت با زن پنجم چیست ؟ مگر مرض داری مرد ؟ می گوید : این امتیازی است که قانون و عرف و جامعه به من داده است چرا استفاده نکنم ؟ زنها خودشان کشته و مرده من و موقعیت عالی من هستند . تا زمانی که خرج می کنم ، زنان در هر موقعیتی هم باشند عبد و غلام من هستند . می گوئی : آی اون امتیاز و عرف و قانون و جامعه و مردی و مردانگی بخورد توی سرت . آی مرده شوی پولت را با خودت یکجا بشوید . شکمی که به نانی سیر می شود چه منتی دارد ؟ فکر پیری ات را بکن . می گوید : هشتاد سالم هم که باشد زن جوان می آید و منتم را می کشد و تر و خشکم می کند . نیازی به توشه ندارم .
این حرفها مرا به یاد دو هوو می اندازد که زمانی سه خیابان آن طرفتر خانه داشتند . در خانه شان هووی اول را خانم بزرگ و هووی دوم را خانم کوچک می نامیدند . سالهای سال زندگی ، آرام و بی سروصدا بود . می گفتند مرده خیلی باغیرت هست . وقتی وارد خانه می شود ، نظم و ترتیب برقرار است و چنین و چنان می کند و الی آخر . تا اینکه روزگار به زمینش زد و دیگر قدرت ضربات مشت و سیلی اش و تهدیدش ضعیف و ضعیف تر و محتاج دارو و درمان شد . به خانم کوچک دستور داد که داخل غذای من چربی و فلان و بهمان و بئشمکان نریز که برایم خیلی ضرر دارد . خانم کوچک جواب داد که من خیلی کار دارم به خانم بزرگ بگو . به خانم بزرگ دستور داد که چنین و چنان بکن . خانم بزرگ جواب داد که عروسم را برای پاگشا دعوت کرده اند او را به مهمانی می برم . در مقابل اعتراض مرد گفت : جیک جیک مستونت که بود ، یاد زمستونت نبود ؟
نمی دانم آخر این ماجرا به کجا کشید . در هر صورت پیری و شکستگی و درماندگی هست و خانه سالمندان نیز یواش یواش دارد پا فراتر می نهد و تا از کنارش می گذری چشمک می زند . ( از آنجائی که چند سال تجربه کار در آن غمکده را دارم ، می دانم فرزندان با والدینی که به همدیگر ستم کرده اند چه می کنند . لازم نیست که بزنند و بکشند همین که والدین شب و روزشان پشت پنجره و به امید دیدن اولاد در انتظار بیهوده می گذرد برایشان کافی است . ) اما این رسم زندگی نیست . به آنان که چند زنی مرد را تبلیغ می کنند می خواهم بگویم نه تنها خانه ها را آباد نمی کنید که مردم را خانه خراب می کنید . هیچ فرقی نمی کند چه زن چه مرد ، به هر دو ستم می کنید .
کسی که هوو نباشد یا هوو نداشته باشد نمی داند هوو بودن و هوو داشتن چیست ؟ شاید در تعریف لغوی و معنوی اش بتوان گفت هوو یکی از تلخترین شکنجه های روحی است و زنی که چنین شکنجه ای را متحمل می شود ، آن مرد لعل و جواهر هم باشد از چشمش می افتد و آنچه که موجب ادامه آن زندگی نکبت بار می شود عدم حمایت قانون و جامعه و اقوام از زن است . کدام مردی خیانت زنش را می پذیرد و چشم پوشی می کند که زن نیز بکند؟ زنی و مردی گفتند ، افسانه ای بیش نیست .
در گذشته های دورو نزدیک از این اشتباهات تلخ زیاد اتفاق افتاده است و تجزبه ها نشان داده که چنین زندگی زندگی نیست آتش است . اکنون متاسفانه دارند تشویق به تکرار می کنند . دارند ما را به عقب تر از گذشته برمی گردانند . ای خدا ازتان نگذرد .
...
امروز نیز مثل هریکشنبه دیگر
رادیو قاصدک را گوش خواهم کرد . قرار است با ایرج جنتی عطائی مصاحبه کند
...

داغلاری ان پیادا / از کوهها پیاده سرازیر شو
یولا گل تن پیادا / سر رهگذر بیا پیاده
گئدک حاققی تاپماغا / برویم برای پیدا کردن حق
سن آتلی من پیادا / تو سواره و من پیاده
..
چوللرده بوستان اولدوم / در دشتها بوستان شدم
دیللرده داستان اولدوم / قصه سر زبانها شدم
فلک سالدی پیس درده / فلک مرا به درد بدی انداخت

یاردان یولداشدان اولدوم / با دوست و آشنا بیگانه ام کرد

2008-05-21

زنده یاد محمد حسین شهریار

در میان آذربایجانیها کمتر کسی است که با اشعار نغز شهریار آشنائی نداشته باشد . من نیز از زمانی که چشم باز کردم ، با اشعار او زندگی کردم . گوئی او نیز مثل پدربزرگم عضوی از اعضای خانه مان بود . حیدربابایش را در فرصت کمی که امانت گرفته بودم با عجله نوشتم و سپس در فرصتی دیگر با خودنویس در دفتر مخصوص پاکنویسی کردم . به خیال خودم با خودنویس خوش خط نوشته می شود و حرمتش باقی می ماند. وقتی برای پدربزرگم می خواندمش ، لحظه لحظه زندگیش مرور می شد . زمانی که می خواندم
آی اؤزومو او ازدیرن گونلریم / یادش به خیر روزهائی که خودم را لوس می کردم
آغاج مینیب آت گزدیرن گونلریم / یادش به خیر روهائی که با چوب اسب سواری می کردم
به یاد دوران کودکیش و چوبی که جای اسب را برایش می گرفت ، لبخندی کودکانه بر لبانش نقش می بست . دوباره می خواندم
عمه جانین بال بلله سین ییه ردیم / لقمه قاضی عسل عمه جان را می خوردم
سوندان دوروب اوس دونوموگییردیم / بعد پیراهنم را می پوشیدم
از خاله اش که وقتی برایش ماست تازه می برد ، او نیز بر گونه خواهرزاده کوچکش بوسه می زد و برایش ساندویچ عسل می داد ، یاد می کرد . برایش می خواندم
قاری ننه گئجه ناغیل دیینده / وقتی پیرزن شب قصه می گفت
کولک قالخیب قاب - باجانی دوینده / وقتی باد شدید در و پنجره ها را به هم می کوبید
از قصه های ملک محمد و دیو و کچلجه و از ایامی که مجله و تلویزیون و رادیو نبود و آنها قصه ها را با روایت مادربزرگ و زیر کرسی می شنیدند ، قصه ها تعریف می کرد ..
وقتی می خواندم
بایرامیدی گئجه قوشو اوخوردو / شب بود و مرغ شب می خواند
آداخلی قیز به ی جورابین توخوردو/ دختر نامزد برای نامزدش جوراب می بافت
به یاد دوران نامزدی اش ، جوراب پشمی دستباف اولین هدیه از نامزدش ، نامزدبازی اش و رفتن به خانه نامزد و درآوردن کفشهایش دم در به خیال اینکه صدای کفشهایش موجب می شود که پدر و برادرها متوجه ورودش شوند ، می افتاد و لبخندی شیرین بر لبهایش می نشست .
وقتی شعر پدرم را برایش می خواندم او نیز با آن سن و سال اشک از چشمانش سرازیر می شد . زیرا او نیز وقتی به ماکو سفر می کرد از آن کوچه پس کوچه های قدیمی و جای پای پدر ، بوی صفای پدرش را می جست .
دبیری که شعربسیار لطیف و زیبای بهجت آباد خاطره سی را سر کلاس آورد . شعر را نه یکبار نه دو بار بلکه چندین بار خواندیم . وقتی به خانه رسیدم ازبر بودم . پدرم چقدر با اشتیاق آن را با صدای بلند برای مادرم خواند . آن شب را ، آن صدای پدر را و آن لبخند سرشار از لذت و تحسین مادر را فراموش نمی کنم .
جنگ که شد ، صدام که بی رحمانه و با اسلحه های مدرن و شیمیائی به جان جوانان افتاد ، پدر از دیوان شهریار شعر انیشتن را یافت و خواند .
اشعاری که در سوگ مادر و خان ننه سرود ، مگر از خاطره ها رفتنی است ؟
در آن وانفسای ترک خر و غیره شعر الا تهرانیا انصاف می کن خز تویی یا من او آب خنکی بود بر دل شکسته و رنجیده مان . او احساس و غرور نوجوانان و جوانان را می شناخت .
شهریار در لحظه لحظه خاطرات ما جای خاص خودش را دارد . تاریخ شفاهی ، اعیاد ، سوگواریها ، شادیها و حتی بازیهای کودکانه ما . وقتی با دختردائی و دختر عمه و دخترهمسایه و داداش بزرگه و پسر دائی بزرگه و کوچکه دور هم جمع می شدیم و شعرلشمه ( مشاعره ) بازی می کردیم وقتی بیت کم می آوردیم این شعر طنز را که فقط مصراع اولش را شهریار سروده ، می خواندیم
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
می رود طیاره از روی زمین بالا چرا
اکنون می گویند مداح بود . مداح آن و این بود ؟ مگر تا چند دهه پیش آن یکی آریامهر همایونی و اعلی حضرت کمر بسته امام رضا ( ع ) نبود ؟ مگر نمی گفتند او پدر ملت است ؟ ذهن کودکیم را این معما اشغال کرد که این مرد کم سن و سالتر از پدربزرگم چگونه پدر اوست . مگر پدر نباید بزرگتر از پسرش باشد؟ مگر نه این است که خیلی ها هنوز هم که هنوز است هاله نورانی بالای سر این و آن می بینند ؟ تازه خیلی از شعرای معروف که آثاری بس ارزشمند دارند مداحی کرده اند و این دلیل نمی شود که زحماتشان را نادیده بگیریم
اکنون نه سریال سرگذشت او را تماشا می کنم و نه هجوش تاثیری در احساسم نسبت به او دارد . زیرا جای جای دفتر خاطرات زندگیم سرشار از اشعار نغز و دلنشین اوست . دیگر جائی برای سریال سرگذشت او و شب شعرش و هجوش باقی نمانده است .
*
اول باشی مندن استقبال ائتدیز / اول از من استقبال کردید
سوندان دوروب ایشیمده ایخلال اتئدیز / سپس در کارهایم اخلال کردید
اؤز ظندیزجه استادی اغفال ائتدیز / به خیال خودتان استاد را اغفال کردید
عیبی یوخدور ، گئچر گئده ر عموردور / عیبی ندارد عمر است می آید و می گذرد
قیش دا چیخار اوزو قارا کؤموردور / زمستان هم می گذرد و روسیاهی به زغال می ماند
*
عاشیق دئیه ر : بیر نازلی یار واریمیش / عاشق می گوید : یار نازنینی بود
عشقینده اودلانیب یانار واریمیش / در آتنش عشق می سوخت و خاکستر می شد
بیر سازلی سؤزلو شهریار واریمیش / شهریاری با سوز و ساز بود
اودلار سؤنوب اونون اودو سؤنمویوب / شعله ها خاموش شده اتش عشق او خاموش نشده
فلک چؤنوب اونون چرخی چؤنمویوب / فلک برگشته و چرخ او برنگشته
*
کیم قالدی کی بیزه بوغون بورمادی / کی ماند که به ما سبیل تاب نده
آلتدان – آلتدان بیزه کلک قورمادی / مخفیانه به ما کلک نزد
بیر مرد اوغول بیزه هاوار دورمادی / جوانمردی از ما حمایت نکرد
شیطانلاری قوجاقلاییب گزدیز سیز / شیطانها را بغل کرده گردیدید
اینسانلاری آیاقلاییب ازدیز سیز / انسانها را لگد کرده زیر پا له کردید
*
بندهای 111 – 120 – 109 حیدربابایه سلام جلد دوم

2008-05-15

حکیمه

دبیرستان که بودیم ، فاصله بین دو سری در مدرسه می ماندیم .آن زمانها از ساعت 12 تا 2 بعد از ظهر وقت رفت و برگشت به خانه و صرف ناهار داشتیم . اما بیشتر وقتها در مدرسه می ماندیم تا هم تکالیف دو ساعت باقی مانده بعد از ظهری را انجام دهیم و هم در فرصت باقیمانده به خنده و تفریح بپردازیم . ساعت دوازده که می شد اولیای مدرسه به خانه شان می رفتند و ما می ماندیم و بابا و ننه مدرسه که مواظب رفت و آمدمان بودند . بعد از خارج شدن خانم مدیر از در مدرسه ما هم روزنامه های کهنه را در گوشه آفتابگیر حیاط پهن می کردیم و می نشستیم . در میان دوستانمان دختری بود که حکیمه نام داشت . او مثل ما چادر به سر به مدرسه می آمد ومثل ما وارد حیاط مدرسه که می شد چادر را از سرش باز می کرد و تا کرده داخل کیف دستی اش می گذاشت . قرار بود بنا به سفارش اکید والدینش وقتی آقا دبیرها وارد کلاس می شدند روسری به سرش ببندد که چنین نمی کرد . مادربزرگ بسیار مذهبی من می گفت : آقای معلم محرم است . مردی که به فکر بی ناموس بازی و چشم چرانی باشد که معلم نمی شود . تازه اداره به آن بزرگی با آن همه کارکنان گنده مگر اجازه می دهند مرد بد وارد دبیرستان دخترانه شود .آنها خودشان هم خواهر و مادر دارند. اما مادر بزرگ حکیمه می گفت: مرد مرد است معلم و غیر معلم ندارد . پیش معلم مرد بدون روسری و چادر نشستن گناه است . اما حکیمه ترجیح می داد با مادربزرگ من همعقیده باشد . گاهی وقتها مادربزرگهای بی سوادمان را بیشتر از باسوادان باور داشتیم . دلیل هم داشتیم در طول سالها تحصیل در دبیرستان حرکات و رفتار زشت و ناپسند از هیچ یک از دبیران مرد مان ندیدیم . یکی وقتی عصبانی می شد از کلاس بیرون می انداخت ، دیگری ناسزا می گفت ، آن یکی مسخره می کرد ، چهارمی تحقیر می کرد . اما هیچ کدام نظر سوئی نسبت به شاگردانشان نداشتند. به نظر من حکیمه حق داشت .
خلاصه کلام که در خانه حکیمه تلویزیون و رادیو و ضبط صوت و غیره نبود . چون آنها وجود این ابزار را گناه می دانستند . اما جل الخالق این دختر از کجا ترانه های زیبای زینب خانلار را شنیده بود که در همان فاصله زنگهای ناهار برایمان زمزمه می کرد . شنیدن موسیقی برایش حرام بود اما او می توانست روی همان نیمکت چوبی دایره بزند و بخواند و ما نیز با دست زدن همراهیش کنیم . گاهی وقتها که خانم ناظم از سر و صدایمان به تنگ می آمد وارد کلاسمان می شد و دختر بیچاره را نصیحت و سرزنش می کرد و وقتی هم می خواست از در کلاس خارج شود زیر لب زمزمه می کرد که : آللاه داغینا باخار قار وئره ر ( خدا به کوهش نگاه می کند و برف می فرستد ) اگر خانواده اش مذهبی نبودند این چی می شد ! . او ترانه ها را به لهجه غلیظ تبریز می خواند . در ترانه های فارسی اش نیز تلفظ حروف « ک » و « ج » و « چ » اش نشان می داد که او بی برو برگرد تبریزی است .
حالا پس از گذشت سالها گاهی دلم برای همان لهجه و آواز تنگ می شود . دوست دارم موسیقی آذربایجانی گوش کنم . ترانه هائی که پیدا می کنم بیشتر از خواننده های باکوست . خواننده های وطنی هم که ترانه هایشان یا شبیه به روضه است یا سرود . چندی پیش وبلاک بهترین موسیقی آذربایجانی را پیدا کردم . امیر جوان زحمت می کشد و ترانه های زیبای آذربایجانی را گلچینی می کند که می توان به راحتی داونلود کرد . در میان آلبومهایش آلبوم رحیم شهریاری را بیشتر دوست دارم . شهریاری یاد و خاطره حکیمه و دوران خوش و به یاد ماندنی دبیرستان را برای من زنده می کند . شباهت روش خواندن و سبک ادای کلمات خیلی زیاد است نمی دانم چگونه بگویم گوئی این دو خواهر و برادر بودند . رحیم شهریاری حروف را همانگونه تلفظ می کند که شهروند عادی تبریزی تلفظ می کند . صدایش تبریز را و بوی گلهای اطلسی پشت پنجره ام ائل گلی ( شاهگلی) واستخرش را به اتاقم می آورد .
برای شنیدن و داونلود ترانه های زیبای آذربایجانی به وبلاک امیر سر بزنید .

2008-05-07

Die Uhrzeit

شعر را که خواندم طبع ترجمه ام گل کرد و به حال و هوای خودم ترجمه اش کردم .
Die UhrzeitDie Zeit hat niemals für sich Zeit,
denn sie läuft ständig weiter.
Sie trägt ein graues Arbeitskleid
Und ist zum Ausruhen nie bereit,
sie macht auch nicht gescheiter,
weil sie ganz einfach, tik, tak, tik,
nur vorwärts schreitet, nie zurück,
mit jedem Uhrschlag bestimmt
ein Leben gibt, ein Leben nimmt.
..
Sekundenschnell kostet ihr schlagen
So manchen von uns Kopf und Kragen.
Wenn Politik die Zeit verdreht,
diese sehr bald im Abseits steht.
..
Ihr Ablauf drängt uns in die Pflicht,
denn Zeitverspätung kennt sie nicht-
doch hält sie Glückliches bereit,
vergisst man einfach mal die Zeit.
Geert-Ulrich Mutzenbecher…….
زمان
زمان هرگز برای خودش وقت ندارد
زیرا او مدام در حرکت است
او لباس کار خاکستری می پوشد
و هرگز برای استراحت آماده نیست
او همچنین زرنگی نمی کند
زیرا او خیلی ساده با تیک ، تاک ، تیک
به جلو گام برمی دارد
و هرگز به عقب برنمی گردد
با هر ضربه اش ، فرمان می دهد
به تمام شدن یک زندگی و آغاز زندگی دیگر
..
حتی زمانی که
سیاست زمان را به گونه ای تغییر می دهد
باز او با ضربات سریع
وبا سر و جان به جلو می رود
..
گذر زمان ما را به جلو هل می دهد
زیرا او تاخیر نمی شناسد
همچنین اگر خوشبختی دوام داشته باشد
آدمی گذر زمان را فراموش می کند
....................................
و این هم ترجمه خسرو احسنی قهرمان
زمان
کارگری که هرگز برای خودش وقت ندارد
زیرا پیوسته جلو می رود
همیشه با لباس خاکستری کار آماده است
و هرگز فرصت استراحت ندارد
تقلب در کارش نیست
چون کارش خیلی ساده است فقط ،تیک ، تاک ،
تیک،،
گام ها به جلو و هرگز به پشت سر نمی نگرد
هر ضربه اش ، فرمان است
پایان یک زندگی و آغاز زندگی دیگری
..
حتی زمانی که
سیاستمدار با زور می خواهد زمان را تغییر بدهد
باز او با ضربات سریع
واستوار به پیش می رود..
زمان ما را به جلو هل می دهد
زیرا که تاخیر را نمی پذیرد
اما یادتان باشد اگر خوشبختی دوام داشته باشد
آدمی همین زمان سختگیر را فراموش می کند

2008-04-30

روز معلم و به یاد معلمین

روز معلم از راه رسید وخاطرات تلخ و شیرین دوران تحصیل در دلها زنده شد . معلمهائی که به زور خط کش چوبی ، انبار ، تنبل کشیدنهای سر صف ، ترسانن از چشمهای گرد و نگاه خشمگین خانم ناظم ، تلاش میکردند که از ما دانش آموزان زرنگ و درسخوان و باهوش بسازند. به روش غلط یا درست با خشن یا رئوف می خواستند آینده شاگردانشان را تضمین کنند
چهره معلم کلاس چهارم ابتدائی ام در نظرم کم رنگ شده است . با این حال دامن و کیف همیشه سیاهش را فراموش نکرده ام . همیشه ماتیک قرمز پررنگ بر لب داشت و هر زنگ تفریح تازه اش می کرد . اول درس می پرسید ویکی دو نفر را هم جلوی تخته سیاه تک پا نگاه می داشت و زنگ که می خورد با خط کش چوبی اش به کف دست هر کدام یک بار خط کش می زد . به نظرم او با انصافتر از بقیه بود . من هنوز هم او را دوست دارم چون هر ماه پیک دانش آموزش را به من می داد و می خواندم . پیک او خاطره اش را در دل و جانم پررنگ و زیبا کرده است
معلم کلاس پنجم ابتدائی ام صورتی گرد و سفید داشت موهای بلندش را همیشه دم اسبی می بست وماتیک قرمز رنگ به لبهایش می زد . گاهی که زنگ تفریح در دفتر چیزی می خورد و ماتیکش را پررنگ نمی کرد ، یک قسمتی از ماتیک کم رنگ می شد و لبهایش مثل سیب سرخ سایه روشن می زد . او نیز خط کش چوبی داشت هم می زد و هم پیش خانم ناظم می فرستاد . از او هم می ترسیدم و هم بدم می آمد . روزی از روزها لوزه ام را عمل کردند و دو روز در بیمارستان و هشت روز در خانه بستری شدم . آخ جون چقدر کیف کردم . بعد از ده روز به مدرسه رفتم . اگر چه قبل از رفتن به بیمارستان به مدرسه خبر داده بودند اما من باز هم از خانم معلم و خانم ناظم می ترسیدم . اونلارین ایپینین اوستونه اودون ییغمالی دئییلدیر ( روی طنابشان نمی شد هیزم بست ) زنگ تفریح اول ، خانم معلم از من خواست که همراه او به دفتر بروم . مرا می گوئید از ترس زهره چاک شدم . با ترس و لرز همراهش به دفتر رفتم . کسی بجز ما دو نفر آنجا نبود . وای خدا را شکر . کاش قبل از رسیدن خانم ناظم خط کش را بزند و خلاصم کند . به خاطر ده روز غیبت ده ضربه خط کش . می دانستم که طاقتش را ندارم . خانم معلم کیفش را باز کرد واز داخلش سیب قرمز رنگی بیرون آورد و به طرف من دراز کرد و گفت : این سیب را برای تو نگه داشته ام می خواستم به عیادتت بیایم . اما می دانی که هزار جور کار دارم هم کار مدرسه و هم خانه فرصت نکردم . عوضش حالا که گلویت سالم است و می توانی خوب گاز بزنی و بخوری می دهم . از خجالت سرخ شدم نمی توانستم بگیرم . اما او گفت : وقتی بزرگتر به آدم هدیه می دهد زهرمار هم باشد باید بگیریم و تشکر کنیم . اگر دوست نداشته باشیم می توانیم بعد به کسی دیگر بدهیم اما رد کردن دست بزرگترها کار خوبی نیست . با دو دست سیب را گرفتم و تشکر کردم و عقب عقب از دفتر بیرون آمدم . دستهایم را باز کردم سیب سرخ توی دستم برق می زد . یعنی این به راستی سیب است ؟ یعنی خانم معلمها هم مثل ماها سیب می خورند ؟ یعنی خانم معلمها هم مثل مامانهایمان ظرف می شویند و خانه را جارو می کنند ؟
تا زنگ آخر صبر کردم . زنگ که خورد با عجله به طرف خانه به راه افتادم . سیب را از کیفم درآوردم . مسیر عریض و طویل راسته کوچه و کوچه پس کوچه ها و بن بستهای پیچ در پیچش را با گاز زدن سیب خانم معلم طی کردم . آبدار و گوارا همچون آب زمزم ، شیرین و مطبوع همچون عسل خالص ارسباران بود . تمام راسته کوچه رنگ و طعم سیب سرخ خانم معلم را گرفته بود . تا تکه آخرش را خوردم . به خانه که رسیدم سیر سیر بودم . مگر یک سیب چقدر مواد غذائی دارد که جای ناهار را بگیرد ؟
این سیب خوشمزه ترین غذای دل و روحم بود
معلم کلاس ششم ابتدائی ام ، با وجود گذشت سالهای زیاد چشمان درشت و موی بلند روی شانه ریخته اش ، ماتیک بنفش کم رنگش ، خط چشمی که روی پلک بالایش می کشید ، چپ نگاه کردنش ، جریمه گفتنش را فراموش نمی کنم . او برخلاف بقیه معلمها با دستهای بزرگ و قوی اش سیلی نیز می زد . سیلی هایش دود از چشم آدمی بلند می کرد . کلاس ششم ابتدائی یکی از تلخ ترین خاطرات دوران مدرسه ام بود . از او هیچ چیز بجز خشونت به خاطر ندارم
در دوره دبیرستان آقای دبیری داشتیم که دیوان حافظ را از او هدیه گرفتم . دبیری که به دفاتر شعر و بایاتی هایم ارزش می داد . می گفت بنویس حتی اگر کسی نخواند
خانم ناهید کاشف شیرزن راستین دبیرستان ما بود با وجود گذشت سی و پنج سال از آن دوران چهره اش که همیشه جوان و شاداب و پرکار بود از نظرم دور نمی شود . هر چند که می دانم پیر شده است و اگر در قید حیات است عمری طولانی همراه با سلامتی برایش آرزو می کنم
خانم رباب قصابی دریای بیکران صبر و متانت و پشتکار و مادری نمونه که همیشه دوستش دارم
روز معلم بر معلمان عزیز مبارک

2008-04-23

اتاق 176

اول صبحی با سر پرستار وارد سالن بزرگ خانه سالمندان شدیم . قرار بود یکی یکی در اتاقها را بزنیم سپس در را باز کنیم و بلافاصله چراغ را روشن کرده به ساکن اتاق سلام و صبح به خیر بگوئیم . دلم به حالشان سوخت . فکرش را بکنید در خواب نازید و یکی یک دفعه در را می زند و وارد می شود و چراغ را هم روشن می کند چه حالی می شوید ؟ حتمن لحاف را زود روی سرتان می کشید که نور ناگهانی چراغ چشمتان را اذیت نکند . گفتم : چرا صبح به این زودی بیدارشان کنیم ؟ بیچاره ها کاری ندارند بگذارید تا لنگه ظهر بخوابند . خندید و گفت : اینها کار ندارند ، ما کار داریم . تا ساعت هشت صبح فقط دو ساعت وقت داریم باید همه شان را بیدار کنیم و کمک کنیم لباس بپوشند و دست و روی بشویند و آماده صبحانه شوند . تا ساعت نه صبح باید میز صبحانه جمع و جور شود . می بینی وقت زیادی نداریم . به اتاق 176 که رسیدیم ، چراغش روشن بود و پیرزنی روی صندلی چرخدار نشسته بود و عروسکی پارچه ای را محکم بغل کرده بود . سرپرستار با پیرزن دست داد و گفت : صبح به خیر خانم رایزیان . سپس بلافاصله دست عروسک پارچه ای را گرفت و گفت : صبح به خیر وارطان . پیرزن با لبخند رضایت بر لب جواب صبح به خیر سرپرستار را داد . من نیز به تقلید از سرپرستار به خانم رایزیان و عروسکش سلام و صبح به خیر گفتم . پیرزن اول چپ نگاهم کرد و پرسید : کیستی ؟ سرپرستار جواب داد : همکار جدیدمان است . دوباره پرسید : اهل کجائی ؟ گفتم : ایران . پرسید : دشمن مائی ؟ ؟؟؟ فکر نکنم . از سوالش تعجب کردم . قبل از اینکه جوابش را بدهم سرپرستار گفت : نه اینجا هیچ کسی دشمن شما نیست . بعد گفت : خانم رایزیان حالا می خواهید صبحانه بخورید یا بعد ؟ در حالی که به من خیره شده بود گفت : حالا اشتها ندارم . هر دو از اتاق خارج شدیم . سرپرستار گفت : خانم رایزیان هر روز حدود پنج صبح از خواب بیدار می شود اول عروسکش را بغل می کند و یک کمی گریه می کند و بعد خودش با هزار زحمتی لباس می پوشد و زنگ می زند و او را روی صندلی چرخدارش می نشانیم . زحمت زیادی ندارد . سعی می کند کارهایش را خودش انجام دهد اما خوب بیمار است و احتیاج به مواظبت دارد . هر وقت وارد اتاقش شدی حال عروسکش را بپرس و لبخند بزن . فراموش نکن که عروسک را همیشه وارطان صدا کنی . او از سوال و جواب بدش می آید . چیزی نپرس و حرفی نزن .
سوال زیادی نپرسیدم . حدس زدم یا مشکل روانی دارد یا احساس تنهائی زیاد موجب شده که برای خودش عروسکی بدوزد و سرگرم شود . اما عروسک پارچه ای او پسر بود و برایش پیراهن و شلواری پوشانده بود و شلوارش کمربند کشی داشت .
روزی از روزها که وارد اتاقش شدم ، پرسید : از من بدت می آید ؟ با تعجب جواب دادم : نه ، چرا باید از شما بدم بیاید ؟ گفت : من ارمنی هستم . گفتم : ارمنی بودن یا صاحب هر دین و عقیده ای بودن یک مسئله خصوصی و شخصی هست . به من چه ربطی دارد که شما چه مذهب و دینی دارید ؟ باز پرسید : با رضایت وارد اتاق من می شوی و کمکم می کنی یا مجبوری ؟ منظورم اینه که منو دوست داری یا از سرپرستار می ترسی ؟ گفتم : هم شما رو دوست دارم ، هم وارطان را و هم همه مردم را . با گذشت مدت کوتاهی با او تا حدودی دوست شدم . دیگر صبح که وارد اتاقش می شدم چپ نگاهم نمی کرد . وقتی حال وارطان را می پرسیدم با شعفی که مادران از توجه دیگران به دلبندشان دارند جوابم را می داد . یکی از روزها اول صبحی که وارد اتاقش شدم طبق معمول روی صندلی چرخدارش نشسته بود ، در حالی که گریه می کرد عروسکش را بغل کرده و برایش بایاتی می خواند . زبانش را نمی فهمیدم اما از لحن اشعارش ، از صدای غمگینش فهمیدم که دارد مرثیه سرائی می کند . دلم گرفت . کنارش ایستادم و از روی میز کوچکش دستمال کاغذی برداشتم و اشکش را پاک کردم دستمال را از دستم گرفت و گفت : نیمه های شب بود همه مان در خواب بودیم یک دفعه حمله کردند با سنگ وچماق و هر زهرمار دیگر شیشه های پنجره مان را شکستند و بعد هم دسته جمعی به در خانه مان هجوم آوردند و در را شکستند و وارد خانه شدند . با عجله وارطان را بغل گرفتم و همراه شوهر و دخترم سعی کردیم از پشت بام خانه فرار کنیم . یک چیزی پرتاب کردند و به سر وارطان خورد . بچه ام بغلم جان داد . نتوانستم جسدش را با خودم حمل کنم . شوهرم را هم وسط پله ها کشتند . من و دخترم زخمی و آش و لاش خودمان را به خانه برادرم رساندیم وضع آنها هم بدتر از ما بود نمی دانی با چه وضع و حالی به اروپا رسیدیم . هم بچه ام هم شوهرم ، هم برادرشوهرم با خانواده اش کشته شدند . آخر ما که کاری به کار کسی نداشتیم . حالا فهمیدی چرا به این عروسک پناه آورده ام ؟ هر روز همین وقتها دلم می گیرد مثل این است که آن مصیبت دارد تکرار می شود . هر روز همین وقت ، خاطره مرگ شوهرم و بچه ام دلم را می خراشد. او گریه می کرد و من نیز به همراهش اشک از چشمانم سرازیر بود در حالی که سعی می کردم دلداریش دهم ، گفتم : وارطان تو و همه وارطانها کبوتر سفید شده اند و پشت دروازه های بهشت منتظر مادرشان هستند .
در همین لحظه بود که سر پرستارصدایم کرد . مجبور بودم سر کارم باشم . تنهایش گذاشتم تا به مرثیه خوانیش ادامه دهد . بعدها تعریف کرد که دخترش چند سال پیش درگذشته و نوه هایش نیز گرفتار کار و مشغله خودشان هستند و گاهی به دیدنش می آیند و با هم سر مزار دخترش می روند . می گفت : کاش وارطان نیز مزاری داشت . او حکایتهای شیرینی تعریف می کرد . گاهی وقتها مرا زیادی به حرف می گرفت و وقتی سرپرستار صدایم می کرد دستش را جلوی دهانش می گرفت و ریز ریز می خندید و می گفت : اگر دعوات بکنه بگو رایزیان داشت خفه می شد نجاتش دادم
بعد از ده ماه کار ، به مرخصی رفتم . برگشتم واتاقش را خالی دیدم . سرپرستار گفت : بیمار شد و دلش خواست که برود و رفت . اما دلش می خواست می بودی و ازت خداحافظی می کرد
..
گولوستانین گولو سولدو/ گل گستان پژمرد
گولو هم بولبولو سولدو / هم گل هم بلبل پژمرد
بیر ولوله دوشدو ائله / ولوله ای در ایل به پا شد و
قوجاغیمدا بالام سولدو / فرزندم بغلم پژمرد

2008-04-18

دو درد دل در یک پست

عده ای از عزیزان که وبلاک باز می کنند یا به وسیله کامنت خبر می دهند که « وبلاک توپی داری به من هم سر بزن نظر یادت نره » یا اینکه به وسیله ایمیل از شروع به کار وبلاکشان و آدرس وبلاکشان خبر می دهند. تا اینجایش که حق دارند . همه ما دلمان می خواهد وبلاکمان معرفی شود و مخاطب داشته باشد . اما مدت کمی است که تعدادی از وبلاک نویسان علاوه بر ارسال ایمیل و آدرس وبلاک ، مطالب وبلاکشان را با حجم بیشتر ارسال می کنند و ایمیل ( 5 ام . ب ) ای ( وب . د ) نمی تواند جوابگو باشد . در نتیجه تا پاک شدن ایمیلهای رسیده ، هیچ ایمیلی به صاحب ایمیل نمی رسد. از صبح تا شب که پای کامپیوتر و اینترنت و ایمیل نیستیم که به محض رسیدن ایمیل فلان گنجایشی ، آن هم چهار یا پنج بار، پاکش کنیم که جا برای ایمیل های ضروری باز شود . من عصر ها که اینترنت را باز می کنم ، ایمیلهای تبلیغاتی را بدون خواندن پاک می کنم . شب قبل ازخواب نیز دوباره کنترل می کنم . یعنی این دوستان عزیز این قدر بیکارند که شبانه روز سرگرم تبلیغ هستند ؟ خوب باشند دنیای آزادی است و هر کسی آزادی دارد اما به اندازه ای که ایجاد مزاحمت نکند . آقا جان ، داداش جان ، آبجی جان ، شما را به جان آقا جانتان دیگر ایمیل به آن حجمی برایم نفرستید . می توانید به سعید حاتمی عزیز ایمیل بزنید و از ایشان بخواهید زحمت قبول کنند و آدرس وبلاکتان را در لیست وبلاکهای بروز شده قرار دهند ، به محض بروز شدن آنجا نشان داده شود تا علاقمندان با یک کلیک مختصر مطالبتان را بخوانند . آخر دلتان به حال این ( وب . د ) ما بسوزد . خدا را خوش نمی آید

شیطونک شاکی مرا به بازی دعوت کرده و باید از شش کلمه یک جمله بسازم . برایم با یک جمله به هزار نکته اشاره کردن یک مقداری مشکل است . اما قبول دعوت چیز خوبی است . از قدیم گفته اند : چاغریلان یئرده داریلما ، چاغریلمییان یئرده گؤرونمه (جائی که دعوتت کرده اند برو و جائی که دعوت نشده ای دیده نشو . ) بعضی وقتها مطالبی که در وبلاکها می خوانیم مطابق میل و نظرمان نیست . گاهی مطلبی برایمان بسیار چندش آوراست . اما نظر هر کسی محترم است . مخالف عقاید و نوشته هایش هم که باشیم باید حرمتش را نگاه داریم . قفس فراوان است . تا چشم کار می کند ، قفل و زنجیر است . بگذارید در این وبلاکستان بدون بیم از جوابهای تلخ و گزنده حرفمان را بزنیم ، تا جواب سوالهای ذهنمان را بیابیم .
وبلاک نویسی را که باب میلمان نمی نویسد ، نکوبیم
شیطونک جانم ببینم جمله بدرد بخوری ساختم ؟
من هم از مینو خانم و عمو اروند عزیزو دختر همسایه و نق نقو و پریا و صادق اهری و خاتونک و دیگر دوستان عزیزم دعوت می کنم که این جمله شش کلمه ای مرا با شش کلمه دیگر کامل کنند . مسلم است که ایشان جملاتی به مراتب بهتر و رساتر می سازند .

2008-04-11

ما اهالی غربتستان

دو سال و اندی از غریب شدنمان نگذشته بود که خوابهای وحشتناک و کابوسهای شبانه به سراغم آمدند با درهای بسته ای که هیچ قفلی بازشان نمی کرد . دیری نگذشت که به وجود غده هائی روی دست و پا و بازو و کمر و سرم ، پی بردم . یک بار پیش پزشک آلمانی رفتم و با زبان الکنم غده ها را نشانش دادم دستی بر بازو و دستهایم کشید و گفت سالم هستید و چیزی نیست . باورش نکردم ، اما بی اعتنا به همه چیز در انتظار خفگی ناشی از بزرگ شدن غده روی گلویم بودم که فرزندم به سختی سرما خورد و او را به نزدیکترین پزشک رساندم . پزشک افغانی پس از معاینه بیمار دست به خودکار و نسخه برد تا برایش قرص و شربت بنویسد . مشغول نوشتن بود که گفتم : آقای دکتر این آلمانیها علم پزشکی سرشان نمی شود . بدنم پر از غده شده است و دکتر غده های به این بزرگی را ندید . پزشک افغانی در حالی که نسخه را می نوشت با شنیدن صدایم سرش را بلند کرد و خیره نگاهم کرد . سپس خودکار را روی میز گذاشت و از روی صندلی اش بلند شد و به طرفم آمد و گفت : غده ها کو نشانم بده . آستین بلوزم را بالا کشیدم و با دست راستم روی بازوی چپم جای غده ها را که بزرگ هم بودند نشانش دادم دستی به بازویم کشید . گفتم : نگاه کنید غده روی گلویم هر روز بزرگ و بزرگتر می شود و یک روزی خفه ام خواهد کرد. دست به گلویم کشید به همانجائی که غده ای در حال رشد بود. سپس در حالی که به من خیره شده بود روی صندلیش نشست و نسخه را نوشت و تمام کرد . پرسید : غم دوری از وطن دارید ؟ گفتم : بله ، هر شب رویاها و کابوسها و درهای بسته و قفلهای سفت و محکم راحتم نمی گذارند . پرسید : دوست داری به وطن برگردی ؟ جواب دادم : بله . اما اگر بچه هایم را با خودم ببرم دو سال به عقب برمی گردند و حیف است و اگر تنها بروم دوری از آنها را نمی توانم تحمل کنم . پرسید : پس خودتان نیز قبول دارید که امکان بازگشت نیست ؟ با تردید گفتم : ولی من امیدوارم . گفت : امید تا زمانی سودمند است که برآورده شدن حاجت امکان پذیر باشد . چشمانت را ببند و برای چند لحظه فکر کن که قفلها شکسته اند و درهای بسته باز شده اند و اکنون آنجا هستی . می خواهی چه کار کنی ؟ چشمانم را بستم وبرای لحظاتی کوتاه قفلها را شکستم و درهای بسته را باز کردم . تغییری بر حالم نکرد . باز نگرانی و تردید و وحشت سراپای وجودم را فراگرفت . غده روی گلویم نیز کوچکتر نشد . چشمانم را باز کردم و گفتم : هیچ فرقی نکرد . گفت : آلمانیها دردهائی دارند که ما آنها را نمی فهمیم و ما دردهائی داریم که آلمانیها نمی فهمند . به این غده هائی که شما در بدنتان و بخصوص گلویتان دارید و من پزشک نمی بینم مردم عوام ما « دق » می گویند . یعنی شما آنقدر خود را عذاب می دهید و غصه می خورید که دیگر تحمل و توان زنده ماندن را از دست می دهید و می میرید و ما ، چون چاره بیماری تان را پیدا نکرده ایم به این نوع مرگ « دق » می گوئیم . شما فرصت زیادی برای زندگی دارید . اینجا اگر چه وطن نیست محاسن زیادی دارد که می توانید بهره مند شوید . با رفتن شما بچه هایتان پریشان خواهند شد . اگر به آینده فکر کنید و برای خودتان هدف و برنامه ای داشته باشید غده ها نیز کوچک و کوچکتر و بالاخره ناپدید می شوند . سخنانش مثل داروئی تا اندازه ای بر من اثر کرد که توانستم سر پا بایستم و به زندگی ادامه بدهم .
..
زمانی از آب و خاک پدری ات ، به هر دلیلی که باشد دور می شوی و غربت می گزینی . روزی روزگاری برای خودت سروانی و سرهنگی بودی و فرمان می راندی . اکنون به جبر زمان ، خود فرمانبر شده ای . دستهای همیشه براق و سفیدت ، اکنون در مبل فروشی آماده نقل و انتقال مبل و کمد از مغازه به خانه است . برای خودت خانمی بودی و اکنون کارگری هستی . محل کار که می روی مواظبی که اوستا خشمگین نشود چون قراردادت آزمایشی و یک ساله یا سه ماهه ، یا هر زهرمار دیگری است . زبان برنده تر از تیغت ، اکنون چقدر کوتاه شده . چند وقتی پرستاری و زمانی معلمی و چند وقتی فروشنده ای و ناگهان سر از نانوائی درمی آوری و دستهای ناشی و ناتوانت به تنور می چسبد ، این دستت نیست که می سوزد بلکه جگرت هست . وقتی اوستا یخی از فریزر درآورده روی زخم می گذارد تا تاول نزند ، سرمای غربت را در قلب زخم دیده ات ، به تلخی احساس می کنی . وقتی چند قدم مانده که به اتوبوست برسی ، راننده مثل رباط کوکی حرکت می کند و جا می مانی و بیست دقیقه دیر به سر کار می رسی و با اخم اوستا روبرو می شوی دلت به درد می آید .
و تو ای هموطن که فکر می کنی این ور آبها بهشت برین است و خارج نشینان آسوده و بی غم و بی فکر آن آب و خاکند و اجازه اظهار نظر در مورد وطن را ندارند ، به دستهای پینه بسته مان قسم ، به دلهای غریب و دردمندمان قسم ، به جای جای آن آب و خاکمان قسم که تن مان آزاد است و روحمان در قفسی به اسم وطن زندانیست .
*
غریب دردلی بیر قوشام / پرنده ای غریب و پر دردم
ائل دن آیری دوشموشم / از ایل و تبارم جدایم
گؤرن دئییر بخته ور/ هر کسی می بیند می گوید بختور
بیلمیرلر نه چکمیشم / اما نمی دانند چه ها کشیده ام

2008-04-06

سیزده بدر و دزد بی انصاف

سیزده بدر که شد ، دل من هم تنگ آن آب و خاک شد . جاده سردرود و شکوفه های بادام و گیلاس جلو چشمم به رقص و عشوه در آمدند . دوشنبه را با حال و هوای شکوفه ها و گلها و صف اتومبیلهائی که به طرف سردرود و جاده اسکو در حرکت بودند ، گذراندم . عصر احساس خستگی می کردم . چشمم به دو ماهی قرمز تنگ آبم افتاد . وای من به این دو دوستم قول داده بودم که امروز آنها را کنار رودخانه ببرم و داخل آب رهایشان کنم . آنها باید امروز طعم آزادی و دنیای بزرگشان را می چشیدند . وای من چقدر بدقولم .
صبح بی حوصله و خسته با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم و با عجله از خانه بیرون آمدم . چند قدم مانده به ایستگاه اتوبوس مرد میانسالی نشسته بود . قوطی خالی نوشابه که سرش هم باز بود به دستش گرفته و به طرف رهگذرها دراز کرده و می گفت : بیته بیته . هیلفه ، ایش هابه هونگا . صدایش آن هم اول صبحی که مثل ضبط صوت بدون وقفه می خواند ، شبیه خواننده بد صدائی که برای خواننده شدن به هر قیمتی هم که شده خود را به آب و آتش می زند بود . اتوبوس زود سر رسید و سوار شدم . پیاده که شدم ، فاصله بین ایستگاه اتوبوس تا محل کار را به سرعت طی کردم . چند قدمی نمانده بود که زنی جلویم را گرفت و ورقه ای را نشانم داد . او را می شناسم . روی کاغذ چیزهائی نوشته و گویا کر و لال است . اما گاهی اشتباه می کند و از احسان کننده تشکر می کند .
محل کار که رسیدم بی احتیاط و بی دقت کیفم را روی میز گذاشتم و سرگرم صحبت با دوستم پترا شدم . مرد جوانی آمد و ادعا کرد که عجله دارد و باید توالت برود . اجازه دادیم چند دقیقه ای نگذشت که بیرون آمد و از ما هم کلی تشکر کرد و رفت . بعد از رفتنش فهمیدیم که کیف ناقابل مرا با زرنگی تمام باز کرده و کیف پولم را برداشته و رفته است . پلیس فوری وارد شد . پرسید : داخل کیف چی بود ؟ جواب دادم : مقدار کمی پول و کارت بیمه و کارت فلان و کارت بهمان و کارت بئشمکان و ... و ... کارت کتابخانه . گفت : خدا را شکر که پول کمی توی کیف بود و کارت بانکی هم توی کیفتان نبود . دزدها مدتی است که با انصاف شده اند . پول را برمی دارند و کیف را با کارتها در مسیری که جلو چشم پلیس است و یا صندوق گم شده ها می اندازند . کیف شما دو سه روز دیگر پیدا می شود و نگران کارتها نباشید اما به ادارات مربوطه خبر بدهید . گفتم : آخر کارت کتابخانه ام . گفت : نگران کارت کتابخانه نباشید . دزد کتاب نمی خواند .
یک روز بعد عصر که از سر کار به خانه رسیدم داخل جعبه پستی پاکتی دیدم . پاکت را برداشتم . روی آن اسم من و آدرسی مسخره نوشته شده بود . داخل پاکت کیف خالی پول من همراه با کارتها گذاشته شده بود . یادداشتی هم نوشته شده بود که این کیف خالی را وسط خیابان پیدا کردم و و چون آدرس شما روی یکی از کارتها بود به شما تحویل می دهم که معطل نمانید . ما به این گونه دزدها می گوئیم آفتاها اوغروسو: دزد آفتابه
پاکت را به اداره پلیس بردم و کارهای لازم انجام شد و کیف را دوباره تحویل گرفتم . 

2008-04-02

یولیا

یولیا حدود پانزده سال سن دارد. او دختر پرجنب و جوش و باهوشی است. روز والنتین ، کاغذ و خودکاری به دست گرفته بود و از دوستان غیر آلمانی اش می خواست که « دوستت دارم » را به زبان خودشان و با الفبای لاتین روی کاغذ او بنویسند. بعد از نیم ساعتی با خوشحالی گفت : دوستت دارم را به دوازده زبان دنیا یاد گرفتم . یک کمی که گذشت ، زنگ به صدا درآمد و بچه ها یا سر کلاس و یا ورزش و … رفتند و دو سه تا از دخترها برای تزئین شیرینی والنتین ماندند . آنها در حالی که شیرینی ها را مطابق میل و سلیقه خودشان تزئین و بسته بندی می کردند با هم شروع به صحبت کردند . یولیا گفت : من عاشق این جمله کوتاه و قشنگ « دوستت دارم » هستم . هانی و ریتا و آسترید سر به سرش گذاشتند و خندیدند . او نیز لبخندی زد و گفت : بچه که بودم و تا جائی که به خاطر دارم بابا و مامانم همدیگر را خیلی دوست داشتند . این جمله را بارها از زبان آنها شنیده بودم . این جمله برایم خاطرات خوشی داشت . بعدها فهمیدم که گویا عشق و دوستی والدینم به من احساس امنیت می داد . اما نمی دانم چه شد که این جمله را کم و کمتر و سپس دیگر نشنیدم . آنها به همدیگر پرخاش می کردند که حوصله تو را ندارم ، تو با ورودت به خانه آرامشم را به هم می زنی و .. شنیدم . بگومگو و دعوای آنها برایم شکنجه روحی شده بود . هر روز از اینکه یکی خانه را ترک کند و تنهایم بگذارد وحشت داشتم . یکی از روزها دعوایشان به کتک کاری کشید و موجب دخالت پلیس شد . گفتند : همدیگر را دوست ندارید ؟ نمی توانید به زندگی با هم ادامه دهید ؟ چرا بزن و بکوب راه انداخته اید ؟ فردا اول صبح هر دو با هم پیش وکیل بروید و تقاضای طلاق بدهید . بعد به دنبال خانه بگردید و جدا زندگی کنید . اگر فکر کردید می توانید ادامه دهید دوباره آشتی کنید وگرنه این زندگی به درد هیچکدامتان نمی خورد . بچه را ببینید که چگونه گوشه ای ایستاده و از ترس می لرزد . یک ماهی طول نکشید که هردو خانه پیدا کردند و وسایل زندگی را تقسیم کردند و هر کدام به دنبال زندگی خودشان رفتند . من نیز با مامانم رفتم . برایم چقدر سخت بود . بابام هر روز عصر مثل یک میهمان می آمد و مرا می دید و خداحافظی می کرد و می رفت . اگر چه دلم نمی خواست که برود. اما می دیدم که با رفتن او مامانم چقدر آرامش پیدا می کند. آخر بابام دست و پنجه قوی دارد و هر از گاهی مادرم را کتک می زد . حالا چند سالی است که هر دو آرام هستند. وقتی بابام دیدن من می آید با مامانم به محبت و احترام رفتار می کند و از وقتی که ازدواج کرده کمتر به خانه مان می آید . من و مامانم هم با هم زندگی می کنیم . اوایل خیلی ناراحت بودم اما یک بار مامانم مرا قانع کرد که جدائیشان برای هر ساه ما خوب است . بابا با زن دلخواهش ازدواج کرده و خوشبخت است . مامانم هم از آزار و اذیت بابا در امان است و دیگر در خانه دعوایی نیست و من هم می توانم با آرامش به درس و مشقم برسم . یعنی به وضع موجود عادت کردم . هر چند که خیلی دوست دارم روزی بابا و مامان با هم آشتی کنند . اما بابام می گه که این کار غیرممکن است .
داشتم حرفهایشان را می شنیدم . نه گوش می کردم . حتی با دقت و کنجکاوی ماجرا را پیگیری می کردم . قرار نبود حرفی بزنم . چون او با هم سن و سالانش صحبت و درد دل می کرد . اما یک دفعه از دهانم پرید . آخر مادرت با دست خالی با چه جسارت و پشتوانه ای تو را هم برداشت و خانه ای هم اجاره کرد . مگر بیکار نبود ؟ نگاهها به طرف من برگشت. بچه ها لبخندی زدند. یولیا گفت : خوب این که مشکلی ندارد. مادرم چند ماهی از اداره کار کمک گرفت و بعد هم برایش کار پیدا شد و مشکل مادی حل شد .
آخ یادم رفته بود اینجا آلمان است همان جائی که بعضی دوستان فکر می کنند اینجا نیز به زنان ظلم می شود و حق و حقوقشان پایمال می شود. اینجا نیز بعضی مشکلات هست. اما حداقل قانونی وجود دارد که از زنان حمایت کند . اداره کاری هست که برای پیداکردن کار به زنان قدم پیش بگذارد. خانه زنی هست که از زن بی چیز و بی سرپرست حمایت کند.و ادامه دارد

2008-03-27

آتا اوجاغی : خانه پدری


در این ایام نوروزی یکی از دیدوبازدیدهای بسیار شیرین ، مهمانی رفتن دختر به خانه پدری است. خانه ای که قسمت مهمی از دوران زندگیش را آنجا گذرانده است. خانه ای که از در و دیوارش یاد و خاطره ای زیبا تراوش می کند. خانه ای که حتی تلخ ترین خاطره اش نیز لذت بخش است. دعوا با داداش بزرگه و آبجی بزرگه ، گاز گرفتن دست داداش بزرگه ، قهر و آشتی های لوس و بی مزه با دخترهمسایه، یادآوری تک تک این خاطرات مرا به لحظات خوش و ناخوش آن دوران می برد و بی اختیار لبخند بر لبانم می نشیند. یک شب عیدی که دختر دائی ودلارام خانم میهمان ما بودند. مادرم رختخواب هر سه ما را در یک اتاق پهن کرد . گویا چهارده ساله بودیم و دلارام خانم هم حامله بود و دلش می خواست بخوابد. من و دختردائی که رختخوابمان کنار هم بود ، داشتیم پچ و پچ می کردیم که خانم حامله عصبانی شد و گفت: صدایتان درنیاید. من حامله ام و بچه ای که در شکم دارم دلش می خواهد حسابی استراحت کند. چراغ خاموش بود و چشم چشم را نمی دید.
دختر دائی آهسته از من پرسید: ببینم بچه ای که توی شکم است چگونه به مامانش خبر می دهد که خسته است و می خواهد بخوابد؟
گفتم: والله به خدا من هم نمی دانم. شاید به دلارام خانم وحی صادر می کند.
هر دو آهسته خندیدیم . اما خانم صدای خنده مان را شنید و باز اعتراض کرد که خفه بشوید می خواهم بخوابم . من و دختر دائی دهانمان را محکم با دست گرفتیم که صدای خنده مان بلند نشود اما من یک لحظه احساس کردم که دارم خفه می شوم . زدم زیر خنده و دلارام خانم سر بلند کرد و مثل شبهی در تاریکی سفیدی چشمانش برق زد و گفت مگر با شما نیستم ؟
خودم را کنترل کردم و الکی سرفه کردم . گفت : آی بوغازیوا قره یارا چیخسین ( ای که بر گلویت سیاه زخم درآید ) سرفه ات را تمام کن بچه توی شکمم بد خواب شد.
وای خدای من عجب شبی بود. نه می توانستیم جلوی خنده مان را بگیریم و نه از ترس دلارام خانم می توانستیم یک شکم سیر بخندیم . لابد اگر اجازه خنده می داد آنقدر نمی خندیدیم . صبح که بیدار شدیم مادرم طبق آداب مهمانداری پرسید : دلارام خانم شب خوب خوابیدی ؟
جواب داد : اللاه گؤرسه تمه سین قیز دئیرلر کی اوت قیریغی دیلار ( خدا بدور دختر نیستند که آتش پاره اند .)
مادرم متوجه شد که ما خواب را بر مهمان بیچاره حرام کردیم . بعد از رفتن او عصبانی شد وهر دویمان را نکوهش کرد وقتی ماجرا را تعریف کردیم دیدیم که لبخندی بر لبانش نشست و لب پائینش را گاز گرفت و در حالی که به زحمت جلوی خنده اش را می گرفت گفت : از جلوی چشمم دور شوید .
دخترها بعد از ازدواج که برای خودشان خانمی می شوند باز چشمشان به خانه پدری است . بازاز بودن در کنار مادر و پدر لذت می برند . شکمشان از خوردن دستپخت مادر سیر نمی شود . چشم و دلشان از شنیدن صدای گرم و پر مهر پدر سیر نمی شود
همسران عزیزی که نسبت به این موضوع حساسیت دارید، نداشته باشید . برای خودتان شکست شان ندانید. فکر نکنید که وقتی زن شما در خانه پدری ، با آن سن و سالی که شما بزرگ می دانید ، خود را برای والدینشان لوس کنند، موجب کسر شان شما می شوند . بگذارید تا زمانی که سایه آنها بر سرشان هست از مهر ومحبت و بودن آنها لذت ببرند . بگذارید صد تومانی و بیست تومانی لای قرآن را با اشتیاق فراوان از دست آنها بگیرند . باور کنید این کار آنها نشان فقر نیست ، گدائی هم نیست ، باور کنید لذت از بودن با آنهاست. آنجا خانه امید دخترهاست . اما خدا نکند که روزی دختری به سبب شکست دوباره راهی آن خانه شود . خدا دخترهمه را در کنار همسرشان خوشبخت و موفق کند . در یوتیوب شعری بسیار زیبا از ساری تئل به نام آتا اوجاغی پیدا کردم . اینجا با ترجمه اش بخوانید .

2008-03-24

ساقیا آمدن عید مبارک بادت



بچه که بودم ، مادربزرگم می گفت : هنگام تحویل سال نو اگر دعا بخوانی و سپس از خدا حاجت بخواهی هر چه بخواهی می دهد . من

نیز شب عیدی شروع به چیدن سفره هفت سین کردم . سیب و سرکه و سمنو ، سنجد و سیر و سماق ، سکه و سبزی و سنبل ، وقتی شمرده دیدم که هفت سین سفره ام نه سین شده است . آینه و ماهی هم که داشتم . تخم مرغها را به سبک قدیمیها داخل قابلمه گذاشتم و دورتادورشان پوست پیاز چیدم و قابلمه را پر از آب کردم و پختم . تخم مرغها قرمز و زرد خوشرنگ شدند . آنها را نیز روی میز چیدم . سفره ام حال و هوای سفره مادربزرگم را داشت . با این تفاوت که او سفره را روی زمین پهن می کرد وداخل سفره را با شیرینهای خوشمزه خانگی تزئین می کرد . هه ولییات و اریدک و بالیق چؤرگی و غاز نوغولو و ... و بالاخره نان پنجره ای خوشمزه که از خوردنش سیر نمی شدیم . صبح زود پای سفره هفت سین نشستم . رفیق شفیقم ، آن یار دیرینه ام نیز همراه با من سر سفره از اشعار زیبایش برایم خواند
ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت
کار چراغ خلوتیان باز درگرفت
آن شمع سر گرفته دگر چهره برفروخت
وآن پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت
لحظاتی به تحویل سال مانده ، دعا کردم و آرزوهایم را یکی یکی به زبان آوردم . مطمئن هستم که خدا بزرگ است و گوش به نجواها و دعاها و آرزوهای ما دارد.
در سالی که گذشت صبورای عزیز مرا به بازی آرزوهای محال دعوت کرد . به علت اینکه فرصت بسیار کمی داشتم نتوانستم جواب بنویسم . من سعی می کنم هیچوقت آرزوهای محال نکنم . چرا که آرزوی محال برآورده نمی شود و موجب آزار و شکنجه روح و روان آدمی می شود . اما لحظه تحویل سال نو برای خانواده و فامیل و دوستان عزیز وبلاکی آرزوی سلامتی و خوشی و موفقیت کردم و برای دنیا صلح و آرامش و صفا ، برای گرفتاران در بند آزادی و برای زنان رسیدن به حقوق انسانی ، که شاید از میان این آرزوها فقط آخری مشکل به نظر برسد اما غیرممکن نیست
شیطونک شاکی عزیز نیز مرا به بازی تاثیرگذارترین ها دعوت کره بود که سال گذشته نوشته بودم. عمواروند با کامنتی که در مورد کار در خانه سالمندان نوشت موجب شد که بر خودم سخت نگیرم و از تحقیر و سرزنش این و آن هراسی نداشته باشم و خدا را شکر کنم که می توانم روی پای خودم بایستم و محتاج کسی نیستم . غربتستان تا امروز تعطیل بود و از فردا باز کار و تلاش آغاز می شود . برای همه هموطنان چه داخل کشور ، چه غربت نشین بهترین ها را آرزو می کنم
روز 24 اسفند وبلاکم دو ساله شد. به تشویق احمد سیف نوشتم . از اینکه هستم و می نویسم ، از اینکه قلم و کاغذم مونسم هستند ، از داشتن دوستان عزیز که به من قوت قلب و امید می دهند ، احساس آرامش می کنم
..
عزیزینه م ساری گول
ساری غونچا ساری گول
یازگلیب باغچا اولوب
یاری غونچا یاری گول
..
باشیندا آغ شالی وار
یاشیلی وار آغی وار
منیم گؤزل سئوگیمین
یاناغیندا خالی وار
..
باغچالارا یاز گلدی
دولو هئیوا نار گلدی
سئوگیلیم گولومسه دی
کؤنلومه باهار گلدی
..
عزیز من گل زرد
غنچه زرد گل زرد
بهار آمده باغچه شده
نیمی گل ، نیمی غنچه
..
بر سرش شال سفید دارد
گلهای سبز و سفید دارد
سوگلی زیبای من
بر گونه اش خال دارد
..
به باغچه ها بهار آمد
پر از به و انار آمد
سوگولیم تبسمی کرد

بر دلم نیز بهار آمد

2008-03-18

چهارشنبه سوری

هر روزتان نوروز ، نوروزتان پیروز
بایرامیز مبارک اولسون گلن گونلریز خیر اولسون ایللر بویو گؤزل بایراملار یاشییاسیز

یادش به خیر ، چهارشنبه سوری که می شد ، راسته کوچه هم پر از چرخهای دست فروشان و مملو از جمعیت خریدار می شد . نخ و سوزن و جارو و آینه و ماهی و اسباب بازی و غیره به فروش می رسید . یکی از مشتریهای پروپا قرص این دستفروشها ، من و دخترهای همسایه بودیم . آن روز مادرهایمان جارو و نخ و سوزن می خریدند . ما دختربچه ها عروسک پلاستیکی می خریدیم . آخردختربچه که بودیم هنوز عروسکهای آوازخوان وخندان و گریان و رقصان ، یا اختراع نشده بودند و یا ما از وجودشان خبر نداشتیم . دلمان به همین عروسکهای پلاستیکی که تا فوتشان می کردی دست و پایشان لق می شد و می افتاد ، خوش بود . این عروسکها داخل نایلون پلاستیکی بسته بندی شده به فروش می رسیدند و طفلکی ها لباس هم به تن نداشتند . بعضی هایشان کفش و زیرپوش به تن داشتند . برای اینکه بتوانیم برای عروسکهایمان لباسهای رنگارنگ بدوزیم ، تکه پارچه هائی را که مادرهایمان لازم نداشتند جمع آوری می کردیم و بعد از خریدنشان برایشان لباس و تشک و لحاف و متکا می دوختیم . سرشان هم که مو نداشت با نخ و کاموا برایشان کلاه گیس درست می کردیم . در عالم خودمان خیلی خوشگل می شدند به خدا . پسر بچه ها تخم مرغ رنگی پخته می خریدند و با همدیگر یومورتا چاققیشدیرما بازی می کردند . روش این بازی چنین بود که دو پسر بچه هر کدام تخم مرغی به دست می گرفتند و به هم می کوبیدند و تخم مرغ هرکدام می شکست بازنده می شد و می بایست تخم مرغ شکسته اش را به حریف بدهد . روز چهارشنبه سوری چقدر تخم مرغ می خوردم . آخر داداش بزرگه خیلی ماهر بود . همه اش تخم مرغ می برد . اما مادربزرگ می گفت این بازی حرام است و چنین تخم مرغی نجس است . روزهای بعد هم قیمت تخم مرغ شکسته خیلی پائین می آمد و ما هم خیلی ارزان می خریدیم .
خلاصه عصر چهارشنبه سوری که می شد ، دلم برای دائی بزرگ و آقا جمشیدمان خیلی تنگ می شد . روح هردوشان شاد . عصر می آمدند و به ما دختربچه ها و خانمها آینه و شانه هدیه می دادند . آخ که چقدر کیف می کردم . هر سال آینه و شانه تازه آن هم دوتا دوتا .
شب هم از روی آتش می پریدیم . بعد از شام هم پسرهائی که نامزد داشتند . به خانه پدرزن آینده می رفتند و شال می انداختند و اهل خانه به شال او جوراب و آجیل چهارشنبه سوری می بستند .
..
با تشکر ازلطف همشهری باذوق و هنرمندمان
محمد قربانزاده عزیز ، بندهائی از حیدربابای زنده یاد شهریار را که مربوط به مراسم عید و چهارشنبه سوری است را با حال و هوای خودم ترجمه کردم . البته حیدربابا بقدری زیبا و لطیف و نغز است که ترجمه نمی تواند حق مطلب را ادا کند .
...
بایرامیدی گئجه قوشو اوخوردی
آداخلی قیز به ی جورابین توخوردی
هرکس شالین بیر باجادان سوخوردی
آی نه گؤزل قایدادی شال ساللاماق
به ی شالینا بایراملیغین باغلاماق
..
شال ایسته دیم منده ائوده آغلادیم
بیر شال آلیب تئز بئلیمه باغلادیم
غلام گیله گئدیب شالی ساللادیم
فاطمه خالا منه جوراب باغلادی
خان ننه می یادا سالیب آغلادی
..
بایرام اولوب قیزیل پالچیق ازللر
ناقیش ووروب اتاقلاری بزللر
تاقچالارا دوزمه لری دوزللر
قیز – گلینین فندیقچاسی ، حناسی
هوسله نر آناسی قایناناسی
..
باکی چی نین سوزی ، سووی ، کاغاذی
اینکلرین بولاماسی آغیزی
چرشنبه نین گیردکانی مویزی
قیزلار دئیه ر آتیل باتیل چرشنبه
آینا تکین بختیم اچیل چرشنبه
..
یومورتانی گؤیچک گوللی بویاردیق
چاققیشدیریب سینمانلارین سویاردیق
اویناماقدان بیرجه مگر دویاردیق ؟
علی منه یاشیل آشیق وئره ردی
ایرضا منه نوروز گولی دره ردی
....
عید بود و جغد می خواند
دختر برای نامزدش جوراب می بافت
هرکسی شال خود را از سوراخی می انداخت
آخی چه رسم زیبائیست شال انداختن
عیدی داماد را به شالش بستن
..
من نیز شال خواستم و به خاطرش گریستم
شالی گرفتم و به کمرم بستم
بخ خانه غلام و اینا رفتم و شال انداختم
خاله فاطمه به شالم جوراب بست
خان ننه ام را به خاطر آورد و گریست
..
دم عید گل آماده می کنند
اتاقها را رنگ می کنند
روی تاقچه ها چیدنی ها را می چینند
فندقچه و حنای دخترها و عروسها
مادرشوهر و مادرها را دلخوش می کند
..
کاغذ و حرف و پیام باکوئی
شیر تازه گاوها
گردو و مویز چهارشنبه سوری
دخترها می گویند : زردی من از تو
سرخی تو از من
..
تخم مرغ را زیبا رنگ می زدیم
به هم می زدیم و شکسته ها را می خوردیم
مگر از بازی سیر می شدیم ؟
علی به من آشیق سبز می داد
رضا برایم گل نوروز می چید
*
با تشکر از رضا عزیز جهت توضیح کلمه آشیق
آشیق در اصطلاح به استخوانی تقریبا مکعب مستطیل از پای گوسفند اطلاق می شود که به
خاطر حالت خاص آن بصورت تاس از آن استفاده می شود و ابزار اصلی در بازی هایی است که
در روستاهای آذربایجان رواج داشته است. به نحوی که عاشیخ ها را بصورت اتفاقی روی
زمین می اندازند، اگر عاشیخ در حالت عمودی بایستد.. امتیاز می گیرد. اینکار به دلیل شکل خاص این استخوان، خیلی به ندرت اتفاق می افتد

2008-03-16

انتخابات و محمّد خاتمی

آن زمانها که غربت نشین نشده بودم، در انتخابات شرکت می کردم . همیشه هم به زنان رای می دادم . با خودم می گفتم هر چه باشند زن هستند و اورگی یانانین اوره گی یاناندان خبری اولار ( درد دلسوخته را سوخته بهتر داند .) بعد دیدم که رای من هیچ تاثیری در تصمیم گیری و تصویب قانون ندارد، دلسرد شدم و پشت دستم را داغ کردم که دیگر پای صندوق رای نروم. آخر مرا چه کار با سیاست و سیاستمداری . در این عالم مگر من و امثال من عددی هستیم که اظهار نظرمان نیز عددی به حساب بیاید ؟
مدتی گذشت و زمان انتخابات رئیس جمهوری رسید. سر قرارم با خودم بودم که میهمانانمان گفتند بابا جان ناطق نوری رئیس جمهوری شده وچیخیب اوتوروب ( کار تمام است .)
گفتم:« من شنیده ام که نظر دانشگاه و دانشجویان، رای به محمد خاتمی است. »
گفتند:«شنیدن کی بود مانند دیدن!»
دیدن ناطق نوری به عنوان رئیس جمهوری، هیچ خوشم نیامد. بالاخره همراه با دوستان پای صندوقهای رای در مسجد طوبی رفتیم. مسجد مملو از جمعیت رای دهنده بود. هیچ کسی هم رای خود را مخفی نمی نوشت. همه دو کلمه محمد خاتمی می نوشتند و داخل صندوق می انداختند. ما هم محمد خاتمی نوشتیم و داخل صندوق انداختیم و به خانه برگشتیم. حالا هر قدر هم تقلب کنند باز نمی توانند آرا محمد خاتمی را از بین ببرند.
این آخرین رای من بود. بعد غربت نشین شدم و بعدش به هزار و یک درد بی نام و با نام مبتلا شدم . بعد هیچ برایم مهم نبود دنیا چگونه بگذرد و ورق برنده دست که باشد . بعد هم گوئی از خواب چندین ساله بیدار شده ام . شروع کردم به جبران اوقات تلف شده . حالا پای من لنگ است و منزل بس دراز.
داشتم وبگردی می کردم ، دیدم که
مینوصابری عزیز وبلاک شهری پستی نوشته و اعلام کرده که به اصلاح طلبان رای خواهد داد. تا به سایت اصلاح طلبان کلیک کردم عکس زنان کاندیدا را دیدم و شیطان جنی توی جلدم رفت و گفت: کاش تو هم بتوانی به این زنان رای بدهی . اما باز با خودم فکر کردم که اگر اینها نیزدر مقابل خواسته هایم مثل مادربزرگها بگویند : استغفرالله! این حرفهای عجیب و غریب چیه که می زنی ؟ زنی گفتند، مردی گفتند، بنشین سر جایت و نان و ماستت را بخور و حرف زیادی نزن. آدمی باید کم حرف بزند تا سرش سلامت باشد. از قدیم گفته اند باشا دئدیلر کئفین نئجه دی ؟ دئدی دیلیم دیلیم اولموش دیلیم قویسا یاخجی دی ( از سر پرسیدند حالت چطور است ؟ گفت اگر این زبان قاچ شده ام بگذارد خوب است
یا مثل مادرشوهرها بگویند : آخی جانیم دیل قانمازی اوقدیر وور کی گؤزونون گیله سی سیزسین ( آخ جانم زبان نفهم را آتقدر بزن که مردمک چشمش بریزد.
یا مثل خواهر شوهرها بگویند:« چی گفتی ؟ صبر کن آقا داداش بیاید.»
یا مثل خانم پلیس قوی هیکل باتوم به دست بگیرد و توی سر و کله بکوید.
ما که مردان مرد سالار زیاد داریم. اگر این زنان کاندیدا نیز مثل مادربزرگها و مادرشوهرها و خواهر شوهر ها و خانم پلیس ها زنان مرد سالار باشند ، تکلیف مان چیست ؟کاش مینوخانم زودتر خبرم می کرد تا بوسیله او خواسته هایم را به گوش زنان کاندیدا می رساندم اول نظر آنها را می پرسیدم و سپس پای صندوق می رفتم.
*