2008-04-11

ما اهالی غربتستان

دو سال و اندی از غریب شدنمان نگذشته بود که خوابهای وحشتناک و کابوسهای شبانه به سراغم آمدند با درهای بسته ای که هیچ قفلی بازشان نمی کرد . دیری نگذشت که به وجود غده هائی روی دست و پا و بازو و کمر و سرم ، پی بردم . یک بار پیش پزشک آلمانی رفتم و با زبان الکنم غده ها را نشانش دادم دستی بر بازو و دستهایم کشید و گفت سالم هستید و چیزی نیست . باورش نکردم ، اما بی اعتنا به همه چیز در انتظار خفگی ناشی از بزرگ شدن غده روی گلویم بودم که فرزندم به سختی سرما خورد و او را به نزدیکترین پزشک رساندم . پزشک افغانی پس از معاینه بیمار دست به خودکار و نسخه برد تا برایش قرص و شربت بنویسد . مشغول نوشتن بود که گفتم : آقای دکتر این آلمانیها علم پزشکی سرشان نمی شود . بدنم پر از غده شده است و دکتر غده های به این بزرگی را ندید . پزشک افغانی در حالی که نسخه را می نوشت با شنیدن صدایم سرش را بلند کرد و خیره نگاهم کرد . سپس خودکار را روی میز گذاشت و از روی صندلی اش بلند شد و به طرفم آمد و گفت : غده ها کو نشانم بده . آستین بلوزم را بالا کشیدم و با دست راستم روی بازوی چپم جای غده ها را که بزرگ هم بودند نشانش دادم دستی به بازویم کشید . گفتم : نگاه کنید غده روی گلویم هر روز بزرگ و بزرگتر می شود و یک روزی خفه ام خواهد کرد. دست به گلویم کشید به همانجائی که غده ای در حال رشد بود. سپس در حالی که به من خیره شده بود روی صندلیش نشست و نسخه را نوشت و تمام کرد . پرسید : غم دوری از وطن دارید ؟ گفتم : بله ، هر شب رویاها و کابوسها و درهای بسته و قفلهای سفت و محکم راحتم نمی گذارند . پرسید : دوست داری به وطن برگردی ؟ جواب دادم : بله . اما اگر بچه هایم را با خودم ببرم دو سال به عقب برمی گردند و حیف است و اگر تنها بروم دوری از آنها را نمی توانم تحمل کنم . پرسید : پس خودتان نیز قبول دارید که امکان بازگشت نیست ؟ با تردید گفتم : ولی من امیدوارم . گفت : امید تا زمانی سودمند است که برآورده شدن حاجت امکان پذیر باشد . چشمانت را ببند و برای چند لحظه فکر کن که قفلها شکسته اند و درهای بسته باز شده اند و اکنون آنجا هستی . می خواهی چه کار کنی ؟ چشمانم را بستم وبرای لحظاتی کوتاه قفلها را شکستم و درهای بسته را باز کردم . تغییری بر حالم نکرد . باز نگرانی و تردید و وحشت سراپای وجودم را فراگرفت . غده روی گلویم نیز کوچکتر نشد . چشمانم را باز کردم و گفتم : هیچ فرقی نکرد . گفت : آلمانیها دردهائی دارند که ما آنها را نمی فهمیم و ما دردهائی داریم که آلمانیها نمی فهمند . به این غده هائی که شما در بدنتان و بخصوص گلویتان دارید و من پزشک نمی بینم مردم عوام ما « دق » می گویند . یعنی شما آنقدر خود را عذاب می دهید و غصه می خورید که دیگر تحمل و توان زنده ماندن را از دست می دهید و می میرید و ما ، چون چاره بیماری تان را پیدا نکرده ایم به این نوع مرگ « دق » می گوئیم . شما فرصت زیادی برای زندگی دارید . اینجا اگر چه وطن نیست محاسن زیادی دارد که می توانید بهره مند شوید . با رفتن شما بچه هایتان پریشان خواهند شد . اگر به آینده فکر کنید و برای خودتان هدف و برنامه ای داشته باشید غده ها نیز کوچک و کوچکتر و بالاخره ناپدید می شوند . سخنانش مثل داروئی تا اندازه ای بر من اثر کرد که توانستم سر پا بایستم و به زندگی ادامه بدهم .
..
زمانی از آب و خاک پدری ات ، به هر دلیلی که باشد دور می شوی و غربت می گزینی . روزی روزگاری برای خودت سروانی و سرهنگی بودی و فرمان می راندی . اکنون به جبر زمان ، خود فرمانبر شده ای . دستهای همیشه براق و سفیدت ، اکنون در مبل فروشی آماده نقل و انتقال مبل و کمد از مغازه به خانه است . برای خودت خانمی بودی و اکنون کارگری هستی . محل کار که می روی مواظبی که اوستا خشمگین نشود چون قراردادت آزمایشی و یک ساله یا سه ماهه ، یا هر زهرمار دیگری است . زبان برنده تر از تیغت ، اکنون چقدر کوتاه شده . چند وقتی پرستاری و زمانی معلمی و چند وقتی فروشنده ای و ناگهان سر از نانوائی درمی آوری و دستهای ناشی و ناتوانت به تنور می چسبد ، این دستت نیست که می سوزد بلکه جگرت هست . وقتی اوستا یخی از فریزر درآورده روی زخم می گذارد تا تاول نزند ، سرمای غربت را در قلب زخم دیده ات ، به تلخی احساس می کنی . وقتی چند قدم مانده که به اتوبوست برسی ، راننده مثل رباط کوکی حرکت می کند و جا می مانی و بیست دقیقه دیر به سر کار می رسی و با اخم اوستا روبرو می شوی دلت به درد می آید .
و تو ای هموطن که فکر می کنی این ور آبها بهشت برین است و خارج نشینان آسوده و بی غم و بی فکر آن آب و خاکند و اجازه اظهار نظر در مورد وطن را ندارند ، به دستهای پینه بسته مان قسم ، به دلهای غریب و دردمندمان قسم ، به جای جای آن آب و خاکمان قسم که تن مان آزاد است و روحمان در قفسی به اسم وطن زندانیست .
*
غریب دردلی بیر قوشام / پرنده ای غریب و پر دردم
ائل دن آیری دوشموشم / از ایل و تبارم جدایم
گؤرن دئییر بخته ور/ هر کسی می بیند می گوید بختور
بیلمیرلر نه چکمیشم / اما نمی دانند چه ها کشیده ام

No comments: