2008-04-06

سیزده بدر و دزد بی انصاف

سیزده بدر که شد ، دل من هم تنگ آن آب و خاک شد . جاده سردرود و شکوفه های بادام و گیلاس جلو چشمم به رقص و عشوه در آمدند . دوشنبه را با حال و هوای شکوفه ها و گلها و صف اتومبیلهائی که به طرف سردرود و جاده اسکو در حرکت بودند ، گذراندم . عصر احساس خستگی می کردم . چشمم به دو ماهی قرمز تنگ آبم افتاد . وای من به این دو دوستم قول داده بودم که امروز آنها را کنار رودخانه ببرم و داخل آب رهایشان کنم . آنها باید امروز طعم آزادی و دنیای بزرگشان را می چشیدند . وای من چقدر بدقولم .
صبح بی حوصله و خسته با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم و با عجله از خانه بیرون آمدم . چند قدم مانده به ایستگاه اتوبوس مرد میانسالی نشسته بود . قوطی خالی نوشابه که سرش هم باز بود به دستش گرفته و به طرف رهگذرها دراز کرده و می گفت : بیته بیته . هیلفه ، ایش هابه هونگا . صدایش آن هم اول صبحی که مثل ضبط صوت بدون وقفه می خواند ، شبیه خواننده بد صدائی که برای خواننده شدن به هر قیمتی هم که شده خود را به آب و آتش می زند بود . اتوبوس زود سر رسید و سوار شدم . پیاده که شدم ، فاصله بین ایستگاه اتوبوس تا محل کار را به سرعت طی کردم . چند قدمی نمانده بود که زنی جلویم را گرفت و ورقه ای را نشانم داد . او را می شناسم . روی کاغذ چیزهائی نوشته و گویا کر و لال است . اما گاهی اشتباه می کند و از احسان کننده تشکر می کند .
محل کار که رسیدم بی احتیاط و بی دقت کیفم را روی میز گذاشتم و سرگرم صحبت با دوستم پترا شدم . مرد جوانی آمد و ادعا کرد که عجله دارد و باید توالت برود . اجازه دادیم چند دقیقه ای نگذشت که بیرون آمد و از ما هم کلی تشکر کرد و رفت . بعد از رفتنش فهمیدیم که کیف ناقابل مرا با زرنگی تمام باز کرده و کیف پولم را برداشته و رفته است . پلیس فوری وارد شد . پرسید : داخل کیف چی بود ؟ جواب دادم : مقدار کمی پول و کارت بیمه و کارت فلان و کارت بهمان و کارت بئشمکان و ... و ... کارت کتابخانه . گفت : خدا را شکر که پول کمی توی کیف بود و کارت بانکی هم توی کیفتان نبود . دزدها مدتی است که با انصاف شده اند . پول را برمی دارند و کیف را با کارتها در مسیری که جلو چشم پلیس است و یا صندوق گم شده ها می اندازند . کیف شما دو سه روز دیگر پیدا می شود و نگران کارتها نباشید اما به ادارات مربوطه خبر بدهید . گفتم : آخر کارت کتابخانه ام . گفت : نگران کارت کتابخانه نباشید . دزد کتاب نمی خواند .
یک روز بعد عصر که از سر کار به خانه رسیدم داخل جعبه پستی پاکتی دیدم . پاکت را برداشتم . روی آن اسم من و آدرسی مسخره نوشته شده بود . داخل پاکت کیف خالی پول من همراه با کارتها گذاشته شده بود . یادداشتی هم نوشته شده بود که این کیف خالی را وسط خیابان پیدا کردم و و چون آدرس شما روی یکی از کارتها بود به شما تحویل می دهم که معطل نمانید . ما به این گونه دزدها می گوئیم آفتاها اوغروسو: دزد آفتابه
پاکت را به اداره پلیس بردم و کارهای لازم انجام شد و کیف را دوباره تحویل گرفتم .

No comments: