2025-07-04

صدای گریه می آید

دخترک و برادرش

شب هفتم از ماه محرّم است. بعد از دو روز هوای داغ و باد گرم و سوزان، شاهد نسیم خنک وهوای دلپذیر هستیم. کمی نعناع تازه از باغچه چیده و دم کرده و داریم همراه با نوشیدن چای از این در و آن در صحبت می کنیم. نشستن در هوای آزاد و تماشای ستارگان لذّتی دیگر دارد و مرا یاد خانۀ پدری می اندازد. خوردن آبدوغ خیار در شبهای گرم تابستان و خوابیدن در حیاط و تماشا و شمردن ستارگان.  
صدای آژیر آمبولانس و پلیس فضای محوطه را پر می کند. باز زن و شوهرِ همسایه دعوایشان شده است. پس از حدود پانزده دقیقه ای، صداها آرام می شود. شوهرِ الکلی طبق معمول از پنجرۀ اتاق پشتی درمی رود و زن با سر و صورت خونین و بیچاره، ماجرای کتک خوردنش را تعریف می کند.
من:« هاله می شنوی؟ صدای گریه می آید؟»
هاله:« باز تَوَهُّم گرفتی؟ تمام شد. بالاخره مرد را دستگیر می کنند و همه چیز آرام می شود.»
من:« نه صدا خاموش نشده، می شنوی؟ صدای گریۀ دخترک است.»
تا می خواهد جوابم را بدهد که صدای گریۀ دخترک ده ساله همراه با هق هق اش گوش فلک را کرمی کند. دخترکِ گریان، با صدای بلند، از دست پدر و مادر شکایت می کند. از بی توجهی و نوشیدن بیش از حد الکل، از دعواهای بی خودی و کتک کاری، از بی خوابی، از روزها و شبهای گرسنگی، از گریه های بی وقفه نوزاد پنج ماهه ای که یا گرسنه است و بی خواب و یا جایش را خیس کرده و احتیاج به تعویض و غذا و خواب دارد. پسرک هشت ساله نیز خواهر را همراهی می کند و گریان و با صدای بلند از پلیس می خواهد که مادرش را از نوشیدن الکل منع کنند. به پدرش بگویند که دیگر به خانه نیاید و آنها را کتک نزند. مامور پلیس رو به مادر بچه ها می کند و چیزهائی می گوید. مادرِ نیز الکل نوشیده و  حرفهائی بی سر و ته می زند. سرانجام پس از یک ساعتی، پلیس می رود، از قرار معلوم فردا ماموران اداره حمایت از کودکان به خانه شان آمده و صحبت خواهند کرد.
من:« فکرمی کنی فردا حمایت از کودکان چه تصمیمی بگیرد؟»
هاله:« درست نمی دانم. اما اگر اینطوری پیش برود، بچّه ها را از آنها می گیرند.»
من:« طفلک بچّه ها! آخه گناه نیست؟»
هاله:« زندگی در کنار چنین والدینی گناه است. هرجا که بروند حداقل یک شکم سیر می خورند و دور از دعوا و کتک کاری  و شب زنده داری زندگی می کنند. فکر می کنی حالا با این اعصاب داغون خوابشان خواهد برد؟ زندگی دور از چنین والدینی بهتر از بودن در کنارشان است. اینطوری مشکل برطرف می شود.»
من:« واقعا، یعنی راستی راستی، فکر می کنی مشکل با نبودن والدین حل شود؟»
هاله:« فکر نمی کنم، امیدوارم وضع بچه ها بدتر از این که هست نشود.»
چای نعنایمان سرد می شود. حوصله ای برای گپ زدن باقی نمی ماند. استکان های بزرگ چائی را برداشته و به اتاق برمی گردیم. شاید بتوانم صدای هق هق و گریه های خواهر و برادر را از ذهن دور کرده و بخوابم.  

No comments: