2025-07-12

صدای گریه می آید

 چشم راستم فدایش

صبحی آرام است با نسیمی خنک و دلپذیر. بساط صبحانه را به تراس می برم و منتظر هاله می مانم تا با نان تازه و گرم بیاید و صبحانه را شروع کنیم. چه خوب که در این دوران پیری، این پیرزن خوش سخن و همدم دیرینه ام را دارم. می آید و با هم شروع می کنیم. مثل قدیمها، مثل خانۀ پربرکت پدری، هوس چای شیرین و پنیر کرده ایم. فقط جای خالی سماور نفتی مادر کنار سفره، د لتنگمان می کند. یادش به خیر اوّل قند یا شکر را داخل استکان می ریخت، سپس چای و آب داغ. می خوریم و نوبت به چای تلخ می رسد. ما آذربایجانی ها چای خوریم. آن هم داخل استکانهای بزرگ. منتظر کمی ولرم شدن چای هستیم که صدای گریه از تراس بغل دستی به گوشمان می رسد. پیرزن می گرید و حرفهای می زند که خوب نمی شنویم. سرانجام حرفهایش تمام می شود و هق هق گریه اش بلندتر. جلو رفته و خم شده و صدا می زنم:« همسایه چائی داغ داریم بیا یک استکان مهمانمان باش.»
در را برویش باز می کنم داخل شده و می خواهد با هاله سلام و علیک کند که گریه امانش نمی دهد. هر دو آرام تماشایش می کنیم تا او به خودش بیاید. پس از عذرخواهی می گوید:« دست خودم نیست نمی توانم آرام باشم. آخر پسرم فقط چهل سال سن دارد.»
می گویم:« خدا بد نده انشالله صد سال عمر کند.»
می گوید:« چه می گوئی؟ چه صد سالی؟ طفلک چشمهایش مشکل دارد و روز بروز روشنائی اش را از دست می دهد. این گونه که پیش می رود تا دو سال دیگر، کور می شود. پسرم ارد کور می شود و من دست روی دست گذاشته و تماشایش می کنم.»
هاله میگوید:« خدا نکند. با این پیشرفت علم پزشکی و پیوند اعضا، هر دردی درمان دارد.»
جواب می دهد:« هر دردی نه. درد پسرم بی درمان است. به پزشک گفتم هر دو چشمم را بردارید و بر چشمان پسرم پیوند بزنید. او کور شود، من چشم را می خواهم چه کار. اما امکانش نیست. پزشک عقیده دارد که اگر چنین عملی امکان پذیر باشد، یک چشم کافی است. تو چرا کور شوی ؟»
می گویم:« ما ترک ها مثلی داریم که می گوئیم
آللاه دان اومود کسیلمز
می گوید:« ما هم اعتقاد داریم . اما این را هم می دانیم که
زورنان گؤزللیک اولماز. تو را خدا شما هم دعا کنید امکان عمل پیوند باشد. چشم راستم هدیه به پسرم.»
می گویم:« علم پیشرفت می کند. دائی من بر اثر یک بیماری قلبی درگذشت، درحالی که خاله ام بعد از پنج سال از درگذشت دائی ام مبتلا به همان بیماری قلبی شد و با عمل جراحی درمان یافت و بیست سال عمر کرد. خدا بزرگ است.»
می گوید:« من خیلی پیرتر از شماها هستم. تا پیشرفت علم زنده نمی مانم. چشم پیرزن داخل قبر به چه دردی مکی خورد؟»
با او صحبت می کنیم و دلداری اش می دهیم. بحث را عوض می کنیم تا دلش کمی باز شود. از ما تشکر کرده و به خانه اش برمی گردد و ما سفره صبحانه مان را جمع می کنیم. بعد از نیم ساعتی هاله می گوید:« می شنوی؟ صدای گریه می آید.
ایت اولاسان آنا اولمویاسان

می گویم:« می شنوم. صدای گریه می آید. مادر مادر است. سگ باشی یا آدمیزاد فرقی نمی کند ، همین آش است و همین کاسه. مگر نمی بینی سگ ها چگونه با چنگ و دندان مواظب توله هایشان هستند؟»
*
پی نوشت: امروز مصادف است با  ( 21 تیرماه 1314 ) درگیری مسجد گوهر شاد و کشته شدن بیش از صد نفر، آن هم به چه سببی؟ به دلیل اجباری شدنِ بر سر نهادنِ کلاه شاپو توسط حکومت مرکزی. کسی نبود بگوید  جان آقاجانت، آبت نبود نانت نبود، زور گفتن اینجوری ات چه بود؟ به قول مرحوم مادربزرگم:« ملت باشینا شاپو قویماسا سنین خنجریوین قاشی دوشر آخی؟؟؟؟؟» مگر به حوکومت نرسیدی که برای مردم رفاه و آرامش و آزادی هدیه کنی؟ این زور گفتن بی مورد ات چه بود؟
*

No comments: