2008-01-27

وبلاک نویس ده ساله

به بهانه درگذشت سجاد هاشمی وبلاکنویس ده ساله
می گویند چله زمستان بود و برف شدیدی باریده و کوههای قیه و سبد داغی را سفید پوش کرده بود . در
آن حال و هوای بسیار سرد ، مادر حامله ام در انتظار تولد فرزندی بود . آن زمانها رسیدن صدای ناله و فریاد زائو به گوش پدرشوهر و برادرشوهر و شوهر ، ضد ارزش بود . یعنی چه ؟ این چه بی حیائی و بی ادبی است ؟ زن هم بزاید و هم داد و قال راه بیاندازد که درد دارم ؟ خلاصه کلام که درد زایمان شروع شد و مادرم برای اینکه پدر و برادرشوهر متوجه زایمان و دردکشیدن او نشوند ، هنگام درد به حیاط رفت و به دیوار تکیه داد و درد را تحمل کرد و سپس سرمای بیرون او را به اتاق کشاند. در این میان مادربزرگم متوجه رنگ پریده و رفت و آمد بی موقع مادرم به حیاط و اتاق شد. آخرین بار که مادرم به حیاط رفت ، مادربزرگم نیز به دنبال او به راه افتاد و ناگهان فریاد برآور که ای وای به دادم برسید . پدرشوهری که قرار نبود صدای ناله عروس زائو را بشنود ، پابرهنه به حیاط دوید و عروس را نقش بر زمین و نوزاد را روی برفها دید . اهل خانه نیزپشت سرش او به حیاط ریختند . پدر شوهر فریاد کشید که زود باشید بروید سراغ دکتر ندیم ، عجله کنید . بله نوزاد روی برفها به دنیا آمده بود . دکتر ندیم همانند زمرد قوشوی ملک محمد خود را بالای سر بیمار رسانید . ناف نوزاد را برید و به مادرم آمپول تزریق کرد و غرید که هزار بار به شما گفتم وقتی زن می زاید جاندان جان آیریلیر ( از جان آدمی جانی زنده بیرون می آید ) و این آسان نیست . این عروسها را به حال خود بگذارید . ولشان کنید فریاد بکشند و دردشان را بگویند . این نوزاد زنده نخواهد ماند چون در یک لحظه از داخل رحم گرم ، روی برف و یخ سرنگون شده است . پیش بینی دکتر ندیم درست بود و نوزاد سه یا چهار ماه بعد از تولدش درگذشت . مادرم می گوید : در سوگ فرزندم گریه نکردم . چون بزرگترها فکر می کردند نوزاد است و مرگ نوزاد تلختر از جوان نیست . اما برای مادر فرزند ، فرزند است و بس . نوزادم چشمانی قشنگ داشت . مثل آهو ، لطیف و زیبا بود . مثل عروسک ریزه میزه بود . آخر طفلک یخ بست و رشد نکرد. مثل عروسک ظریف و لطیف به دنیا آمد و ظریف و لطیف از دنیا رفت . چشمان شیشه ای اش فوری شکست . خجالت کشیدم غم و تاسف خود را بیان کنم . برایش لالائی نخواندم . مادربزرگم در جوابش می گفت : کودک صغیر ، معصوم است و فرشته های شانه اش تا بالغ شدنش گناه و صوابش را نمی نویسند . وقتی کودک نابالغ می میرد ، روحش تبدیل به کبوتر سفیدی می شودو دم دروازه بهشت منتظر والدین خود می شود و اجازه نمی دهد ماموران جهنم آنها را به جهنم ببرند . والدین داغ فرزند دیده آتش جهنم را نخواهند دید . چون کبوتران سفیدشان شفیع آنها خواهند بود . از این باور مادربزرگم می توانم احساس کنم که داغ فرزند چقدر تلخ و سوزاننده است .
صادق اهری در مورد نویسنده وبلاک کودکانه و درگذشت او نوشته است . سجاد هاشمی وبلاک نویس 10 ساله نیز به جمع کبوتران سفید بهشتی پیوست . برای پدر و مادر داغدیده اش صبر و شکیبائی آرزو می کنم

1 comment:

Anonymous said...

دلم سوخت بی پنهای آن کبوتر