2007-11-28

حکایت لقمان حکیم و شاگردش

می گویند روزی روزگاری لقمان حکیم با شاگردش با سفر رفتند. در سر راه خود به شهری رسیدند . اتاقی گرفتند چون خسته و گرسنه بودند ، حکیم شاگردش را به بازار فرستاد تا نان و پنیری و ..و .. بخرد . شاگرد لقمان به نانوائی رفت نانی خرید و تا قیمت را پرسید نانوائی گفت ( مثلن ) : یک شاهی . شاگرد نان را خرید و به دکان بقال رفت و از بقال ماست و کره و شور و عسل خرید . قیمت را که پرسید بقال گفت : قیمت هر کدام یک شاهی است . شاگرد پول را پرداخت کرد و با خوشحالی پیش حکیم برگشت و گفت : چه شهر خوبی ! ارزانی و فراوانی ! لقمان حکیم گفت : باید هرچه زودتر از این شهر برویم . بیر یئرده کی شورنان بالین فرقینی بیلمه دیلر اوردا قالمارام ( در جائی که تفاوت بین عسل و شور را نمی دانند ، نمی مانم . ) اما شاگرد پافشاری کرد که چند روزی بمانیم و از خوردن این غذاهای ارزان قیمت و برابر لذت ببریم . لقمان مخالفت نکرد و شب را در آن شهر ماندند . صبح روز بعد صدای جارچیان بلند شد که : مردی را وسط میدان اعدام خواهیم کرد همه در میدان جمع شوند . لقمان و شاگردش نیز به میدان رفتند . شاه با مرکبش آمد و مجرم را نیز با بند و قلاده آوردند . قاضی جرم مرد را خواند و گفت : این مرد گناهکار است زیرا دیروز دزد به باغش رفته و انگور دزدیده و این مرد دیده و فریاد کشیده و دزد دستپاچه شده و می خواسته از بالای دیوار فرار کند و به زمین خورده و پایش شکسته است . اگر این مرد دیوار را بلند نمی ساخت ، پای دزد نمی شکست . مرد بیچاره گفت : جان عزیز شاه به سلامت من که دیوار را نساختم بنا این قدر بلند ساخته است او را بگیرید . دستور شاه ماموران بنا را گرفتند . بنا گفت : به سر مبارک پادشاه قسم که من گناهکار نیستم ، عمله آجر زیادی به من داد و دیوار بلند ساخته شد . باز به فرمان شاه عمله را گرفتند . عمله گفت : شاها به ارواح عزیزانم قسم که تقصیر من نیست . زنی از کوچه می گذشت صدای جرینگ جرینگ النگوهای طلاهایش توجه مرا به خود جلب کرد و آجر زیادی به بنا پرت کردم . باز به فرمان شاه عمله را رها کردند و زن را گرفتند . زن نیز گفت : خدا مرگم بدهد من چه کنم ، زرگر طلاهایم را این چنین ساخته است . شاه عصبانی شد و گفت : این بار از گناه زرگر مجرم نمی گذرم . باز به فرمانش زرگر را گرفتند و خواستند طناب را به گردنش ببندند و اعدامش کنند اما گردن زرگر کلفت و سرش کوچک بود و طناب بر گردنش نمی نشست . این بار شاه فریاد کشید : یکی را پیدا کنید که گردنش نازک و سرش بزرگ باشد تا طناب به راحتی بر گردنش آویخته شود و ما در این شهر حکم را اجرا کنیم . این همه جماعت برای تماشای اعدام اینجا جمع شده اند و باید درس عبرتی بیاموزند . ماموران در بین جماعت دنبال کسی گشتند که سر بزرگ و گردن نازک داشته باشد . از بخت بد یکی از ماموران چشمش به شاگرد لقمان افتاد و با خوشحالی فریاد کشید که یافتم . شاگرد بیچاره را کشان کشان به وسط میدان بردند وخواستند طناب را بر گردنش ببندند که لقمان جلو رفت و گفت : قبله اعظم این شهر به سلامت ، ما میهمان هستیم و می خواستیم شهر را ترک کنیم اما برای دیدن عدالت و هوش شما قدری تاخیر کردیم . میهمان کشی رسم میهماندار نیست . به دستور شاه طناب را از گردن شاگرد باز کردند و شاگرد در حالی که هنوز از ترس می لرزید ، گفت : حکیم بزرگ الهی فدایت شوم ، بیا برویم بیر یئرده کی شورونان بالین فرقینی بیلمه دیلر اوردا قالمارام .
می دانید شور چیست ؟ دوغ یا آیران را که می شناسید . ( مخلوط ماست و آب و نمک ) دوغ را می گذارند ته نشین شود آنچه که ته دوغ می ماند نمی دانم چه بلائی سرش می آورند که سفت می شود و چیزی شبیه به پنیر می شود . البته پنیر خوشمزه تر از شور است و شور جز لبنیات ارزان قیمت به حساب می آید . ( اگر اشتباه نکنم . )
دؤیمه پنیر یا پنیر کوبیده هم همان پنیر معمولی است با این تفاوت که این پنیراز نوع پنیر مرغوب است . آن را می کوبند و داخل خمره سفالی می ریزند و در زیر زمین زیر خاک دفن می کنند و زمستانها از زیر زمین درمی آورند . صبحانه خوشمزه ای می شود . حالا از کجا این دؤیمه پنیر یادم مانده است ؟ روزی مرحوم اورقیه آنا دادش به هوا بلند شد که خمره دؤیمه پنیرم گم شده . هر چه گشتند پیدا نکردند . گویا زمین را زیادی کنده بود . می گفت : زمین دؤیمه پنیر مرا خورد . این حکایت نیز از قصه های آن مرحوم است و در آذر اوگ نیز این حکایت به نوعی دیگر است . از بین قصه های اورقیه آنا قصه دختر پادشاه و کچلک را خیلی دوست داشتم . با چه شور و حالی تعریف می کرد و آخر سر هم می گفت : تا به حال هیچ کجا ندیده ایم بگویند یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یک پادشاهی بود و دختری بسیار زشت روی و مریض احوال وبد خلق داشت که هیچ کس حاضر به ازدواج با او نمی شد آن وقت مسابقه می گذاشت که هر کس چنین کند و چنان کند به عنوان پاداش اجازه می دهم با دخترم ازدواج کند و گر نه اگر دختر پادشاه قشنگ بود که کچلک بیچاره نمی توانست به صد کیلومتری او نیز نزدیک شود .

1 comment:

Anonymous said...

دوست گرامی این همان داستان دیوان بلخ است وربطی به لقمان ندارد.
گنه کرد در بلخ اهنگری به شوشتر زدند گردن مسگری