2007-11-26

حکایت شاه عباس و هندوانه فروش

حکایتی دیگر از اورقیه آنا و با اقتباس از آذر نت
می گویند در زمان حکومت شاه عباس مرد باغبانی بود و در باغ خود میوه هائی چون هندوانه و خربزه می کاشت و با فروش آنها زندگانی می گذرانید . یکی از سالها دید که هندوانه هایش بزرگ و شیرین شده است . با خودش گفت : بهتر است مقداری از این هندوانه ها را بار الاغم بکنم و به شاه عباس هدیه کنم . هندوانه های درشت و خوب را بار الاغش کرد و به راه افتاد . می گویند ان زمانها شاه عباس و وزیرش با لباس درویشی از قصر خارج شده و در کوی و برزن به راه می افتادند و از احوال مردم مردم باخبر می شدند . آنها در بین راه به مرد باغبان رسیدند .
شاه عباس پرسید : بارت چیست و به کجا می بری ؟
مرد باغبان گفت : هندوانه است و به خدمت شاه عباس می برم .
شاه عباس خندید و گفت : ای بیچاره برای شاه عباس طلا و جواهر و اشیای قیمتی هدیه می کنند هندوانه نه .
آنها لعل و جواهر دارند و هدیه می کنند و من هندوانه ، وارین وئرن اوتانماز ( کسی که آنچه که دارد هدیه میکند خجالت نمی کشد.)
خدا پدرت را بیامرزد ، زحمت بیهوده می کشی . فکر نمی کنم شاه عباس چنین هدیه ای را از تو بپذیرد .
خوب اگر قبول کند چه بهتر ، قبول نکند الاغ را با بارش فرو می کنم به چشمش و برمی گردم .
بعد از خداحافظی با هنداونه فروش شاه عباس و وزیرش زودتر از او به قصر برگشتند . شاه عباس لباس شاهانه پوشید و بر تخت شاهی نشست . دیری نگذشت که مرد باغبان از راه رسید و هدیه اش را پیشکش پادشاه کرد . شاه عباس عصبانی شد و گفت :
مرد حسابی مردم برایم طلا و جواهر هدیه می کنند و تو هندوانه آورده ای ؟ هیچ خجالت نمی کشی ؟
قبله عالم به سلامت مردم طلا و جواهر دارند و من هندوانه .
شاه عباس با خشم گفت : من هندوانه لازم ندارم بارت را بردار و از قصر برو بیرون .
شاها چرا دیگر خشمگین می شوی می خواهی بردار نمی خواهی آنچه که به درویش گفتم حقت باشد .
بگو ببینم به درویش چه گفتی ؟
مرد خواست جواب ندهد که از خشم شاه عباس ترسید و آنچه که در راه به درویش گفته بود به شاه نیز گفت . شاه دستور داد بار مرد را خالی کردند و هر دو خورجین او را پر از طلا کردند . وزیر شاه عباس که از این بخشش شاه خوشش نیامده بود به شاه گفت :
هم اکنون می روم و طلا ها را از این مرد پس می گیرم .
نه تنها نمی توانی طلاها را از او پس بگیری که می ترسم اسبت را نیز ببازی .
اما وزیر پافشاری کرده به سراغ مرد که هنوز ازدروازه قصر خارج نشده بود رفت و به او گفت :
اجازه نمی دهم بروی مگر این که به سوال من درست جواب بدهی .
بفرما جناب وزیر .
بگو ببینم در آسمان چند ستاره وجود دارد ؟
به اندازه موهای بدن الاغم .
این سوال را درست جواب دادی . حالا بگو ببینم خدا کجاست ؟
جواب سوالتان خیلی آسان است اما متاسفانه من سوار الاغ هستم و گناه است که من سوار بر الاغ نامش را ببرم . اجازه بدهید که سوار اسب شما شوم و جواب این سوال را بدهم .
وزیر از اسب خود پیاده شد ومرد خورجین ها را از روی الاغ برداشته برروی اسب نهاد و روی اسب پرید و گفت :
جناب وزیر آن بالا را نگاه کن خدا آن بالاست و تا وزیر به بالا نگاه کرد ، تازیانه ای بر اسب زد و دور برداشت و از محل دور شد . هرچه وزیر داد و قال کرد سودی نبخشید و مرد با اسب وزیر و طلاهای هدیه گرفته از قصر دور شد . شاه عباس قاه قاه خندید و گفت : خجالتیوین یارسی منیم اولسون ( نصف خجالتت مال من ) نه تنها نتوانستی طلاها را از او پس بگیری که اسب خودت را نیز به او دادی .

No comments: