2007-11-20

اورقیه آنا

می گویند مادربزرگ مرحومم در عنفوان جوانی درگذشت . پدربزرگ بعد از او به فکر مادری برای بچه های قد و نیم قدش افتاد . او به دنبال زن نازا می گشت . حالا برای خودش هم دلایلی داشت نمی دانم . اما باز می گویند که تعداد بچه هایش را کافی می دانست و نمی خواست زنی دیگر بیاید و بچه ای بزاید و خانه اش دو رگه شود . خلاصه گشت و گشت اورقیه آنا را پیدا کرد و با او ازدواج کرد . اورقیه آنا بیوه زن پیری بود که سه بار ازدواج کرده واز قرار معلوم پدربزرگ ما شوهر چهارمش بود . اورقیه آنا باور داشت که چون روز سیزده بدر به دنیا آمده است زنی بدشانس و بد اقبال است . مردم به شوخی می گفتند او باید سر سیزده شوهر را بخورد تا عمر خودش تمام شود . اما بد اقبالی او از روز تولدش نبود بلکه نازائیش بود . شوهر اولش جوانمرگ شده بود شوهر دوم و سوم به دلیل نازائیش طلاقش داده بودند . مرحوم دل خونی از بازگشت مکرر به خانه پدرش داشت . خودش را گناهکار نمی دانست از فلک و اقبال خود شکوه داشت . گاهی اوقات از شوهرانش صحبت می کرد یکی مهربان بود ، آن دیگری بداخلاق بود ، سومی کتک می زد . می گفت : همان طور که مرا شوهر دادند برای آنها نیز زن گرفتند . من هر چهار همسرم را شب عروسی دیدم . از مرحوم شوهر اول هیچ خوشم نیامد و وجودش را تحمل کردم خدا می داند او هم از من خوشش آمده بود یا به اجبار پدرش تا دم مرگ مجبور به زندگی با من شد .
اورقیه آنا تا درگذشت پدربزرگم با او زندگی کرد . اگر چه فرزندی نداشت اما برای خودش مادرشوهری بود و کلید آشپزخانه وعروس و نوه هائی داشت و احساس رضایت می کرد و در بین فرزندان ناتنی اش پدر و مادرم را از همه بیشتر دوست داشت .بعد از درگذشت پدربزرگ ، همراه ما به تبریز آمد . او دیگرخیلی پیر شده بود و پدر و مادر و برادرش درگذشته بودند . بجز برادرزاده هایش کسی را نداشت . یادش به خیر چه قصه های قشنگی تعریف می کرد . در بین قصه هایش ملک محمد و زمرد قوشو ، را خیلی دوست داشتم . گاهی اوقات که زیادی شلوغی می کردم ، از اوگوبولوخ می ترسیدم . آخر اوگوبولوخ بچه های شلوغ و بد را تنبیه می کرد و به بچه های خوب پاداش می داد .
به تبریز که کوچ کردیم با دائی پدرم که او نیز پیرمردی بود و بعد از درگذشت زنش ازدواج نکرده بود همسایه شدیم . دائی پدر، بیشتر اوقات میهمان ما بود و از خوردن غذاهای سنتی اورقیه آنا بسیار لذت می برد . رفت و آمد او به خانه ما هر روز بیشتر و بیشتر می شد . او خانه بزرگی داشت و دورتا دور خانه اتاق بود و مثل خانه قمر خانم هر اتاق را به یکی اجاره داده بود و زندگی می گذرانید . روزها و ماهها گذشت و تعریف و توصیف از غذاهای اورقیه آنا تبدیل به تعریف و توصیف از لطافت دستها و زیبائی چشمها تبدیل شد . حالا دیگر وقتی دائی به خانه ما می آمد یک شاخه گل یا غنچه تر و تازه ای از باغچه حیاطش می چید و تقدیم اورقیه آنا می کرد و برایش دعا می خواند که این دستهای هنرمندت درد نبیند که این شاخه گل را تقدیم دستهای ظریفت می کنم . اورقیه آنا نیز با عشوه و ناز خودش جواب می داد و تشکر می کرد . بالاخره روزی از روزها دائی کت شلوار نویش را پوشید ، عطر مشهدش را زد ، عصایش را به دست گرفت و برای خواستگاری اورقیه آنا به خانه مان آمد . آمدن او و درخواست ازدواجش پدرم را خشمگین کرد . یعنی چه پیرمرد از سن و سالش خجالت نمی کشد . دوستان اورقیه آنا را نصیحت کردند که تو دیگر دختر هفده ساله نیستی که عاشق شوی . یک پایت لب گور است . می گفتند : هشتاد یاشیندا دامبرئی چالما ( سر پیری و معرکه گیری ) اما گوش دل او فقط صدای دلش را می شنید . او می خواست آخرین سالهای عمرش را کنار مرد محبوبش بگذراند . او از شنیدن نوای عاشقانه دائی از زندگی لذت می برد و همراه او زمزمه می کرد :
...
قاشی قارا دیلبریم / دلبر سیه چشمم
گؤزو شهلا دیلبریم / دلبر شهلا چشمم
گل رحم ائیله ، قلبیمه / بیا رحم کن ، بر دلم
وورما یارا دیلبریم / زخم نزن دلبرم
...
بایاتیلار باشلاندی / دوبیتی ها شروع شدند
عشق اوره کده جوشلاندی / عشق در دلها جوشید
دوسلارا خبر وئرین / به دوستان خبر دهید
منیم تویوم باشلاندی / عروسی من شروع شد
...
می گفت : مگر خدا مرد را آفریده که همه اش داد بکشد و کتک بزند و فحش بدهد ؟ پیری این مرد را نگاه نکنید ببینید چه دل لطیفی دارد . او محبت و نوازش سرش می شود غیرت و مردی را فقط در زور گفتن نمی داند . هر وقت می آید از حیاط باغچه اش برایم یک شاخه گل می چیند و می آورد . برایم بایاتی می خواند . مگر من حق ندارم آخر عمرم هم که شده از مهر و لطف مرد محبویم لذت ببرم و احساس آرامش کنم ؟
بالاخره هم این حق را به خودش داد و به مرد محبوبش جواب مثبت دارد و به محضر رفتند . صیغه عقد جاری شد و با هم مدتی هر چند کوتاه عاشقانه زندگی کردند .
روحش شاد و به قول خودش که در آخر قصه هایش می گفت : گویدن اوچ آلما دوشدو ، بیری ناغیل دییه نه یئتیشدی ، بیری منه یئتیشدی ، بیرینی ده دیلیم ائله دیم قولاق آسانلارا بیر دیلیم وئردیم .
از آسمان سه تا سیب افتاد یکی به قصه گو رسید ، دومی به من رسید ، سومی را قاچ کردم و به هر یک از شنوندگان قصه یک قاچ دادم
.

No comments: