2007-11-09

گؤزل : زیبا


گؤزل دختری ساکت و کم حرف و گوشه گیر بود . به ندرت شلوغی و دعوا می کرد . روی هم رفته توی لاک خودش بود و کاری به کار کسی نداشت . بی سر و صدا درسش را می خواند . یک سال هم دیرتر به مدرسه اش فرستاده بودند . چون پدربزرگش فکر می کرد دختر درس بخواند یا نخواند بالاخره باید به خانه شوهر برود و شوهرداری و بچه داری بکند . یک دختر خوب باید پختن و شستن و جارو کردن را خوب یاد بگیرد . شاید دلیل راه یافتنش به مدرسه کوچ آنها از ده به شهر بود . مادربزرگ پیر و شکسته اش گاهی هنگام خرید نان سنگک تازه از کنار مدرسه می گذشت و سری به من می زد و اوضاع نوه اش را می پرسید . مادر گؤزل درگذشته بود و پدر زنی دیگر گرفته بود . اما گویا در طایفه آنها زن جوان بیشتر درخانه می ماند و به کارهای خانه می رسید . به عقیده آنها گناه است که زن جوان از خانه بیرون برود و مردی او را ببیند و خدای نکرده از چشم و ابرویش خوشش بیاید .
روزی از روزها زنگ انشا ، موضوع انشا را روی تخته سیاه نوشتم : چرا پدر و مادر خود را دوست دارید ؟
بچه ها انشایشان را نوشتند . در مورد انشای گؤزل یک کمی کنجکاو بودم . می دانستم که او در انشای خود از احساس خودش در مورد مادر و پدر و چگونگی مرگ مادرش خواهد نوشت . بنابراین بعد از دو نفر ، او را پای تخته سیاه صدا کردم . همراه با دفتر انشایش پای تخته سیاه آمد و چنین خواند : من یک پدربزرگ و یک مادربزرگ و یک پدر و یک مادر و یک عالمه خواهر و برادر دارم . پدر بزرگ و پدر من هر روز صبح زود از خواب بیدار می شوند و به خانه اوستا علی می روند . در خانه شان را می زنند و همراه اوستا علی سر کار می روند . اوستا علی خانه می سازد و پدربزرگ و پدربرایش آجر و سیمان و گچ می آورند . نشانه گیری پدربزرگم خیلی عالی است او می تواند آجر را پرتاب کند و اوستا علی هم با مهارت آن را در هوا بگیرد . در ده خودمان گاو و گوسفند و بوقلمون داشتیم . مزرعه هم داشتیم . ما شیر و ماست را از حاج حسین مغازه دار نمی خریدیم . من مادر هم داشتم او خیلی قشنگ بود . یک روز زمستانی کبریت روشن شد ، نفت آتش گرفت و مادرمان هم سوخت و مرد . بعد از مردن مادرم ، پدر ، مادر دیگری به خانه آورد . اما دل من همیشه برای مادرم تنگ می شود . این بود انشای من شاد باد آموزگار من .
انشا طولانی بود . من فقط خلاصه ای از آن را اینجا نوشتم . داشتم دفترش را کنترل می کردم آهسته پرسیدم : کبریت که روشن شد ، نفت که آتش گرفت ، کجا سوخت که موجب سوختن مادر و مردنش شد ؟ چه کسی خانه بود و چرا زود آتش را خاموش نکردند ؟ آهسته جوابم داد : پدر خانه بود . داشت دعوایش می کرد و کتکش می زد و مادرم گریه می کرد . بعد پدر از اتاق بیرون رفت . مادرم داشت بخاری نفتی را که از شهر خریده و آورده بودیم روشن می کرد . داشت ظرف نفت را روی جانفتی برمی گرداند و در حالی که گریه می کرد با خودش زمزمه می کرد که دلی شیطان دئییر اؤزووی اوتدا یاخاوی قورتار ( شیطونه میگه خودتو آتش بزن و راحت شو ) پدر صدایش را شنید و داد زد می خواهی خودت را آتش بزنی ؟ این طوری آتش بزن . بعد از چند لحظه داد و فریاد مادرم بلند شد که ای وای سوختم . مادرم در حالی که آتش گرفته بود و زبانه می کشید به حیاط دوید و پدرم پشت سرش دوید . می خواست او را بگیرد و آتش را خاموش کند . هر دو دستپاچه شده بودند . همسایه ها به خانه ریختند و بالاخره پدر با لحافی که دور مادرم پیچید آتش را خاموش کرد . او را سوار تراکتور کردند که به شهر و بیمارستان برسانند اما مادرم در راه جان داد . پدر گفت که بخاری آتش گرفت و به مادر سرایت کرد و موجب مرگ او شد . اما من ظرف نفت را دست پدر دیدم . او نفت را روی مادرم و بدنه بخاری پاشید و کبریت را کشید . من دیدم او مادرم را سوزاند . هر وقت به ده می رویم ، سر مزار مادرم می رویم . پدر سر مزارش به سختی گریه می کند و از او معذرت می خواهد . اما من توی دلم به مادرم قول می دهم که خوب درس بخوانم و وکیل یا قاضی بشوم آن وقت پدر را محاکمه خواهم کرد . او را به جرم آتش زدن مادرم مجازات خواهم کرد . گفتم : گؤزل جان وقتی مادرت درگذشت تو هنوز کودک بودی . من فکر می کنم پدر و مادرت بلد نبودند بخاری که تازه از شهر خریده و در اتاق نصب کرده بودند روشن کنند . بخاری نفتی زود آتش می گیرد و اگر دقت نشود اتاق و خانه را هم به آتش می کشد . گفت : بچه نبودم یادم می آید . مادرم خیلی کتک می خورد آن هم به خاطر دیر آوردن آفتابه برای پدر و.... و . صدای پدر هنوز در گوشم است و اذیتم می کند . شما باور نکنید . صبر کنید ، یک روزی ثابت خواهم کرد . خواستم بگویم نمی توانی قاضی شوی زیرا زن نصف مرد است و نصف مرد هم که نمی تواند قضاوت کند . پس چنین آرزوئی نکن . اما با خودم گفتم : چرا توی ذوقش بزنم ؟ یای وار قیش وار چوخ ایش وار ( تابستان است و زمستان است و خیلی کار است . ) خدا را چه دیدی شاید تا آن موقع توانستی قاضی بشوی .
حالا پس از گذشت سالها ، از گؤزل خبری ندارم . شاید حالا به قول خودش وکیل شده ، شاید صحنه سوختن مادرش را دقیق تر بررسی کرده و پدر را تبرئه کرده و شاید هنوز هم نسبت به پدرش کینه دار هست . از سرانجام این ماجرا خبر ندارم .
همه ما چه مرد چه زن ، به طریقی مزه سوختن را چشیده ایم . هنگام سرخ کردن سیب زمین ، هنگام برداشتن ماهی تابه و شاید هنگام آبکش کردن برنج پایمان لغزیده و آب داغ قابلمه به زمین ریخته و آقاشوهری آن دور و برها بوده که بگوید نگران جان بی ارزش تو نیستم مواظب برنج باش که کیلوئی هشتصد تومان است .
چه می شود که زنی چنان از زندگی سیر می شود که آرزوی مردن آن هم به وسیله شعله های سهمگین آتش می کند ؟

3 comments:

Anonymous said...

سلام
شهربانو خانم ، به تازگی با وبلاگ شما اشنا شدم.
می خواستم بپرس چرا اینقدر سوزناک می نویسی؟
از اون زن های ظربفی که با هر چی احساساتی بشن نیستم ولی نشد که کامنت های شما را بخوانم و اشکم جاری نشه.

شکوفه

Anonymous said...

سلام شکوفه خانم آنچه که اتفاق افتاده می نویسم .متاسفم که موجب ناراحتی شما می شوم . اما اینها حقایقی هستند که می نویسم تا بماند .
شهربانو

Anonymous said...

اگر هم زنده می ماند جور دیگه ای می سوخت