2006-07-29

شوخی بی مزه


دیروز صبح برای رفتن به محل کار ، سوار اتوبوس شدم . از خانه تا محل کارم با اتوبوس حدود بیست و پنج دقیقه راه است . ایستگاه دوم عطیه خانم سوار شد . هر گاه او سوار اتوبوس می شود در ایستگاه بعدی پیاده می شوم و منتظر اتوبوس بعدی می شوم . اما این بار پیاده شدنم موجب تاخیرم می شد و ناچار به زیارت جمال گل عطیه خانم شدم . گرچه مرا می شناسد ، اما به محض دیدنم شروع می کند به سوال پیچ کردن که خوب چه کار می کنی و چکار نمی کنی ؟ و عجب آدم لجوج و یک دنده ای هستی و سال گذشته به تو پیشنهاد کردم که بگذار آقا شوهر را بیاورم و آشتی کنید ، در را به رویم باز نکردی . این که نشد زندگی . زن باید مردی بالای سرش باشد وامروز فردا بچه ها سروسامان می گیرند و تنها میمانی و .... خیلی دلم می خواست بگویم ، آتان یاخجی آنان یاخجی ، ال یاخامنان گؤتور باجی منظور خدا پدر و مادرت را بیامرزد دست از سرم بردار . اما او کوتاه بیا نبود و یک ریز حرف می زد . یک سال و نیم پیش به من زنگ زد و گفت با اجازه با آقا شوهرت به خانه تان می آییم تا شما را آشتی بدهیم من هم عذر خواهی کردم و گفتم : اگر بیائید در را به رویتان باز نخواهم کرد . او به حرفم اعتنا نکرد و بعد از ساعتی زنگ خانه به صدا درآمد . از پشت پنجره بیرون را نگاه کردم و چون دیدم این خانم و شوهرش همراه چه کسی هستند ، در را باز نکردم . دوستان می دانستند چنین تصمیمی دارم و بجزعطیه خانم هیچ کس بیش از حد پافشاری نکرد و هیچکسی هم دلخور نشد . من که دختر خانم هیجده ساله نبودم که قهر کنم و خانه بابام بروم . متاسفانه او یک ریز حرف میزد و نظر خودش را می گفت و من مجبور بودم تا آخرین کلماتش را گوش کنم . اعصابم به کلی داغون شد . روزم را اول صبحی خراب کرد . از هم صحبتی چون او در داخل ماشین بدم می آید . گاهی وقتها که با آقا شوهر، داخل اتومبیل ایشان به جائی می رفتیم ، او شروع به نصیحت و انتقاد و حرفهای زننده می کرد ، احساس می کردم که دارم خفه می شوم در خانه سعی می کردم تا پیش او ننشینم و حرفهایش را تا حد امکان نشنوم ، اما برای من داخل ماشین شبیه انفرادی بود و او شکنجه گر روحی که آزارم می داد . کوچکترین توهینش این بود که تو از بالای کوه آمدی و مادرت تربیت نکرده من می خواهم ادبت کنم . او می خواست حرفها و اعمالی را که می پسندد به من دیکته کند و من بیزار بودم . می خواستم خودم باشم . روزی پیش دوستانش ادعا کرد که گوئی بنده دو ویلا در ایران دارم و من چنان بله گفتم که به قول معروف آنلاسایدی بئش مین یاماندان پیسیدی . منظور اگر درک می کرد از پنج هزار فحش بدتر بود . با لحن بله من دوستان متوجه شدند که ایشان دروغ می گویند . دوستان گرامی من حق را به خودم می دهم . کسی نپرسید که من چه دارم و چه ندارم برای کسی هم مهم نیست که یکی ثروتمند است یا نه . این ادعاهای واهی هم هیچ لزومی ندارد . من که پرفسور نیستم چرا باید با چنین ادعایی خودم را ازار دهم و سر دیگران کلاه بگذارم ؟ تازه مگر خودش ثروتمند و دانشمند بود که از سادگی و درویشی من خجالت بکشد ؟
خلاصه عطیه خانم بوگونوموزه آفتاها گؤتوردو منظور امروزمان را خراب کرد
با اعصابی داغون وارد محل کار شدم « اورزولا » همکارم بعد از چاق سلامتی فهمید که حال و حوصله ندارم . ما همیشه فکر می کنیم که آلمانیها آدمهای بی عاطفه و بی مهر ودر واقع رباط هستند اما به طور کلی خیلی هایشان مهربان و صمیمی هستند همین اورزولا و رئیسم و بقیه همکاران پر از مهر و صفا هستند . فقط زیاد سوال نمی کنند وقتی هم در جوبشان بگوئی که این سوال شما جواب دادنی نیست دیگر سوال نمی کنند
نیم ساعتی که برای صرف قهوه دست از کار کشیدیم ، در حالی که برای خودش و من قهوه می ریخت،پرسید : دوست داری موسیقی شاد و قشنگی گوش کنی . گفتم : چرا که نه . فنجانهای قهوه را روی میز گذاشت و موبایلش را از کیفش درآورد وبرایم آهنگی گذاشت . خواننده با آهنگی شاد می خواند که : من می خواهم ... تو می خواهی ... گفتم : فعلها را نمی فهمم . این آدم چه می گوید ؟ گفت : حرفهای خیلی خوب می زند در بین ما این سخنان بسیار خوب و مودبانه هستند و هر کسی ارزو دارد چنین حرفهائی را بشنود .من هم پشت سر بچه ها غیبت کردم که چرا این سخنان نغز و خوب را یادم نداده اند . گفت : کاری ندارد امروز این حرفها را به آنها بگو تا دلشان بسوزد که خودت یاد گرفته ای . می دانی چیست از فردا هر روز چند تا از این لغات خوب یادت می دهم . از او تشکر کردم و او با نگاههای شیطنت آمیز و لبخند خود جوابم را داد . عصر که به خانه برگشتم در مقابل سلام بچه ها لغاتی را که یاد گرفته بودم تحویلشان دادم ، بچه ها را می گوئید هر دو خشکشان زد . یک دفعه همصدا پرسیدند : این حرفها را از کجا یاد گرفته ای . گفتم : خوب شما یادم ندهید من هم از همکارم اورزولا یاد گرفتم . قرار است از فردا بیشتر یادم بدهد . بچه ها به همدیگر نگاه کردند و یکباره زدند زیر خنده قاه و قاه . تازه من بیچاره ایکی قیرانلیغیم دوشموشدو . منظور دوزاریم افتاده بود . که چه حرفهائی یاد گرفته ام . پسرم چنان می خندید که بارماغینی که سسیئدین خبری اولمازدی . منظور اگر انگشتش را می بریدی خبردار نمی شد . سراسیمه به طرف کتابخانه کوچکم رفتم و وقتی اولین لغت را دیدم . از خجالت مانند چغندر سرخ شدم . فحشها و ناسزاهای بسیار رکیکی یاد گرفته بودم . فوری به اورزولا زنگ زدم و گفتم فردا سر کار نیائی که ترا می کشم . چقدر پشت تلفن خندید و گفت : دیدم خیلی اوقاتت تلخ شده شوخی کردم.
شوخی بی مزه اورزولا مرا یاد زن همسایه مان خانم سرهنگ انداخت . در همسایگی ما سرهنگ بازنشسته ای با زنش زندگی می کرد . زنش را خانم سرهنگ صدا می کردند . خانم سرهنگ از کردهای سنندج بود . ترکی را به لهجه سنندجی و شیرین ادا می کرد . سرهنگ تبریزی بود و هنگام خدمت در سنندج با خانمش آشنا و ازدواج کرده بود و مدتی بعد به تبریز منتقل شده بودند . خانم سرهنگ می گفت که در سال اول انتقال به تبریز ترکی بلد نبودم . زنان همسایه گفتند که بهتر است به توحرفهای خوبی که اقا شوهرها دوست دارند یاد بدهیم و من با کمال میل قبول کردم هم زبان ترکی یاد می گرفتم و هم برای همسرم حرفهای خوب می زدم . زنان آن روز چند کلمه ، که می گفتند حرفهای بسیار خوبیست یادم دادند . عصر سرهنگ با یک سرباز به خانه آمد .او وقتی خرید می کرد و احتیاج به کمک داشت با این سرباز به خانه می آمد. آن روز به محض وارد شدن سرهنگ به همراه سرباز کلماتی را که یاد گرفته بودم تکرار کردم . سرهنگ را می گوئید مثل چغندر سرخ شد و پیچاق وورسایدین قانی چیخمازدی منظور شدت عصبانیت را نشان می دهد . خوشبختانه سرباز ترکی بلد نبود و اهل جنوب بود و بعد از رفتنش سرهنگ به من نه یئمیسه ن تورشولو آش یعنی چه خورده ای اش ترش منظور کتک بسیار شدید زد که این مزخرفات چیست تحویلم دادی ، ان هم پیش سرباز . اگر او متوجه می شد ترا می کشتم . دیگر توبه کردم و گفتم تا عمر دارم به زبان ترکی حرف نمی زنم . فردای آن روززنان همسایه وقتی سر و صورت کبود و آش و لاش شده مرا دیدند چقدر ناراحت شدند . اشک از چشمان زهرا خانم که این شوخی را شروع کرده بود سرازیر شد و گفت : خدا مرا بکشد خانم سرهنگ ما فقط قصد شوخی داشتیم نمی دانستیم سرهنگ چنین می کند کاش می آمد و ما ها را می زد . خدای من آن روز زنان همسایه وقتی دیدند ، شوخی بی مزه شان چه به روزم آورده است چقدر ناراحت شدند یکی گفت ما فکر می کردیم اقا شوهر با شنیدن این کلمات بخندد ، اما دیدند که آقا شوهر نه تنها که نخندیده ، بلکه دیوانه شده بود .آنها قول دادند که دیگر لغات زشت یادم ندهند . عصر که سرهنگ به خانه آمد از من بابت کتکی که زده بود عذرخواهی
هه نه ک هه نه ک آخیری بیر ده گه نک . منظور آخر شوخی به دعوا و دلخوری می انجامد

6 comments:

Anonymous said...

شوخی شوخی با سرهنگ هم شوخی ؟؟!!

Anonymous said...

mano yade doostam endakhati ke be marde turk shohar karde bood ,(albate in dooste man ham az valedein tabrizi bood ) vali motevaled va bozorg shode tehran bood , az rooie khod shirini be jaie inke be pedar shoharash begoiad chera sorfe mikonid? (moa'del turkish ro balad nistam ) vali ba pas o pish kardan yek harf kole kalame ro be soorate kalame badi tagher dade bood.ke mani badi az badan kharej shodan midad.:-s

Anonymous said...

اینجور بلا ها سر همه آمده. هر کسی به شکلی! درس میشه که دیگه آدم به اونها اعتماد نکنه.

Anonymous said...

سلام عزيز و بويوك اوركلي باجيم
اوخودوم آما قالديم كي نه دييم
اورييم توتولدي
فقط شهريارين بو بيت شعري ياديما توشدي كي يازيرام
پيس بشرين قايداسي دير ياخشيني تاپسا دولاشا
من هميشه دييرديم كي بيزيم خانوادميزين باشي چوخ بلاليدي اما گورورم كي سيز بيزدن چوخ كورروخ چكيبسيز اما سيز چوخ بويوك آدامسيز
الله سيزي عزيز السين
باغيشليين چوخ بواخ گلميشم
سيزي تانريا امانت تاپيشيريرام

Anonymous said...

سلام.من همان زیندگانخ کیشیسیم.حتما گورموسوز کی وبلاگیمی هک الیبلر.من بیر تازا وبلاگ ورمیشام و نشاننی یازیرام.سوونم کی گینه هردن منه باش وراسز.ایندی سیزین سوزویی منه الناز و ساناز یازدیغزدا گوردوم.لطفوزدن ممنونام.بیر بله وقته نه قدر یازی یاسمیسز و بیر گون گره اوتورام و هامسن اوخیام.الله امانندا.

Anonymous said...

گینه سلام.ساغ اول کی گلدین و باش وئردئن.دوزدی قابیل بولمدین کی بیر یازی یازاسان.