2006-07-22

زهرا

در خانواده ای تربیت یافتم که می گفتند دختر زیاد حرف نمی زند ، دختر با صدای بلند نمی خندد و... خلاصه دختر خفه خون می گیرد . ما دخترها هم که بوینوموز قیلدان نازیک دیر یعنی گردنمان نازکتر از تار مو می گفتیم : چشم . مادرهایمان می گفتند : برادر چیز دیگری است و الله باجیلاری قارداشلارا قوربان ائله سین یعنی خدا خواهرها را فدای برادرها کند .از این قربان شدن چقدر بدم می آمد . وقتی خاله ها دائی بزرگم را می دیدند شروع به قربان صدقه رفتن می کردند . باجین سنه قوربان قارداش یعنی خواهر به قربانت داداش باجین اؤله یدی قارداش یعنی خواهرت می مرد داداش و الی آخر . از این جمله ها هم بدم می آمد و هم چندشم می شد . پس چرا آقا دائیم یک بار هم نمی گفت داداش قربانت خواهر . بی انصاف تعارف هم نمی کرد که خدا نکند . وقتی این سخنان خاله ها را به تکرار مکرر می شنیدم به قول ضرب المثل معروف آدامین اتی تؤکولور آدم گوشتش ریخته می شود . منظور چندش آور بودن حرف و یا عملی است . مادرم سعی می کرد همان رفتار و احساسی را که نسبت به برادرش داشت به ما نیز تحمیل کند و از ما میخواست با برادر بزرگمان چنان رفتار کنیم و اما من زیر بار نمی رفتم و می گفتم : بیر آتین قاباغی بیر آلمادیر منظور محبت باید متقابل باشد . اما در سایه تبعیض مادر عزیزم همیشه برادرم پیروز بود . آنچه که دلم را بیشتر از هرزمانی می سوزاند روزی بود که پول عیدیهایم را جمع کرده وبه همراه پدرم به کمد فروشی رفته و کتابخانه کوچک دو طبقه ای خریدم و کارگر همان فروشگاه به همراه ما این کتابخانه را به خانه آورد . با اشتیاق فراوان کتابهایم را داخل آن چیدم . تازه کارم تمام شده بود که همین داداش بزرگ ، عزیز دردانه مادرم از در وارد شد و با دیدن کتابخانه تازه من نگاهی به قفسه قراضه خودش انداخت و گفت عوضش می کنیم . در جوابش گفتم : این را من با پول عیدیهایم خریدم و به هیچ کس نمی دهم . در حالی که به مادرم نگاه می کرد و مادر و پسر موذیانه می خندیدند گفت : تو غلط می کنی مگر دست خودت است که تصمیم بگیری و عوض نکنی . چه راحت و بی خیال و با عرض معذرت با پرروئی فراوان در حالی که گریه می کردم کتابها و وسایل مرا به راحتی بیرون ریختند و وسایل داداش خان را داخل آن گذاشته و کتابخانه کهنه گرد و خاک گرفته و زوار دررفته حضرت آقا را به من دادند . کاش می دانستید چقدر دلم سوخت . مادرم دربیرون ریختن وسایل من به او کمک کرد و در مقابل اعتراضم مشت محکمی به کمرم کوبید که نفسم به شماره افتاد . ای بی انصاف . ای بی انصاف . خوب انصاف بدهید دختر چنین مادری بهتر از من که نمی شود . باید هم در مقابل ستم و جور آقا شوهر خاموش می شدم وقتی هم که اعتراض می کردم که خودم لباس زمستانی ندارم چرا حقوق مرا به خواهرت هدیه می دهی ؟ زیر مشت و لگد او له می شدم . باید هم در مقابل اعتراض به کثافتکاریهایش به قصد کشت کتک می خوردم و اگر پلیس بدادم نمی رسید خدا می داند که شما خواننده های عزیز این روایتها ، مرا می شناختید یا راوی و گلین بانو و نرگس و مهشید و هاله و خانوم حنا و زیتون واحمد سیف و... فریاد اعتراض بلند می کردند که زنی زیر مشت و لگد شوهرش جان باخت و بعد از چند روزی ازخاطره ها پاک می شدم
دوستی به نام زهرا داشتم . او هم مثل من تربیت شده بود . زن جوان شوخ و مهربانی بود که در اوایل ازدواجش چنان از کریم آقایش تعریف می کرد وچنان کریم آقا می گفت که آغزیندان بال دامیردی منظور گوئی از عسل شیرین سخن می گفت . اما با گذشت زمان گوئی مهرش نسبت به کریم آقایش کمترشده و دیگر از او و خوبیهایش سخن نمی گفت . روزی از روزها درد دلش باز شد چنین تعریف کرد
دو خواهر و برادریم . هنوز خیلی بچه بودیم که پدرم درگذشت و مادرم با حقوق و خانه ای که از او به ارث مانده بود زندگی ما را اداره کرد تا اینکه من استخدام شده و با کریم آقا ازدواج کردم و برادرم به خدمت سربازی رفت و مادرم که جوان بود و به خاطر ما ازدواج نکرده بود به اصرار ما به خانه بخت رفت و سهم ارث خود را به ما بخشید . اوایل زندگی ما کریم آقا خیلی خوب و مهربان بود و من مثل پروانه دور سرش می گشتم گوئی در زندگی غمی نداشتم . فکر می کردم که این مرد کوه استواریست که می توانم به او تکیه کنم و در کنار او مشکلی نیست که آسان نشود . روزی به عمویم گفتم که سهم ارث خودم را به داداشم خواهم بخشید . عمویم با این فکر و تصمیم من مخالفت کرد و گفت دونیانین قویروغو اوزوندور .منظور دنیا بازیهای زیادی دارد . نباید از سهم خودت چشم پوشی کنی . اما من توی دلم می گفتم خدا مرا فدای برادرم کند . خانه که هیچ این جانم فدای او . خدمت سربازی برادرم تمام شد و سرو سامان گرفت و نامزد شد و من بدون توجه به تاکید عمویم برای بخشیدن سهم ارثیه ام به برادرم اقدام کردم . یکی از شبهای سرد زمستانی با کریم آقا حرفمان شد . چند روز قبل برف باریده بود و هنوز سوز سرما تمام نشده بود که بارش برف دوباره شروع شد . بگو مگوی ما طول کشید و به دعوی کشید و کریم اقا که زورش بیشتر از من بود یک دفعه از بازویم گرفت و مرا محکم به طرف در خانه کشانید و در را باز کرد و مرا از خانه آن هم بدون روسری و چادر و حتی دمپائی بیرون انداخت . در خروجی خانه رو به خیابان بود . آن وقت شب که تو دئییردین گؤیده دونوردو منظور شدت سرما . در را زدم و باز نکرد . از دور تاکسی دیدم و منتظر ماندم تا نزدیک شد خودم را جلو تاکسی انداختم و راننده مجبور به ترمز شد . با عجله خودم را توی تاکسی انداختم و گفتم : آقا شوفر ترا خدا نگاهم نکن که چادر ندارم مرا به آدرس ..... برسان . بیچاره راننده هاج و واج مانده بود . دم در خانه عمویم نگاه داشت با خواهش من در را زد وعمو بازکرد و من سراسیمه از تاکسی پیاده شدم و گریه کنان خودم را در آغوش عمویم انداختم و زن عمویم به صدایم از خانه بیرون آمد و مرا داخل برد. بعد از چند لحظه عمویم نیز داخل خانه شد و گقت : از راننده خجالت کشیدم . دستمزد نگرفت و خدا را شکرکرد که گیر افراد ناخلف نیفتاده ای . حالا همه اش بگو قربان آقا کریم بروم او قلمان من است . این هم از قلمان که شبانه زنش را سر لخت از خانه بیرون می کند . شب تلخی بود . عمویم خدا را شکر کرد که هنوز سهم خانه را به نام برادرم نکرده ام . نصفه های شب اقا کریم به خانه عمویم زنگ زد و عمو آز دئدی ناز دئدی یعنی کم گفت و حرفهای حسابی گفت . فردای همان روز آقا کریم آمد و عذر خواهی کرد اما از همان شب از چشم عمویم افتاد . دیگر نه من و نه عمو به او اعتماد نداشتیم . نمی توانستیم مطمئن شویم که این اعمال او تکرار نخواهد شد . خانه پدری را فروختیم وسهم خودم را گرفتم و با کریم آقا خانه ای خریدیم و نصف به نصف شریک شدیم . عمویم تاکید کرد که کریم آقا دیگر حق نداری زنت را از خانه بیرون کنی چون نصف این خانه متعلق به این زن است . دوستانی که این ماجرا را نمی دانستند فکر کردند که من و عمویم داریم نانجیبی و دعوی منیم مالیم سنین مالین ، یعنی مال من، مال تو می کنیم . ما مردم این گونه ایم وقتی مرد زنش را به ستم از خانه بیرون می کند دل می سوزانیم و به زمین و زمان نفرین می کینم و هنگامی که زن از حق مسلم خود دفاع می کند او را نانجیب و مال دوست و منفعت طلب حساب کرده و چه اشعاری می سراییم که « وفاداری مجوی از زن که بیجاست »و ... حقوقمان را دو دستی تقدیم مرد می کنیم به این دلیل که آقا در ساعات کاری ما از استراحت و آسایش خود گذشته پس حقوق ما حق مسلم ایشان است . (البته این از جملات گهر بار مادرشوهر بنده بود. که اطرافیانش باور داشتند ایشان زن دانشمندی هستند و سخنانشان باید به آب طلا نوشته شود . ) این چنین بود که عمویم آینده ام را تضمین کرد . ان شب وحشتناک موجب شد که چهره کریم آقا که او را قلمانی می پنداشتم که از بهشت راه کج کرده و اشتباهی بر زمین نشسته بود برایم آشکار شود . حالا چگونه می توانم باور کنم که مردها به راستی دلسوز و مهربان نسبت به زنانشان هستند ؟ متاسفانه حکایتها را می شنویم و باور نمی کنیم . یکی می گوید شوهر ولی نعمت است و باید از او اطاعت کرد و دیگری می گوید اگر آقا شوهر یکی گفت جوابش را سه تا بده . هیچ کداممان برای بافتن راه حلی درست تلاش نمی کنیم . آخر مرد و زن با هم ازدواج می کنند که در آرامش و با دلی پر از مهر و عاطفه کنار هم زندگی کنند و فرزندانشان را درست تربیت کنند . مگر به میدان جنگ می رویم که در مقابل یک تیر دو تیر در کنیم . به قول ضرب المثل آذربایجانی منیم الیم الندی قلبیریم گؤیده فیریلدادی منظور از ما که گذشت . ای کاش جوانها یا با تصمیم به زندگی پر از مهر و دوستی ازدواج کنند و یا هرگز ازدواج نکنند . در روابط زناشوئی همان قدر که دل پاک و محبت صادقانه و بی ریا نقش آفرین است ،به همان اندازه نیز کاغذ و قلم و قانون کم اثر است

7 comments:

Anonymous said...

سلام
مثل همیشه تبیعض بین دختر و پسرکه دامن گیر اکثریت بوده وهست
خیلی زیبا مینویسی

Anonymous said...

همیشه فکر می کردم چرا این شهربانو از تکنیک داستان نویسی کمتر استفاده می کنه حالا کمکم دارم به این نتیجه می رسم که زندگیش این قدر "داستانیه" که زیاد احتیاج به تکنیک نداره و اینقدر با صداقت می نویسه که آدم از خوندنش شرمگین می شه. بگم که در روانشناسی اجتماعی هم مثل جامعه شناسی می شه خیلی ساده گفت که دو گروه عقیده وجود داره. یک عده می گن آدم همونطوری که همگان فکر می کنن بار می یاد بدون اینکه خودش بدونه وارث جایی و محیط فکری ایه که درش بزرگ شده کسی نمی تونه غیر از اون چیزی در بیاد که توی اون محیط پرورش پیدا کرده اونچه که عملا هست همونه که توی محیط بومی خودش و تو خونوادش یاد گرفته و براش جا افتاده ذاتش همینه اگه چیز دیگه ای هم بگه ادا در میاره و ....
دومین گروه مثل مارکسیست ها گرفته تا فوکو در جامعه شناسی اصلا حرکت جامعه رو در تضادها و جور در نیومدن ها و مخالفت ها می بینن. بگم که من همیشه با این دومی ها همدل بودم چون تجربه زندگی خودم هیچوقت همرنگی فکری با جماعت نبوده چنانکه مثل زیمباردو و کلاسیک هایی مثل میلگرام می گن . شهربانو بگم که در اقلیت بودن می تونه امتیاز باشه زیر بار نرفتن می تونه نیروی حرکت باشه. اخیرا مصاحبه جان سرل فیلسوف رو گوش می دادم یک چیزی توجهم رو جلب کرد این آدم نوآوری کرده چون در اقلیت بوده چون با سبک فکری همگان قانع نمی شده. خوب اینا رو نباید به حساب دست کم گرفتن نیروهای مسلط دونست. ممکنه که سرژموسکویچی در بازنود های اجتماعیش مبالغه کرده باشه ما از زن یک بازنمود غالب داریم ولی در کنارش در ایران داره یک چیز دیگه هم رشد می کنه یک جور به مبارزه طلبیدن یک جور رو گردانی یک جور بی محلی و یک جور راه دیگه رفتن. خوب تو خودت رو توی جبهه یعنی اون نوک قرار دادی با ارزشه چون تئوریک محض نیست زندگی زیسته توست و بیان خودزندگینامه ایشه که همیشه موثر تره چون از دل برمی خیزه. من به تو بیشتر احترام می ذارم چون تو به دلیل ستم نه ستم گر شدی نه تو سری خور نه همانند ساز با ستمگر نه همرنگ با جماعت نه توجیه گر نه خیلی از پاتولوژی های دیگه. فقط زخم خورده ای و من سفارش می کنم این بند بازیه ظریفیه و بدون کینه بازی کنی تا این فرهنگ "گه" رو سزجاش بنشونیم. خیلی برای ما ایرانی ها نکبت درست کرد. می دونی که مرد و زن نداره همه تا حدی قربانی روابط پاتولوژیک جنسیت بنیاد هستیم. همه. حالا یکی کم یکی زیاد. چند وقت پیش یک پزشکی کامنت گذاشته بود که این ها رو مثل داستان می خونه و رد می شه و فقط یاد گذشته های شیرینش در تبریز می افته. می خوام بگم این فلسفه "ول کن بابا" هم ما رو داغون کرده . من بگم حالا اینم یه شوهر بدی داشته دیگه کی می دونی حقیقت چیه. من می گم اینم یه آفته اگه کسی تو داستان های تو جامعه ایرانی رو نخونه به تو و خودش بی انصافی کرده. شهربانو یک سر به سایت من بزن اون مقاله در مورد موسگوویچی رو باید بهتر و بیشتر از نو بنویسم. ولی اگه دوست داشتی همینطوری بخونش. راستش دلم می خواست همین کامنت رو بیشتر توضیح بدم. ولی همین قدر هم که زیاد نوستم بی ادبیه

Anonymous said...

شهربانو جان
اول یک عرض احترام به "قلم" تو بکنم که عاری از نفرت و عصبیت هست بعد برم سر اصل مطلب:
می دونی وقتی آدم نوشته تو را می خواند امکان ندارد که بخشی از خودش را آنجا نبیند .تجارب مشترک و دردهای مشترک.
درست است که جنسیت زن حامل و محکوم بسیاری از تبعیض های اجتماعی شده اما اگر بخواهیم نگاهی موردی به جامعه خودمان داشته باشیم در می یابیم که فراتر از تبعضی های جنسیتی ،فقدان فردیت بیداد می کرده و میکند(در گذشته بیشتر و اکنون به نسبت کمتر)."کریم"ی که بانی آن وضعیت خشونت بار هست آیا خود محکومی مذکر در قالبی دیگر نیست؟کریمی که نمی تواند طعم زندگی مسالمت آمیز و انسانی را نه خود بچشد و نه به دیگری بچشاند؟!کریم محصول یک "زن-مادر" دیگر هست. در واقع زنان نقشی بسیار موثر در با آوردن چنین مردانی دارند چه در مقام یک خواهر چه یک مادر و چه یک همسر.فراتر از قدرت ساختارهای اجتماعی،هر کسی احساس تبعیض یا اجحاف در حق خود کرد همانجا هم باید صدایش در بیاید؛وگرنه همه این اتفاقا جز یک دور باطل نخواهد بود.مهناز دوستت یادته؟یا خود تو که جایی بالاخره این دور باطل را شکستی و ازش خارج شدی؟
شهربانوی عزیزم
درسته که رابطه واقعی عاطفی بین زن و مرد فراتر و بیرون تر از حوزه قلم و کاغذ هست اما خودت بهتر میدونی که حوزه قلم و کاغذ و در واقع قانون و حقوق مدنی،چه ابزار کمکی موثری برای افراد هست.اگر پلیس به قول خودت تو را نجات نداده بود آیا نتیجه اون وضعیت تو چه می شد؟به نظر من آنچه که در جوامع پیشرفته به صورت قوانین حمایتی وجود داره بر بستر آگاهی ،اخلاق و عشق عمومی رشد کرده و به قانون بدل شده؛چیزی که ما فاقدش هستیم."آگاهی،اخلاق،عشق"...

Anonymous said...

نکته مهمی به نظر من وجود داره و آن اینکه:

رابطه عاطفی-جنسی در حوزه اختیار و آزادی فرد(کسی که فردیت دارد) قرار دارد .برای همین ادامه یا قطع آن نیز در حوزه اختیار و آزادی فرد قرار می گیرد.یادگیری این امر برای پیشبرد حیات مدنی مسالمت بار بسیار ضروریست.
فیلمی می دیدم که در آن مردی زن و بچه جوانش را ترک میکرد بدون اینکه پای زن دیگری در میان باشد فقط به این دلیل که معتقد بود با این زن احساس خوشبختی نمی کند.قرار نیست یک رابطه خانوادگی به هر قیمتی ادامه پیدا کنه.شهربانو جان خانواده مقدس نیست.خانواده ای که در آن عشق و علاقه و ارامش و تفاهم حاکم نباشه باید که از هم فرو بپاشه تا طرفین بیش از این همدیگر را له و فسرده نکنند.ما باید یاد بگیریم که وقتی کسی را به خاطر خودش دوست نداریم نباید باهاش قرارد داد ازادواج ببندیم.ازدواج به نظر من یک ساخت و نهاد لزوما عاشقانه نیست؛می تواند باشد اما لزوما اینگونه نیست.پس هر چیزی را باید به خاطر خوشد بخواهیم.عشق را برای عشق ،دیگری را برای خودش و خودمان را برای خودمان..

Anonymous said...

شهربانوی عزیزم
من می گویم پیشاپیش خانواده یا والدین را مقدس فرض گرفتن نادرست است.نهاد خانواده اگر به منی که دنبال عشق و درک و آرامش هستم اینها رو نده ،ادامه حضور من در آن جز به خورد شدن من منجر نمی شه و از اتفاق همین بزرگترین عامل و دلیل هست برای اینکه من هم به نوبه خودم همسر یا فرزندانم را خورد کنم یا در کمترین اندازه آن،آنها را به حس گناه و عذاب وجدان دچار سازم.
عزیزم شهربانو
چطور خانواده ای که توی انسان را تا مرز خودکشی و نابودی می کشاند می تواند مقدس باشد و تو چطوری و با چه روحیه ای میخواهی مامن فرزندانت باشی؟
مطالعات نوین جامعه شناسی و روانشناسی وجود فضایی آرام و تک والد یا بدون والدین، اما بدون تنش را برای رشد کودکان بسیار مهمتر از فضای خانواده و در حضور والدین عصبی یا ناهنجار می داند.که البته این نگرانیها بیشتر برای کودکان هست نه برای جوانانی که دیگر مسیر زندگیشان از زندگی پدر و مادر جنگجو و ناآرام و روان پریش جدا کرده اند.اگر کسی هم چنین بهانه ای را پیش می آورد فقط برای ترسش از قضاوت عمومی است یا ناتوانی در تجزیه و تحلیل قضیه برای خودش.

Anonymous said...

راستی شهربانو جان
از اینکه اسمم رو تو نوشته ات آوردی خوشحال شدم؛اینکه تو در مکالمه درونی ات نیز جایی برای من باز کرده ای.می بوسمت

Anonymous said...

سلام.
نوشته‌های تو انقدر واقعی‌اند که حرف زدن درموردشون بیهوده است!
فقط...
یه سوالی برام پیش اومده. تو چه‌طور این‌ها رو می‌نویسی؟ شوهرت نمی‌بینه؟ اگر یه روز مادرشوهرت بشنوه یا بخونه که تو چی نوشتی، چی؟