2025-12-23

برای شب یلدائی که گذشت

آی چله چله قارداش

یکشنبه سی ام آذر و شب یلدا بود. شنبه برای خرید بیرون رفتم. همه چیز خریدم، بجز انار و هندوانه و حلوا و میوه خشک. اوقاتم تلخ شد. بعد از نوشیدن یک فنجان قهوه به خودم آمده با خود گفتم:« دنیا که به آخر نرسیده، برخیز و شام شب یلدا را آماده کن و دور هم جمع شوید و شب خوشی را سپری کنید.» فوری دست به کار شده و با آنچه که در خانه وجود داشت ( آللاه نه وئردیسه ) شام و دسرو تنقلاتی درست کردم و خوش گذشت. مگر می شود بنی آدمی که نوه های شیرین داشته باشد و برایش خوش نگذرد؟  
بعد از رفتن بچه ها با دلی آرام و شاد، به خواب رفتم و خواب خانه پدری را دیدم. مادرم داشت زرشک پلو را دم می کرد و پدرم هندوانه، پشمک، انار، نخود و کشمش و حلوا را خریده و به خانه برگشته بود. داشت برای مادرم تعریف می کرد که حلوای عمه را به راننده اتوبوس ماکو داده که برایش ببرد.
یادش به خیر بعد از صرف شام، نوبت به تنقلات می رسید. مادرم سهم هر کدام از ما را می داد و توصیه می کرد که در خوردنشان زیاده روی نکنیم و برای روز بعد هم نگه داریم. اول دی ماه، ما بچه مدرسه ای ها زنگ تفریح نخود و کشمش می خوردیم و با امکانات کم، بدون تشریفات و پز و عکس و فیلم و انتشار در اینستا و... حسابی از زندگی لذت می بردیم.  
پدرم مراسم مذهبی و عید و آداب و رسوم ملی اهمیت زیادی قائل بود. ما به این روزها (
عزیز گون ) می گفتیم.
غربت نشین که شدیم، پدر فراموشمان نکرد. قبل از شب یلدا و نوروز، پستچی هدیه پدر را برایمان آورد. با درگذشت پدر، مادرم برایمان عیدی فرستاد. تا این که او نیز درگذشت و گویا پست منتظر رفتن مادر بود تا ارسال خوراکی را ممنوع اعلام کند.    


2025-12-18

بلند آسمان جایگاه من است - علی اقبالی دوگاهه

 علی اقبالی دوگاهه

هفتم مهرماه 1328 در محله دوگاهه پایین بازار رودبار گیلان چشم به جهان گشود. او سرگرد خلبان نورتروپ اف – 5 نیرویهوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود.
او اول آبان 1359 به ماموریت برون مرزی اعزام شد. در راه بازگشت هواپیمایش مورد اصابت موشک قرار گرفت و در 30 کیلومتری شهر موصل سقوط کرد. به دام دشمن افتاد و به دستور موکد و بی رحمانه صدام حسین، به طرز فجیعی به قتل رسید. یعنی بدنش را به دو جیب ارتشی بسته و دو تکه اش کردند.  
وقتی در ویکی پدیا خواندم که او ازدواج کرده بود و پسرکش داشت، به یاد اشعاری افتادم که ورد زبان بچه های بود. گویا تنها یادگار این مرد شجاع داشت برای پدرش می خواند:
*
منیم بابام جبهه ده
صدامی محو ائتمه ده
منیم بابام شجاع دی
ائل ده باشی اوجا دی
شهید اولسا آغلارام
باشه قرا باغلارام
*

2025-12-17

دنیای زیبای ما یادش به خیر

 دنیای زیبای ما بچه های دهۀ سی – چهل

هم سن و سالان من، معنی و مفهوم این ترانه را به خوبی می دانند. نوجوان بودیم که عباس وفا، که این ترانه را خواند، گوئی از دل نوجوانان خبر داد. عشق و نوجوانی را از دیدگاه ما خوب توصیف کرد. دختر خانم دبیرستانی چادر بر سر و کیف بر شانه آویخته و یا بدون چادر، راهی دبیرستان می شد. آقا پسر کتابها در دست و گاهی داخل کیف، پشت سر دخترخانم دلخواهش به راه می افتاد. فقط نگاهها سخن می گفتند و اگر جراتی بود، پسرک آهسته و با ترس و خجالت تکه کاغذ کوچکی را به طرف دخترک دراز می کرد که شماره تلفن خانه اش بود. باز اگر دخترجراتی داشت، هنگامی که والدین خانه نبودند یا سرشان گرم، زنگی می زد و سلام و علیکی با صدای لرزان رد و بدل می شد و تمام. این نهایت عشق و دلهره و شادیِ وصال بود و بس. دیدار بین راه مدرسه، چشمها و لبخندها سخن می گفتند و همین. چه زیبا و مقدس بود عشق. بی هیچ آلایش و حیله ای. نُه ماه مدرسه این چنین می گذشت و تابستان فرا می رسید و غم ندیدن.
یادش به خیر حکیمه پسری را دوست داشت که دیپلم گرفته و به خدمت سربازی رفته بود و او در فراقش چنین می خواند:
دالان اوسته دالان واردی
دالان دا یئر سالان واردی
دئدیم گئتمه سرباز اوغلان
گؤزو یولدا قالان واردی
 *
خواننده ( عباس وفائی ) می خواند:
حالا که از صدا افتاده
زنگ مدرسه هامون
حالا که فصل تابستون 
نشونده غم به دلهامون
بهار من، خداحافظ
خداحافظ تا پاییز
در این گرمای تابستون
دلم غرق زمستونه
امید من به پاییزه
که دیدار تو آسونه
میام هر روز همونجائی
که می دیدم نگاهت را
دو صد نفرین به تابستون
که بر من بسته راهت را
حالا که از جدا موندن
دل ما هردو آزرده
حالا که لحظۀ دیدن
میون لحظه ها مرده
بهار من، خداحافظ
خداحافظ تا پاییز
*   


2025-12-15

شیخ بهائی

بهاءالدین محمّد بن عزالدین حسین بن عبدالصمد بن شمس الدین محمّد بن حسن بن عاملی جبعی

داشتیم از ضرب المثلی حرف می زدیم که می گوید( از کوزه همان برون تراود که در اوست) که فاطمه او گفت:« رباعی از شیخ بهائی اصفهانی و همشهر ماست » زهرا گفت:« نه اشتباهست. شیخ بهائی قزوینی است و هم ولایتی ما.» حدیثه اعتراض کرد که: « هر دو در اشتباهید. شیخ لبنانی است و اصل و نسبش عرب است و هیچ علاقه ای با شما ندارد.» دیگری گفت:« نه خیر او فارس است و به فارسی سروده است.»
سرانجام هاله که ساکت نشسته و گوش می کرد، به سخن آمد و گفت:« اشخاصی همچون شیخ بهائی و فردوسی و فضولی و رودکی و غیره ، مصادره شدنی نیستند. چون آنها متعلق به دنیا هستند. شیخ بهائی قزوینی و اصفهانی و مشهدی و لبنانی و خلاصه اهل دنیاست. رجال را به نفع ملیت و زبان و نژاد به نفع خود مصادره نکنید. چای تان را بنوشید و فاتحه ای بخوانید بر روح و روان مبارکش که آثاری بس گرانبها به ارث گذاشته است.»
*
بهاءالدین محمّد بن عزالدین حسین بن عبدالصمد بن شمس الدین محمّد بن حسن بن عاملی جبعی
معروف به ( شیخ بهائی ) در سال 953 هجری قمری در بعلبک لبنان چشم بر جهان گشود. سیزده ساله بود که پدرش به دعوت شاه تهماسب صفوی، به قزوین مهاجرت کرد.
شیخ بهائی منصب شیخ الاسلامی را در دربار شاه مقتدر، شاه عباس صفوی، بر عهده داشت. او همه چیز دان ( فقیه، عارف، حکیم، عالم، دانشمند، معمار، اخترشناس، ریاضی دان، شاعر، ادیب، تاریخ نویس ) در قرن دهم و یازدهم هجری بود.
او در سال 1030 هجری قمری در سن ( 74 سالگی ) در اصفهان درگذشت و بنا بر وصیّت خودش در مشهد وکنار آرامگاه امام رضا علیه السلام به خاک سپرده شد.
*
اشعار ترانه زیبائی که پریسا، در برنامه گلها، اجرا کرده است، مخمسی بسیار زیبا و ماندگار از شیخ بهائی است. آهنگساز این ترانه محمّد حیدری است.
*
مخمسی بسیار زیبا از شیخ بهائی

تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد بسراید، شب هجران تو یا نه
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
*
رفتم به در صومعه عابد و زاهد
دیدم همه را پیش رخت، راکع و ساجد
در میکده رهبانم و در صومعه عابد
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را می طلبم خانه به خانه
*
روزی که برفتند حریفان پی هر کار
زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جلوه گه یار
حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه
*
هر در که زنم، صاحب آن خانه توئی تو
هر در که روم، پرتو کاشانه توئی تو
در میکده و دیر که جانانه توئی تو
مقصود من از کعبه و بتخانه توئی تو
مقصود توئی، کعبه و بتخانه بهانه
*
بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید
پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه منم من که روم خانه به خانه
*
عاقل به قوانین خرد، راه تو پوید
دیوانه، برون از همه، آیین تو جوید
هرکس به زبانی، صفت حمد تو گوید
بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه
*
بیچاره بهائی که دلش زار غم توست
هرچند که عاصی است، ز خیل خدم توست
امید وی از عاطفت دم به دم توست
تقصیر خیالی به امید کرم توست
یعنی که گنه را به از این نیست بهانه


2025-12-11

برای مادرم

آهسته جشن بگیرید که من دلتنگ مادرم هستم و دلم گریه می خواهد.

یک سال دیگر سپری شد و رسیدیم به روز مادر، بیستم آذر است و روز مادر با تقویم هجری قمری ( 20 جمادی الثانی 1447 مصادف با تولد حضرت زهرا) مادرم از ارادتمندان اهل بیت بود و در چنین روزهایی جشن می گرفت و از مهمانانش با چای و شیرینی پذیرائی میکرد. برای من هر مناسبتی برای بزرگداشت زن و مادر مبارک است و بهانه ای برای یادآوری زحماتی که با دل و جان برایم کشیده است.
یادش به خیر، زمانی که در قید حیات بود، پیش دستی می کرد و صبح زود زنگ می زد و روزم را تبریک می گفت. شرمنده اش می شدم. اما او می گفت که تبریک شایسته من است. روزهای مادر، علاقه ای به زنگ تلفن ندارم. هنوز هم که هنوز است، در انتظار تلفن و صدای مادرم هستم. دلم برای خنده هایش، لرزیدن صدایش و آخرین خداحافظی اش تنگ شده است. جایت بهشت برین مادرم.

2025-12-10

اسمش زندگی است

نو عروس و تازه دامادند. با عجله از ایران خارج شده اند. خودشان می گویند که هدفشان ادامه تحصیل بود. اما برای ماندن و گرفتن اقامت باید کار کنند. مرد جوان کاری در حد کارگری پیدا کرده و از اول صبح تا چهار عصر کار می کند و زن به کلاس زبان می رود. از زندگی راضی هستند. دغدغه صاحب خانه و کرایه و معیشت ندارند. می گویند زندگی آرام است و چون در غربت هستند، مشکل چشم و هم چشمی هم حل است.دردشان دوری از وطن است. از اوضاع وطن می پرسم. از اخباری که در اینستا می خوانم. از زنان شوهرداری که دوست پسر دارند. از مردان متاهلی که دوست دختر دارند. یعنی این اخبار و تکه فیلم ها حقیقت دارند؟

می گوید:« از شهرهای دیگر خبر ندارم. اما اوضاع تهران چنان است که می شنوید. البته اخبار دست اول را باید از آرایشگرها در آرایشگاه شنید. آرایشگاه زنانه که می روی، زنها حرف می زنند، از دوست پسرشان که به اصطلاح ذخیره اش کرده اند.»
می پرسم:« زن و مردی که در حال و هوای دوست و معشوقه عوض کردن هستند، چرا ازدواج می کنند و تعهد می پذیرند؟»
می گوید:«  تنوع طلب هستند و با یکی قانع نمی شوند. خوب است که بیشترشان بچه نمی خواهند. وگرنه وای به حال بچه هایی که والدین شان چنین اشخاصی باشند.»
با حیرت به حرفهایش گوش می کنم. می بیند که انگشت به دهان مانده ام. می پرسد:« به نظر شما جای این مادرها هم در بهشت است؟»
جوابی ندارم.  
*

2025-12-09

علی دایی

دارم آلبوم فوتبالیست های نوه جانم را ورق میزنم.کنارم نشسته و دارد درمورد یکی یکی فوتبالیست ها اطلاعاتی می دهد. می گوید:« این را می بینی رونالدو است. اهل پرتغال است. خیلی گل زده است. بسیار خیر است. این یکی را نگاه کن  مسی است. اهل آرژانتین است. مثل رونالدو خیلی گل زده و خیر هم هست. اینها را نگاه کن اعضای تیم گالاتا سرای هستند. فوتبالیست های ترکیه عالی هستند. حالا صبر کن فوتبالیست های آلمان را هم نشانت بدهم.»

دارد درمورد فوتبالیست های مورد علاقه اش شرح می دهد. سرانجام می پرسد:« اسم یک فوتبالیست بسیار عالی و معروف ایرانی را معرفی کن.»
همصدا با پدرش می گویم:« علی دایی»
کنجکاو شده می پرسد:« علی دایی! کو؟ کجاست؟»
سراغ اینترنت می روم و فوری عکس علی دایی را نشانش می دهم و می گویم:« این هم اسطوره ماست. بهترین فوتبالیست، بهترین گل زن، نیکوکار، جوانمرد.»
سپس ویدیوئی از علی دایی را برایش نشان می دهم. با علاقه نگاه می کند و از من می خواهد عکس علی دایی را برایش پرینت کنم. عکس کنار مسی و رونالدو، می درخشد و من به خود می بالم از داشتن هموطن و هم زبانی همچون علی دایی
.
*



2025-12-08

زبان

 زبان این آتش سوزان

زبان در دهان ای خردمند چیست؟
کلیدِ درِ گنجِ صاحب هنر
چو در بسته باشد چه داند کسی
که گوهر فروش است یا پیله ور
« سعدی»
زبان، این آتش سوزان، این شمشیر برّان، این سرافکنده و سربلندکننده، چه ها می کند با روح و روان و موقعیّت بنی آدمی.
جنجالی که با سخن نابجای خاتون معروف موسیقی در دنیای اینترنت، به پا شده است. ناسزایی که از دهان جناب فوتبالیست معروف بیرون آمده است. سخن گفتن شان این مثل های مادربزرگ مرحومم را به یادم می اندازد.
دئدیلر دانیش، دئدی جامیش
دئدیلر دانیش، دئدی پاف
خئیر سؤیله مزه دئدیلر خئیر سؤیله، دئدی گئده سن گلمیه سن
*
پی نوشت:
از ایران خارج شده و جایش گرم و نرم است. آن وقت برای جوانان داخل ایران نسخه می پیچد که بروید و اعتراض بکنید و کشته شوید و پدر و مادرتان داغدار شوند و خون گریه کنند. آن وقت من بیایم و برایتان بخوانم. آن دیگری هم می گوید تا بیایم و حکومت کنم. خوب زن یا مرد حسابی خودت نوردیده هایت را هم بردار و تشریف ببر به ایران تا بریزند به خیابان، هم کشته شوند و هم راه را برای برنامه و حکومتت باز کنند. مرگ خوبست، اما برای پسر همسایه؟ لالایی بلدی چرا خوابت نمی بره؟
لای لای بیلیرسن، به اؤزون نیه یاتمیرسان؟

*

Das zerbrochene Ringlein

 Joseph von Eichendorff (1788–1857)

Das zerbrochene Ringlein

In einem kühlen Grunde
Da geht ein Mühlenrad,
Mein‘ Liebste ist verschwunden,
Die dort gewohnet hat.

*

Sie hat mir Treu versprochen,
Gab mir ein’n Ring dabei.
Sie hat die Treu‘ gebrochen,
Mein Ringlein sprang entzwei.

*
Ich möcht‘ als Spielmann reisen
Weit in die Welt hinaus,
Und singen meine Weisen,
Und gehn von Haus zu Haus.

*
Ich möcht‘ als Reiter fliegen
Wohl in die blut’ge Schlacht,
Um stille Feuer liegen
Im Feld bei dunkler Nacht.

*
Hör ich das Mühlrad gehen:
Ich weiß nicht, was ich will -
Ich möcht am liebsten sterben,
Da wärs auf einmal still!

2025-12-04

صدای مرگ، قارقار کلاغها

پیر زن مبتلا به سرطان بود. دکتر سفارش کرده بود که به هیچ وجه سیگار نکشد. دختر و پسرش که هر روز به نوبت، به دیدنش می آمدند مواظب بودند که سیگار نخرد و نکشد. اما او دور از چشم بچه هایش سیگار می خرید و پنجره اتاق خوابش را باز می کرد و جلو پنجره می ایستاد و با خیال راحت سیگار می کشید. تا رهگذران را می دید سلام و علیکی می کرد و در جواب توصیه همسایه ها لبخندی می زد و جواب می داد:« اؤلمک وار دؤنمک یوخ.» او عقیده داشت حالا که قرار است بمیرد، چه یک سال، چه چند ماه، مگر فرقی می کند؟ بگذار بخورم و بیاشامم و از زندگی چند روزه ام لذّت ببرم. حدود یازده ماهی رنج کشید.نفس کشیدن برایش سخت می شد و با آمبولانس به بیمارستان می بردند. چند روزی می ماند و دوباره برمی گشت و باز همان آش و همان کاسه. روز به روز لاغرتر و ضعیف تر می شد. با دیدن چهره تکیده اش متوجه می شدی که در انتظار عزرائیل لحظه شماری می کند. خودش می گفت که فرشته مرک، توی ترافیک گیر کرده است.

سه روز پیش دوباره حالش به هم خورد و باز راهی بیمارستان شد. الویرا با ترس و رنگی پریده به سراغم آمد. گفت:« او را به بیمارستان بردند. دیدمش. حالش بسیار بد بود. نمی توانست نفس بکشد. به زحمت نفس می کشیدو نگاهی به دور و بر و در خانه و باغچه انداخت. کلاغها دور خانه اش سر و صدا راه انداخته بودند. صدایشان شبیه شیون بود. من می دانم کلاغها برای بردنش آمده بودند.»
می گویم:« خرافاتی نشو زن! کلاغها برای دانه چیدن می آیند. ربطی به پیرزن ندارد. هنگام مرگ،  فرشته مرگ همان عزرائیل سراغمان می آید. نه کلاغ و فلان. »
می گوید:« نه باور کن. من یک جائی خواندم که وقتی یکی می میرد کلاغها دور خانه اش می چرخند. باور کن.»
پس از نوشیدن استکانی چای به خانه اش رفت.
دیروز دوباره آمد. باز رنگ پریده و ترسیده. گفت:« پیرزن دیروز درگذشت. نگفتم! گفتم کلاغها! دیشب روحش از جسمش رها شده بود و به خانه اش بازگشته بود. من روحش را حس کردم. صدایش را شنیدم. خیلی ترسیدم. تا صبح نتوانستم بخوابم. خدا را شکرکه شوهرم خانه بود.»
پرسیدم:« شوهرت این حال و احوالت را که دید، چه عکس العملی نشان داد؟»
گفت:« برایم قهوه درست کرد تا بنوشم و آرام بگیرم. او عقیده دارد که ترسیده ام و خوف برم داشته است. امروز را هم پیاده روی نرفت و پیشم ماند. خواست پیش تو بیایم و حال و هوایم عوض شود.»
گفتم:« حق با همسرت است. کمی آرام باش. روح پیرزن کاری با تو ندارد.»
کمی دلداری اش دادم و او با سر حرفهایم را تایید کرد. اما من وحشت را در چشمانش دیدم. بعد از رفتن او، طبق معمول از خانه بیرون آمده و سراغ لانه پرندگان رفتم. برایشان آب و دانه ریختم. کلاغها قارقار کنان دور و برم، پرواز کردند. یک لحظه یاد حرفهای الویرا افتادم. رو به نزدیک ترین کلاغ کرده و آرام پرسیدم:« برای بردن من آمده اید؟» نگاهی به من کرد و فوری روی زمین نشست و دانه هایی را که زیر پایم افتاده بود، برداشت و پرید.
از مرگ نمی ترسم، از ماندن طولانی در بستر مرگ می ترسم.
از مرگ نمی ترسم، از فلاکت زندگی طولانی و بی ثمر می ترسم.
از مرگ نمی ترسم، از دیدن عزای عزیزانم می ترسم.
*

2025-12-03

به یاد پدرم

برای پدرم و خوانندۀ مورد علاقه اش ناصر مسعودی

زندگی در کنار پدر و مادر نعمتی زیبا و پرنشاط است. پدری داشتم با دستانی نرم و مهربان، با انگشتانی مرکبی، مرکبی که از خودنویس اش چکه می کرد و انگشتان پرکارش را نوازش میکرد، همچون گفتن خسته نباشی. ظهرهای خرداد که از دبیرستان به خانه برمی گشت با یک بغل پرونده و کارنامه و لیست امتحانات. بعد از ناهار و استراحت، می نشست و به متکاها تکیه میداد و میز کوچکش را جلوی زانوهایش می کشید و شروع به نوشتن می کرد. با خطی خوش و خوانا. با خودکار آبی می نوشت و گاهی خودکار قرمز را به دست می گرفت و در حال نوشتن با افسوس می گفت:« بچّۀ شیطان و درس نخوان، تابستانت حیف شد.» می فهمیدیم که دانش آموزی تجدیدی آورده و پدر برایش متاسف است. تابستان های گرم و آفتابی دفتر بزرگی را به خانه می آورد و با خودنویس می نوشت. می گفت:« این دفتر کبیر است و نباید خط بخورد. باید با دقت و خوش خط و درست بنویسم، چون این دفتر مهم و ماندگار است.» ما می دانستیم که نباید به دفتر کبیر نزدیک شویم.
رادیوئی داشتیم همراه با گرامافون که بالای تاقچه منتظر دستان پدر بود که بازش کند و موسیقی گوش کند. یادش به خیر از صدای ناصرمسعودی خیلی خوشش می آمد. می گفت:« این مرد خیلی بانمک است. لهجه اش هم خیلی قشنگ است.» سپس با او همصدا می شد و از دختر رشتی می گفت که خیلی قشنگ است. از گل پامچال می خواست که بیرون بیاید. از بنفشه گل می خواند و از مسافر سرگردان.   
خبر درگذشت
ناصر مسعودی
خواننده رشت  را 6 آذرماه 1404 شنیده و یاد پدر افتادم و خاطرات شیرین کودکی. پدری که در مراسم دفن و عزاداری اش نبودم و هنوز هم غرق در رویاهای دور و درازم میشوم که به خانه برمی گردم، از کوچه پس کوچه های تبریز، راسته کوچه و دستمالچی لار میگذرم و وارد دربند جامبران می شوم. زنگ در را به صدا درمی آورم و برادر کوچک از پنجره طبقۀ سوم تماشا کرده و دست بر من می تکاند و مادر می گوید آمدم . پدر می پرسدکیست و من جواب می دهم منم مشتاق دیدار.
خدایشان بیامرزد.

2025-12-02

به یاد یار و دیار

 










نوار ضبط صوت باز است و یکی دارد آرام و سوزناک می خواند:
نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویه های غریبانه قصه پردازم
به یاد یار و دیار آنچنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
« حافظ »
هاله:« دلم برای وطن تنگ نمی شود. حتی ذره ای.»
من:«
اونا دا دییرلر یاندیم، اؤزوده یاندیم، یاندیم.
»
هاله:« پای ما لنگ است و منزل بس دراز
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل
« حافظ»
ضبط صوت را خاموش کرده و اشاره می کنم به چائی اش که دارد سرد می شود. استکان را برمی دارد و زیر لب آرام زمزمه می کند.
درد ما را نیست درمان الغیاث
هجر ما را نیست درمان الغیاث
دین و دل بردند و قصد جان کنند
الغیاث از جور خوبان الغیاث
در بهای بوسه ای جانی طلب
می کنند ای دلستانان الغیاث
خون ما خوردند این کافر دلان
ای مسلمانان چه درمان الغیاث
همچو حافظ روز و شب بی خویشتن
گشته ام سوزان و گریان الغیاث
*


چنان با نیک و بد خو کن

 

چنان با نیک و بد خو کن که بعد از مردنت عرفی
مسلمانت به زمزم شوید و هندو بسوزاند
«عرفی»
نه سوختن می خواهم و نه آب زمزم. همین که خدا همراهم است برایم کافی است. چیزی نمی خواهم از این دنیای فانی. 

2025-11-27

صدای گریه می آید

همسایه بغل دستی هاله

اسم همسایۀ بغل دستی اش را« ارلی دول آرواد / زنِ متاهلِ بیوه» گذاشته است. خوشم نمی آید و می گویم:« یعنی چه؟ چرا برای مردم اسم می گذاری؟»
می گوید:« آخر تو نمی دانی این بدبخت از دست آن شوهر گردن کلفت اش چه می کشد؟ صدای گریه اش را هر روز می شنوم.»
می گویم:« این دلیل نمی شود که برایش اسم بگذاری؟ زشت است جان من، زشت!»
می گوید:« گاهی نعره های شوهرش به گوش می رسد و روز بعد، زن بیچاره دق دلی اش را سر من خالی می کند. سر مسئله ای کوچک دم در من می آید و مشکل تراشی می کند. بعد از ساعتی دوباره می آید و عذر خواهی می کند که اعصابش داغون بوده و بیخودی بهانه تراشی کرده است. درد دل می کند بنا به گفته خودش، صبح ها با عجله صبحانه و بچه ها را آماده می کند. برای شوهرش نیز لقمه نان و پنیر آماده کرده و خود بدون صبحانه سر کار می رود. خودش و همسرش ظهر هم زمان به خانه می رسند. شوهر می نشیند و امر می کند که پس این غذا چه شد؟ با عجله غذایی را که شب قبل آماده کرده، روی اجاق می گذارد و قهوه جوش را پر می کند و لباس بچّه ها را عوض کرده. سفره و سالاد و غیره را آماده می کند و بعد از آوردن غذا، تازه یادش می آید که لباس بیرون را عوض نکرده است. سرگرم غذا می شوند. چند دقیقه ای نگذشته قاشقی همراه با صدای نتراشیده و نخراشیده، به طرفش پرت می شود که:«  ماست کو؟ چرا سالاد کم است؟ چرا این آب خنک نیست؟ فلان فلان شده! تنبل بی عرضه. فقط بخور و بخواب و چاق شو. امثال تو در روستاها گاو می دوشند، حیوانات را به چرا می برند، نان می پزند، کره و ماست و پنیر و روغن تهیه می کنند و خسته نمی شوند. غذای همسرشان هم سر وقت آماده است. تو می روی پشت میز می نشینی و یک چند صفحه ای می نویسی و با همکارانت گپ می زنی و برایم افاده می دهی که خسته شده ای!؟» فرصتی برای جواب ندارد. فوری بلند شده و ماست را می آورد. نمی تواند حرفهای او را هضم کند. ساعتی می گذرد و خبر می رسد که برای صرف شام مهمان می آید. پولی کف دست زن می گذارد که برود و از قصابی محله گوشت بگیرد و شام بپزد. تازه سرش داد هم می کشد که اگر غذا درست و حسابی نباشد، چنین می کند و چنان می زند و الی آخر.

هفته گذشته صاحبخانه خبر داد که از شهرداری می آیند و سایل اسقاطی را می برند. ما همگی زن و مرد و کودک وسایل خراب شده را بیرون خانه گذاشتیم. اما این زن با دو بچه وسایل سنگین( تلویزیون و ماشین لباسشوئی  و صندلی خراب) را به زحمت تا بیرون در خروجی کشیدند. شوهرش آن بالا از پنجره نگاه می کرد و یک ریز فحش می داد که فلان فلان شده دست و پا چلفتی زود باش. من و همسرم کمکش کردیم. مرد در جواب زن و بچه ها که به علت سنگین بودن اشیا از او کمک خواستند داد کشید و گفت:« اگر قرار بود خودم کار کنم، تو را برای چی گرفته ام؟ که به... فرو کنم؟» با این ناسزای او یک لحظه سکوت برقرار شد. سکوت برای مرگ ادب.
طالب جدائی نیست زیرا دلش می خواهد بچّه هایش بزرگ شوند و متوجه اشتباه پدر شوند از او بخواهند که خود را از این بدبختی نجات دهد. دیروز می گفت:« از خدا می خواهم که پس از بزرگ شدن بچّه هایم، روزنه ای باز کند، تا این تن خسته ام را به بیرون از این زندان پرت کنم.»
می گویم:« نگران نباش. خدا بزرگ است ونه تنها روزنه که پنجره ای روشن باز می کند و تو با بچّه های مظلومت همچون فرشته ها بال گشوده و از این زندان آزاد می شوید و زندگی آرامی شروع می کنید. فقط کافی است که کمی صبر کنید.»
صبر ایله حالوا پیشر ای قورا سندن
گر صبر کنی ز غوره حلوا سازم.
*

2025-11-26

شعله

دیشب خبر درگذشت درمندرا، بازیگر نقش« ویرو» در فیلم به یاد ماندنی « شعله» را شنیدم « 24 نوامبر 2025 ». فیلمی که در اوایل انقلاب اکران شد و ما از این سینما به آن سینما گشتیم تا تماشایش کنیم. اما سینماها یکی پس از دیگری تعطیل و درشان چفت و بست می شد. گفتند که در سینمای شهر مراغه این فیلم اکران می شود. یکی از روزهای خوش نوروز بود. سوار ژیان های زرد و سبز و خوشرنگ شده و به مراغه رفتیم. از شانس بد ما سینمای مراغه نیز تعطیل شده بود.

چند سال بعد ویدیوی فیلم را که دوبله شده ترکیه بود، پیدا کرده و تماشا کردیم. حدود بیست سال پیش دوستی هندی، ویدیوی فیلم را با زبان اصلی برایم هدیه کرد. اکنون دوبله فارسی اش را دارم.
تاگور« سانجیوکمار» پلیس است و ماموریت اش دستگیری جبّارسینگ « امجدخان» جانی و تبهکار بی رحم است. او پس از فرار و گریز، موفق به دستگیری جبّار سینگ می شود. جبار که زیر بازوان قوی تاگور گرفتار می شود، او را تهدید می کند که پس از آزادی از زندان انتقام سختی خواهد گرفت. سرانجام او از زندان بیرون آمده و همراه با نوچه هایش سراغ خانۀ تاگور می رود. او را در خانه اش نمی یابد و تمامی اهل خانه را از پیر و جوان و کودک قتل عام میکند. فقط عروس تاگور رادا « جایا باچان» زنده می ماند. تاگور با دیدن اجساد بی جان خانواده و عروس عزادار سفید پوش اش، به خشم آمده و سوار بر اسب  شده و به تندی می تازد. جبار او را در دام انداخته و با دو شمشیر برنده اش بازوان تاگور را قطع می کند.
تاگور برای دستگیری جبار و انتقام از او، دونفر دزد ویرو« درمندرا» و جی دو « آمیتاپ باچان» را استخدام می کند و با آنها شرط می بندد که جبّار را زنده دستگیر و تحویلش بدهند. دو دوست، ویرو و جی دو، به روستای تاگور می روند. ویرو عاشق بسنتی« هما مالینی» درشکه چی روستا و جی دو عاشق رادا«جایا باچان» می شود. رادا برخلاف بسنتی، آرام و غمگین و بسیار کم حرف است. او همزمان شاهد قتل عام عزیزانش شده و این فاجعۀ عظیم روح و روانش را درهم شکسته است.
جبار سینگ، ویرو را به دام می اندازد و بسندی را نیز گرفتار می کند و او را مجبور به رقص می کند و نوچه هایش تفنگها را به سوی ویرو نشانه می گیرند و جبار به بسندی می گوید:« هر گاه دست از رقص کشیدی، مامورانم به ویرو شلیک می کنند.» بسندی به خاطر ویرو زیر آفتاب گرم و سوزان شروع به رقص و آواز می کند. جبار که قصد کشتن دارد به نوچه هایش اشاره می کند و آنها شیشۀ شرابشان را زیر پای بسندی می اندازند و جبار به تیراندازانش اشاره می کند. اما بسندی روی شیشه ها می رقصد. اگرچه خرده شیشه ها به پاهایش فرو می روند، اما او از رقصیدن نمی ایستد. تا اینکه آفتاب سوزان و درد پاها و خستگی، توانش را از او می گیرند. در آخرین لحظه جی دو به کمک آنها می شتابد وغافلگیرشان می کند و جبار مجبور به رها کردن بسندی و ویرو می شود. اما فوری نوچه ها و تیراندازانش را به تعقیب این دو می فرستد. بین راه جی دو زخمی میشود و می میرد. داغی عظیم بر دل ویرو و اهالی روستا می گذارد. بیچاره رادا، عروس تاگور، شاهد مصیبتی دیگر می شود.
ویرو خشمگین و داغدار سوار اسب شده و به سوی جبّار می تازد و او را گرفته و به سختی می زند و در لحظۀ آخر که قصد خفه کردن و کشتن او را دارد، تاگور سر می رسد و می گوید:« طبق قرارداد جبّار را زنده می خواهم.» جبّار سینگ از تاگور نیز کتک مفصلی می خورد. تاگور که پاشنه کفش هایش را میخ کاری کرده، قصد له کردن سر جبار دارد که پلیس سر می رسد و از او می خواهد دست نگه دارد.
این فیلم دو پایان دارد. در یکی تاگور با میخ های پاشنه اش، جبّار را می کشد. در دومی پلیس سر می رسد و از تاگور می خواهد که جبار را تسلیم آنها کند.
فیلم اکشن بود. شادی و غم کنار هم. رقص و آواز زیبای آمیتاپ باچان و درمندرا « یه دوستی»،  درمندرا و هما مالینی، هلن.  پیرمرد مسلمانی که با پسرش در روستا زندگی می کند و به هنگام نماز صدای اذان از مسجد کوچک شنیده می شود. پیرمردی که پسرش را با هزار آرزو و امید به شهر می فرستد و پسرک هنوز از منطقه دور نشده گرفتار جبّار میشود و جسدش به روستا برمی گردد. او مردم روستا را که از ترس جبار، خواهان تسلیم ویرو و جی دو هستند، قانع می کند که مرگ با عزّت بهتر از زندگی با ذلّت است.
سکّه ای که جی دو دارد. سکّه ای که دو رویش یکی است.
*