2025-08-27

نخستین زنان ایران

و باز زنان موفق سرزمینم

سارا سادات خادم الشریعه ، استاد بین المللی شطرنج ، استاد بزرگ زنان،متولد 20 اسفند 1375 در شهر تهران
الناز رکابی، سنگ نورد، متولد 29 مرداد 1368  در زنجان
صدف خادم، اوّلین زن بوکسور که در مسابقه رسمی به پیروزی رسید. متولد 3 بهمن 1373 در تهران
کیمیا علیزاده زنوزی، متولد 19 تیر 1377 در کرج تکواندوکار ایرانی، نخستین زنی است که در بازی های ریودوژانیرو موفق به کسب مدال شد.


2025-08-23

هوا سرد است

 یک روز دلگیر

هوا ابری و سرد است و بادی می وزد و حوصله ام سر می رود. به قصد پیاده روی و هواخوری، از خانه بیرون می آیم و سر از آلدی درمی آورم. وارد آلدی شده و گشتی میزنم و خرت و پرتی برمی دارم و به طرف صندوق پرداخت می روم. بانویی موطلائی و میانسال که دو بسته سیگار برداشته و جلوتر از من سر صف ایستاده، در حالی که دارد حسابش را پرداخت می کند، زیر لب زمزمه کنان از گران شدن سیگار گله می کند. نگاهی به بسته می اندازم و ته دلم با خودم حرف می زنم و افسوس میخورم و به حال بنی آدمی که خطر و ضرر را می بیند و بی اعتنائی می کند. حیف پولی نیست که بپردازید و با کبریت ذره ذره بسوزانید و نابودش کنید؟ می توانید به جایش میوه و خوراکیهای خوشمزه بگیرید و با نوش جان کردن لذت ببرید. بانو به طرفم برمی گردد و جواب می دهد:« خوب دیگر این هم عادت است. عادتی لذت بخش. وقتی خسته از سر کار به خانه می رسم یا عصبانی و غمگین و... هستم، سیگاری روشن می کنم و با دود کردنشرفع خستگی می کنم. آرام می شوم و اینگونه لذت می برم. خوردنی ها مثل این زهرمار مضر، آرامش بخش نیستند.» از جوابی که می دهد می فهمم که خیلی هم با خود حرف نزده ام و گویا صدای دلم بلندتر بود و بانوی موطلائی همه حرفهایم را شنیده است. حسابم را می پردازم و پشت سر بانو از آلدی بیرون می آیم. بیرون در نگاهم می کند و هر دو لبخندی به هم زده، هرکدام به راهمان ادامه می دهیم.

*
.Rauchen kann tödlich sein
.Rauchen ist tödlich
.Rauchen verursacht Herzanfälle
.Kinder von Rauchen werden oft selbst zu Rauchen
*


2025-08-22

صدای گریه می آید

این بار از غزه می آید.

صدا از گریه گذشته و به زاری خفیف تبدیل شده است. کودکی دارد ذره ذره جان می سپارد. آن هم از گرسنگی در میان انبوهی نعمت خدا دادی. مادری گرسنه، دارد با صدائی در سینه خفه شده، بر بالین کودک نیمه جانش نشسته و نفس های شمرده و بی جانش را می شمارد و نوحه سرائی می کند. کودک از شدت ضعف، توان گریستن ندارد. آبی در بدن ندارد که از چشمش فرو ریزد.
رتیل سیاه بالای سر مادر و کودک ایستاده و منتظر جان دادن هردو است. تا بر ویرانه های خانه شان شهرکی بسازد با آسمان خراش های شگفت انگیز. به خدا که آن آسمانخراش ها روزی بر سرش آوار خواهند شد.
قصاص قیامته قالماز

2025-08-20

همسایۀ ما

 صدای گریه می آید

روز بسیار گرمی را پشت سر گذاشتیم. عصر بادی وزیدن گرفت  و خوش به حالمان شد که می توانیم به بالکن برویم و کمی صحبت کرده و هندوانه ای خنک نوش جان کنیم. تازه می خواست صحبتمان گل کند که صدای فریاد همسایه بلند شد. داشت فحش های بسیار رکیک می داد و گوئی یکی را می زد. گویا پیرمرد خود را از چنگ و ناخن بلند زن نجات داده و خود را به بالکن رسانید. از جا بلند شده و سر از بالکن خم کرده و گفتم:« کمی یواش تر، عیبه به خدا. زن و این حرفهای زشت! والله اگر مرحوم مادربزرگم زنده بود، دهانت پر از فلفل تند می شد. نکن گناه دارد.»
جواب داد:« تو و مادربزرگت را… بکنم. نمی فهمی این پدرسگِ… چه غلطی کرده؟ رختخواب کثیف شده. می گویم… به موقع برو دستشوئی. نمی فهمد و...» گفتم:« پیر است و اختیارش دست خودش نیست. خودت می گفتی که دکتر گفته چاره ای ندارد. ناراحتی بفرست خانه سالمندان. آنجا خوب مواظبت می کنند. گناه دارد. خدا را خوش نمی آید.» به تندی جواب داد:« خانه سالمندان برود حقوق و دار و ندارش به آنجا می رسد. یک عمر زحمتش را کشیده ام حالا که پیر شده دار و ندارش را بدهم پرستارهای… بخورند؟ مگر مغز خر خورده ام!» گفتم:« پس بگو هم خدا را می خواهی هم خرما را.» سرم داد کشید و جواب داد:« … اگر خیلی دلت به حالش می سوزد، بفرستمش پیش تو…» حرفهائی به زبان آورد که تا به حال نشنیده بودم. رنگ از چهره ام پرید. داشتم از فرط خشم و نفرت خفه می شدم که هاله بازویم را گرفت و مرا روی صندلی نشاند و لیوانی آب به دستم داد. سپس صدای هق هق گریه و نفرین و نالۀ پیرمرد گوشمان را کر  کرد. بساطمان را جمع کرده و به اتاق برگشتیم. هاله پنجره را بست و پنکه را باز کرد.
من:« می شنوی با اینکه پنجره را بسته ایم، باز صدای نالۀ پیرمرد می آید.»
هاله:« می شنوم و دلم برای پیرمرد می سوزد. بدجوری کتک خورد. اما دلسوزی ما دردی را دوا نمی کند.»
من:« دلم گریه می خواهد.»
هاله:« من نیز.»  
سکوت می کنیم و عصر ما اینچنین می گذرد. روز بعد به هاله قول می دهم که دیگر با این زن حرفی نزنم و کاری نداشته باشم. چون خودش را به بی حیائی زده و آنچه که دلش می خواهد انجام می دهد و در جواب اعتراض، خود را به نفهمی می زند، گوئی که در گوش خر یاسین می خوانی.
نئجه سن قانمیام قالاسان یانا - یانا  
لاری خوروز بانلاماییب بانلاماز - ائششک آدام آنلامییب آنلاماز

 


2025-08-11

برای یک ترانه سرا

 ایرج جنّتی عطائی

قدیم بود و خبری از موبایل و سی دی و لاپ تاپ و غیره نبود. یک دستگاه رادیوگرام داشتیم و صفحه های گردی که اکنون سی دی می گویند. در هر طرف صفحه های دایره ای، یک یا دو ترانه ضبط شده بود. گاهی اوقات پدر صفحه می خرید و دور هم می نشستیم و گوش می کردیم و لذت می بردیم. راستی که چقدر از امکانات کم زندگی لذت می بردیم. مهمانی کوچکی می گرفتیم و با خانواده عمّه و خاله و عمو و دایی، مجلسی می گرفتیم و سالن و تالار و ... ما، حیاط های باصفای خانه هایمان بود. با حوضی مستطیل یا مربّع و گاهی دایره ای شکل، با گلدان های شمعدانی سرخ رنگ اطراف حوض. گلیم هایی که روی سنگفرش های حیاط پهن می شد و همگی دورتادور گلیم نشسته و با خوردن  تنقّلاتِ سالمِ صاحبخانه و چای و قند ( دیشلمه چای) زندگی را نوش جان می کردیم.
مادرم مجلّۀ جوانان و خاله ام اطّلاعات هفتگی می خرید. داستان های دنباله دار این مجلّه ها همچون سریال های تلویزیون، سرگرممان می گرد. پاورقی های « ر. اعتمادی» و « ارونقی کرمانی» می خواندیم و منتظر هفته بعد می شدیم. این دو پاورقی نویس، بچه های دهه سی را اهل مطالعه کرد. همچون فهیمه رحیمی که در دیار غربت چشم و دل بچه هایمان را به خواندن رمان فارسی روشن کرد. خدا هرسه نفر را رحمت کند. مجلّۀ جوانان بجز پاورقی و اخبار و شعر و مقاله و لطیفه، درست در وسط مجلّه عکس بزرگی از خواننده ای را همراه با متن ترانه اش چاپ می کرد. نوجوان بودیم و علاقمند به عکس خواننده یا هنرپیشۀ محبوب خودمان. من کاری به عکس ها نداشتم. اما متن ترانه و نام ترانه سرا، مورد علاقه ام بود. از بین ترانه سرایان اسم« اردلان سرفراز» و « ایرج جنتی عطائی» بیشتر از همه در خاطر دارم.
وقتی گوگوش می خواند « گریه کن ای قلب من دیوانه شو او می رود» یا ناصر صبوری« من میگم بگو عزیزم تو دروغات هم قشنگه»  و منوچهر سخائی« بذار امشب بخوابم» داریوش عزیز با ترانه های« جنگل و علی کنکوری » نلی با« عروسک شکسته» اش، مرا به دورها و روزهای خوش و ناخوش آن زمان می برد.
چه بگویم که بعدها زندگی روی خوش نشون نداد. غربت و روزهای تلخ، اشک چشمانم را سرازیرتر کرد. آن روزی که تنها بودم و بر حال دلم اشک می ریختم و بدون هدفدر یوتیوب می گشتم، به بیژن مرتضوی رسیدم که می خواند« گریه کنم یا نکنم، آخر ماجرا رسید» تا آخر گوش کرده و دست و صورتم را شسته و آرام شده، روبروی آینه ایستاده و با خود حرف زدم:« اگر آخر ماجرا رسیده، این گریه و شیون برای چیست؟ عاقل باش و ماجرا را به آخر برسان. باور کن که نه تنها هیچ چیزی را از دست نمی دهی بلکه خیر تو در این است.» الحق که بهترین تصمیم را گرفتم. آخر سر برای کسی که گریه کرد صدای بیژن مرتضوی را فرستادم که « واسه من گریه نکن» راستی که زندگی با تمام سختی هایش باز هم زیباست. نعمتی است که خدا عطا کرده است.
درگذشت برادر جوانم، داغی بود که دل خانواده مان را سوزاند و من در غربت، همراه با صدای داریوش در سوگ برادر خون گریستم.« برادرجان نمی دونی چه غمگینم »
اخیرا در اینستاگرام ویدیوئی از « ایرج جنّتی عطائی» پخش شده که بیمار است. ایرج عزیز که با ترانه هایتان خاطرات خوشی را در دلمان ثبت کردید، برایتان سلامتی و آرامش آرزو می کنم .

2025-08-10

مادرم

خواب دیدم.

من بودم و مادرم. دستانش مثل همیشه گرم و نرم بود و بوی گلاب می داد. تازه وارد خانه شده بودم. گقتم:« هم گرسنه ام، هم تشنه. لقمه ای داد با یک لیوان شربت گل محمّدی. وسط نان لقمه شده غذایی بود بسیار خوشمزه. نمی دانم چه بود. فقط می خوردم و می نوشیدم. پس از غذا، خواستم چرتی بزنم. اجازه نداد و گفت:« دیر وقت است. تا هوا تاریک نشده، به خانه ات برگرد.»
گفتم:« خسته ام بگذار اینجا بمانم. جایت را تنگ نمی کنم. گوشه ای کنارت میخوابم.»
اجازه نداد و مرابه زور از خانه اش بیرون کرد، در حالی که پی در پی می گفت:« نمی توانی بمانی. هنوز خیلی زود است.»
سرانجام در را پشت سرم بست و بیرون ماندم. به صدای بسته شدن در بیدار شدم. بوی گل محمّدی در اتاقم پیچیده بود. دهانم مزه لقمه مادر می داد که عجیب خوشمزه بود.
صدای زنگ تلفن مرا به خودم آورد. آبجی بود. خوابم را برایش تعریف کردم. لبخندی زد و گفت:« چه عجله ای برای رفتن داری؟ مادرمان گفت که هنوز زود است. بنشین و به بچه ها و نوه هایت برس. آنچه او داده نعمت و برکت بود. خدا رحمتش کند.»
گفتم:« اما اتاقم عطر گل محمّدی می دهد.»
حرف زد و نصیحتم کرد و آرام شدم.
*  

2025-08-06

به یاد دو قتل عام بی رحمانه

انیشتن باز هم بالا

ششم و هشتم آگوست 1945 ، روزی که بمب شیمیائی توسط امریکا، همچون هیولای مرگ بر سر مردم هیروشیما و ناکازاکی بارید و شراره های آتش خانه ها را سوزاند و از بدنهای بی جان جز نقشی بر دیوار نماند. این قتل عامی با تمام سنگدلی بود. آنان که زنده ماندند، رنجِ بدن متلاشی شده شکنجه گرشان شد.
و این قصّه تمامی ندارد. تاریخ به اشکال مختلف تکرار می شود. زورگویان با هم شاخ به شاخ می شوند و تاوانشان را مردم مادرمرده عادی می پردازند.
به یاد مرحوم شهریار و شعر انیشتن می افتم:« انیشتن باز هم بالا» راستی اگر انیشتن می دانست که با اختراعش چه خواهند کرد، به کارش ادامه می داد؟ 

2025-08-01

دلتنگم

دلم تنگ است
می گویم: دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست
« وحشی بافقی»
می گوید:« قلم به دست بگیر و هرچه می خواهد دل تنگت بنویس. تو که با نوشتن آرام می گیری.»
می گویم:« حوصلۀ نوشتن ندارم. خشمگینم و دستم به دامن کسی نمی رسد تا آتش اش بزنم.»
می گوید:« بنویس، خشم هایت را روی صفحۀ کاغذ قی کن بلکه آرام شوی.»
می نویسم:« نفرین بر جنگ، نفرین بر بی رحمی. نفرین بر لبی که فرمان قطع آب و غذا بر روی زن و کودک گرسنه می دهد. نفرین و نفرین و هزاران نفرین.»
می نویسم و می نویسم و صفحۀ کاغذ مادرمرده پر می شود از نفرین و نفرین و دیگر هیچ. سپس کاغذ را پاره کرده و داخل ظرف کاغذپاره ها می اندازم. کمی آرام می گیرم. ذهنِ باطل است دیگر، طفلکی خیال می کند که نفرین ها به صاحبانش رسید و زهره چاک شدند. چائی تازه دمی را آماده کرده، استکان بزرگم را پر می کنم و به بالکن می روم. دلم می خواهد راحت و آرام بنشینم و بنوشم. چند دقیقه ای نگذشته، فریاد پیرزن همسایه گوش فلک را کر می کند. او باز سر پیرمرد که گویا عمویش است داد می کشد. پی در پی فحش می دهد که لباس ها را درست اتو کن. زود باش اتاق را جارو کن... ای خدا مرگت بدهد، اجاق را خاموش کن غذا دارد می سوزد و...
صدایش می کنم و می گویم:« همسایه چائی ام زهرمار شد. ساکت باش. بدبخت چهار تا دست که ندارد. خودت هم از جایت بلند شو. ماشالله هزار ماشالله سالمتر از عمویت هستی.»
فریاد می کشد:« آواز دهل شنیدن از دور خوش است. من برایش خانه دادم و غذا می دهم. زیر سایۀ من رختخواب گرم دارد و دواهایش را سر موقع می دهم. من نباشم از گرسنگی و بی کسی می میرد.»
می گویم:« راحتش بگذار. بفرست خانۀ سالمندان هم او راحت شود هم تو.»
می گوید:« اولا خانه سالمندان گران است. دوما هیچ کس بجز من نمی تواند این مرد کر و بی مغز را نگهدارد.»
می گویم:« خودش حقوق بازنشستگی دارد و برایش کفایت می کند. خانه سالمندان برای این آدم بیچاره مثل هتل است. غذا و دارو سر وقت می دهند و مجبور به اتو کردن و شستن و جارو کردن خانه ات نیست.»
فریاد می کشد و چند تا ناسزا هم بارم می کند که گویا خفته ها را بیدار می کنم و... الی آخر. خوب کار آدم های بی منطق همین است. تا جوابی برای کسی پیدا نمی کنند با فریاد و داد و بیداد ساکت اش می کنند. ساکت شده و چائی ام را قطره قطره می نوشم. در حالی که صدای فریاد پیرزن را می شنوم که می گوید:« از خانه ام بیرونت می کنم.» و پیرمرد جواب می دهد:« چه بهتر می روم خانه سالمندان و مثل پاشاها زندگی می کنم.»
و این بار ناسزاهای پیرزن خطاب به من است که می گوید:
آنان ماتمینده اوتورسون، سنه دئمه دیم یاتانلاری اویاتما؟ / مادرت به عزایت بنشیند مگر به تو نگفتم خفته ها را بیدار نکن؟
بالکن را ترک کرده  و به اتاق می روم. تلویزیون را باز می کنم. دارد غزه را نشان می دهد. زن و کودک و پیر و جوان ظرف در دست، در انتظار غذایند و می گویند بچه ها دارند از گرسنگی می میرند.  

و من دلتنگم از این همه بی عدالتی.   

2025-07-28

شیخ شهاب الدین سهروردی

زبان سرخ، سر سبز می دهد بر باد

هشتم مرداد مصادف با بزرگداشت شهاب الدین سهروردی است. لقب او شیخ مقتول، شیخ اشراق، شیخ شهید است. او یکی از فلاسفۀ بزرگ و شاعر و همچنین بنیانگذار « فلسفۀ اشراقی » است. در قرن پنجم هجری و زمان صلاح الدین ایوبی« سردار معروف مسلمانان در جنگ صلیبی» می زیست و مورد احترام او بود. می گویند ساده می زیست و ژنده پوش بود و توجهی به عکس العمل دیگران در مورد پوشش و طرز زندگی اش نداشت.
صاف و پوست کنده و بی پروا سخن میگفت و در هر بحث و مناظره ای پیروزی با او بود و همین باعث شد دشمنان فراوانی داشته باشد. این دشمنان ساکت نماندند و از او به صلاح الدین شکایت بردند. گفتند که شیخ اشراق مرتد و ملحد و بی دین است و خونش مباح است و الی آخر. صلاح الدین که نمی خواست مقام و منزلت اش خدشه دار شود، موجب زندانی شدن او را فراهم آورد و شیخ در زندان درگذشت. معلوم نیست چگونه و با چه درد و مرضی از دنیا رفت. یکی می گوید سر از تن اش جدا کردند و دیگری می گوید آنقدر گرسنه و تشنه نگاهش داشتند تا جان سپرد. همین که رفت موجب خرسندی دشمنان و رقیبانش شد، برایشان کافی است.
باشا دئدیلر کئفین نئجه دی؟ دئدی بو دیلیم – دیلیم اولموش دیلیم قویسا یاخجی دی

2025-07-19

آذربایجان ماهنی لاری

آنان اؤلسون ماهنی لاریم

آللاهین گؤزل گونلریندن بیری دیر. بیر کردییه باش ووردوم. بیر آز گؤی – گؤوهرنتی ایله باشیمی قاتدیم. اطلسی، شویودو، گول ساباح، همیشه باهارلار و... توخوملانمیشدیلار. اونلار توخوملارینی توتوب هره سینی اؤز قابلارینا قویدوم. بئله جه سینه داها گلن ایل اوچون بازاردان توخوم آلماغا گرک قالماز.هله آتام ائوینین اطلسی گوللری بیرداها گؤزل لیکلری وار. آخی آتامین یادگارلاری دیلار. اونلاری آیری قابا قویارام. سونرا کؤلگه ده اوتوروب، اؤز- اؤزومه دئدیم بیر گؤزل ماهنی قولاق آسیم یورغونلوغوم چیخسین.
اؤنجه شوکت علی اکبر اوا نین ماهنی سینا قولاق اسدیم. به به! سس دئییل کی مخمر دی
پیچیلداشین ، پیچیلداشین لپه لر
بلکی تزه بیر سؤزونوز وار سیزین
بوروق قازیر منیم عؤمور یولداشیم
قاییدیری قوجاقیندان دئنیزین
*
سونرا رباب خانیم روحومو تزه له دی
ایللرله من سنین اودونا یاندیم
باشقا بیریسینه میل سالمادیم
هر دیقه هر زامان آدینی آندیم
گؤزله دیم، گؤزله دیم
سندن من جواب آلمادیم
*
هله کؤنول خاسی اوادان هئچ دئمه، آنا ماهنی سیلا بیرلیکده هزین – هزین آغلادیم
آناملا عؤمرومون گونشی گئتدی
آنالی دونیانین حسره تینده یم
قلبین اودو گئتدی ، آتشی گئتدی
او شیرین رؤیانین حسره تینده یم 
*
رحمتلی شفا حسین قیزی، نه دئییم که سؤزلری اؤزو یازیب، اؤزو اوخوردو. هله ده یانیقلی سسینه قولاق آسارام.
هله عالیم و فرغانه، بو آتا – قیز بیرلیکده قیامت ائیله ییبلر.
بیرده مورمانی ائشیدیم « تراکتور منه جاندی» اؤز یئرینده بیر شاه اثردی.
بیردن – بیره، بیر خاتین  زائورون پله لریندن آشاغی یئنرکن، تراکتورون آهنگیله، بیر مسخره ماهنی باشلادی.  مسخره دئمه بلکی یانسیلاما. بیر رزیل شعرنن. بیر سرخپوستپالتاری کیمی پالتار ایننده، بیر – ایکی پیلک مینجیغا بنزر بیر زادلارینان. اؤز- اؤزومه دئدیم: گورون چاتداسین، رشید بهبوداف، خان شوشئیسکی،  میرزه بابایف، شوکت، رباب و... گلین گؤرون آذربایجانین گؤزل موسیقی سی کیملرین الینه دوشوب؟ سیزین ماهنی لاریزی بوراخیب، ایران دان موزیک چالیب، بیر آشاغی شعرنن اؤزونو خواننده دئیه، خالقین گؤزونه سوخوب، آناسی اؤلموش تلویزیونون قاباغیندا ، اؤز خیالیلا مئیدان اوخور. دئین یوخدور نه قدیر اؤزونه پیلک یاپیشدیرساندا، قارغاسان بالا، طاووس یئریشینی یانسیلاما، آیاخلارین ایلیشر.
  


2025-07-15

آه اگرآزادی نغمه ای بخواند

عاشورا بود

آن روز ویدیوی جوانی را دیدم که در یکی از خیابان های آلمان ایستاده و در مورد امام حسین می خواند. برای دلش، برای باورش. در این ویدیوعکس العمل مردم را زیر نظر گرفتم. یکی یرسید که به کدام زبان می خوانی. دیگری اظهار علاقه کرد. دختربچه ای کوچولو همراه والدینش گوش به صدای جوان داده بود و به هنگام رفتن دست تکان داد و گویا از جوان خداحافظی کرد. در این میان زنی ایرانی گفت:« تا کتک نخورده ای بساطت را جمع کن و برو. آخه حسین چه… که براش می خوانی؟» و من فهمیدم که:
قره نظرم، بئله گزه رم / ما همینیم دیگه
هر کجای دنیا باشیم، با هر دین و باور و عقیده ای که هستیم. باید نظرمان را تحمیل کنیم و بگوئیم که فقط راه من درست است. پسری در یک کشور آزاد آزادنه برای دل خودش از امام حسین می خواند و زنی که ادعای آزادی و روشنفکری می کند، سعی در صلب آزادی هموطن خود را دارد.


2025-07-14

چون پیر شدی حافظ

مرگ حق است

همسایه روبروئی پیرزنی نوه ساله است. پیر و فرتوت. با جثه ای نحیف و قدی بسیار خمیده. اولّین باری که دیدمش حدود هفتاد و چند سال از عمرش گذشته بود. نحیف بود و بلند قد. زیرک و پرجنب و جوش. با گذشت چند سالی عصا به دست و اکنون ویلچر نشین. با همه لاغری اش باز زیرک و پرجنب و جوش به نظر می رسد اگر پاهایش اجازه دهد. چند روزی است که پسر و عروس اش عصرها می آیند و کارهائی برایش می کنند. گویا اسباب و اثاثیه اش را جمع می کنند. چمدانش را آماده می کنند. جرات نمی کنم بپرسم کجا؟ معلوم است که جوابشان خانه سالمندان است.

آری خانه سالمندان برای جوانها مفهوم زیادی ندارد. اما برای من که سن و سالی گذرانده ام وحشتناک است، به وحشتناکی زنده به گور شدن. یعنی تا به حال نمرده ای و برو آنجا به نوبت بنشین که چه وقت جناب عزرائیل وقت و حوصله کند و سر وقت ات بیاید.
با این فکر و خیال نگاهی به دور و برم می اندازم. به کتابهایم، به اشیائی که با شوق و علاقه خریده ام، به لباسهائی که با دستان خودم بافته ام. کدام را می توانم با خود ببرم؟ هیچکدام. به دفاتر و یادداشتهایم که شاید بعد از مرگم، مهمان ظروف آشغال شوند. پس از کمی با تاسف به خود می گویم:« بی خیال دلم بی خیال!» سپس از جای برمی خیزم. کیسه ای بزرگ برداشته و خرت و پرتی را جمع می کنم تا با خود برده و داخل بشکه های صلیب سرخ بریزم. باشد به نیازمندی برسد و دعایم کند. دعای خیر بلکه خدا عمری بدون خانه سالمندان بدهد. یعنی مرگ حق است.
*
اؤلوم وار اؤلوم اؤلوم، اؤلوم وار ظولوم ظولوم
*

2025-07-12

صدای گریه می آید

 چشم راستم فدایش

صبحی آرام است با نسیمی خنک و دلپذیر. بساط صبحانه را به تراس می برم و منتظر هاله می مانم تا با نان تازه و گرم بیاید و صبحانه را شروع کنیم. چه خوب که در این دوران پیری، این پیرزن خوش سخن و همدم دیرینه ام را دارم. می آید و با هم شروع می کنیم. مثل قدیمها، مثل خانۀ پربرکت پدری، هوس چای شیرین و پنیر کرده ایم. فقط جای خالی سماور نفتی مادر کنار سفره، د لتنگمان می کند. یادش به خیر اوّل قند یا شکر را داخل استکان می ریخت، سپس چای و آب داغ. می خوریم و نوبت به چای تلخ می رسد. ما آذربایجانی ها چای خوریم. آن هم داخل استکانهای بزرگ. منتظر کمی ولرم شدن چای هستیم که صدای گریه از تراس بغل دستی به گوشمان می رسد. پیرزن می گرید و حرفهای می زند که خوب نمی شنویم. سرانجام حرفهایش تمام می شود و هق هق گریه اش بلندتر. جلو رفته و خم شده و صدا می زنم:« همسایه چائی داغ داریم بیا یک استکان مهمانمان باش.»
در را برویش باز می کنم داخل شده و می خواهد با هاله سلام و علیک کند که گریه امانش نمی دهد. هر دو آرام تماشایش می کنیم تا او به خودش بیاید. پس از عذرخواهی می گوید:« دست خودم نیست نمی توانم آرام باشم. آخر پسرم فقط چهل سال سن دارد.»
می گویم:« خدا بد نده انشالله صد سال عمر کند.»
می گوید:« چه می گوئی؟ چه صد سالی؟ طفلک چشمهایش مشکل دارد و روز بروز روشنائی اش را از دست می دهد. این گونه که پیش می رود تا دو سال دیگر، کور می شود. پسرم ارد کور می شود و من دست روی دست گذاشته و تماشایش می کنم.»
هاله میگوید:« خدا نکند. با این پیشرفت علم پزشکی و پیوند اعضا، هر دردی درمان دارد.»
جواب می دهد:« هر دردی نه. درد پسرم بی درمان است. به پزشک گفتم هر دو چشمم را بردارید و بر چشمان پسرم پیوند بزنید. او کور شود، من چشم را می خواهم چه کار. اما امکانش نیست. پزشک عقیده دارد که اگر چنین عملی امکان پذیر باشد، یک چشم کافی است. تو چرا کور شوی ؟»
می گویم:« ما ترک ها مثلی داریم که می گوئیم
آللاه دان اومود کسیلمز
می گوید:« ما هم اعتقاد داریم . اما این را هم می دانیم که
زورنان گؤزللیک اولماز. تو را خدا شما هم دعا کنید امکان عمل پیوند باشد. چشم راستم هدیه به پسرم.»
می گویم:« علم پیشرفت می کند. دائی من بر اثر یک بیماری قلبی درگذشت، درحالی که خاله ام بعد از پنج سال از درگذشت دائی ام مبتلا به همان بیماری قلبی شد و با عمل جراحی درمان یافت و بیست سال عمر کرد. خدا بزرگ است.»
می گوید:« من خیلی پیرتر از شماها هستم. تا پیشرفت علم زنده نمی مانم. چشم پیرزن داخل قبر به چه دردی مکی خورد؟»
با او صحبت می کنیم و دلداری اش می دهیم. بحث را عوض می کنیم تا دلش کمی باز شود. از ما تشکر کرده و به خانه اش برمی گردد و ما سفره صبحانه مان را جمع می کنیم. بعد از نیم ساعتی هاله می گوید:« می شنوی؟ صدای گریه می آید.
ایت اولاسان آنا اولمویاسان

می گویم:« می شنوم. صدای گریه می آید. مادر مادر است. سگ باشی یا آدمیزاد فرقی نمی کند ، همین آش است و همین کاسه. مگر نمی بینی سگ ها چگونه با چنگ و دندان مواظب توله هایشان هستند؟»
*
پی نوشت: امروز مصادف است با  ( 21 تیرماه 1314 ) درگیری مسجد گوهر شاد و کشته شدن بیش از صد نفر، آن هم به چه سببی؟ به دلیل اجباری شدنِ بر سر نهادنِ کلاه شاپو توسط حکومت مرکزی. کسی نبود بگوید  جان آقاجانت، آبت نبود نانت نبود، زور گفتن اینجوری ات چه بود؟ به قول مرحوم مادربزرگم:« ملت باشینا شاپو قویماسا سنین خنجریوین قاشی دوشر آخی؟؟؟؟؟» مگر به حوکومت نرسیدی که برای مردم رفاه و آرامش و آزادی هدیه کنی؟ این زور گفتن بی مورد ات چه بود؟
*

2025-07-11

Sister Act = راهبۀ بدلی

راهبۀ بدلی

شبی کسل کننده بود. تلویزیون را باز کرده و گشتی در کانال های تلویزیون زدم. برنامه های ترکیه سریال های تکراری با زنانی که می گریند، خیانت و زورگوئی و دروغ و قتل و حسادت. انگار که زنان و مردان در این روزگار، بجز پنهان کاری و دروغ و خیانت به همسرشان کاری دیگر ندارند. الجزیره، اخبار جنگ دارد و از مرگ و قتل و گرسنگی می گوید. سری به کانال های آلمانی می زنم. فیلم های آنچنانی، یا ترسناک است، یا روزی که زمین یخ بزند، روزی که زکمین زیر آب برود، روزی که هیولا بر زمین مسلط شود و یا تماشای این فیلم برای افراد کمتر از شانزده سال ممنوع. از همین اخطارش معلوم می شود که فیلم یا ترسناک است یا مبتذل. سرانجام به فیلم تکراری راهبه بدلی می رسم. فیلم را چندین بار دیده ام. اما به نظرم نسبت به بقیه فیلمها ارزش دوباره دیدن را دارد. تماشا هم نکنم حداقل تلویزوین باز است و سکوت اتاقم را می شکند. بازی ووپی گلدبرگ را هم دوست دارم. خاتون سیاه پوستِ نه زیاد زیباروی اما بامزه و دوست داشتنی با بازی قشنگش. فیلم روح اش نیز دیدنی است.
خلاصۀ داستان از این قرار است که: دلوریس ( ووپی گلدبرگ ) خوانندۀ کلوب شبانه و معشوقۀ  وینس ( هاروی کایتل ) صاحب کلوب است. او بر حسب اتّفاق شاهد قتل می شود و معشوقه اش به دو مامورش امر می کند که دلوریس را بکشند. اما او از کلوب می گریزد و خود را به ادارۀ پلیس می رساند. پلیس ادی ( بیل نان ) برای نجات جان دلئوریس او را به صومعه ای می برد تا زمان تشکیل دادگاه و شهادت او بر قتل، آنجا به صورت مخفی زندگی  و از دست قاتل در امان باشد. او که در کلوب و کازینو کار کرده، زندگی جدید برایش مشکل می شود. رئیس صومعه خواهر اوبرین ( مارگرت اسمیت ) که خواهری سخت گیر و پای بند اصول صومعه است، نام او را به خواهر مری کلارنس، تغییر می دهد و از او می خواهد تا هویتش را فاش نکند. دلوریس در این صومعه با وجود مشکلات زندگی جدید، با راهبه های دیگر انس می گیرد و در سبک موسیقی صومعه تغییراتی می دهد و موجب علاقمندی مردم برای رفتن به صومعه می شود. این اقدامات و علاقه راهبه ها به او سبب حسادت خواهر اوبرین می شود. در این میان قاتل به مخفی گاه او پی می برد و او را از صومعه می ربایند. اما خواهر اوبرین به همراه بقیۀ راهبه ها، به کلوب رفته و دلوریس را نجات می دهند و وینس و دو همراهش دستگیر می شوند.  
سرانجام دلوریس و بقیه راهبه ها در حضور پاپ، کنسرت اجرا می کنند. منسرتی موفق و نشاط آور.

2025-07-10

ترگیل میوه ای گرمسیری

 ترگیل

سریلانکائی است. والدینش پس از ازدواج، به آلمان کوچ کرده اند و بچه ها اینجا به دنیا آمده اند. مادر سواد آلمانی ندارد و به زحمت جملاتی به زبان می آورد. اما خانه دار و کدبانوئی به تمام معناست. از هر انگشتش هزار معرفت می بارد. هر سه فرزندش موفق و صاحب شغل مناسبی هستند. دو سال پیش ازدواج کرد و ما را به عروسی اش دعوت کرد. آن هم چه عروسی! گویا وارد بولیوود شده ای و شاهرخ خان و کجول دارند می خوانند و می رقصند. پذیرائی بسیار عالی بود و میز غذاخوری، پراز غذاهای رنگارنگ البته با طعمی بسیار تند. مردم هندوستان و پاکستان و سریلانکا  و گویا بنگلادش غذاهایشان بسیار تند است و فلفل تند چاشنی اصلی شان است. می گوید غذا بدون فلفل برای ما، غذا بدون نمک برای شماست.
بنا به گفته خودش، تا به حال به سریلانکا نرفته و وطن مادری اش را به چشم ندیده است. اما مقید به آداب و رسوم و مذهب پدری اش « بودائی» است و زبان مادری اش را مثل آب خوردن بلد است. برای قبول حاجت و دعایش نذر می کند که روز سه شنبه یا جمعه از خوردن گوشت، هر گوشتی که باشد، پرهیز کند. یکشنبه« عاشورا» ی ما بود و روزمذهبی آنها. به عبادتگاهشان رفته و برای صرف شام، آمدند. کسی کاری به دین و باور و اعتقاد دیگری نداشت و ندارد. دوستی است و ملاقات های خانوادگی و احترام. بر خلاف هموطن ایرانی که وقتی سخن از عاشورا پیش آمد، گفت:« اصلا حسین کیست که برایش عزاداری می کنید؟» و کسیکه مسلمان نبود و دین دیگری داشت جواب داد:« عیسی به دین خود موسی به دین خود. هیچ کسی اجازه زیر سوال بردن باور کسی را ندارد.» و هموطن دلخور شد از حاضرجوابیِ این دوست سریلانکائی.
نزدیکی عبادتگاهشان، مغازه ای است که اجناس مخصوص کشورشان را می فروشد. او نیز « ترگیل یا مانگوسته» خریده و آورده بود. میوۀ  مناطق گرمسیری که گران نیز هست. به اندازه توپ پینگ پنگ یا کمی بزرگتر از گردو. پوستش را که می شکنی، میوۀ سفید شبیه سیرنمایان می شود. شیرین و خوشمزه، اما کوچک. تعدادی برای ما آورده و میوه اش را درآورده و تقدیم ما کرد. ما میگوئیم نیسگیل تیکه سی.
دوستوم منی یاد ائیله سین، ایچی بوش بیر گیردکانلا.

عکس از اینترنت