2009-01-22

دلتنگی دختر ناز کوچولو

زنگ دبستان به صدا درآمد. دختر کوچولو کیفش را برداشت و از خانم معلم خداحافظی کرد و همراه همکلاسی هایش از کلاس خارج شد. مامانش دم در کلاس همراه بقیه مامانها ایستاده و منتظر بود. به جای مامان نسرین مامان بزرگش آمده بود. آخردیروز مامان نسرین حالش بد شده بود و به بیمارستان برده بودند و امروز صبح با یک خواهر ناز کوچولو به خانه برگردانده بودندش. مامان نسرین حالش خوب نبود و باید استراحت می کرد. نسرین خیلی خوشحال بود. زنگ تفریح هم درباره خواهر ناز کوچولو ، با دوستانش کلی حرف زده بود . از دستهای ظریف و کوچکش ، از پوست لطیفش و از جثه ریزش که شبیه عروسک باربی بود.دختر کوچولو دم در دبستان از دوستهانش خداحافظی کرد . دست مامانش را گرفت و به راه افتاد . او پکر و بی حوصله بود. دم کوچه که رسیدند ، دختر کوچولو رو به مامانش کرد و گفت: نمی خواد بریم خونه بیا بریم بیمارستان .مامان با تعجب پرسید : بیمارستان چه کار داریم؟دخترکوچولو گفت : می خوام تو رو بستری کنم و فردا با یک خواهر ناز کوچولو به خونه بیارم. مثل مامان نسرین.مامان گفت : نه عزیزم من یک دختر یکی یکدونه ناز کوچولو دارم و اون هم توئی .دختر کوچولو گفت : نه خیر. من خواهر ناز کوچولو می خوام. زود باش بریم بیمارستان.مامان گفت : دختر نازم خواهر ناز کوچولو رو می خوای چه کار ؟ من برات هم خواهر ناز کوچولو می شم و هم مامان.دختر کوچولو گفت : نه خیرم ، نمی خوام .مامان دلداریش داد و گفت : برای رفتن به بیمارستان باید بریم خونه به بابات خبر بدیم بعد. همین طوری که نمیشه عزیز دل مامان.دخترکوچولو زد زیر گریه و گفت : بابا راه خیلی دوری رفته . رفته به آسمونها و برنمی گرده و برای دیدن دوباره اش ما باید به آسمونها بریم . بیا بریم به آسمونها.مامان گفت : راه آسمونها خیلی دوره و هنوز وقت رفتن ما نشده . یعنی دست خودمون نیست . باید خدا روزی که قراره به آسمونها بریم ما رو ببره. حالا اشکهاتو پاک کن . بیا بریم مغازه باربی برات یک عروسک خوشگل بخرم از همونها که می خنده و گریه می کنه . نه اصلن از اونهائی که غذا می خوره چطوره ؟ حالا گریه نکن عزیزم. امروز پنج شنبه است و بابا از اون بالا داره نگاهت می کنه .دخترکوچولو به آسمان نگاه کرد . ته دلش باباشو دید که داره دلداریش می ده. چشمهای بابا پر اشک بود. پلک نمی زد که اشکها بر صورتش جاری نشود و دخترکش غمگین نشود. آخر بابا دخترکوچولو رو خیلی دوست داشت. فوری اشک چشمهایش را پاک کرد و گفت : باشه مامان بریم مغازه باربی فروشی.دخترکوچولو با مامانش به مغازه باربی فروشی رفت و یک خواهر ناز کوچولو خرید و به خانه آورد. شب خواهر نازکوچولو رو بغل کرد و براش لالائی خواند. از همان لالائی هائی که ایرج مهدیان می خواند . از همان لالائی هائی که باباش کاست اش را داشت و بعضی وقتها گوش می کرد و می گفت : بعضی ترانه ها هیچ وقت کهنه نمی شوند و هر وقت و به هر مناسبتی زمزمه کردنی هستند. دختر کوچولو هم برای عروسک ناز کوچولوش خواند.
**
خواهر ناز کوچولو / خیرداجانا نازلی باجیم
دیگه نترسی از لولو/ قورخما خوخاندان آی باجیم
**
ترانه خواهر ناز کوچولو را از اینجا داونلود کردم . داونلود بقیه ترانه ها هم اینجاست
.
**
دختر ناز کوچولوفکر می کنه وقتی دل تنگه چه فرقی می کنه مرثیه مامان رو گوش کرد و در سوگ بابا گریست.

1 comment:

Anonymous said...

به دوران کودکیم برگشتم. منهم از مادرم یک خواهر یا برادر کوچولو می‌خواستم. پدرم در آسمانها نبود ولی راه دوری رفته بود. مادرم مانده بود و اصرارهای من.