ماجرای مرگ من
یادم می آید آن زمانهائی را که خاطر مادربزرگم آشفته بود و از او می خواستم برایم قصه بگوید، می گفت :«من اؤزوم باشدان ایاغا ناغیلام /من خود سراپا قصه ام ». سه شب قبل که خواستم حکایتی بنویسم، به خود گفتم که من خود سراپا حکایتم. خودم را بنویسم . من چه دست کمی از فرنگیس و نیلوفر و گلی و ... دارم. تفاوت من با آنها در این است که من نفس می کشم و آنها نیازی به اکسیژن ندارند. من تکان می خورم و تلاش می کنم و خسته می شوم، آنها آرمیده اند و خسته نیستند. من مضطربم و آنها آسوده خاطر. من فریاد می زنم که زنده ام و بگذارید زنده بمانم و آنها نیازی به داد و بیداد ندارند. یکی زیر مشت و لگد جان می سپارد، دیگری با چاقو سلاخی می شود، سومی از طبقه نُهُم به پایین می پرد، چهارمی با یک حلبی نفت و کبریت به آتش کشیده می شود. پنجمی که من باشم زنده زنده، متوفی بودنم ثبت می شود و به علت وجود مدارک کافی باور می کنند که این بنده حقیر مرده ام و برای اثبات ادعایم نفس کشیدن کافی نیست. باید زنده بودنم را با ارائه مدارک کافی ثابت کنم. قدیمی ها راست گفته اند که ( گؤزلدن گؤزللیک اسگیلمز، چیرکیندن دردو بلا / از زیبا زیبائی کم نمی شود و از زشت درد و بلا ) و نمیدانم کی این درد وبلا از جانم بدور خواهد شد؟
یادم می آید اولین روزی که شروع به نوشتن کردم از خودم پرسیده بودم:« چادر نماز مادربزرگت و چند حکایت دیگر نیز نوشتی. وقتی این حکایتها تمام شود چه مطلبی برای نوشتن خواهی داشت؟ مگر خدا زنان را برای همیشه زیردست و بدبخت و قربانی آفریده است که تو همیشه حکایتی جدید و حرفی دیگر برای نوشتن داشته باشی؟ اما اکنون می بینم که هنوز حکایتهایم تمام نشده اند.آنچه را که قرار است بنویسم ننوشته ام که حکایت دیگری از خودم آغاز شد. در حالی که با اشتیاق فراوان برای بقیه عمر نه چندان طولانی ام نقشه ها می کشم، خبر می رسد که مرده ام و خدا رحمتم کند. دو روز پیش که نشستم و در حال و هوای خودم حکایتی آغاز کردم تلفن به صدا درآمد دوستی یسیار نزدیک با قاه قاه خنده اش که بیشتر به گریه و فریاد شبیه بود مرگم را تسلیت گفته و برایم در آن دنیا بهشت و قلمان آرزو کرد و گفت:« طفلکی دوستم این دنیا برایت جهنم بود امیدوارم آن دنیایت بهشت باشد آسوده بخواب که من بیدارم و هر پنج شنبه برایت فاتحه و یاسین می خوانم. بعلت اینکه مقبره ات مشخص نیست از آوردن گل و خرما بر سر قبرت معذورم.» و پشت سر او مادر نگرانم پس از سلام و احوالپرسی، با عجله گوشی را به پدرم داد و پدرم پشت تلفن خدا را شکر کرد که من زنده ام. فکر کردم خواب پریشان دیده اند. اما موضوع بالاتر از خواب پریشان بود. یکی به اداره ای مراجعه کرده و با ارائه مدارک کافی و اشک تمساح خود مرگ مرا گزارش داده است. از تعجب دهانم باز ماند. گوئی من چندی پیش مرده ام و کفنم هم پوسیده است. راستش را بخواهید شوکه شدم . (عاغیلا گلمییه ن قضوقدر باشیما گلمیشدی /قضا و قدری که به عقل نمی رسد ، بر سرم آمده بود ) به حق چیزهای ندیده و حرفهای نشنیده. آنها خوشحال از نفس کشیدن من بودند و من بدحال از نفس کشیدنم. می خواستم بپرسم مدارک کافی که همراه گزارش ارائه شده است کدام است؟ گفتند:« این دیگر محرمانه است.» اما من ناآگاه حداقل این را می دانم که پزشک قانونی بعد از دیدن جسد و تعیین هویت وی برگ فوت را صادر می کند حالا کدام جسد بینوا را معاینه و بجای من تایید کرده است خدا می داند. اصل شناسنامه ام را در اختیار دارم بر کدام شناسنامه مهر فوت و باطل زده شده است خدا می داند. من که چند سالیست به ایران سفر نکرده ام نمیدانم چگونه و با چه دردی مرده ام. یکی می گفت:« گرد آوری این اطلاعات کذب کار بسیار آسانیست در این دنیای ما در این دنیای درویشی، قره پول گؤره ر هر ایشی / یعنی پول هر کاری می کند.
و ما ضرب المثلی داریم که می گوید :« روشوه امام حسینین باشینی کسدی / رشوه سر امام حسین را برید.»
دیگر چه بنویسم دوستان
*
قوشلار بالاسیز اولماز / پرنده ها بدون جوجه نمی شوند
داغلار لالاسیز اولماز / کوهها بدون لاله نمی شوند
من ده ک قارا گونلونون / سیه روزی چون من
باشی بلا سیز اولماز / سرش بدون بلا نمی شود
*
فلک منه باش ووردو / فلک به من سر زد
که سسه ک قویدو داش ووردو / خاک را گذاشت وسنگ زد
گئدیب بیرده قاییتدی /رفت و دوباره برگشت
بیرده آغیر داش ووردو / باز سنگی دگر زد
*
فلک ووردو جانیما / فلک بر جانم زد
دوزو باسدی یاراما / بر زخمم نمک پاشید
هم دوست همی دشمن / هم دوست و هم دشمن
ییغیشدیلار باشیما / دورم جمع شدند
*
یادم می آید آن زمانهائی را که خاطر مادربزرگم آشفته بود و از او می خواستم برایم قصه بگوید، می گفت :«من اؤزوم باشدان ایاغا ناغیلام /من خود سراپا قصه ام ». سه شب قبل که خواستم حکایتی بنویسم، به خود گفتم که من خود سراپا حکایتم. خودم را بنویسم . من چه دست کمی از فرنگیس و نیلوفر و گلی و ... دارم. تفاوت من با آنها در این است که من نفس می کشم و آنها نیازی به اکسیژن ندارند. من تکان می خورم و تلاش می کنم و خسته می شوم، آنها آرمیده اند و خسته نیستند. من مضطربم و آنها آسوده خاطر. من فریاد می زنم که زنده ام و بگذارید زنده بمانم و آنها نیازی به داد و بیداد ندارند. یکی زیر مشت و لگد جان می سپارد، دیگری با چاقو سلاخی می شود، سومی از طبقه نُهُم به پایین می پرد، چهارمی با یک حلبی نفت و کبریت به آتش کشیده می شود. پنجمی که من باشم زنده زنده، متوفی بودنم ثبت می شود و به علت وجود مدارک کافی باور می کنند که این بنده حقیر مرده ام و برای اثبات ادعایم نفس کشیدن کافی نیست. باید زنده بودنم را با ارائه مدارک کافی ثابت کنم. قدیمی ها راست گفته اند که ( گؤزلدن گؤزللیک اسگیلمز، چیرکیندن دردو بلا / از زیبا زیبائی کم نمی شود و از زشت درد و بلا ) و نمیدانم کی این درد وبلا از جانم بدور خواهد شد؟
یادم می آید اولین روزی که شروع به نوشتن کردم از خودم پرسیده بودم:« چادر نماز مادربزرگت و چند حکایت دیگر نیز نوشتی. وقتی این حکایتها تمام شود چه مطلبی برای نوشتن خواهی داشت؟ مگر خدا زنان را برای همیشه زیردست و بدبخت و قربانی آفریده است که تو همیشه حکایتی جدید و حرفی دیگر برای نوشتن داشته باشی؟ اما اکنون می بینم که هنوز حکایتهایم تمام نشده اند.آنچه را که قرار است بنویسم ننوشته ام که حکایت دیگری از خودم آغاز شد. در حالی که با اشتیاق فراوان برای بقیه عمر نه چندان طولانی ام نقشه ها می کشم، خبر می رسد که مرده ام و خدا رحمتم کند. دو روز پیش که نشستم و در حال و هوای خودم حکایتی آغاز کردم تلفن به صدا درآمد دوستی یسیار نزدیک با قاه قاه خنده اش که بیشتر به گریه و فریاد شبیه بود مرگم را تسلیت گفته و برایم در آن دنیا بهشت و قلمان آرزو کرد و گفت:« طفلکی دوستم این دنیا برایت جهنم بود امیدوارم آن دنیایت بهشت باشد آسوده بخواب که من بیدارم و هر پنج شنبه برایت فاتحه و یاسین می خوانم. بعلت اینکه مقبره ات مشخص نیست از آوردن گل و خرما بر سر قبرت معذورم.» و پشت سر او مادر نگرانم پس از سلام و احوالپرسی، با عجله گوشی را به پدرم داد و پدرم پشت تلفن خدا را شکر کرد که من زنده ام. فکر کردم خواب پریشان دیده اند. اما موضوع بالاتر از خواب پریشان بود. یکی به اداره ای مراجعه کرده و با ارائه مدارک کافی و اشک تمساح خود مرگ مرا گزارش داده است. از تعجب دهانم باز ماند. گوئی من چندی پیش مرده ام و کفنم هم پوسیده است. راستش را بخواهید شوکه شدم . (عاغیلا گلمییه ن قضوقدر باشیما گلمیشدی /قضا و قدری که به عقل نمی رسد ، بر سرم آمده بود ) به حق چیزهای ندیده و حرفهای نشنیده. آنها خوشحال از نفس کشیدن من بودند و من بدحال از نفس کشیدنم. می خواستم بپرسم مدارک کافی که همراه گزارش ارائه شده است کدام است؟ گفتند:« این دیگر محرمانه است.» اما من ناآگاه حداقل این را می دانم که پزشک قانونی بعد از دیدن جسد و تعیین هویت وی برگ فوت را صادر می کند حالا کدام جسد بینوا را معاینه و بجای من تایید کرده است خدا می داند. اصل شناسنامه ام را در اختیار دارم بر کدام شناسنامه مهر فوت و باطل زده شده است خدا می داند. من که چند سالیست به ایران سفر نکرده ام نمیدانم چگونه و با چه دردی مرده ام. یکی می گفت:« گرد آوری این اطلاعات کذب کار بسیار آسانیست در این دنیای ما در این دنیای درویشی، قره پول گؤره ر هر ایشی / یعنی پول هر کاری می کند.
و ما ضرب المثلی داریم که می گوید :« روشوه امام حسینین باشینی کسدی / رشوه سر امام حسین را برید.»
دیگر چه بنویسم دوستان
*
قوشلار بالاسیز اولماز / پرنده ها بدون جوجه نمی شوند
داغلار لالاسیز اولماز / کوهها بدون لاله نمی شوند
من ده ک قارا گونلونون / سیه روزی چون من
باشی بلا سیز اولماز / سرش بدون بلا نمی شود
*
فلک منه باش ووردو / فلک به من سر زد
که سسه ک قویدو داش ووردو / خاک را گذاشت وسنگ زد
گئدیب بیرده قاییتدی /رفت و دوباره برگشت
بیرده آغیر داش ووردو / باز سنگی دگر زد
*
فلک ووردو جانیما / فلک بر جانم زد
دوزو باسدی یاراما / بر زخمم نمک پاشید
هم دوست همی دشمن / هم دوست و هم دشمن
ییغیشدیلار باشیما / دورم جمع شدند
*
14 comments:
خیلی عجیبه ها !!
کی این کارو کرده؟ حتماً نفعی در این کار براشون بوده. شما دشمن دارید شهربانو جون؟ واقعاً حکایت عجیبی بود. امیدوارم که عمرتون طولانی باشه و دشمناتون هم به راست هدایت بشن
سلام خسته نباشی
مدتی بود که درگیر بنایی خانه ام بودم.
ریزش چاه و هزار مشکل دیگر مرتبت با آن.
ولی سر کار نوشته هایت را میخواندم راستش دست و دل آدمی که آلاخون بالاخون شده به نوشتن نمیره .
شاید من اینطورم.
به هر حال به روز شده ام خوشحال می شم نگاهی به سرو سهی http://zmsohrab.blogfa.com/archive.aspx بکنی
سلام عزیزم شهربانو جان
به قول ترکها : آدام اله سوزلر اشیدیر کی پیشمیش تویوغون گولماغی گلیر !!!!
یادم میاد چند سال پیش خانمی از آشنایان رفت سفارت که ویزای آمریکا بگیرد برای رفتن و دیدن پسر جوان بیست ساله اش...
این خانم بسیار زیبا و جذاب بود و نسبت به سنش هم خیلی جوانتر و شاداب تر نشان می داد..
با نگاهی ناباورانه به چهره اش خیره شده بودند که : شما واقعا پسر بیست ساله دارید که برای دیدنش می خواهید به آمریکا بروید ؟؟
و این خانم برگشته بخت در جواب گفته بود: این شناسنامه ام..خودتان ببینید
و باز با لحنی تمسخر آمیز شنیده بود که: به ایرانی بگو برو سند کاخ سفید را برایم بیاور..سه دقیقه بعد سند کاخ سفید جلوی چشمت روی میز است !!
دیگه باور هیچی سخت نیست خواهر گلم
به قول شیرازی ها : پول بده روی سبیل شاه نقاره بزن !!!
به هرحال عمرت هزار سال با سلامت و عزت و سربلندی...
مهربان همزبان شیرینم
من می خوام به این موضوع تراژیک نگاه نکنم یک تستی بونگی ها از گروه می کنن مثلا می گن یک نامه بنویس و از یک نفر به خصوص خداحافظی کن مثل قبل از مرگت و بعد قسمت دوم و سوم تست. این شکلی واقعا حقایقی در مورد زندگی شخصی آدم برای خودش آشکار می شه و البته تست خیلی قوی ای هست و بعضی ها حالشون متغییر می شه مثلا من دیدم خانمی که برای فرزندش نامه نوشت و حالش بد شد.
تعلیمات عرفانی هم نسبت به مرگ دید منفی ندارن. اصولا نظر شخصی من اینه که در یک طرف دنیا زیاد روی مرگ و بعد از مرگ تاکید می شه و جای دیگه به طور ضمنی نفی می شه. خوب حالا تو فرصت داشتی که فکر کنی چرا می تونی به خودت ثابت کنی که زنده ای. ما آدما همیشه از منفی تاثیر بیشتری می گیریم هیچ کس دوست نداره وقتشو تلف کنه و بپرسه که تاثیر هوایی که ازش نفس می کشم چیه ولی کافیه که یکمی هوای نفس کشیدن کم بیاره تا حضور این هوای ناقابل همیشگی رو حس کنیم . تو می گی نه؟ چرا اروپایی ها به روز زن حالا دیگه می گن جشن زن و رسمشم شده اون رقص استریپ تیز مردا، یه جواب کلیشه است اگه کسی بگه فرهنگ منحط. من می گم واسه اینکه اون مشکلات رادیکال آزادی زنان دیگه اینجا وجود نداره. گاهی هم فکر می کنم اصلا اینا لازم ندارن زحمت بکشن بدونن آزادی چیه. چون فکر می کنن حقیه که ارثیه هر آدمیه گاهی فکر می کنم برخلاف نسل قبلی اینا که جنگ رو دیده بود و طربدار صلح شده بود اینا اصلا حس زندهو دست اول نه از جنگ دارن نه از صلح و... .
می خوام بگم شهربانو می شه آدم بعد از اسارت ارزش آزادی رو بیشتر بدونه. می شه آدم بعد از مرگ قدر زندگی رو بیشتر بدونه. من نمی خوام از زندگی شخصیم بنویسم ولی همینو بگم که اینا رو از روی تجربه دست اول خودم هم می گم نه که فکر کنی کتاب باز می کنم و موعظه می کنم..
خوب ما همه کارها رو می کنیم برای اینکه نمی ریم بعضی عاشق می شیم بعضی کارهای بزرگ می کنیم بعضی روی دیگران اثر می ذاریم و بعضی می نویسیم . می دونی مهم با هم بودن این همدلی هاست که دل ها رو به هم پیوند می ده و بزرگشون می کنه و این دریای عشقه که از به هم پیوستن آدم ها درست می شه و همیشه متلاطم اما همیشه زندست.
پس هر کس مثل خودش . تو بنویس. تو بنویس که نمردم. من مرگ رو دیدم شهربانو بارها و بارها دیدمش گاهی از نزدیک ، از خیلی نزدیک نفس سیاه و سردش به من خورد حالا نه اینکه ازش نمی ترسم فقط تو زندگی سر نترس تر پیدا کردم . هنوزم ازش می ترسم ولی دیگه کمتر ازش حساب می برم. این طوری آزاد ترم.و قدرت مند ترم. می دونی یعنی بازی زندگی رو از راه خودش و با احترام به خودش می کنم نه از ترس مرگ. من تونستم به خیلی ها کمک کنم که به رنجشون چیره بشن. چون که من خودم معنای رنج رو فهمیدم.فهمیدم چطوری کار می کنه. .
سلام. حالتون خوبه؟
خبرشو چند روز قبل شنيدم و بازم با خودم فکر کردم چه ذهن خلاقی داره اين ...
چه فکر ها و چه حيله هايي به ذهنش مي رسه تا بلکه بتونه يه آزاری به شما و خاله اينا برسونه.
اميدوارم اين مشکل هم به زودی حل بشه.
راستی تبريک می گم به خاطر عروسی مريم.
ان شاءالله که خوشبخت باشه.
شاد و سلامت باشين.
فعلا تا بعد.
لادن.
سلام شهربانو جان
روزت بخیر
امیدوارم که سالم باشی و در کنار بچه هات روزگار خوبی رو بگذرونی و به اهدافت هم برسی و بتونی بیای ایران و ما هم زیارتت کنیم
سلامت باشی
شهربانو جان خیلی عجیبه واقعاً چطور ممکنه راستش را بگو نکنه گنج قارون داری و به این بهانه خواسته اند دارایی ات را بالا بکشند
شوخی می کنم می دانم که در ایران اگر کسی بخواهد دشمنی کند می تواند به راحتی بدترین اعمال را مرتکب بشود بدون اینکه آب از آب تکان بخورد حالا خدا رو شکر که اینجایی و حداقل در امانی
چقدر عجيب...
چرا بايد چنين كاري بكنند؟؟
خسرو عزیز : با نظر شما کاملن موافقم . اما من از مرگ نمی ترسم . زمانی ارزویش را داشتم چون تنها راه نجاتم را در آن می دیدم . اما حالا چنین فکری در سرم نیست و به اداره مربوطه نیز نوشتم که به این زودیها خیال مردن ندارم . می نویسم و خواهم نوشت .
از آنکه با ارائه مدارک جعلی مرگم را گزارش کرده نیز توقعی ندارم چون کار او جعل اسناد ومدارک دولتی و فریبکاری است در حیرتم که چرا در مقابل قانون جوابگو نیست ؟ می گوئیم هنر نزد ایرانیان است و بس . نکند فکر می کنند چنین کارهائی نیز جزئ هنر است ؟
از شما که با نظرات با ارزشتان همیشه راهنمائیم می کنید تشکر می کنم .
شهربانو
لادن جان : ازت تشکر می کنم و امیدوارم که خوشبخت و موفق باشی .جشن عروسی شاد و در عین حال ساده ای بود . جای همه تون خالی بود .
اما اون آدم را من می شناسم خیلی باهوش است و متاسفانه تمام هوش و هواسش را صرف خلاف می کند . اما حالا مشکل حل شد و می گویند شکایت کن تا پدرش را درآوریم . نمی فهمم برای مجازات خلافکار چرا منتظر نظر بنده هستند .
برات آرزوی خوشی می کنم .
شهربانو
چه اتفا قات عجیبی می افته .می تونم درک کنم چقدر عصابت خرد شده .براتون ارزوی سلامتی و سالهای سال زندگی وشادابی دارم
خدا نکند !
انشالله که همیشه سلامت باشید
البرز عزیز : از لطف شما تشکر می کنم و زنده باشی .
شهربانو
Post a Comment