یکی از روزهای سرد زمستانی از مدرسه به منزلم برگشتم . بخاری را روشن کردم و کتری را پر از آب کرده روی بخاری گذاشتم . در هوای سرد روستا اب گرم کتری خیلی به دردم می خورد . پیلته ( چراغ خوراک پزی نفتی ) را روشن کرده و قابلمه کوچک غذایم را رویش گذاشتم . آفتابه را از آب پر کرده و برای وضو گرفتن به حیاط رفتم . اتاق من در گوشه ای از حیاط بزرگ صاحبخانه ام قرار داشت طبقه اول غازدانی بود و هفت پله بالاتر اتاق من بود با دهلیز بسیار کوچک که روستائیان به آن ( قه فخانا ) می گفتند . در گوشه ای از قه فخانا بشکه کوچک آب گذاشته بودم . صاحبخانه زیر بشکه آب چند ردیف آجر سیمانی که به آن بولوک می گفتند چیده بود تا بتوانم از شیر بشکه استفاده کنم . زیر شیر آب هم ظرف بزرگ پلاستیکی گذاشته بودم که آب به کف قه فخانا چکه نکند هر روز بعد از ظهر که از مدرسه برمی گشتم دو نفر از شاگردانم نیز با من می آمدند انها با دو سطل بزرگ پلاستیکی آب را از رودخانه پر کرده و داخل بشکه می ریختند . در گوشه ای از قه فخانا نیز پیلته ( چراغ خوراک پزی ) گذاشته بودم . خانم زر باصفا و مهربان نیز مامور بود هر صبح برایم نان گرم و کره یا خامه بیاورد . بعضی وقتها نیز سیب زمینی خوشمزه تنوری برایم می آورد . چقدر این سیب زمینی را دوست داشتم . آش صبحانه شان نیز خیلی خوشمزه بود . آشی که با رشته و کشمش و شکر می پختند . هنوز هم که هنوز است . دادی داماغیمدا قالیب . یعنی هنوز در دهانم مزه می دهد
یکی از آن روزها خانم زر باز به اتاقم آمد و گفت : خانم معلم شام نخوری . چراغ را خاموش کن که به عروسی می رویم . عروس رویه خانم را می آورند . رویه خانم مخفف رقیه خانم است . چراغ را خاموش کردم خانم زر فانوس کوچکم را روشن کرد و کنار درگذاشت تا شب ، هنگام بازگشتن به اتاقم دنبال کبریت و فانوس نگردم . گاهی شبها هوای روستا به قدری تاریک می شد که گؤز گؤزو گؤرموردو ( چشم چشم را نمی دید . منظور تاریکی مطلق ) . طبق معمول با همان لباسهائی که بر تن داشتیم به عروسی رفتیم . گول گز عروس رویه خانم را از ده بالا به این ده می آوردند و چون شوهرعمه مادرش درگذشته بود و چند روز قبل چهلمش گذشته بود ، قرار گذاشته بودند عروس را بدون آشیق و نوازنده بیاورند . من از این قرار خوشم نیامد . عروسی آذربایجانی با ساز و آواز آشیقلار عالمی دیگر دارد . وارد اتاق که شدیم باز کنار گیس سفیدان جای گرفتم و خانم زر نیز کنارم نشست . این کرسی روستائیان در شبهای زمستانی لذتی دیگر و زندگی در کنار روستائیان با صفا ، آرامشی خاص داشت . هنوز هوای آلوده شهرها این روستا را آلوده ناپاکیها و نامردمیها نکرده بود . آنها برای کوچکترین محبت نیز عکس العمل بسیار خوبی نشان می دادند . گاهی اوقات که برای دانش آموزانم از شهر پاک کن ، مدادتراش ، خط کش ، مداد و یا نوشت افزار ارزان قیمت می بردم و پولش را نمی گرفتم چقدر تشکر و قدردانی می کردند . آخر پانزده خط کش کوچک بیست سانتی متری چقدر قیمت داشت که بایستی از آنها دریافت می کردم . آنها کوچکترین محبت را نیز فراموش نمی کردند
از ما با چای شیرین پذیرائی شد . دقایقی نگذشته بود که سروکله خانیم سازاندا چاغریلمامیش قوناق کیمی (مثل میهمان ناخوانده ) پیدا شد . این بار بدون دایره اش آمده بود . زنان سربه سرش گذاشتند که تو اینجا چه می کنی ؟ چاغریلان یئرده دارینما ، چاغریلمایان یئرده گؤرونمه ( برای رفتن به جائی که دعوت شده ای دیر نکن و در جائی که دعوت نشده ای دیده نشو .) و او با خنده و شوخی پاسخ می داد که دایره ام را نیاورده ام حالا چه می شود بدون دایره یکی دو دهن بخوانم . عروسی بی سر و صدا که مزه ای ندارد . خلاصه اوزونه سالدی ( پرروئی کرد ) و اجازه گرفت تا بدون دایره و به قول خودش یکی دو دهن بخواند . گیس سفیدان هم موافقت کردند و گفتند توینان یاس قارداشدیلار ( عروسی و عزا برادرند . ) خلاصه خانیم سازاندا سینی چائی را به دست گرفته ، رو به من کرد و گفت : خانم معلم امروز به خاطر دل شما یک ترانه قشنگ شهری می خوانم . خوننده اش زن خیلی خوشکل است می گویند شوهرش هم ویولن می زند . گفتم : از محبت شما تشکر می کنم بفرمائید . خانیم سازاندا شروع کرد به تکرار جمله « باز شب اومد بالا، شب اومد بالا ، شب اومد بالا ، شب » بعد رو به من کرد و پرسید : چطور بود ؟ خنده ام گرفت و گفتم : ایینییه دوشموسوز یعنی به سوزن افتاده ای . حتمن معنی این اصطلاح را نمی دانید . بچه که بودم به جای کامپیوتر و سیدی و ... در خانه ها گرامافون بود . گرامافون دستگاهی بود که یک بازو و یک جا صفحه ای و دو دکمه داشت . یکی از دکمه ها مخصوص باز کردن رادیو و دیگری مخصوص باز کردن گرامافون بود صفحه همان سیدی است که آن زمانها بزرگ و به اندازه بشقاب پلوخوری بود . صفحه را در داخل گرامافون ، جا صفحه می گذاشتیم . به نوک بازو سوزن وصل بود سوزن را آرام روی لبه کناره صفحه می گذاشتیم و دگمه گرامافون را می زدیم صفحه به دور نقطه پرگار می چرخید و صدای موزیک و ترانه از آن بلند می شد . هنگامی که سوزن گرامافون خراب می شد و یا خراشی به روی صفحه می افتاد ، در یک قسمت از آن مشکلی ایجاد می شد و سوزن جلو نمی رفت و شنونده فقط یک حرف یا کلمه را می شنید . می گفتیم صفحه اینییه دوشوب . خانیم سازاندا چنان با آب و تاب از خواننده این ترانه تعریف می کرد که گوئی او را نمی شناختم . اما خود من از این تصنیف که حمیرا با صدای توانا و زیبایش خوانده بود خوشم نمی آمد . تصنیف عهدیه را که فقط به درد فیلمهای ایرانی می خورد خوانده بود . بعد از تمام شدن حرفهای خانیم سازاندا باز سکوت برقرار شد و محفل به مجلس عزا شبیه شد . این بار رویه خانم رو به عروس بزرگترش کرد و گفت : مشهدی نسترن ترا خدا یک دهن قاین آنالاری بخوان( ترانه مادرشوهرها ) مشهدی نسترن اول خجالت کشید و لبخندی زد و سرش را پائین انداخت و گفت آخر یادم رفته . اما با اصرار بزرگترها بلند شد و اول دست مادرشوهر و بعد مادر را بوسید و شروع به خواندن کرد :
مینه رم آغ گئچییه سوار بز سفید می شوم
گئده ره م بازارچییه به بازارچه می روم
آلارام قه ره بادیمجان بادنجان می خرم
سالارام یئتیمچییه توی یئتیمچه می ریزم
یئتیمچه پیققیلدیری یئتیمچه می جوشد
قاین آنام زیققیلدیری مادر شوهر زاری می کند
باشی گورا تیتیریر سرش به طرف گور می لرزد
اؤلمور یاخام قورتولا نمی میرد راحت شوم
...
که ردیده مرزه قاین آنا تو باغچه مرزه ، مادر شوهر
دانیشما هرزه قاین آنا حرف نزن هرزه مادر شوهر
اوغلون ووروب باشیم سینیب پسرت زده سرم شکسته
دور گئداغ عرضه قاین آنا بیا بریم به عریضه نویس مادر شوهر
....
از تعجب دهانم باز ماند این ترانه در این محفل که عروسها بیش از اندازه حرمت مادرشوهرها را نگاه می دارند چگونه می تواند خوانده شود . گفتم : خانم زر این دیگر یعنی چه ؟ این زن دارد به مادرشوهرش فحش می دهد . گفت : نه خانم معلم ما این ترانه را فحش نمی دانیم . همه مادرشوهرها زمانی عروس بودند و دل پری از مادر شوهرهایشان دارند . آنها این ترانه عروس را به دل نمی گیرند . حرف دلشان است خودشان نمی توانند به زبان بیاورند از عروسها می خواهند که بخوانند . گفتم : آخر خودشان هم رفتار خوبی با عروسهایشان ندارند . گفت : این رسم است و کاری نمی شود کرد . مادر شوهر من سالهای سال صبح زود قبل از بیدار شدن از مادرشوهر و پدرشوهر از خواب بیدار شده و آفتابه آنها را پر کرده و برایشان چائی آماده کرده و هر موقع که خواب مانده کتک خورده و حالا که خود پیر وخسته شده از من چنین انتظاری دارد . می دانید خانم معلم ما همه جان داریم و درد می کشیم . شستن ظرف و لباس در سرمای زمستان کار آسانی نیست و همه زنها به مراحل این کارها را انجام داده اند و چاره ای نداشتند . ظرف و لباس باید شسته شود حالا به چه طریقی این دیگر مشکل زمانه است .
بالاخره بعد از گذشت یک ساعتی گول گز عروس چهارده ساله را از ده بالا آوردند . وارد اتاق شد و طبق آداب و رسوم اهالی ، گوشه ای ایستاد . مادر داماد رو بند نوعروسش را از صورتش برداشت و مادرها به نوبت صورت ماهش را بوسیدند . صورتش به راستی که همانند قرص ماه زیبا بود . گول گز چقدر زیبا و دلنشین بود ابروهای کمانش ، چشمان قهوه ای تیره و خوش رنگش ، موهای سیاه و براقش ولپهای قرمز طبیعی اش ، قد کشیده و لاغرش ، لباس رنگارنگ محلی و پولک دوزی شده اش او را تبدیل به تابلوی مینیاتور کرده بود . یک لحظه آرزو کردم که کاش نقاش بودم و این زیبائی را ترسیم می کردم .
پس از خوردن آبگوشت خوشمزه روستائی ، تکلیف جوانها و دخترخانمها را روشن کردند . من و خانم زر و عروس کوچک به خانه برگشتیم و بزرگترها ماندند . همراه عروس ینگه و خاله و عمه اش هم آمده بودند . رسم بود که صبح شب عروسی مادرشوهر کاچی می پخت و یک بشقاب هم به خواهر و خواهر شوهر خودش می فرستاد . این نشان از به انجام رسیدن زفاف و رو سفید شدن عروس داشت . صبح که می خواستم به مدرسه بروم با دیدن خانم زر به یاد کاچی افتادم و پرسیدم : آخر ما از نزدیکان بودیم کاچی یادشان رفته است ؟ خانم زر خندید و گفت : هیچ اتفاقی نیافتاده است و می گویند داماد را جادو کرده اند و می گوید حوصله عروسی کردن ندارم . با تعجب پرسیدم : یعنی چه مگر چنین چیزی هم می شود ؟ گفت : چرا که نه ، می گویند داماد را قفل کرده اند و قفل را زیر یک درخت دفن کرده اند . عصر که از مدرسه برگشتم ، خانم زر با یک ظرف کاچی که سرد شده بود به اتاقم آمد و پیلته را روشن کرد و کاچی را رویش گذاشت و گفت : خانم نخوری این سهم ما دوتاست میام با هم بخوریم . رفت و بعد از کمی برگشت . خندید و گفت : به مشهدی قنبرم گفتم دندانهای خانم معلم درد می کند باید امشب پیش او بخوابم و آمدم . امشب باید یک کمی غیبت بکنیم . گفتم : من هم دلم هوس غیبت کرده است . چه خوب که مشهدی قنبرت اجازه داد . مشهدی قنبر می دانست که خانم زر برای ماندن پیش من بهانه می آورد ، اما چیزی نمی گفت . یادش به خیر آن شب هم کاچی خوردیم و هم حسابی خندیدیم . خانم زر گفت : دیشب هر چه به داماد می گفتند که به حجله برود گوش نمی کرد . رفته بود پشت بام و با پسر بچه ها سوت می زد. بالاخره به پدرش خبر دادند و تا پدرش از پلکانها بالا رفت که حسابش را برسد ، پسر از ترسش از پشت بام پائین آمده به اتاق حجله رفت و از لجش هم نمی خواست عروسی کند و می گفت : حوصله ندارم . رفتند سراغ دعا نویس که برایش دعا بنویسد و او هم نظر داد که داماد را قفل کرده اند . دعائی خواند و روی قفلی فوت کرد و زیر درخت بید چالش کردند تا اثر جادو خنثی شود . بالاخره داماد به اصرار عمه و خاله اش عروسی کرد . آخر اگر همراهان عروس خبر روسفیدی اش را به ده بالا نمی بردند آبروی عروس زیر سوال می رفت . داماد هفده سال دارد و هنوز به خدمت سربازی نرفته است و گول گز یکی از اقوام دور آنهاست . او گول گز را نمی خواهد . اما اینجا بزرگترها تصمیم می گیرند . خود عروس و داماد نقشی در انتخاب همسر آینده ندارند . اگر چه عروس بسیار زیباست اما ، گؤیلو سئوه ن گؤیچه ک اولار .( انچه که دل آدم بپسندد زیباست .) چقدر متاسف شدم پرسیدم : آینده این عروس و داماد را چگونه می بینی ؟ گفت : آنچه که در این شرایط بر سر عروس می آید برایت می گویم خودت حدس بزن ده سال دیگر چه می شود . 1 - بعد از تولد فرزندان مهر گول گز بر دل شوهرش می نشیند 2 - داماد پس از بازگشتن از خدمت سربازی یا گول گز را طلاق می دهد که پدر و مادرش چنین اجازه ای را به او نمی دهند . در نتیجه بر سر زنش هوو می آورد و گول گز مجبور به قبول و تحمل می شود . 3 - .گول گز زیر مشت و لگد همسرش جان می دهد . درست همان بلائی که بر سر گلی آمد .
*
عزیزیم گول گز یاندی /عزیزم گول گز سوخت
گول یاندی گول گز یاندی / گل سوخت ، گول گز سوخت
الیشدیق عئشق اودونا / به آتش عشق شعله ور شدیم
هم من ، هم گول گز یاندی / هم من ، هم گول گز هر دو سوختیم
*
عزیزیه م گول ، گول گز / عزیز من ، گول گز گل
غنچه گول گز ، گول گول گز / گول گز غنچه ، گول گز گل
قارا باختین بللی دیر / بخت سیاهت معلوم است
نئجه دئییم گول گول گز / چگونه بگویم خوشحال باش گول گز
*
7 comments:
سلام
صبح بخیر شهربانو جان
دیروز تو خونه سراغتو میگرفتن
میگفتن چند وقتیه چیزی از شهربانو نمگی منم گفتم رفتی سر کارو مشغولی خودمم که خیلی کار دارم
مواظب خودت باش
مثل همیشه زیبا نوشتی
سلام.گویااین حکایت عروس و مارد شوهر تمومی نداره.راستی تا اونجایی که یادم میاد یه دختر داشتین.اگه پسری هم داشتی خودت چی؟فکر میکنی باز هم همون حکایت عروس و مادر شوهر تکرار میشد؟
مثل هميشه زيبا روان ساده وصميمي چقدر از نوشتنت لذت ميبرم مخصوصن كه ضربالمثلهاي آذري را مينويسي با ترجمه و اين خيلي خوبه براي ما كه اين زبان را نميدانيم.دلم مي خواهد من هم سوال دوستمان را بپرسم اگر پسر وعروس داشتي شما چه كار ميكردي؟
چه بد.
چه رسم و رسومات فاجعه ای داشتیم (و داریم) ما ایرونی ها.
برای آدمها و مخصوصا بچه هامون اندازه ی سگ و گربه مون حق قایل نیستیم.
:((
نازنین جان با تشکر از شما . امیدوارم روزی برسد که که همه مان در زندگی به آرامش برسیم .
شهربانو
mycket bra (sued)
chox gozel
سلام شهربانو من تمام نوشته های شما را خواندم. ساغ اولاسان. اما خیلی تلخه.. این دو روزه که وبلاگ شما را پیدا کردم دایم به فکر زنهای ستمدیده و بیچاره ای هستم که شما حکایت رنجنامه آنها را نگاشتید. آیا وجه مثبت قضایا را نمیتوان دید؟ اصولا من خودم آدم منفی بافی هستم و زیاد مثبت نمی اندیشم. اما کشش نوشته هایت مرا جذب می کند.
خدایا چنان کن عاقبت کار
که تو خوشنود باشی و ما رستگار
Post a Comment