2025-08-27

نخستین زنان ایران

و باز زنان موفق سرزمینم

سارا سادات خادم الشریعه ، استاد بین المللی شطرنج ، استاد بزرگ زنان،متولد 20 اسفند 1375 در شهر تهران
الناز رکابی، سنگ نورد، متولد 29 مرداد 1368  در زنجان
صدف خادم، اوّلین زن بوکسور که در مسابقه رسمی به پیروزی رسید. متولد 3 بهمن 1373 در تهران
کیمیا علیزاده زنوزی، متولد 19 تیر 1377 در کرج تکواندوکار ایرانی، نخستین زنی است که در بازی های ریودوژانیرو موفق به کسب مدال شد.


2025-08-23

هوا سرد است

 یک روز دلگیر

هوا ابری و سرد است و بادی می وزد و حوصله ام سر می رود. به قصد پیاده روی و هواخوری، از خانه بیرون می آیم و سر از آلدی درمی آورم. وارد آلدی شده و گشتی میزنم و خرت و پرتی برمی دارم و به طرف صندوق پرداخت می روم. بانویی موطلائی و میانسال که دو بسته سیگار برداشته و جلوتر از من سر صف ایستاده، در حالی که دارد حسابش را پرداخت می کند، زیر لب زمزمه کنان از گران شدن سیگار گله می کند. نگاهی به بسته می اندازم و ته دلم با خودم حرف می زنم و افسوس میخورم و به حال بنی آدمی که خطر و ضرر را می بیند و بی اعتنائی می کند. حیف پولی نیست که بپردازید و با کبریت ذره ذره بسوزانید و نابودش کنید؟ می توانید به جایش میوه و خوراکیهای خوشمزه بگیرید و با نوش جان کردن لذت ببرید. بانو به طرفم برمی گردد و جواب می دهد:« خوب دیگر این هم عادت است. عادتی لذت بخش. وقتی خسته از سر کار به خانه می رسم یا عصبانی و غمگین و... هستم، سیگاری روشن می کنم و با دود کردنشرفع خستگی می کنم. آرام می شوم و اینگونه لذت می برم. خوردنی ها مثل این زهرمار مضر، آرامش بخش نیستند.» از جوابی که می دهد می فهمم که خیلی هم با خود حرف نزده ام و گویا صدای دلم بلندتر بود و بانوی موطلائی همه حرفهایم را شنیده است. حسابم را می پردازم و پشت سر بانو از آلدی بیرون می آیم. بیرون در نگاهم می کند و هر دو لبخندی به هم زده، هرکدام به راهمان ادامه می دهیم.

*
.Rauchen kann tödlich sein
.Rauchen ist tödlich
.Rauchen verursacht Herzanfälle
.Kinder von Rauchen werden oft selbst zu Rauchen
*


2025-08-22

صدای گریه می آید

این بار از غزه می آید.

صدا از گریه گذشته و به زاری خفیف تبدیل شده است. کودکی دارد ذره ذره جان می سپارد. آن هم از گرسنگی در میان انبوهی نعمت خدا دادی. مادری گرسنه، دارد با صدائی در سینه خفه شده، بر بالین کودک نیمه جانش نشسته و نفس های شمرده و بی جانش را می شمارد و نوحه سرائی می کند. کودک از شدت ضعف، توان گریستن ندارد. آبی در بدن ندارد که از چشمش فرو ریزد.
رتیل سیاه بالای سر مادر و کودک ایستاده و منتظر جان دادن هردو است. تا بر ویرانه های خانه شان شهرکی بسازد با آسمان خراش های شگفت انگیز. به خدا که آن آسمانخراش ها روزی بر سرش آوار خواهند شد.
قصاص قیامته قالماز

2025-08-20

همسایۀ ما

 صدای گریه می آید

روز بسیار گرمی را پشت سر گذاشتیم. عصر بادی وزیدن گرفت  و خوش به حالمان شد که می توانیم به بالکن برویم و کمی صحبت کرده و هندوانه ای خنک نوش جان کنیم. تازه می خواست صحبتمان گل کند که صدای فریاد همسایه بلند شد. داشت فحش های بسیار رکیک می داد و گوئی یکی را می زد. گویا پیرمرد خود را از چنگ و ناخن بلند زن نجات داده و خود را به بالکن رسانید. از جا بلند شده و سر از بالکن خم کرده و گفتم:« کمی یواش تر، عیبه به خدا. زن و این حرفهای زشت! والله اگر مرحوم مادربزرگم زنده بود، دهانت پر از فلفل تند می شد. نکن گناه دارد.»
جواب داد:« تو و مادربزرگت را… بکنم. نمی فهمی این پدرسگِ… چه غلطی کرده؟ رختخواب کثیف شده. می گویم… به موقع برو دستشوئی. نمی فهمد و...» گفتم:« پیر است و اختیارش دست خودش نیست. خودت می گفتی که دکتر گفته چاره ای ندارد. ناراحتی بفرست خانه سالمندان. آنجا خوب مواظبت می کنند. گناه دارد. خدا را خوش نمی آید.» به تندی جواب داد:« خانه سالمندان برود حقوق و دار و ندارش به آنجا می رسد. یک عمر زحمتش را کشیده ام حالا که پیر شده دار و ندارش را بدهم پرستارهای… بخورند؟ مگر مغز خر خورده ام!» گفتم:« پس بگو هم خدا را می خواهی هم خرما را.» سرم داد کشید و جواب داد:« … اگر خیلی دلت به حالش می سوزد، بفرستمش پیش تو…» حرفهائی به زبان آورد که تا به حال نشنیده بودم. رنگ از چهره ام پرید. داشتم از فرط خشم و نفرت خفه می شدم که هاله بازویم را گرفت و مرا روی صندلی نشاند و لیوانی آب به دستم داد. سپس صدای هق هق گریه و نفرین و نالۀ پیرمرد گوشمان را کر  کرد. بساطمان را جمع کرده و به اتاق برگشتیم. هاله پنجره را بست و پنکه را باز کرد.
من:« می شنوی با اینکه پنجره را بسته ایم، باز صدای نالۀ پیرمرد می آید.»
هاله:« می شنوم و دلم برای پیرمرد می سوزد. بدجوری کتک خورد. اما دلسوزی ما دردی را دوا نمی کند.»
من:« دلم گریه می خواهد.»
هاله:« من نیز.»  
سکوت می کنیم و عصر ما اینچنین می گذرد. روز بعد به هاله قول می دهم که دیگر با این زن حرفی نزنم و کاری نداشته باشم. چون خودش را به بی حیائی زده و آنچه که دلش می خواهد انجام می دهد و در جواب اعتراض، خود را به نفهمی می زند، گوئی که در گوش خر یاسین می خوانی.
نئجه سن قانمیام قالاسان یانا - یانا  
لاری خوروز بانلاماییب بانلاماز - ائششک آدام آنلامییب آنلاماز

 


2025-08-11

برای یک ترانه سرا - ایرج جنتی عطائی

 ایرج جنّتی عطائی

قدیم بود و خبری از موبایل و سی دی و لاپ تاپ و غیره نبود. یک دستگاه رادیوگرام داشتیم و صفحه های گردی که اکنون سی دی می گویند. در هر طرف صفحه های دایره ای، یک یا دو ترانه ضبط شده بود. گاهی اوقات پدر صفحه می خرید و دور هم می نشستیم و گوش می کردیم و لذت می بردیم. راستی که چقدر از امکانات کم زندگی لذت می بردیم. مهمانی کوچکی می گرفتیم و با خانواده عمّه و خاله و عمو و دایی، مجلسی می گرفتیم و سالن و تالار و ... ما، حیاط های باصفای خانه هایمان بود. با حوضی مستطیل یا مربّع و گاهی دایره ای شکل، با گلدان های شمعدانی سرخ رنگ اطراف حوض. گلیم هایی که روی سنگفرش های حیاط پهن می شد و همگی دورتادور گلیم نشسته و با خوردن  تنقّلاتِ سالمِ صاحبخانه و چای و قند ( دیشلمه چای) زندگی را نوش جان می کردیم.
مادرم مجلّۀ جوانان و خاله ام اطّلاعات هفتگی می خرید. داستان های دنباله دار این مجلّه ها همچون سریال های تلویزیون، سرگرممان می گرد. پاورقی های « ر. اعتمادی» و « ارونقی کرمانی» می خواندیم و منتظر هفته بعد می شدیم. این دو پاورقی نویس، بچه های دهه سی را اهل مطالعه کرد. همچون فهیمه رحیمی که در دیار غربت چشم و دل بچه هایمان را به خواندن رمان فارسی روشن کرد. خدا هرسه نفر را رحمت کند. مجلّۀ جوانان بجز پاورقی و اخبار و شعر و مقاله و لطیفه، درست در وسط مجلّه عکس بزرگی از خواننده ای را همراه با متن ترانه اش چاپ می کرد. نوجوان بودیم و علاقمند به عکس خواننده یا هنرپیشۀ محبوب خودمان. من کاری به عکس ها نداشتم. اما متن ترانه و نام ترانه سرا، مورد علاقه ام بود. از بین ترانه سرایان اسم« اردلان سرفراز» و « ایرج جنتی عطائی» بیشتر از همه در خاطر دارم.
وقتی گوگوش می خواند « گریه کن ای قلب من دیوانه شو او می رود» یا ناصر صبوری« من میگم بگو عزیزم تو دروغات هم قشنگه»  و منوچهر سخائی« بذار امشب بخوابم» داریوش عزیز با ترانه های« جنگل و علی کنکوری » نلی با« عروسک شکسته» اش، مرا به دورها و روزهای خوش و ناخوش آن زمان می برد.
چه بگویم که بعدها زندگی روی خوش نشون نداد. غربت و روزهای تلخ، اشک چشمانم را سرازیرتر کرد. آن روزی که تنها بودم و بر حال دلم اشک می ریختم و بدون هدفدر یوتیوب می گشتم، به بیژن مرتضوی رسیدم که می خواند« گریه کنم یا نکنم، آخر ماجرا رسید» تا آخر گوش کرده و دست و صورتم را شسته و آرام شده، روبروی آینه ایستاده و با خود حرف زدم:« اگر آخر ماجرا رسیده، این گریه و شیون برای چیست؟ عاقل باش و ماجرا را به آخر برسان. باور کن که نه تنها هیچ چیزی را از دست نمی دهی بلکه خیر تو در این است.» الحق که بهترین تصمیم را گرفتم. آخر سر برای کسی که گریه کرد صدای بیژن مرتضوی را فرستادم که « واسه من گریه نکن» راستی که زندگی با تمام سختی هایش باز هم زیباست. نعمتی است که خدا عطا کرده است.
درگذشت برادر جوانم، داغی بود که دل خانواده مان را سوزاند و من در غربت، همراه با صدای داریوش در سوگ برادر خون گریستم.« برادرجان نمی دونی چه غمگینم »
اخیرا در اینستاگرام ویدیوئی از « ایرج جنّتی عطائی» پخش شده که بیمار است. ایرج عزیز که با ترانه هایتان خاطرات خوشی را در دلمان ثبت کردید، برایتان سلامتی و آرامش آرزو می کنم .

2025-08-10

مادرم

خواب دیدم.

من بودم و مادرم. دستانش مثل همیشه گرم و نرم بود و بوی گلاب می داد. تازه وارد خانه شده بودم. گقتم:« هم گرسنه ام، هم تشنه. لقمه ای داد با یک لیوان شربت گل محمّدی. وسط نان لقمه شده غذایی بود بسیار خوشمزه. نمی دانم چه بود. فقط می خوردم و می نوشیدم. پس از غذا، خواستم چرتی بزنم. اجازه نداد و گفت:« دیر وقت است. تا هوا تاریک نشده، به خانه ات برگرد.»
گفتم:« خسته ام بگذار اینجا بمانم. جایت را تنگ نمی کنم. گوشه ای کنارت میخوابم.»
اجازه نداد و مرابه زور از خانه اش بیرون کرد، در حالی که پی در پی می گفت:« نمی توانی بمانی. هنوز خیلی زود است.»
سرانجام در را پشت سرم بست و بیرون ماندم. به صدای بسته شدن در بیدار شدم. بوی گل محمّدی در اتاقم پیچیده بود. دهانم مزه لقمه مادر می داد که عجیب خوشمزه بود.
صدای زنگ تلفن مرا به خودم آورد. آبجی بود. خوابم را برایش تعریف کردم. لبخندی زد و گفت:« چه عجله ای برای رفتن داری؟ مادرمان گفت که هنوز زود است. بنشین و به بچه ها و نوه هایت برس. آنچه او داده نعمت و برکت بود. خدا رحمتش کند.»
گفتم:« اما اتاقم عطر گل محمّدی می دهد.»
حرف زد و نصیحتم کرد و آرام شدم.
*  

2025-08-06

به یاد دو قتل عام بی رحمانه

انیشتن باز هم بالا

ششم و هشتم آگوست 1945 ، روزی که بمب شیمیائی توسط امریکا، همچون هیولای مرگ بر سر مردم هیروشیما و ناکازاکی بارید و شراره های آتش خانه ها را سوزاند و از بدنهای بی جان جز نقشی بر دیوار نماند. این قتل عامی با تمام سنگدلی بود. آنان که زنده ماندند، رنجِ بدن متلاشی شده شکنجه گرشان شد.
و این قصّه تمامی ندارد. تاریخ به اشکال مختلف تکرار می شود. زورگویان با هم شاخ به شاخ می شوند و تاوانشان را مردم مادرمرده عادی می پردازند.
به یاد مرحوم شهریار و شعر انیشتن می افتم:« انیشتن باز هم بالا» راستی اگر انیشتن می دانست که با اختراعش چه خواهند کرد، به کارش ادامه می داد؟ 

2025-08-01

دلتنگم

دلم تنگ است
می گویم: دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست
« وحشی بافقی»
می گوید:« قلم به دست بگیر و هرچه می خواهد دل تنگت بنویس. تو که با نوشتن آرام می گیری.»
می گویم:« حوصلۀ نوشتن ندارم. خشمگینم و دستم به دامن کسی نمی رسد تا آتش اش بزنم.»
می گوید:« بنویس، خشم هایت را روی صفحۀ کاغذ قی کن بلکه آرام شوی.»
می نویسم:« نفرین بر جنگ، نفرین بر بی رحمی. نفرین بر لبی که فرمان قطع آب و غذا بر روی زن و کودک گرسنه می دهد. نفرین و نفرین و هزاران نفرین.»
می نویسم و می نویسم و صفحۀ کاغذ مادرمرده پر می شود از نفرین و نفرین و دیگر هیچ. سپس کاغذ را پاره کرده و داخل ظرف کاغذپاره ها می اندازم. کمی آرام می گیرم. ذهنِ باطل است دیگر، طفلکی خیال می کند که نفرین ها به صاحبانش رسید و زهره چاک شدند. چائی تازه دمی را آماده کرده، استکان بزرگم را پر می کنم و به بالکن می روم. دلم می خواهد راحت و آرام بنشینم و بنوشم. چند دقیقه ای نگذشته، فریاد پیرزن همسایه گوش فلک را کر می کند. او باز سر پیرمرد که گویا عمویش است داد می کشد. پی در پی فحش می دهد که لباس ها را درست اتو کن. زود باش اتاق را جارو کن... ای خدا مرگت بدهد، اجاق را خاموش کن غذا دارد می سوزد و...
صدایش می کنم و می گویم:« همسایه چائی ام زهرمار شد. ساکت باش. بدبخت چهار تا دست که ندارد. خودت هم از جایت بلند شو. ماشالله هزار ماشالله سالمتر از عمویت هستی.»
فریاد می کشد:« آواز دهل شنیدن از دور خوش است. من برایش خانه دادم و غذا می دهم. زیر سایۀ من رختخواب گرم دارد و دواهایش را سر موقع می دهم. من نباشم از گرسنگی و بی کسی می میرد.»
می گویم:« راحتش بگذار. بفرست خانۀ سالمندان هم او راحت شود هم تو.»
می گوید:« اولا خانه سالمندان گران است. دوما هیچ کس بجز من نمی تواند این مرد کر و بی مغز را نگهدارد.»
می گویم:« خودش حقوق بازنشستگی دارد و برایش کفایت می کند. خانه سالمندان برای این آدم بیچاره مثل هتل است. غذا و دارو سر وقت می دهند و مجبور به اتو کردن و شستن و جارو کردن خانه ات نیست.»
فریاد می کشد و چند تا ناسزا هم بارم می کند که گویا خفته ها را بیدار می کنم و... الی آخر. خوب کار آدم های بی منطق همین است. تا جوابی برای کسی پیدا نمی کنند با فریاد و داد و بیداد ساکت اش می کنند. ساکت شده و چائی ام را قطره قطره می نوشم. در حالی که صدای فریاد پیرزن را می شنوم که می گوید:« از خانه ام بیرونت می کنم.» و پیرمرد جواب می دهد:« چه بهتر می روم خانه سالمندان و مثل پاشاها زندگی می کنم.»
و این بار ناسزاهای پیرزن خطاب به من است که می گوید:
آنان ماتمینده اوتورسون، سنه دئمه دیم یاتانلاری اویاتما؟ / مادرت به عزایت بنشیند مگر به تو نگفتم خفته ها را بیدار نکن؟
بالکن را ترک کرده  و به اتاق می روم. تلویزیون را باز می کنم. دارد غزه را نشان می دهد. زن و کودک و پیر و جوان ظرف در دست، در انتظار غذایند و می گویند بچه ها دارند از گرسنگی می میرند.  

و من دلتنگم از این همه بی عدالتی.