2024-08-31

محمّدعلی بهمنی بدرود

محمّدعلی بهمنی شاعر « خرچنگ های مردابی» منزل مبارک

در این زمانه بی های و هوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست
*
محمّدعلی بهمنی، شاعر، ترانه سرا، غزل سرای موفق این روزگار، پس از 82 سال زندگی در این دنیای شلوغ،  نهم شهریور 1403 ، به قول خودش، از زندگی و تکرارش خسته شد و رخت بر بست و رفت.
*
خسته ام
از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیر آسمانم و آزرده ی زمین
امشب برای هر چه و هر کار خسته ام
دل خسته سوی خانه، تن خسته می کشم
وایا کزین حصاردل آزار خسته ام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
*
رودخونه ها، رودخونه ها، منم میخوام راهی بشم
برم به دریا برسم، ماهی بشم، ماهی بشم
دلم میخواد اونجا برم که همه دنیا آب باشه، تا نرسه دستی به من
دلم میخواد دور و برم، هزار تا گرداب باشه، هزار تا گرداب باشه
رودخونه ها، رودخونه ها، منم میخوام راهی بشم
برم به دریا برسم، ماهی بشم، ماهی بشم
من دیگه سرنوشتمو به دست فردا نمیدم
لحظه به لحظه دلمو، به آرزو ها نمیدم
میخوام غبار تنمو، پاک کنم، پاک کنم
خاطره های خاکیمو، خاک کنم، خاک کنم
قصه ی دل کندنمو ، موجای دریا میدونن، موجای دریا میدونن
شکستن بغض منو، فقط حبابا میدونن، فقط حبابا میدونن
رودخونه ها، رودخونه ها، منم میخوام راهی بشم
برم به دریا برسم، ماهی بشم، ماهی بشم
رودخونه ها، رودخونه ها، منم میخوام راهی بشم
برم به دریا برسم، ماهی بشم
رودخونه ها، رودخونه ها
من دیگه سرنوشتمو به دست فردا نمیدم
لحظه به لحظه دلمو، به آرزو ها نمیدم
میخوام غبار تنمو، پاک کنم، پاک کنم
آرزوهای خاکیمو، خاک کنم، خاک کنم
رودخونه ها، رودخونه ها، منم میخوام راهی بشم
برم به دریا برسم، ماهی بشم، ماهی بشم
رودخونه ها … رودخونه ها 
*

2024-08-27

به یاد یار و دیار

به یاد یار و دیار، آن چنان بگریم زار
که از جهان ره و رسمِ سفر براندازم
حافظ شیرین سخن



 

2024-08-22

امان از این روزهای وارونه

 امان از این روزهای وارونه، با عدالت و سیاست و انسان دوستی وارونه اش

چائی تازه دم را آوردم، همراه با تخمه آفتابگردان تا با هاله بخوریم و تلویزیون تماشا کنیم. اخبار طبق معمول، خبر از بمباران فلان شهرو دربدر شدن مردم بیچاره که نه سر پیازند و نه ته پیاز، قتل گروگانها توسط فلان گروه، اعدام جوانها در فلان کشورو… غیره گفت. حال و احوالمان خراب شد. هاله گفت:« الان سریال شروع می شود و فکرمان مشغول.» سریال  شروع شد. بی گناهی را به حبس ابد محکوم کرده اند و او التماس می کند که گناهی ندارد. اما کسی باور نمی کند. یا خیال باور کردن ندارد. قاتل کلّه گنده ای است و زیردستان مطیع او. بالاخره « هورشیو کیم» تحقیق و تلاش می کند و از تهدید کلّه گنده نمی ترسد و به فریاد محکوم بی گناه می رسد و داستان این هفته نیز با پایانی خوش تمام می شود.
می گویم:« کاش دنیا نیز مثل فیلم ها و سریال ها، پایان خوشی داشت. مثلا یکی به داد اعدامی بیچاره می رسید. خدا می داند، که عزیزان این مادرمرده ها در چه حالی هستند؟»
هاله می گوید:« در این مواقع طفلک مادرم می نالید که الهی مادرشان بمیرد!»
سپس اشک از چشمان هر دومان سرازیر می شود. او به یاد برادر جوانش که از خانه بیرون رفت و جنازه اش را تحویل دادند و اجازه عزاداری ندادند می گرید و من به یاد برادر جوانم که رفت دوش بگیرد و زیر دوش آرام جان سپرد.
قارداش قارداش آی قارداش
باشی بلالی قارداش
یارالارینی گؤرجک
جگریم یاندی قارداش

اشک می ریزیم و بایاتی می خوانیم و ساکت می شویم.      
برای این که حال و هوای غمگین را تغییر دهم، کتاب « چشم در برابر چشم» نوشتۀ مرحوم غلامحسین ساعدی را که روی میزم بود، نشانش داده و می گویم:« ارزش چند بار خواندن را دارد. گوئی که حال و هوای این روزهای دنیا را به تصویر کشده است.»
می گوید:« خوانده ام. حکایت دزدی که به خانه پیرزنی رفته و در تاریکی نوکِ سوزنِ نخ ریسی پیرزن بر چشم او فرو رفته و یکی از چشمهای دزد کور شده و به قاضی شکایت کرده است. قاضی حکم به قصاصِ چشم در برابر چشم داده و پیرزن گناه را به گردن خرده فروش، خرده فروش گناه را به گردن میرشکار و .. الی آخر و سرانجام نی زن بیچارۀ از همه جا بی خبر، گناهکار شناخته شده و دو چشم اش به وسیلۀ جلّادِ حاکم کور می شود و حاکم ابله خیلی خوش به حالش می شود که عدالت را اجرا کرده است. قصه این روزهای وارونه ماست. موضوع داستان، هر بار به نوعی تکرار می شود. دیگر به انسان دوستی و سیاست درست و عدالت، اعتقادی ندارم. همه به خاطر منافع خودشان قول وعده وعید می دهند و وقتی به هدف خودشان رسیدند ورق برمی گردد و همان آش است و همان کاسه.»
می گویم:« یاد این بیت می افتم که پدر مرحومم همیشه میخواند
سیاست دو سر دارد ای جان من
یکی بی سر است و یکی بی پدر»  

2024-08-20

آه اگر آزادی سرودی می خواند

 آه اگر آزادی  

عصر است و هوا آفتابی و خفه. هرازگاهی نسیمی می وزد وبرگهایی به آرامی تکان می خورند. حوصله ام سر می رود. از پشت پنجره الویرا را می بینم که سگش را بیرون می برد. صدایش می کنم و می خواهم که منتظرم باشد. او می ایستد و من از خانه بیرون می زنم. قلّادۀ سگ در دست منتظر ایستاده و با هم به طرف ذرّت زار به راه می افتیم. ذرّت ها قد کشیده و بزرگ و پربار شده اند. امروز و فرداست که برای درو بیایند. آنگاه این مزرعه تبدیل به کلاغزار می شود. کلاغها بعد از درو جمع می شوند تا دانه های باقیمانده را نوش جان کنند. زمین پربرکت عالم و آدم را سیر می کند.
زنی قلّاده سگ سیاهش در دست از روبرو می آید. سگِ الویرا با دیدن او پارس می کند. مردی دیگر با سگی سفید و پشم آلو از دور نمایان می شود. لحظاتی نمی گذرد که خیابان تبدیل به سرای سگان می شود. آنها پارس کنان، سعی به نزدیک شدن می کنند. صاحبانشان قلّاده ها را می کشند و هر کدام به نوعی پرخاش می کنند. که بس کن، بیا این طرف و... اما کو گوش شنوا. این زندانیان انفرادی، اجازه دیدار با همنوع و هم جنس خود ندارند. می گویم:« رهایشان کنید. بگذارید با هم بازی کنند.»
نگاهی عاقل اندر سفیه به من می اندازند و یکی با نیشخند می گوید:« مگر عقلت را از دست داده ای؟ رهایشان کنیم؟ اگر حامله شدند چی؟ حوصله نگهداری از توله سگ را داری؟»
می گویم:« من! نه.
گؤیلو بالیغ اتی ایسته ین، یانین قویار بوز اوسته. سگ شماست و خودتان جورش را می کشید.»
الویرا می گوید:« من همان روزی که خریدم، اخته اش کرده ام.»
آن یکی می گوید:« من اخته اش نکرده ام. اما مواظبم. اجازه نمی دهم به سگی دیگر نزدیک شود.»
چشم سگِ الویرا به دنبال سگی دیگر از همنوعانش است. تا او را می بیند بیقراری می کند. سعی در پاره کردن قلّاده و رفتن به سوی می کند و صاحب هر دو سگ، پرخاش کنان این دو را از هم دور می کنند. کنترل سخت می شود و مجبور به خانه برمی گریدم. بین راه زیر لب زمزمه می کنم:« ولشان کنید. ببرید جنگل و رهایشان کنید. بگذارید آزاد بگردند و زاد و ولد کنند.»
می گوید:« اینها به آزادی عادت نکرده اند. دو سه روز دیگر لقمه چپ حیوانات قوی تر از خود می شوند.»
می گویم:« یکی دو روز هم خودش نعمتی است. آزاد بودن و عشق و حال کردن و توله به دندان گرفتن و با توله هایشان بازی کردن.»
*
آه اگر آزادی سرودی می خواند
احمد شاملو
 


 

2024-08-18

باز هم بیست و هشت مرداد بود

سینما و آتشی همچون جهنم
سال 1357 بود. سال بلوا، تظاهرات، اعتراضات، اعتصابات. ماه، ماه رمضان بود با تابستانی گرم و روزهائی طولانی و روزه دارانی با لبان تشنه و شکم گرسنه و تسبیح خوان که به هنگام نماز ظهر وارد مسجد شده و نماز جماعت می خواندند و سپس سرگرم تدارک سفره افطار می شدند. فاصله بین افطار و سحری چند ساعت کوتاهی بیش نبود. پس از افطار و نماز و دعا، مردم به قصد دیدن فامیل در خانه همدیگر جمع شده و تا سحرکنار هم چائی و هندوانه و خربزه می خوردند و سپس هرکسی به خانه خویش برای صرف سحری و نماز صبح و خواب، می رفتند. یادش به خیر پس از نماز صبح، رختخوابمان را به حیاط می بردیم و از نسیم صبحگاهی لذت برده و خوش می خوابیدیم.

سال 1357، وسایل تفریحی زیادی نداشتیم. تفریح ما دیدار با اقوام و عزیزان، رفتن به ال گلی ( شاهگلی سابق )، سفر به شمال یا جنوب کشور( که در ماه رمضان به سبب روزه داری تعطیل می کردیم.) بود. آن شب نیز خانوداه هائی بودند که می خواستند به سینما بروند. نامزدهائی که تفریح دوست داشتنی شان، سینما بود.
صبح روز بعد، با سر و صدای دوست جان از خواب پریدم. زنگ خانه را می زد و می زد و می زد. خواب آلود در را باز کرده و با دیدن قیافه اش، پرسیدم:« چی شده؟ مثل جن دیده ها هستی؟ این چه قیافه ایست؟»
گفت:« قیافه، میافه را ول کن. می دانی چی شده؟ آبادان را آتش زدند. می گویند هفتصد نفر زنده زنده سوختند.»
مادرم که گوشش به ما بود، سریع جلو آمد و گفت:« چه می گوئی دخترم؟ چه کسی آتش زده؟ مگر می شود؟»
دوست جان با چشمانی اشک آلود گفت:« شد، گفته بودم شلوغ می شود و کشت و کشتار به راه می افتد و...اصلا ما را چه به سیاست.»
آن روز همه گیج و منگ بودیم. مسبب این قتل عام وحشیانه وعمدی چه کسی می تواند باشد؟ یکی می گفت :« کار، کارِ انقلابیونِ مخالف شاه است.» دیگری می گفت:« مقصر ساواک است که می خواهد انقلابیون را بدنام کند.» هیچ کسی مسئولیّت این اقدام وحشیانه را به گردن نمی گرفت.
اخبار رادیو و تلویزیون و مطبوعات، صرف اطلاع دادن ازتشخیص هویت اجساد خاکستر شده و تعداد کشته شدگان و شیون و زاری بازماندگان شد. خرابکاری عمدی بود و هیچ گروه و سازمانی این قتل عام بی رحمانه را بر گردن نگرفت. طفلک مسعود کیمیائی و مهدی میثاقیه و بهروز وثوقی و بقیه دست اندرکاران این فیلم دیدنی، چه حالی داشتند وقتی خبر را شنیدند؟ پدران و مادرانی که چند تن از فرزندان دلبندشان را از دست داده اند، در چه حالی هستند. خدا رحم کند و صبر دهد.
شعاری که در تظاهرات سر دادند:« کتاب قرآن را، مسجد کرمان را، رکس آبادان را، شاه به آتش کشید.»
بعد از انقلاب، این موضوع سبب بحث بین همکاران شد. یکی از همکاران گفت:« ولشان کنید لابد سوختن حقشان بود. تاوان گناهشان بود. کسی که به سینما می رود جایش جهنم است. خوب اینها هم به پیشواز جهنم رفتند.»
همکاری دیگر جواب داد:« استغفرالله بگو، گناه دارد. از کجا می دانی جایشان جهنم است؟ تشخیص جهنم و بهشت کار خداست جانم، نه وظیفه یک عده از خود راضی.»
و همکاری دیگر سخنی دیگر می گفت و تصاویر سوختگان در آتش جلو چشمم رژه می رفتند. داشتم کلافه می شدم   که زنگ تفریح تمام شد و چائی ام را ناتمام گذاشته و کیفم را برداشته و راهی کلاس شدم و مدیر مدرسه، خوش به حالش شد که معلم وقت شناس و پرکاری چون من دارد و من در کلاس با بچه ها تکرار کردم « آب، آب، بابا آب، بابا آب » آبی که برای خاموش کردن آتش سیما رکس قطع شده بود.

بیست وهشتم مرداد بود

بیست و هشتم مرداد1332 بود.

مرحوم پدرم با سیاست و دولت جدید و موقت و... کاری نداشت. می گفت:« ملی بودیم و عاشق دکتر محمّد مصدّق. با خیالی راحت از شکست ناپذیری این مرد بزرگ،  با دوستان دورهم جمع شدیم و به خودمان استراحت دادیم. کوله پشتی مان را آماده کرده وسایل شکار را برداشته و به دل کوه و دشت زدیم. رفتیم تا چند روزی دور از هیاهوی شهر و سیاست، شکارکبکی و کبابی مهیا کرده و گوش به آواز دوست خوش صدایمان داده و خوش باشیم. به هنگام بازگشت، هرکدام کبکی دیگر شکار کرده و راهی خانه شدیم. بخوریم و بیاشامیم  و به فکر زن و فرزند نباشیم، دور از مردانگی است. تازه از گلویمان پایین نمی رفت. به شهر که نزدیک شدیم، صداهای نتراشیده و نخراشیده، گوشمان را آزرد. به گمان این که همه چیز روبراه است وارد شهر شدیم. فریاد بود و شعار. مردمی که هنگام رفتن ما به تفریح «درود بر مصدّق » می گفتند، اکنون برگشته و « جاویدشاه» می گویند. داداش بزرگ دم در خانه ایستاده و سری به نشانه تاسف تکان می داد. پرسیدم:« چی شده داداش؟ چه خبره؟ این چه هنگامه ایست؟»
لبخند تلخی زد و در جوابم گفت:« من هم شوکه شدم. یک دفعه ورق برگشت و همه چیز زیر و رو شد.»
سپس خبر کودتای زاهدی و آمدن شاه و تبعید دکتر مصدق و...شنیدیم. صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم، روبروی خانه مان روی کوه « سبدداغی» درست روبروی کوه « قیه» با خطی درشت بر دل کوه « جاوید شاه» هک شده بود. از همان روز به خود قول دادم با مردمی که دیروز درود بر مصدق و امروز جاوید شاه می گویند، همراه نشوم. مصدق مردی بود از جنس امیرکبیر.
با تلاش های او در ( 29 اسفند 1329) قانون ملی شدن صنعت نفت به تصویب رسید.    
مصدق در 14 اسفند ماه سال 1345 درگذشت و در اتاقی از خانه اش در روستای احمدآباد به خاک سپرده شد.»

پس از کودتای 28 مرداد، این روز به نام رستاخیر 28 مرداد نامیده شد.

 

2024-08-17

بیست و ششم مرداد بود

 روزی که اسرا بازگشتند ( 26 مرداد 1369 )
17 آگوست 1990
25 محرم 1411

*
پس از هشت سال جنگ، هشت سال مرگ، هشت سال خبر از مفقودالاثرها، هشت سال هفته ای یک روز تشییع جنازه، مردم خسته از شنیدن اخبار تلخ و دردناک، یک باره نغمۀ آزادی اسرای جنگی به گوش رسید. روزی  از روزهای ماه محرم بود. اگر اشتباه نکنم 25 محرم از سال 1411 بود. عزاداران امام حسین و اسرای کربلا، در مصیبت کشته و مفقود و اسیر شدن عزیزانشان خون می گریستند که خبر آزادی اُسرای جنگ ایران و عراق را شنیدند. اسرایی که لقب« آزاده » گرفته بودند. اسرائی که سالها در خاک دشمن، در غربتی تلخ به سر برده و تحمّل کرده بودند، سرانجام داشتند بازمی گشتند. صدای شادی و هلهله از هر کوچه و برزنی به گوش می رسید. مادران کوچه را آب و جارو می کردند. برادران، ماشین هایشان را بزک کرده و آماده رفتن به سوی فرودگاه و ترمینال و راه آهن بودند. در میان خوشحالی خانواده هائی که عزیزانشان را یافته و درآغوش فشردند، مادری بود که خبر از مفقود شدن دلبندش داشت، اما با چشمانی بی فروغ و مایوس به دنبال پسرش می گشت. نوعروس جوان در انتظار دیدار نامزد آزادشده اش، لحظه شماری می کرد. غوغائی بود که نگو و نپرس. خانواده ای غرق در شعف از رسیدن به عزیزشان و خانواده ای دیگر شیون کنان بر حال دل ناامیدشان. درد اینجا بود که زن همسایه سرزنش می کرد و می گفت:« گریه نکنید که آنها راهی بهشت شده اند. این رفتار شما ناسپاسی است.»
اورقیه آنایم جواب می داد:« توی نان یاس قارداشدیلار، بهشتی بودن درست، اما با چشمان گریان و دل پریشان چه می شود کرد. راحتشان بگذارید تا گریه و شیون کنند، بلکه دلشان آرام گیرد.»
دو خواهر همسایه، نذر کرده بودند که پسرشان برگردد و آنها پابرهنه به مشهد بروند.» خواهر بزرگ، کفش هایش را درآورده و کوله پشتی کوچکش را بر دوش گرفته و به راه افتاده بود و خواهر کوچک نیز کفش ها را درآورده و دم در ایستاده و منتظر پسرش بود تا به محض دیدن عزیز دلبندش، به دنبال خواهر راه بیفتد. اما دریغ از قدمی و خبری از فرزند. پدر گوشه ای ایستاده و به آرامی می گریست. زیرا او خیلی خوب می دانست که جگرگوشه اش بازنخواهد گشت.
پدری با شنیدن خبر شهادت پسر بزرگترش در جنگ، عروس اش را که دو بچّه هم داشت به عقد پسر وسطی اش درآورده بود به این امید که نوه ها و عروس اش، بی سرپرست نمانند و آن روز با چشمان از حدقه درآمده اش پسر شهیدش را زنده و سر حال و خندان روبرویش دید. بیچاره میان گریه و خنده درمانده بود و با خود می گفت« ای خدا!!!! حالا چه خاکی بر سرم بریزم؟؟؟» آری جنگ و سایه و اثرات شومش بدجوری کمر پدر پیر را شکست.  
چه جوانان رشید و نازنینی که ناقص العضو شدند.
*
در طول هشت سال جنگ، برای رزمندان شال و کلاه و کت بافتیم. برایشان مربا پختیم. پتو و وسایل گرم کننده و غذاهای کنسروی تهیّه و ارسال کردیم. این را نوشتم که بماند به یادگار.
*
بیر الین نه یی وار، ایکی الین سسی وار/ یک دست صدا ندارد.
*

2024-08-14

تابستان و خشم طبیعت

تابستان و گرمای امسال ما

دیرزو هوا گرمتر از امروز بود. پنجره ها را بسته و پرده ها را پایین کشیدم تا حرارت ناشی از آفتاب سوزان، داخل اتاقها نشود.غروب که از گرما کمی کاسته شد، سری به باغچه زدم. چمن ها برخلاف سالهای قبل، دیگر سرسبز و شاداب نیستند. قسمتی نیمه خشک و بقیه خشک شده اند. آبیاری کردم و سودی به حالشان نکرد. شاید کاملا خشک شده شوند و برای سال بعد نیاز به تخم چمن و کاشت دوباره داشته باشم. برگهای مو از شدت گرما در هم لوله و زرد شده اند. گل های اطلسی از گرما بی حال و گل های بزرگ و زیبای ادریسی، سر خم کرده اند. جعفری ها طراوت خویش را از دست داده و زبر و خشن شده اند. گویا زمین و زمان، در مقابل آتش خورشید، سر تسلیم و مرگ خم کرده اند. هوا چند روزی بسیار گرم و سپس روز بعد ناگهان خنک می شود و به گل و گیاه طفلکی ام، شوک وارد می شود.
گویا هیچ چیز سر جایش نیست. گویا هوا با بنی آدم لج می کند. گویا او نیز از این همه بی رحمی و کشت و کشتار و قتل و خونریزی، به جان آمده و می گوید « این انسان بگرد تا بگردیم.» و من جوابش می دهم:« گناه مردم عادی چیست؟ ما بیچاره ها نقشی در این ستم نداریم. ما نیز درمانده ایم.» و او جواب می دهد:« آتش که شعله ور شد، خشک و تر با هم می سوزند.» و من، دلم برای باران های پی در پی این دیار غربت تنگ می شود. برای روزهائی که نیاز به آبیاری نداشتم و باران زحمتم را کم می کرد.
خشم طبیعت عجیب گریبان زمین و آدمیانش را گرفته است. یا عادت می کنیم، یا از گرما تلف می شویم.

2024-08-12

المپیک 2024 پاریس و مدال آوران ما

 المپیک 2024 پاریس

بازی های المپیک 2024 در پاریس از پنج مرداد 1403  تا 21 مرداد 1403 در فرانسه برگزار شد.
ورزشکاران ما، به سه مدال طلا و شش مدال نقره و سه مدال برنز دست یافتند.
سعید اسماعیلی و محمّد هادی ساروی در کشتی فرنگی و آرین سلیمی در تکواندو، به مدال طلا دست یافتند.
ناهید کیانی – تکواندو – در وزن 57 کیلوگرم -  به مدال نقره دست یافت. او نخستین بانوی ورزشکار ایرانی است که در دوره های المپیک به مرحله فینال راه می یابد.
علیرضا محمّدی، در کشتی فرنگی – حسن یزدانی و امیر حسین زارع و رحمان عموزاده، در کشتی آزاد، به مدال نقره دست یافتند.
مبینا نعمت زاده، در تکواندو، به مدال برنز دست یافت. او دوّمین زن مدال آور در تاریخ المپیک است.( کیمیا علیزاده در مسابقات جهانی تکواندو 2015 موفق به کسب مدال برنز شده بود.)
امین میرزا زاده در کشتی فرنگی و امیرعلی آذرپیرا در کشتی آزاد، مدال برنزکسب کردند.
*
شامگاه 11 آگوست 2024 ( 21 مرداد 1403 ) آتش مشعل المپیک در پاریس، خاموش شد.
بازی های المپیک 2028 در لس آنجلسِ امریکار برگزار خواهد شد.
تا رسیدن آن تاریخ برای جهان و جهانیان صلح و آرامش و دوستی و برکت آرزو می کنم.

2024-08-10

سریال خانۀ قمر خانم

خانۀ قمر خانم

حوصله ام سر رفته، کنترل تلویزیون را در دست می گیرم و سری به کانالها می زنم. اولی دارد آوارگان جنگ و بی خانمانها را نشان می دهد. بغض گلویم را می فشارد. کانال را عوض میکنم. دوّمی سریالی پلیسی، یکی دارد دیگری را زنده به گور می کند. پلیس دارد به محل مورد نظر می رود. تا رسیدن پلیس خون به جگر میشوم. دیگر طاقت تماشا ندارم. سوّمی هیولای وحشتناک دنبالشان کرده و یکی یکی گرفتار و کله شان را می کَنَد. دارم زهره چاک می شوم. چهارّمی قرار است طبیعت و دریا را نشان دهد اما امروز به علت تعطیلی فیلمی به اصطلاح خنده دار پخش می کند. حرکات به نظرم مسخره است و خنده ام نمی گیرد. با بی حوصلگی، سری به یوتیوب می زنم. « خانۀ قمر خانم » ذوق زده می شوم. این فیلم سیاه و سفید، فکر کنم محصول سال 1349 و 1350 باشد. از کجا پیدایش کرده اند. حیف که فقط یک قسمتش در یوتیوب هست. با کیفیّتی ضعیف. در این سریال مرحوم« پروین ملکوتی » نقش قمر خانم، صاحبخانه زورگو و طمعکار و بداخلاق را بازی می کرد. او خانه ای از شوهرش به ارث برده و اتاقهایش را کرایه داده و مستاجرانی فقیر و ناچار را دورخود جمع کرده و بر ایشان حکمرانی می کرد. آنها به علت تنگدستی چاره ای جز اطاعت از صاحبخانه را نداشتند. خدیجه، مریم، خانم آغا، مهین خانم، غلام ،معصومه و شوهر بیکارش، مرد دیوانه، فالگیر، دلاک کیسه کش حمام، آقا کمال دانشجو که قرار بود تا دو سال دیگر دکتر شود. بیچاره قاسم که دولت بازنشسته اش کرده و قمر خانم بازنشسته اش نمی کند. مرد چینی بند زن خسیس و مردرندی که طمع به خانه قمر خانم دوخته و یادم نیست که بالاخره ماجرا به کجا می انجامد. هر کدام به امید این که روزی کار و بارشان بهتر شده و از این خانه می روند، ایام می گذرانند. قمر خانم در هر قسمت از سریال، با داستانهای گوناگون حکایتی می آفریند.
یادش به خیر چه با شوق و هوس تماشا می کردیم. قمر خانمی را که چادر به دور کمرش می بست و در آغاز سریال، با صدای بلندداد می کشید که چه کسی نفس کشید؟ و سپس قاه قاه می خندید.
پروین ملکوتی هنرپیشه و صداپیشه بود و در سریال« دائی جان ناپلئون » نیز خوب بازی کرد. او دهم مهرماه سال 1381 در سن 63 سالگی درگذشت.

*

2024-08-09

تعدادی دیگر از نخستین زنان ایران

نخستین زنان ایران

مادام سیرانوش: نخستین بازیگر سینمای ایران - فیلم صامت آبی و رابی
آلنوش طریان: متولد 18 آبان 1300 فیزیکدان ایرانی ارمنی تبار با لقب « مادر نجوم» و « بانوی اختر فیزیک ایران» 15 اسفند 1389 درگذشت.
نکتار پاپازیان: از اولین معماران زن ایرانی بود.
لیلیت تریان: هنرمند مجسمه ساز ایرانی با لقب« مادر مجسمه سازی ایران» بود. 10 دی ماه 1309 در تهران چشم به جهان گشود و 16 اسفند 1397 چشم از جهان فرو بسات.
لی لی لازاریان: اولین رقصنده ی باله در ایران
ساتوبری آقابابیان: جزو نخستین خوانندگان اپرای زن ایرانی بود.
وارتو طریان: او نخستین بانوی ایرانی است که نمایشنامه ای را کارگردانی کرده است.او استاد زبان فرانسه بود.
نیک استپانیان: نخستین دندانپزشک زن فارغ التحصیل از دانشگاه تهران بود.
نلی یغیایان: نخستین زن ایرانی که قلعه مون بلان ( بلندترین قلّه از رشته کوههای آلپ) را فتح کرده است.
  

مسئلۀ حجاب

بئزنیرم خانیم دؤویور، بئزه نمیرم آقا دؤویور/ بَزَک می کنم خانم کتکم می زند، بَزَک نمی کنم آقا کتکم می زند

این ضرب المثل قدیمی، حال و روز زنان است.
یکی می اید و کشف حجاب می کند و آن دیگری کشف بی حجاب.
والسلام، شد تمام

2024-08-06

آقابزرگ و پسرش

آقابزرگ و پسرش 

نمی دانم به خاطر دارید یا نه، آن دو ره ای را می گویم که تب نمره بیست همچون بیماری واگیردار، بطور وحشتناکی دامنگیر والدین شده بود. حتما خیلی از دانش آموزان و معلمین و والدین فراموش نکرده اند که این بیست موجب چه اوقات تلخی هائی بین اولیا و مدرسه شده و چه کودکانی را از مهر والدین محروم و چه معلمین و مدیرانی را دلسرد و خشمگین کرده بود. در میان این خانواده هائی که این نمره لعنتی و تب دکتر شدن خانه شان را به آتش می کشید، خانواده ی آقابزرگ و پسرش را به عنوان مثال تعریف می کنم.

آقابزرگ، پسر بزرگ خانواده بود که پس از وفات پدرش بزرگ خاندان شد. او سه پسر قد و نیم قد داشت و به پدرهای فامیل ایراد می گرفت که روش تربیت و محبت به فرزندان را بلد نیستند و ادعا می کرد که اوشاغیم عزیز، تربیه سی اؤزوندن ده عزیز / فرزند عزیز است و تربیت اش عزیزتر و الی آخر...
او پسر بزرگترش را خیلی دوست داشت. همه جا همراهش بود. صبح ها برای خرید نان تازه صبحانه، پسرک را نیز همراه خود می برد. دوتایی نان گرفته و به خانه بازمی گشتند. همه چیز خوب پیش می رفت، تا اینکه پسرک کلاس اولی شد. آقابزرگ دوست داشت پسرک خوب درس بخواند و همیشه نمره بیست بگیرد و بالاخره دکتر شود. در حالی که پسرک علاقه ای به درس و مشق نداشت و به همین سبب نیز روزگار به سختی می گذشت. با هر نمره کمتر از هیجده، پسرک از پدر به سختی کتک می خورد و روز بعد با صورت کبود راهی مدرسه می شد. پند و راهنمائی اولیای مدرسه، فامیل و آشنا، در آقابزرگ اثری نداشت. او فکر می کرد که دیگران نسبت به بچه حسودند و دوست ندارند بچه او از دیگر بچه ها جلو بیفتد. با همه سخت گیری ها و تنبیه های سخت، عاشق پسرک بود و می خواست از او پسری نمونه بسازد.
من اگر پزشک بودم «اجباری بودن گرفتن نمره بیست را» نوعی بیماری روانی برای والدین به حساب می آوردم. زیرا برای همه روشن است که انسانها استعدادهای گوناگون دارند. هرکسی به کاری علاقه دارد و نمی شود او را وادار به انجام کاری دیگر کرد. بخصوص برای پسربچه ای که هنوز اول راه است. امتحانات ثلث اول، ثلث دوم، ثلث سوم که شروع می شد، برای سلامتی پسرک دعا می کردیم. همه  نگران بودند که مبادا ضربات مشت و لگد پدر، بر چشم یا کمر و ستون فقرات بچه خورده و ناقص اش کند. آخر پسرک هنوز کوچک او استخوانهایش جوان و شکننده بود. آقابزرگ نصیحت ها و نگرانی های دیگران را نادیده می گرفت و می گفت:« گیرم که مشت و لگد من ناقص اش کند، کسی که درس نمی خواند حقش است.
می گفتند:« لااقل وقتی پسرک نمره دلخواهت را می گیرد، بوسه ای بر گونه اش بزن، دستی بر سرش بکش، با شکلات و اسباب بازی ای دلش را به دست آور.»  اما آقابزرگ مخالفت می کرد که با این کار بچه لوس می شود و حرف گوش نمی کند. 
هفت سال با مشت و لگد و سیلی و ترس و نمرات عالی سپری شد. پسرک قدم به نوجوانی گذاشت و با دبستان خداحافظی کرد. رفته رفته علاقه به پدرش، تبدیل به نفرت شد. دیگر حتی علاقه ای به اهل خانه نداشت. او فکر می کرد که پدر ظالم است و اهل خانه ظالمتر از پدر. زیرا به هنگام کتک خوردن، نه مادر، نه مادربزرگ و عمو و دایی ، هیچکدام او را از دست پدر خشگمین رها نمی کردند. او قد کشیده و تقریبا هم قد پدر شده بود. اما باز کتک می خورد. چون زورش به پدر نمی رسید با مادرش دست به یقه می شد که  چرا مرا زائیدی؟ بجز من، دو پسر دیگر داری و آنها را بیشتر از من دوست دارید؟ آن دوتا بس تان نبود؟
دلداری مادر و بزرگترهای دیگر روح زخم خورده و آشفته او را تسکین نمی دادند. صبح یک روز بهاری، مادر از خواب بیدار شد. سماور را روشن کرد و می خواست پسرک را بیدار کند که رختواب پسرک را دست نخورده دید. او روی متکا نامه ای گذاشته ، از تاریکی شب و خواب اهالی خانه استفاده کرده و پا به فرار گذاشته بود. در نامه نوشته بود که مادرم من از این خانه می گریزم. هر جهنمی که بروم بهتر از اینجاست. هر جا که باشم این همه کتک نمی خورم. گور پدر و لقمه نان زهرمارش که برای زنده ماندن در خانه شما می خوردم و ...
مادر سراسیمه، آقابزرگ را از خواب بیدار کرد و نامه را نشانش داد. حالا آقابزرگ بود که دو دستی بر سرش کوبید. فوری لباس پوشیده و سراغ پسر همسایه که دوست صمیمی پسرک بود، رفت. پدر و مادر پسر همسایه نیز بر سر زده و گریه می کردند. پسر آنها هم نامه ای نوشته و خداحافظی کرده و گفته بود که در یک نجاری کار پیدا کرده اند و دیگر به خانه باز نخواهند گشت. دو پدر پشیمان از رفتار خویش دست در دست هم داده و به نجاری های شهر سرزده و پسرها را پیدا کرده و به خانه برگرداندند. هر دو پدر خوشحال بودند که پسرهایشان عقلشان نرسیده که به تهران فرار کنند و گرنه پیدا کردن آنها ممکن نبود.
روز بعد آقابزرگ دست پسرش را گرفت و به نجاری برد و شاگرد نجارش کرد. پسرک بعد از خاتمه سربازی، به کمک پدر، دکان شخصی خود را باز کرد و برای خودش مردی هنرمند با ایده های عالی برای ساختن مبلمان و غیره شد.

2024-08-03

چه کسی می گوید سکوت علامت رضاست؟

 سکوت

بسیار خشمگین، اما ساکت است. تا سلام می دهم، بغض گلویش را قورت داده و آهسته جواب می دهد. می پرسم:« چه خبر؟ اهل و عیال در چه حالند؟ همگی خوبید؟»
با صدائی خفه تشکر می کند. می دانم که در اندرونش غوغائی است. از چشمانش آتش زبانه می کشد. تا کنون او را به این حال ندیده بودم. لبهایش می لرزد. نمی دانم از سر خشم است یا بغض. سر به سرش نمی گذارم و زود خداحافظی می کنم و قدمهای سست و بی رمق و بی حوصله اش را می شمارم.
یک، خسته ام.
دو، درمانده ام.
سه، دلم فریاد می خواهد.
چهار، دلم فرار می خواهد.
پنج
شش
هفت
به خانه می رسم و لیوانی چای برای خودم آماده کرده و می نشینم. چهره اش از جلو چشمم نمی رود. در این لحظه عیالش زنگ می زند. اعتراف می کند که دلی را شکسته و روحی را به شدت زخمی کرده. از من راه التیام را می پرسد. چه بگویم؟ چگونه بگویم که شکستی، چنان شکستنی که با هیچ بخیه و پیچ و مهره ای تعمیر نمی شود.
با دلی تنگ و صدائی مایوس می پرسم:« در مقابل این حرف وحشتناک او چه کرد؟»
جواب می دهد:« نگاهی کرد و سرش را پایین انداخت و بی هیچ کلام و اعتراض و پرخاشی از خانه بیرون رفت.  پشیمانم و پشیمان. این رفتن، بوی برگشتن نمی دهد.»
*
دئدیم حلیم اول دیلیم
بیر آز شیرین اول دیلیم
سن کی کوسدوردون یاری
دیلیم - دیلیم اول دیلیم
*
و من نفرین می کنم بر دهانی که بی موقع و نسنجیده باز می شود.

  



 


2024-08-01

فقیر که بودیم

فقیر که بودیم، خوشبخت بودیم.

خانه ای دو اتاقه اجاره ای داشتیم. دو اتاق کوچک و یک دهلیز بین دو اتاق و پشت یکی از اتاقها، آشپزخانه ای کوچک با شیر آبی که وسط حوضچۀ نیم متری قرار داشت. وسایل آشپزخانه هم عبارت بود از یک اجاق گاز و یک اجاق نفتی و یخچال و سماور و زودپز ایرانی و بشقاب و قاشق و خرت و پرت جزئی و( الیوی گؤتور، اوزووی یو) تمام. سقفِ اتاق، چوبی بود. تا برای خواب دراز می کشیدی، زیر نور چراغ خواب چشمانت به تیرهای چوبی که از تنۀ درختان ساخته شده بود، روشن می شد. بین هر تیرهم تکه چوبهای تقریبا یک متری چیده شده بود. این سقف توجه آدمی را به خود جلب می کرد و فرصتی برای فکر و خیال و غیره باقی نمی گذاشت. صبح که از خواب بیدار می شدی، تو بودی و غلغل سماور و نان و پنیر و چای شیرین، که با هم دور سفره محقّرِ صمیمی می نشستی و نوش جان می کردی و تا وقت ناهار گرسنه ات نمی شد. هنگام ناهار هم یک نوع غذا پخته می شد و منتظر اعضای خانه می شدی که همه از بیرون( مدرسه، سر کار، خرید نان ) بر گردند و با هم سر سفره بنشینی و نوش جان کنی. شکم سیر می شد و اهل منزل راضی و شاکر که ( آللاه بیز یئدیک اسگیتدیک، سن آرتیر . یا آللاه بیز یئدیک دویدوخ، دویمویانلاری دا دویور / خدایا ما خوردیم و کم کردیم تو زیادش کن. یا خدایا ما خوردیم و سیر شدیم به گرسنه ها را هم سیر کن.)
هرگاه میهمانی سر زده وارد می شد، ناهاررا آماده و داخل ظروف مهمان می کشیدیم و سر سفره می گذاشتیم. خودمان کم میی خوردیم تا مهمان سیر شود. پس از جمع کردن سفره و پذیرائی از مهمان با چای، شکم بچه ها را با باقی مانده غذا و نان و پنیر سیر می کردیم. فقیر که بودیم، فقط یک نوع غذا همراه با آش یا سوپ سر سفره می آمد. « کسی نمی خورم و نمی خواهم و دوست ندارم و خوشم نمی آید» نمی گفت.
فقیر که بودیم، همه یکرنگ بودیم.