گاهی وقتها خوشحالی و نمی توانی عمق این خوشحالی را وصف
کنی. دنیا را با همه تلخی ها و شیرینی هایش ، همچون عسل شیرین و دل نکندنی می
بینی. ماه و خورشید و ستارگان خدا بر شادی ات غبطه می خورند.
جوان که هستی در آینه خود را برانداز می کنی. می بینی که چه
چهره صاف و بشاش و خوش رنگی داری. به این می اندیشی که خدا نکند به این زودی ها
پوست گوشه چشمانت چروک شود. روی لب و گونه ات خط هایی دیده شود که آثار پیری است.
اما زمان که می گذرد پخته تر می شوی چروک های چهره ات برایت طبیعی و گاهی وقتها
بجا و زیباست. نوه ها یکی پس از دیگری می آیند و مادربزرگ و پدربزرگ می شوی و آن وقت زندگی رنگ و بوی دیگری می گیرد. مزه
اش با خنده و شلوغی و شیرین کاری نوه ها ، شیرین تر و دلپذیرتر می شود.
از قدیم
گفته اند : « بالام بادام دی ، بالاسی بادام ایچی
- فرزندم مثل بادام است و
فرزندش هسته ی بادام.»
*
بالام بالام بال دادیر
بالام آدام آلدادیر
شیرینی بالدان شیرین
آجیسی دا بئله بال دادیر
*
فرزندش هسته ی بادام.»
*
بالام بالام بال دادیر
بالام آدام آلدادیر
شیرینی بالدان شیرین
آجیسی دا بئله بال دادیر
*

2 comments:
سلام
این آدرس که در کنارهی وبلاگ من هست و باز میشود
زودتر از آنی که فکرش را بکنی می گذرد.ودر چشم های دیگران می بینی که چه زمانی گذشته است.در چشم های دیگران و نه در آینه...
بعد از سال ها به وبلاگستان آمدم.وبلاگستانی که دیگر انگار نیست.همه چیز را فیس بوک و مشابهانش بلعیده اند...از آد مهای آن روزهای خاطره ساز چند نفری مانده اند انگار...و هنوز می نویسند...
گایاقیزی،نوشته هایت هنوز هم عطر سبزی تازه و پنیر و سنگکی دارد که مادربزرگم و مادرم در ظهرهای تابستان کودکی در دهان بی خبری ام می گذاشتند ...ظهرهایی که چه زود گمشان کردم...
یک معلم تا ابد می آموزد...
Post a Comment