2010-11-24

به بهانه عید غدیر

به یهانه عید غدیر و برای دل تنگم و جای خالی تو

شب عید غدیر است . شبی که برای فردایش در تلاش و تکاپو بودی. می دانستی که به دیدنت می آیند. می گفتی : خدا بیامرزد امواتشان را که این چنین روزهائی را در تقویم زندگی قرار داده اند تا بهانه ای باشد به جمع شدن دور هم و با عزیزان ایامی هر چند کوتاه به خوشی گذراندن.چه خوب است همه اقوام و کل فامیل را در یک روز و یکجا دیدن.»
یادش به خیر آن قدیمها که جوانتر بودی ، با آقاجمشیدمان بساط کباب راه می انداختید. بوی کباب تا هفت در و همسایه می رفت. غمی نداشتید. آقا جمشیدمان می گفت:« ما تنها نیستیم. ببینید بوی کباب محله را فرا گرفته همه دارند. پس نوش جان ما نیز باشد.»
محله قدیمی ما پر بود از پدربزرگ ها و سیدهائی که در خانه شان به روی اقوام و دوست و آشنا باز بود. سفره ای بود و نان سنگکی ، خرما و آش و کباب .
یادش به خیر وقتی حلیمه خانم می آمد و سعی می کرد مرا ببوسد. به این هوا که اگر روز غدیر هفت سید را ببوسی ، فردای قیامت حضرت علی شفاعت ات را می کند. اجازه نمی دادم . به حیاط بزرگ خانه مان می دویدم و او دو سر چادرش را با دندانهایش می گرفت و با دست چپ اش دو گوشه چادر را محکم می گرفت و با دست راست اش سعی می کرد مرا بگیرد و خیلی وقتها هم موفق می شد و من از این کارهایش چندشم می شد. آقا جمشیدمان دلش خنک می شد از اینکه یکی پیدا شده تا تلافی اذیت هائی که به او می کردم سرم درآورد و تو قاه قاه می خندیدی و می گفتی :« خدا امواتت را بیامرزد. بچه را اذیت نکن. فردای قیامت تا حضرت علی بیاید و شفاعت تو را بکند نکیر و منکر حساب و کتاب کارهایت را کرده و چرتکه هایشان را جمع کرده و رفته اند. تو ماندی و خدائی که باید قضاوت کند. خدا که اهل پارتی بازی نیست.»
بعدها زمان عوض شد. روزگار سرد و تلخ شد. بزرگ خاندان ها رفتند و تو و آقا جمشیدمان یساط کباب را برچیدید و گفتید:« گرسنه زیاد است و بوی کباب خوش نیست و خود کباب همچون سیخی بر گلو می ماند.»
سپس روزگار تلخ تر و سردتر شد. به شنیدن صدایت از راه دور قانع شدم. این اولین عید غدیر با جای خالی ات چقدر تلخ است . چگونه بگویم روزت مبارک پدرم؟ روحت شاد

No comments: