2010-11-02

این خواب

عصر یک روز تعطیلی ، هاله بعد از چند وقتی خسته از سر کار به دیدنم آمد. چائی دم کردم و نشستیم و ازهر دری سخن گفتیم. حرفهای تمام این مدتی که همدیگر را ندیده بودیم روی هم انباشته و به تللی از سخن تبدیل شده بود. دیر وقت بود و شامی خوردیم و باز صحبت مان گل کردو دیر وقت شد. هاله از جای بلند شد و در حالی که خداحافظی می کرد گفت : « ( باجی باجین اؤلسون سؤز چوخ واخ یوخ / خواهر خواهرت بمیره حرف زیاد و وقت نیست.) حالا باید عجله کنم که به اتوبوس نمی رسم.» گفتم :« ساعت را نگاه کن ، حالا خیلی دیر شده و دیگر نمی توانی اتوبوس پیدا کنی. شب را همین جا می مانی.»
نزدیک صبح بود که با صدای داد و قال اش بیدار شدم. داشت پی در پی می گفت که قبله عالم بخوره توی سرت و مقام عظمی خودتی و از این حرفها. آهسته صدایش کردم و گفتم :« هاله جان بیدار شو داری خواب می بینی ، پاشو ، بابا قرار نیست که منو بترسونی! مگه می خواهی هالوین بازی دربیاری ؟» چشم باز کرد و با چشمانی وحشت زده اطراف را برانداز کرد و گفت :« خونه ام ؟ خدا رو شکر.»
یک لیوان آب آوردم و گفتم :« یک جرعه آب بخور داشتی خواب می دیدی انشالله خیر است.»
جرعه ای آب نوشید و گفت :« چه خوابی ! چه خیری ! داشتم کابوس می دیدم. داشتند مرا از تخت شاهی به زیر می کشیدند که محاکمه ام کنند. همه اش تقصیر توست. مگر نمی دانی که خوردن شام زیاد و خوابیدن با شکم سیر موجب دیدن کابوس و خواب های وحشتناک می شود؟ » بعد با تبسمی که ترس را بر لبهایش بیشتر نمایان می کرد ادامه داد :« بیا و خوبی کن . هم شام ات را خوردم و هم برایم رختخواب آماده کردی و هم دارم نمک نشناسی می کنم.»
خندیدم و گفتم :« تقصیر شام و شکم سیر و کابوس نیست. آخر تو را چه به سیاست. نشستی و حساب مال و ملک این و آن را به چرکته می اندازی و از کجا آورده می گویی و آه طرف دامن ات را می گیرد و این خواب ها را می بینی. کاسیب اوتوروب دوولتلی نین پولون سایار آخیری بئله اولار / وقتی آدم فقیر می نشیند و پول های آدم ثروتمند را می شمارد همچین خوابهائی هم می بیند.»
خلاصه که ازش خواستم بخوابد و آرام بگیرد و صبح خوابش را برایم تعریف کند.اما نه او خوابش برد و نه من بالاخره هم یک روز دیگر تعطیلی سحر خیز شدیم. چائی مان را دم کردیم و سر میز صبحانه نشستیم. گفتم :« حالا هم صبحانه بخوریم و هم خواب ات را بگو.»
گفت :« خواب دیدم که دخترکی کم سن و سالم و در باغچه کوچک خانه مان سرگرم آب دادن به گلهای اطلسی و شمعدانی هستم. یکباره مرغ هما که در آسمان به این طرف و آن طرف پرواز می کرد ، آمد و بر کتف ام نشست و ناگاه های و هوی برپا شد که گویا همای سعادت برسرم نشسته و شاه شدم. وزیر اعظم و مقام لشکر و کشور و خزانه و ندیمه مخصوص دوره ام کردند و با پافشاری مرا به کاخ بردند که تاج شاهی بر سرم بگذارند. هر چه گفتم :« من و شاهی؟ این که نمی شود. هر کسی را بهر کاری ساختند.» به گوش شان نرفت که نرفت. سرانجام تاجی بر سرم گذاشتند و قبله عالم شدم.بعد هم همراه با ملازمان ، سوار بر اسب سپید بالم برای گردش و سیاحت از کاخ بیرون آمدیم. بین راه به باغی پر از گل محمدی رسیدیم. باغبان با دیدن ما ( یعنی من قبله عالم ) سر خم کرد و راه را باز کرد. از ندیمه مخصوص پرسیدیم: « این مرد کیست و این باغ متعلق به کیست؟» گفت :« قبله عالم به سلامت این مرد باغبان است و این باغ متعلق به شما.» در جوابش حیران ماندیم. ما که در تمام عمرمان باغی به این عظمت نداشتیم. چگونه یکباره صاحب اش شدیم!بازپرسیدیم :« اگر ما صاحب باغیم پس این باغبان چه کاره است؟» گفت :« قبله عالم به سلامت، او باغبان و رعیت شماست.» از این قبله عالم گفتن ها هیچ خوشمان نیامد. آخر ما برای خودمان اسم داریم . قبله عالم که اسم ما نیست. اما خوب گویا شاهان را به این نام و اسامی دیگری شبیه به این صدا می کنند. فرق نمی کند از کدام مملکت و صنف و طبقه ای باشد. بالاخره نامی هم معنی با این قبله عالم پیدا می شود دیگر. خلاصه داخل باغ محو تماشای زیبائی های خلقت بودیم که چشم مان به انبوه گل گل هائی افتد و زیبائی و خوشبوئی شان مست مان کرد. گفتیم :« این ها چه گلهائی هستند و به چه کار می آیند؟» ندیمه مخصوص گفت :« قبله عالم به سلامت این ها گل محمدی هستند. این گلها را جمع می کنند و گلاب می گیرند و گل قند و مربا درست می کنند و هنگام دم کردن پلو ، همراه زعفران و زرشک یک کمی روی پلو می پاشند و چائی اش هم خوشمزه و خوشبو می شود. خلاصه که منافع زیادی دارد و هر ساله باغبان نان خود و فرزندانش را از این باغ گل تامین می کند.» گفتیم :« اگر اینجا متعلق به ماست چرا سودش به جیب باغبان برود؟» ندیم مخصوص گفت :« نه تنها باغ ، بلکه کلیه املاک و دارائی این ملک متعلق به قبله عالم است. شما هرگونه که بخواهید می توانید در مورد مصرف سود تصمیم بگیرید و امر صادر کنید.» قبل از این که ما لب به سخن بگشاییم ، وزیر اعظم جلو آمد و گفت :« قبله عالم به سلامت ، شما امر بفرمائید ، من موضوع را حل می کنم.» ساکت شدیم و سرمان را به علامت رضا تکان دادیم. وزیر اعظم باغبان را صدا کرد و به او امر کرد که از این پس حساب هر روز کاشت و برداشت و خرید و فروش و سود باغ را به وزیر خزانه گزارش کند و خودش دستمزدش را روزانه دریافت کند. بیچاره باغبان هرچه ناله و فغان کرد که باغ خودم است و از پدربزرگ و سپس از پدر به من ارث رسیده ، کسی گوش نکرد. تازه وزیر اعظم هم تهدیدش کرده گفت :« اگر بار دیگر سخن از باغ و ملک و ارث بکنی دستور می دهم زبانت را از حلقوم ات بیرون بکشند.» طفلک باغبان خاموش شد از باغ بیرون آمدیم و چند قدمی نرفته بودیم که به باغ دیگر رسیدیم. این باغ نیز باغ گل محمدی بود و همان مزایای باغ قبلی را داشت. آن باغ و باغ های دیگر گل محمدی به فرمان وزیر اعظم به نفع قبله عالم گرفته شد.دیدیم که صاحب باغات ودرآمد فراوان اش شدیم. از وزیر اعظم پرسیدیم :« این همه باغ و این همه گل و گلاب و مربا از کجا آمد و به نام شاه شد؟» گفت :« قبله عالم به سلامت این ها همه از ازل متعلق به شما بود. فقط خبر نداشتید......» او یکریز حرف می زد و من از پشت پنجره کاخ و از لابه لای پرده های ابریشمی گران قیمت صاحبان اصلی باغ را تماشا می کردم که خشم خود را خورده و سرگرم رسیدگی به کار گل ها و پس دادن حساب و کتاب بودند. اوایل کار حالمان بس خوش بود. اما یک دفعه ورق برگشت و همه باغبان ها بیل و کلنگ و شلنگ در دست به کاخ حمله کرده و مرا گرفتند که محاکمه کنند هر چه داد زدم که این باغها و املاک از ابا و اجدادم به من رسیده و از ازل متعلق به من بوده کسی گوش نکرد. حتی وزیر اعطم و بقیه ملازمان نیز از ترس خفه خون گرفته بودند. صاحبان اصلی املاک می خواستند ما را مجازات کنند و داشتیم از ترس زهره چاک می شدیم که بیدارمان کردید. چه خواب وحشتناکی ! خوب شد که زود بیدارمان کردید! از لقب قبله عالم متنفرم. یک چائی داغ دیگه برام می ریزی؟»
گفتم :« قبله عالم به سلامت ! همه این چائی ها متعلق به شماست. کافی است امر بفرمائید بروم از آلدی چند بسته بخرم
.

No comments: