می خواستم حکایت جدید بنویسم که یاد سخنان سید عظیم الشان جنت مکان نبوی افتادم که می گوید ما مشتی بچه لوس و ننر وبلاکی هستیم . مگر بخیلیم اوقه ده ر دئسین او قه ده ردن ده چوخ ( آنقدر بگویدد بیشتر از آنقدر ) . ما ضرب المثلی داریم که دانیشماق باشارمییانا دئدیلر دانیش ، دئیدی گامیش ( به کسی که حرف زدن بلد نبود گفتند حرف بزن گفت گاو ) . راستش را بخواهید در این دنیای مجازی دوستان زیادی پیدا کرده ام و این نعمت بزرگیست . از دخترخانم 9 ساله و آقا پسر 12 ساله عزیز و محترم تا اساتید و بزرگواران عزیز و محترم . دختر خانمها و آقا پسرهای نوجوان و جوان که مرا به کلبه زیبای مجازیشان دعوت کرده وازمن با اشعار و نامه های عاشقانه که به محبوبشان نوشته اند ، پذیرائی می کنند . درد دلهایشان را می خوانم و احساس و حرف دلشان را می فهمم و با زبان خودشان با اشعار زیبا جواب محبتشان را می نویسم . به قول مینو خانم صابری شاید آنها برای اظهار درد عشق و نگرانیهای دیگرشان محرم دلی جز این دنیای زیبای ما نیافته و اینجا لب به سخن می گشایند .شاید مادربزرگ و مادر و برادر آنها نیز مثل اقوام نزدیک من دختر را با پیراهن سفید می سنجند . چه بسا اگر در دوران جوانی من نیز این دنیای قشنگ وجود داشت من نیز می نوشتم و در بخش نظرها جواب می گرفتم . شاید چشم و گوشم باز می شد و مطالب مفید زیادی می آموختم . گاهی ترانه قشنگ مرحوم ویگن را با تمام وجود زیر لب زمزمه می کنم و آرزو می کنم که میخوام بیست ساله باشم ، میخوام سی ساله باشم ، میخوام وقتی بهاره ، گل امساله باشم . دوستان من نیز پتیشن ها را با نام مستعار یا نام اصلی خودم امضا کردم وقتی دستم به جائی بند نیست و کاری از دستم بر نمی آید امضا کردن پتیشن در جای خود قدم بزرگی است . البته این نظر شخصی خودم در مورد خودم است حداقل دلم آرام می گیرد که من نیز فریاد زدم که این خلیج ، همیشه فارس است . و .... برای همین هم تامل نکردم و خواستم خاطره ای را برایتان تعریف کنم .بگذارید سید اعظم نبوی فکر کند ذرت پرتاب می کنم . یک روز تلخ از هشت سالگیم را برایتان می نویسم . روزی که شاید خانم معلم و خانم ناظم من مدتهاست که وجدانشان با به یادآوریش می سوزد و می لرزد . در آن دوران که هیچ کودکی جرات اظهار وجود در مقابل آنها را نداشت دستهای کوچکم به روی خانم معلم بلند شد و آنها دو نفری به جان دختربچه ای افتادند که هیچ چاره ای بجز تحمل شکنجه نداشت و ناگاه زیر ضربات خط کش و سیلی آنها فریادش بلند شد . پیشیگی دارا قیسناسان قاییدیب اوزووی جیرماقلار ( اگر به گربه زیاد فشار بیاری برمی گردد و رویت را چنگ می زند ) و اما حکایت روزی که از مدرسه گریختم را بخوانید .
کلاس دوم ابتدائی بودم . این بار خانه مان در دیکباشی و نزدیک مسگر بازاری بود . باز خانه دو طبقه ای اجاره کرده بودیم که طبقه اول مال ما و طبقه دوم متعلق به میر اسماعیل عمو بود . خانواده ما شامل پدر و مادر و مادربزرگ و خواهر و برادرهایم و پسرعموی بزرگم میر یوسف که او را به تقلید از فرزندان دیگرعمو ، داداش صدا می کردم . داداش مهربان و آرام و صمیمی بود . هیچوقت دست روی ما کوچکترها بلند نمی کرد . او در خانه ما درس می خواند . گاهی به من دیکته می گفت و در مقابل غلطی که داشتم خودش با خط خوانا می نوشت و به من یاد می داد تا درست بنویسم . مدرسه ام دبستان فرهنگ بود . این مدرسه خانه کهنه و قدیمی در یکی از کوچه پس کوچه های راسته کوچه بود . کلاسها اتاقهای تو در تو بودند . آن موقع تنبیه با خط کش مد روز معلمها بود و جمله اتی سنین سومویو منیم ( گوشتش مال تو و اسخنوانش مال من ) بیعت مدرن مادران با خانم معلمها بود . در واقع می توان اجازه نامه شکنجه نیز نامید . بیشتر معلمها هم باورشان می شد که گوشت ما متعلق به آنهاست . اولش را نوشتم تا آخرش بدانید که چگونه درس می خواندیم
روزی از روزها طبق معمول هر روز دفتر مشقم را باز کردم و دستهایم را مثل بقیه بچه ها روی زانویم گذاشتم و نشستم . نگو که در این مشقم غلط زیادی دارم و دوست فضولم هم چشم بر دفترم دوخته است . معلم عادت داشت برای هر غلط یک خط کش به دستمان بزند. وقتی به من رسید دوست بغل دستی انگشت بالا برد که خانم معلم اجازه شهربانو غلط زیاد دارد و موجب شد توجه معلم به مشقم جلب شود و او که به سرعت مشقها را قلم می کشید مشقم را به دقت اصلاح کرد . مرا جلو تخته سیاه کشانید و گفت : بچه ها می دانید با کسی که مشق را غلط بنویسد چه می کنم ؟ نفسها در سینه حبس شد و آنگاه خط کش را از روی میزش برداشت و گفت : دستهایت را باز کن . دستهایم را باز کردم دو ضربه اولی قابل تحمل بود . اما ضربات بعدی آتش به جگرم زد کف دستهایم سرخ شد و عقب کشیدم . اما دل خانم معلم خنک نشده بود فریاد کشید که دستهایت را باز کن و من دوباره کف دستهایم را باز کردم و در عالم کودکیم نتوانستم تحمل کنم و با گریه فریاد کشیدم : خانم معلم بسه دیگه . وای خدای من ، خانم معلم دیوانه شد که به جای معذرت خواهی و غلط کردم گفتن می گوئی بسه ؟ و بر شدت ضرباتش افزود و من که دستهایم را زیر بغلم پنهان کرده بودم ضربات خط کش بر سر و صورتم فرود آمد . اما نمیدانم چه شد وقتی به خودم آمدم که دارم با دستهای کوچکم بر سینه خانم معلم مشت می کوبم و گریه کنان می گویم : بسه دیگه ، بسه دیگه . لحظاتی هم نگذشت که سرو کله خانم ناظم ، آن هم از کجا پیدا شد نمیدانم . در حالی که با یک دستش مچ دستم را گرفته بود و با دست دیگرش بر صورتم سیلی می کوبید و مرا کشان کشان به دفتر می برد . دفتری که انبار کوچکی داشت و می گفتند بچه شلوغ را آنجا می اندازند تا عقربها و رتیلها نیشش بزنند . قورخودان آز قالدی آغیزیم اییلسین ( کم مانده بود از ترس دهانم کج شود ) گویا دست خانم ناظم را گاز گرفته و از چنگش خودم را رها کرده بودم و داشتم در خیابان به طرف خانه می دویدم . خود را جلو در خانه رساندم و ایستادم . حالا چه کنم اگر به خانه بروم مادرم تنبیه ام می کند و اگر به مدرسه برگردم عقربها و رتیلها در انتظارم هستند . همانجا ایستادم . دور و بر خانه مان مغازه بود . بقال پرسید : دختر جان چرا به این زودی به خانه برگشتی ؟ دستت که به در خانه می رسد در را بزن و برو خانه تان . جواب ندادم . شاید او هم میدانست چرا آنجا ایستاده ام . طولی نکشید که مبصر کلاس با ننه مدرسه از دور نمایان شدند . وحشت سراپای وجودم را پر کرد . در خانه را به صدا درآوردم و تا مادرم در را باز کرد ، فریاد کنان که خانم معلم می خواهد مرا بکشد من دیگر به مدرسه نمی روم ، داخل اتاق دویدم . ننه مدرسه و مبصر هم سر رسیدند و ماجرای مشق مرا به مادرم تعریف کردند . مادرم به من حمله ور شد تا بزند مادربزرگم به فریادم رسید و مرا نجات داد . داداش هم خانه بود . گویا بیمار بود و از دبیرستان اجازه گرفته بود . به عبارت دیگر خدا او را به خانه فرستاده بود تا به داد من برسد . فوری لباسهایش را پوشید و گفت : بیا با هم به مدرسه برویم . گفتم : داداش نرو اونجا خانم معلم تو را هم می زند . گفت : نه مرا نمی زند ببین قد من از قد خانم معلمتان بلند تر است زورش به من نمی رسد . در حالی که دست داداش را محکم گرفته بودم به مدرسه رفتیم . خانم معلم از من شکایت کرد و گفت : مشقهایش را غلط نوشته و هنوز تنبیه اش نکرده پا به فرار گذاشت . داداش جواب داد : سیزین آندیزی اینانیم یا تویوغون له له یین ؟ ( قسم شما را باور کنم یا پر مرغه را ؟ ) جای انگشتتان هنوز بر صورتش باقیست . کف دستهایش به رنگ لبوست . معلم متوجه شد که توسکو به رکدیر ( دود غلیظ است ، منظور داداش خشمگین است ) نگفت که بچه روی من دست بلند کرد و یک باره ورق برگشت و مدیر مدرسه که زری خانم نام داشت گفت : تو دختر خوبی هستی درسهایت را خوب بخوان . ببین ما اینجا انبار وحشتناکی برای تنبیه بچه های بد داریم . اما تو بچه خوبی هستی . اگر روزی خدای نکرده خوب درس نخوانی ترا هم به انبار می فرستند . .... داداش نیز پیش خانم معلم و زری خانم از من قول گرفت که مشقهایم را درست بنویسم و درسم را خوب بخوانم و خانم معلم را ناراحت نکنم و به من قول داد که وقتی به خانه برگشتم به مادرم اجازه ندهد تا مرا تنبیه کند . سپس رو به حضار در دفتر ( خانم ناظم و خانم مدیر و زری خانم ) کرد و گفت : شهربانوی ما قول می دهد خوب درس بخواند و مشقهایش را با دقت بنویسد و من کیشی قیزی آختاریرام بواوشاغین اوستونه ال قاوزییا ( و من مردزاده می خواهم که روی این بچه دست بلند کند . ) از امروز هم گوشت و هم استخوان این بچه متعلق به من است هرگاه خطائی دیدید به من بنویسید . خودم پیگیری و مجازاتش می کنم . من آن روز معنی جملات داداشم را نفهمیدم . داشت می رفت که گریه کنان دستش را گرفتم و به دبنالش راه افتادم . اما او دلداریم داد که کسی کتکم نخواهد زد . بعد از رفتن داداش از مدرسه توی دفتر کمی نصیحتم کردند و بعد خانم معلم مرا با خودش به کلاس برد . اما نه جرات کردم به داداش و نه به مادر و نه کسی دیگر تعریف کنم که آن روز چگونه شکنجه شدم چون خیال می کردم این حق مسلم خانم معلم و خانم ناظم ماست که ما را چنین تنبیه کنند
6 comments:
متاسفانه چنین بود و هست و هنوز بسیاری فکر میکنند که تنبیه بدنی چارهساز همهی نابهنجاریهای مدنی است. دزد را شلاق میزنند یا دست میبرند، و معتاد را به زیر شلاق میکشند و نوباوهگان را نیز. :
چه وحشی بودند.
آدمهای وحشی و رفتار های وحشیانه.خدا پدر و مادر اون آقای داداش را بیامرزد که نجاتت داد.
نازنین جان : روش تعلیم و تربیت آن زمانها چنین بود . مادرم دلش می خواست که من آینده خیلی خوبی داشته باشم و فکر می کرد با تحت فشار قرار دادنم می تواند به هدفش برسد . در حالی که وقتی من به بچه هایم پرخاش می کردم خوشش نمی آمد و حالا نظرش این است که تنبیه بیشتر وقتها اثر منفی دارد .با شلاق زدن و بریدن دست نمیتوان جلو دزدی را گرفت .
شهربانو
دلم گرفت شهربانو جان.. بسياري از بچه ها آن دوران به خاطر همين چيزها درس را كنار گذاشتند.. حتي امروز هم معلمهايي با رفتارهاي نادرست زياد مي بينيم .. معلمهايي كه مشكلا خانواده و درون خود را به مدرسه ميآورند..
كاش معلمهاي بهتري تربيت كنيم..
معلمهايي نه فقط با معلوماتي كه خيلي ازآن را خودشان هم به ياد نمي آورند.. معلمهايي با اخلاقهايي درست كه روان بچه ها را به بازي نگيرند.. شاد باشي..
ناهید جان : من نیز امیدوارم که با گذشت زمان روزگار بهتری داشته باشیم . ای کاش .
شهربانو
wdsadsad
Post a Comment