صادق اهری عزیز و یوسف علیخانی عزیز مرا نیز به بازی یلدا و خاطره دعوت کردند و من هم به قول مادربزرگ مرحومم که می گفت : تنبل تعبیرلی اولار ( تنبل فکرش را به کار می اندازد ) هر دو موضوع را در یک پست و 10 بند نوشتم
یک کلاس اول بودم تازه از ماکو به تبریز کوچ کرده بودیم . خانه مان توی دربند طویل و دراز و پیچ در پیچ اصفهانلیلار تبریز بود . ته دربند خانه ای دو طبقه اجاره کرده بودیم طبقه اول مال ما بود و طبقه دوم مال میراسماعیل عمو . میراسماعیل عمو پدر مهناز و پسرعموی پدرم بود . او معلم موسیقی بود و شبهای بخصوص مثل شب یلدا و چهارشنبه سوری و غیره برای اینکه خانواده احساس غربت وتنهائی نکند ویولونش را از قابش درمی آورد و آهنگهای یاللی و آذری می زد من و مهناز هم می رقصیدیم . مادربزرگم قربان صدقه مان می رفت و شاید تشویق او بود که بعدها من و مهناز توانستیم به خوبی مردان آذری پای بر زمین بکوبیم و آذری اصیل برقصیم و اکنون پس از گذشت سالها گوئی آن رقص و پایکوبیها خواب بودند
دو کلاس دوم بودم یک سالی میشد که به تبریز کوچ کرده بودیم . دوست نداشتم به خانه دائیم مهمانی بریم چون زن دائیم تبریزی بود و از ما خوشش نمی آمد . من و مهناز دلمان نمی خواست در مهمانی خانه دائی شرکت کنیم . چون تا وارد خانه شان می شدیم بچه های دائی کف می زدند و می گفتند هی هی کتدیلر گئنه بیزه گلدیلر ( هو هو دهاتیها ، بازم خانه ما آمدند . ) زن دائی هم لبخند بی مزه ای می زد و رو به بچه هاش می گفت : بده آدم به مهمان این حرفو نمی زنه . اما مهناز که باهوش بود یواشکی توی گوشم می گفت که دروغ میگه خودش به بچه هاش یاد میده و گرنه وقتی چپ نگاهشون می کنه همه شون میشینند سر جاشون . خلاصه من و مهناز دل پری از این هو کردن داشتیم . و روزی که کتاب فارسی و کیف نوشت افزار و دفتر مشق دختر دائی گوشه اتاق افتاده بود با نقشه و کلک و زحمت فراوان توانستیم به مشق شب دختر دائی قلم بکشیم . حالا بعد از آمدن ما در آن خانه به خاطر این مشقها چه اتفاقی افتاد خدا می داند
سه کلاس سوم بودم ماه رمضان بود و من نه سالم شده بودم و باید روزه می گرفتم و نماز می خواندم و برادر گردن کلفت چهارده ساله ام جلو چشمم زولبیا می خورد . روزی رفتم بقال دم کوچه و زولبیا خریدم . الله دان گیزلین دئییل سیزدن نه گیزلین ( از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان ) نشستم و خوردم از شانس بد یک دفعه دیدم که کلاغ خبرچین مادرم روی شاخه گلابی نشسته و تماشایم می کند . فوری به زیرزمین رفتم و از نایلون بزرگ صابون ، یک تکه صابون آوردم و کنار حوض گذاشتم و از او خواستم که رازم را به مادرم نگوید و آن نالوطی نمک به حرام خدا نشناس هم صابون را برداشت و پرید و هم به مادرم خبر داد
چهار کلاس چهارم بودم . خانم معلم با یک دسته ده تائی پیک دانش آموز وارد کلاس شد و خواست آنها را به بچه ها بفروشد . دید که چگونه دلم برای این پیک پرپر می زند یکی هم به من داد و گفت فردا دو ریال می آوری . پیک را که به خانه بردم فریاد مادرم بلند شد که من ترا به مدرسه می فرستم درس بخوانی یا پیک ؟ شاید هم حق داشت به جز من و خواهر و برادرها دختر عمه و پسر عمو و دائی کوچک هم از ماکو آمده و خانه ما بودند و می خواستند در تبریز دیپلم بگیرند . با حقوق معلمی و این همه نان خور حتمن دو ریال زیاد بود تازه هر پنج شنبه هم پنج ریال از هر دانش آموز جهت حق الزحمه بابا و ننه مدرسه جمع آوری می کردند . فردای آن روز پیک را به مدرسه بردم و به خانم معلم پس دادم . اما او آن را دوباره به من برگردانید تا دزدکی و دور از چشم مادرم بخوانم و دوباره به او پس بدهم
پنج کلاس پنجم بودم . زنگ انشا قرار بود انشاهایمان را بخوانیم . طبق معمول هر سال . این بار فصل پائیز را تعریف کنید . خانم معلم یکی را پای تخته سیاه صدا کرد و او انشایش را خواند بعد از تابستان فصل پائیز آغاز می شود . فصل پائیز سه ماه دارد مهر آبان آذر و .... اما من این چنین انشائی را دوست نداشتم . می خواستم حرف دلم را بنویسم . بعد از او مرا صدا کرد و من چنین شروع کردم : من فصل پائیز را دوست ندارم چون در پائیز باران زیاد می بارد و من با یک دستم چتر را می گیرم و با دست دیگرم هم کیف مدرسه و هم چادرم را می گیرم . ته چادرم خیس و گلی می شود و وقتی جمع و جورش می کنم به شلوار و جورابم هم می خورد و شلوار و جورابم هم خیس و گلی می شود و قتی به خانه می روم مادرم دعوایم می کند و . . داشتم ادامه می دادم که فریاد خانم معلم بلند شد که ای خل احمق تنبل این چرت و پرتها چیست که نوشته ای ؟ بعد هم خط کش را از روی میز برداشت و از جایش بلند شد به طرفم آمد و گفت : دستهایت را باز کن . دستهایم را باز کردم به کف دستهایم خط کش زد و من گریه کردم و دلش خنک نشد به بچه ها گفت : به این تنبل بی شعور، تنبل بکشید و آنها هم یک صدا داد کشیدند : تنبل تنبل تنبل
شش کلاس ششم بودم که صمد بهرنگی را شناختم . کتاب اولدوز و عروسک سخنگو سپس یک هلو و هزار هلو و بقیه را یک به یک خواندم . در خواندن کتابهای قصه و پیک معمولن مهناز شریک جرم من بود . دلمان می خواست ماهی سیاه کوچولو را هم بخوانیم اما نایاب بود و صمد تازه در آب ارس غرق شده بود . خوب نمی دانستیم چی به چیست و غیبتش را هم می کردیم که تو که شنا بلد نبودی توی آب چه کار داشتی ؟ خلاصه نوروز آن سال به سفر رفتیم و جائی که مهمان بودیم ماهی سیاه کوچولو را که برایش از روزنامه جلد گرفته بودند پیدا کردم و خواندم خیلی هم خوشم آمد . اما می بایست این کتاب را به مهناز هم می دادم تا بخواند . حالا چه کار باید می کردم . معلم بی انصاف هم یک عالمه مشق عید گفته و هنوز به نصف مشقها نرسیده بودم که یک دفعه شیطان جنی رفت توی جلدم و گفت توی دفتر مشق و به جای مشق ماهی سیاه کوچولو را بنویس هیچ نمی شود نترس اگر معلم بفهمد نهایتش دو تا خط کش میخوری و برایت سر صف تنبل می کشند . ارزشش را دارد که این قصه را به مهناز ببری . حرف شیطان جنی را گوش کردم و ماهی سیاه کوچولو را به جای مشق نوشتم و بعد از تمام شدن قصه بقیه مشق را ادامه دادم . چهارده فروردین که خانم معلم گفت : مشقهای عیدتان را بگذارید روی میز میخواهم قلم بکشم از ترس داشتم زهره چاک می شدم معلم مشقها را تند و تند قلم می کشید و بالاخره مشق مرا نیز قلم کشید و آخر سر هم آنهائی را که ناقص نوشته بودند نکوهش کرد و گفت : بچه ها مرتب بودن را از شهربانو یاد بگیرید که در سفر نیز مرتب و خط کشی شده و زیبا مشق نوشته است . بعد به امر ایشان بچه ها برایم آفرین کشیدند : آفرین آفرین آفرین . اما خانم معلم هیچوقت ندانست که آن صفحات خط کشی شده و مرتب و خوانا نوشته شده همان ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی بود
هفت تازه وارد کلاس هفتم شده بودم یکی از دخترعموهای پدرم بانوئی بسیار شیک پوش و ثروتمند و مدرن بود . قد بلند و زیباروی بود وقتی راه میرفت مثل طاووس خرامان و طناز قدم برمی داشت . هنگامی که حرف میزد از چه جملات قلمبه سلمبه استفاده می کرد . می بایست برای پیدا کردن معنی بعضی از لغاتش به لغتنامه مراجعه می کردم و به علت اینکه برای حل مشکل مردم هر کمکی که از دستش برمی آمد مضایقه نمی کرد محبوب مردم بود . بعصی وقتها هم سیگاری از کیفش در می آورد و با فیس و افاده فراوان و آرام شروع به کشیدن می کرد . روزی خواستم از او تقلید کنم . مثل او زیبا و طناز و شیک پوش نبودم . سوادم هم که به یک صدم سوادش نمی رسید . مثل او ثروتمند نبودم . فقط در این میان مانده بود تقلید سیگار کشیدن از او . مادرم برای روضه ماهانه اش سیگار اشنو ویژه می خرید . پیر زنان بعد از روضه سیگار می کشیدند و بعد از رفتن آنها مادرم سیگارها را دوباره داخل کمد می گذاشت . روزی که کسی خانه نبود یکی از اشنو ویژه ها را برداشته روشن کردم و شروع به کشیدن کردم . خیلی خوب پیش می رفتم اما نمیدانم چطور شد که دود به گلویم رفت و در این لحظه پدر و مادرم که بیرون بودند با کلید در را باز کردند و وارد حیاط شدند هم دود سیگار و هم سررسیدن پدر و مادرم موجب شد که دست و پایم را گم کنم و اگر پدرم به دادم نمی رسید داشتم خفه می شدم
هشت من ایمان دارم که دل به دل راه دارد . چون ما یک دبیر زیست شناسی داشتیم که از من بدش می آمد درست مثل من که از او بدم می آمد . تا درس را بلد نمی شدم به سیمین بهبهانی و فروغ و نادرپور و خلاصه هر چه شاعر و نویسنده بود ، بد و بیراه می گفت . که دختری که فکر و ذکرش پیش شعر و شاعری باشد می شود چون تو تنبل و خل و چل . همیشه هم با گچ رنگی کار می کرد اگر چه از او بدم می آمد اما الحق والانصاف خیلی زخمت می کشید . روزی مرا پای تخته سیاه صدا کرد و بقیه اش را هم که خودتان حدس بزنید . این بار گفت : تو باید دختر شهریار می شدی . نمی توانستم این کنایه اش را تحمل کنم . از قضای روزگار آن روز شانس یار من بود چون بعد از زنگ یادش رفت کت شیک و قشنگش را بردارد و فرصت به دست من افتاد . قاشقی را که همراه غذایم به مدرسه می بردم از کیفم در آوردم و با احتیاط هر چه تمامتر ریزه های گچ رنگی را داخل قاشق و با سلیقه فراوان توی جیبهای خانم ریختم . عوضین بدل آدیندا اوغلو وار ( عوض پسری به اسم بدل دارد ) آخ که دلم خنک شد . مبصر و یکی دو نفر از دخترها دیدند و کمکم نیز کردند و شدیم شریک جرم
نه پسر همسایه شیک پوش و خوش قد و بالای مجرد همسایه دبیر شیمی ما بود . چقدر هم عاشق دلخسته داشت . دخترها برای بردن دلش هر چه از دستشان می آمد انجام می دادند و او بی خیال از همه شان بود . می دانستم سوگلی دارد و چشمش یکی را گرفته که دانش آموز هم نیست . به دخترها گفتم اما آنها فکر کردند من هم شیفته این آدم هستم و از روی حسادت چنین می گویم . آخر دخترعموهایش را می شناختم . این بی انصاف هر وقت می دانست خانه مان مهمان است و یا من در عروسی هستم روز بعدش به درس صدایم می کرد . روزی از روزها یکی از دخترها را به درس صدا کرد و او به سوالهای آقا معلم جواب غلط داد . این بار سومش بود که درس بلد نبود به همین سبب آقا معلم با خشم فراوان گفت : میدانی اگر پسر بودی چه کارت می کردم ؟ من به آهستکی گفتم : با این انگشت می زدم به چشمت . بیچاره مهری که بغل دستم نشسته بود به نحوه گویشم که سعی داشتم پرویزصیاد را تقلید کنم خنده اش گرفت . مبصر که نزدیک ما بود عصبانی شد و آهسته پرسید برای چی می خندید ؟ این بار مهری جمله مرا تقلید کرد . او نیز خنده اش گرفت و بدین طریق یک دفعه آقا معلم متوجه شد که نظم کلاس به هم خورده و همه کاسه کوزه ها سر مهری شکست . هر چه به آقا معلم گفتم جمله من موجب خنده بچه ها شده باور نکرد که نکرد . نفهمید که من به خاطر همسایه بودن سر کلاسش شلوغی نمی کنم . اما بین خودمان باشد خیلی ناراحت مهری شدم
ده حدود پنج سال پیش مرا برای کار به خانه سالمندان فرستادند . سر پرستار زنی آلمانی و بلند قد و بد خلق بود از همه خواسته بود که داخل دفتر سیگار نکشند . اما کسی رعایت نمی کرد . من از بوی سیگار بدم می آمد و هر وقت برای رفع خستگی و نوشیدن چای وارد دفتر می شدم اولین کارم این بود که زیرسیگاری را به سرعت خالی می کردم تا بوی سیگار اذیتم نکند . روزی وارد دفتر شدم و دیدم سرپرستار هم نشسته تا مرا دید از جای بلند شد و گفت : من نیم ساعتم تمام شده بشین و راحت باش و رفت . غافل از اینکه من متوجه شدم توی دفتر سیگار کشیده است . اؤزو خورما یئییر خالقا دئییر خورما یئمه ( خودش خرما میخورد و به دیگران می گوید خرما نخورید . ) من هم به خیال اینکه ته سیگار زیرسیگاری سرد است و این خانم توی دفتر سیگار نمی کشد زیرسیگاری را داخل سطل آشغال پلاستیکی خالی کردم و نشستم . بقیه همکاران هم آمدند هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که بوی دود بلند شد و از شانس بد من سرپرستار نیز وارد دفتر شد . سطل داشت آتش می گرفت و فریاد سرپرستار بلند بود که کدام احمقی سیگار کشیده و ته سیگار داغ را داخل سطل انداخته ؟ غافل از آنکه آن احمق یکی من و دیگری خودش بود . دست بلند کردم که خود را معرفی کنم که یکی از پرستارها دستم را گرفت و پایین آورد و آن دیگری انگشت خود را به طرف لبش برد ، که ساکت باشم . سر پرستار با غرولند فراوان آتش را خاموش کرد و به حضار پرخاش کرد که بار آخرتان باشد اینجا سیگار می کشید
...
خوب قرار بر این است که من نیز اسم پنج نفر را بنویسم . اما من دو مطلب را نوشته ام و اسم ده نفر را می نویسم . اما نمی توانم انتخاب کنم . دلم میخواهد همه دوستان در این بازی شرکت کنند . گلین بانو ، خسرو ، مینو ، نازخاتون ، موسی ، سپیده ، شهلا شرف ، علیرضا ، خاتونک ، مهربانو و بقیه دوستان به شرکت در این بازی دعوتتان می کنم . ببینید دلم برای گل نرگس این دنیای مجازی تنگ شده . نی لبک اینترنت ما ، تو کجائی ؟ صعود برهنه بلاگ اسپات ، غیبتت طولانی شد . گفتی با دست پر برمی گردی من دست خالیتو هم بیشتر دوست دارم . بیا و در بازی شرکت کن .
یک کلاس اول بودم تازه از ماکو به تبریز کوچ کرده بودیم . خانه مان توی دربند طویل و دراز و پیچ در پیچ اصفهانلیلار تبریز بود . ته دربند خانه ای دو طبقه اجاره کرده بودیم طبقه اول مال ما بود و طبقه دوم مال میراسماعیل عمو . میراسماعیل عمو پدر مهناز و پسرعموی پدرم بود . او معلم موسیقی بود و شبهای بخصوص مثل شب یلدا و چهارشنبه سوری و غیره برای اینکه خانواده احساس غربت وتنهائی نکند ویولونش را از قابش درمی آورد و آهنگهای یاللی و آذری می زد من و مهناز هم می رقصیدیم . مادربزرگم قربان صدقه مان می رفت و شاید تشویق او بود که بعدها من و مهناز توانستیم به خوبی مردان آذری پای بر زمین بکوبیم و آذری اصیل برقصیم و اکنون پس از گذشت سالها گوئی آن رقص و پایکوبیها خواب بودند
دو کلاس دوم بودم یک سالی میشد که به تبریز کوچ کرده بودیم . دوست نداشتم به خانه دائیم مهمانی بریم چون زن دائیم تبریزی بود و از ما خوشش نمی آمد . من و مهناز دلمان نمی خواست در مهمانی خانه دائی شرکت کنیم . چون تا وارد خانه شان می شدیم بچه های دائی کف می زدند و می گفتند هی هی کتدیلر گئنه بیزه گلدیلر ( هو هو دهاتیها ، بازم خانه ما آمدند . ) زن دائی هم لبخند بی مزه ای می زد و رو به بچه هاش می گفت : بده آدم به مهمان این حرفو نمی زنه . اما مهناز که باهوش بود یواشکی توی گوشم می گفت که دروغ میگه خودش به بچه هاش یاد میده و گرنه وقتی چپ نگاهشون می کنه همه شون میشینند سر جاشون . خلاصه من و مهناز دل پری از این هو کردن داشتیم . و روزی که کتاب فارسی و کیف نوشت افزار و دفتر مشق دختر دائی گوشه اتاق افتاده بود با نقشه و کلک و زحمت فراوان توانستیم به مشق شب دختر دائی قلم بکشیم . حالا بعد از آمدن ما در آن خانه به خاطر این مشقها چه اتفاقی افتاد خدا می داند
سه کلاس سوم بودم ماه رمضان بود و من نه سالم شده بودم و باید روزه می گرفتم و نماز می خواندم و برادر گردن کلفت چهارده ساله ام جلو چشمم زولبیا می خورد . روزی رفتم بقال دم کوچه و زولبیا خریدم . الله دان گیزلین دئییل سیزدن نه گیزلین ( از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان ) نشستم و خوردم از شانس بد یک دفعه دیدم که کلاغ خبرچین مادرم روی شاخه گلابی نشسته و تماشایم می کند . فوری به زیرزمین رفتم و از نایلون بزرگ صابون ، یک تکه صابون آوردم و کنار حوض گذاشتم و از او خواستم که رازم را به مادرم نگوید و آن نالوطی نمک به حرام خدا نشناس هم صابون را برداشت و پرید و هم به مادرم خبر داد
چهار کلاس چهارم بودم . خانم معلم با یک دسته ده تائی پیک دانش آموز وارد کلاس شد و خواست آنها را به بچه ها بفروشد . دید که چگونه دلم برای این پیک پرپر می زند یکی هم به من داد و گفت فردا دو ریال می آوری . پیک را که به خانه بردم فریاد مادرم بلند شد که من ترا به مدرسه می فرستم درس بخوانی یا پیک ؟ شاید هم حق داشت به جز من و خواهر و برادرها دختر عمه و پسر عمو و دائی کوچک هم از ماکو آمده و خانه ما بودند و می خواستند در تبریز دیپلم بگیرند . با حقوق معلمی و این همه نان خور حتمن دو ریال زیاد بود تازه هر پنج شنبه هم پنج ریال از هر دانش آموز جهت حق الزحمه بابا و ننه مدرسه جمع آوری می کردند . فردای آن روز پیک را به مدرسه بردم و به خانم معلم پس دادم . اما او آن را دوباره به من برگردانید تا دزدکی و دور از چشم مادرم بخوانم و دوباره به او پس بدهم
پنج کلاس پنجم بودم . زنگ انشا قرار بود انشاهایمان را بخوانیم . طبق معمول هر سال . این بار فصل پائیز را تعریف کنید . خانم معلم یکی را پای تخته سیاه صدا کرد و او انشایش را خواند بعد از تابستان فصل پائیز آغاز می شود . فصل پائیز سه ماه دارد مهر آبان آذر و .... اما من این چنین انشائی را دوست نداشتم . می خواستم حرف دلم را بنویسم . بعد از او مرا صدا کرد و من چنین شروع کردم : من فصل پائیز را دوست ندارم چون در پائیز باران زیاد می بارد و من با یک دستم چتر را می گیرم و با دست دیگرم هم کیف مدرسه و هم چادرم را می گیرم . ته چادرم خیس و گلی می شود و وقتی جمع و جورش می کنم به شلوار و جورابم هم می خورد و شلوار و جورابم هم خیس و گلی می شود و قتی به خانه می روم مادرم دعوایم می کند و . . داشتم ادامه می دادم که فریاد خانم معلم بلند شد که ای خل احمق تنبل این چرت و پرتها چیست که نوشته ای ؟ بعد هم خط کش را از روی میز برداشت و از جایش بلند شد به طرفم آمد و گفت : دستهایت را باز کن . دستهایم را باز کردم به کف دستهایم خط کش زد و من گریه کردم و دلش خنک نشد به بچه ها گفت : به این تنبل بی شعور، تنبل بکشید و آنها هم یک صدا داد کشیدند : تنبل تنبل تنبل
شش کلاس ششم بودم که صمد بهرنگی را شناختم . کتاب اولدوز و عروسک سخنگو سپس یک هلو و هزار هلو و بقیه را یک به یک خواندم . در خواندن کتابهای قصه و پیک معمولن مهناز شریک جرم من بود . دلمان می خواست ماهی سیاه کوچولو را هم بخوانیم اما نایاب بود و صمد تازه در آب ارس غرق شده بود . خوب نمی دانستیم چی به چیست و غیبتش را هم می کردیم که تو که شنا بلد نبودی توی آب چه کار داشتی ؟ خلاصه نوروز آن سال به سفر رفتیم و جائی که مهمان بودیم ماهی سیاه کوچولو را که برایش از روزنامه جلد گرفته بودند پیدا کردم و خواندم خیلی هم خوشم آمد . اما می بایست این کتاب را به مهناز هم می دادم تا بخواند . حالا چه کار باید می کردم . معلم بی انصاف هم یک عالمه مشق عید گفته و هنوز به نصف مشقها نرسیده بودم که یک دفعه شیطان جنی رفت توی جلدم و گفت توی دفتر مشق و به جای مشق ماهی سیاه کوچولو را بنویس هیچ نمی شود نترس اگر معلم بفهمد نهایتش دو تا خط کش میخوری و برایت سر صف تنبل می کشند . ارزشش را دارد که این قصه را به مهناز ببری . حرف شیطان جنی را گوش کردم و ماهی سیاه کوچولو را به جای مشق نوشتم و بعد از تمام شدن قصه بقیه مشق را ادامه دادم . چهارده فروردین که خانم معلم گفت : مشقهای عیدتان را بگذارید روی میز میخواهم قلم بکشم از ترس داشتم زهره چاک می شدم معلم مشقها را تند و تند قلم می کشید و بالاخره مشق مرا نیز قلم کشید و آخر سر هم آنهائی را که ناقص نوشته بودند نکوهش کرد و گفت : بچه ها مرتب بودن را از شهربانو یاد بگیرید که در سفر نیز مرتب و خط کشی شده و زیبا مشق نوشته است . بعد به امر ایشان بچه ها برایم آفرین کشیدند : آفرین آفرین آفرین . اما خانم معلم هیچوقت ندانست که آن صفحات خط کشی شده و مرتب و خوانا نوشته شده همان ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی بود
هفت تازه وارد کلاس هفتم شده بودم یکی از دخترعموهای پدرم بانوئی بسیار شیک پوش و ثروتمند و مدرن بود . قد بلند و زیباروی بود وقتی راه میرفت مثل طاووس خرامان و طناز قدم برمی داشت . هنگامی که حرف میزد از چه جملات قلمبه سلمبه استفاده می کرد . می بایست برای پیدا کردن معنی بعضی از لغاتش به لغتنامه مراجعه می کردم و به علت اینکه برای حل مشکل مردم هر کمکی که از دستش برمی آمد مضایقه نمی کرد محبوب مردم بود . بعصی وقتها هم سیگاری از کیفش در می آورد و با فیس و افاده فراوان و آرام شروع به کشیدن می کرد . روزی خواستم از او تقلید کنم . مثل او زیبا و طناز و شیک پوش نبودم . سوادم هم که به یک صدم سوادش نمی رسید . مثل او ثروتمند نبودم . فقط در این میان مانده بود تقلید سیگار کشیدن از او . مادرم برای روضه ماهانه اش سیگار اشنو ویژه می خرید . پیر زنان بعد از روضه سیگار می کشیدند و بعد از رفتن آنها مادرم سیگارها را دوباره داخل کمد می گذاشت . روزی که کسی خانه نبود یکی از اشنو ویژه ها را برداشته روشن کردم و شروع به کشیدن کردم . خیلی خوب پیش می رفتم اما نمیدانم چطور شد که دود به گلویم رفت و در این لحظه پدر و مادرم که بیرون بودند با کلید در را باز کردند و وارد حیاط شدند هم دود سیگار و هم سررسیدن پدر و مادرم موجب شد که دست و پایم را گم کنم و اگر پدرم به دادم نمی رسید داشتم خفه می شدم
هشت من ایمان دارم که دل به دل راه دارد . چون ما یک دبیر زیست شناسی داشتیم که از من بدش می آمد درست مثل من که از او بدم می آمد . تا درس را بلد نمی شدم به سیمین بهبهانی و فروغ و نادرپور و خلاصه هر چه شاعر و نویسنده بود ، بد و بیراه می گفت . که دختری که فکر و ذکرش پیش شعر و شاعری باشد می شود چون تو تنبل و خل و چل . همیشه هم با گچ رنگی کار می کرد اگر چه از او بدم می آمد اما الحق والانصاف خیلی زخمت می کشید . روزی مرا پای تخته سیاه صدا کرد و بقیه اش را هم که خودتان حدس بزنید . این بار گفت : تو باید دختر شهریار می شدی . نمی توانستم این کنایه اش را تحمل کنم . از قضای روزگار آن روز شانس یار من بود چون بعد از زنگ یادش رفت کت شیک و قشنگش را بردارد و فرصت به دست من افتاد . قاشقی را که همراه غذایم به مدرسه می بردم از کیفم در آوردم و با احتیاط هر چه تمامتر ریزه های گچ رنگی را داخل قاشق و با سلیقه فراوان توی جیبهای خانم ریختم . عوضین بدل آدیندا اوغلو وار ( عوض پسری به اسم بدل دارد ) آخ که دلم خنک شد . مبصر و یکی دو نفر از دخترها دیدند و کمکم نیز کردند و شدیم شریک جرم
نه پسر همسایه شیک پوش و خوش قد و بالای مجرد همسایه دبیر شیمی ما بود . چقدر هم عاشق دلخسته داشت . دخترها برای بردن دلش هر چه از دستشان می آمد انجام می دادند و او بی خیال از همه شان بود . می دانستم سوگلی دارد و چشمش یکی را گرفته که دانش آموز هم نیست . به دخترها گفتم اما آنها فکر کردند من هم شیفته این آدم هستم و از روی حسادت چنین می گویم . آخر دخترعموهایش را می شناختم . این بی انصاف هر وقت می دانست خانه مان مهمان است و یا من در عروسی هستم روز بعدش به درس صدایم می کرد . روزی از روزها یکی از دخترها را به درس صدا کرد و او به سوالهای آقا معلم جواب غلط داد . این بار سومش بود که درس بلد نبود به همین سبب آقا معلم با خشم فراوان گفت : میدانی اگر پسر بودی چه کارت می کردم ؟ من به آهستکی گفتم : با این انگشت می زدم به چشمت . بیچاره مهری که بغل دستم نشسته بود به نحوه گویشم که سعی داشتم پرویزصیاد را تقلید کنم خنده اش گرفت . مبصر که نزدیک ما بود عصبانی شد و آهسته پرسید برای چی می خندید ؟ این بار مهری جمله مرا تقلید کرد . او نیز خنده اش گرفت و بدین طریق یک دفعه آقا معلم متوجه شد که نظم کلاس به هم خورده و همه کاسه کوزه ها سر مهری شکست . هر چه به آقا معلم گفتم جمله من موجب خنده بچه ها شده باور نکرد که نکرد . نفهمید که من به خاطر همسایه بودن سر کلاسش شلوغی نمی کنم . اما بین خودمان باشد خیلی ناراحت مهری شدم
ده حدود پنج سال پیش مرا برای کار به خانه سالمندان فرستادند . سر پرستار زنی آلمانی و بلند قد و بد خلق بود از همه خواسته بود که داخل دفتر سیگار نکشند . اما کسی رعایت نمی کرد . من از بوی سیگار بدم می آمد و هر وقت برای رفع خستگی و نوشیدن چای وارد دفتر می شدم اولین کارم این بود که زیرسیگاری را به سرعت خالی می کردم تا بوی سیگار اذیتم نکند . روزی وارد دفتر شدم و دیدم سرپرستار هم نشسته تا مرا دید از جای بلند شد و گفت : من نیم ساعتم تمام شده بشین و راحت باش و رفت . غافل از اینکه من متوجه شدم توی دفتر سیگار کشیده است . اؤزو خورما یئییر خالقا دئییر خورما یئمه ( خودش خرما میخورد و به دیگران می گوید خرما نخورید . ) من هم به خیال اینکه ته سیگار زیرسیگاری سرد است و این خانم توی دفتر سیگار نمی کشد زیرسیگاری را داخل سطل آشغال پلاستیکی خالی کردم و نشستم . بقیه همکاران هم آمدند هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که بوی دود بلند شد و از شانس بد من سرپرستار نیز وارد دفتر شد . سطل داشت آتش می گرفت و فریاد سرپرستار بلند بود که کدام احمقی سیگار کشیده و ته سیگار داغ را داخل سطل انداخته ؟ غافل از آنکه آن احمق یکی من و دیگری خودش بود . دست بلند کردم که خود را معرفی کنم که یکی از پرستارها دستم را گرفت و پایین آورد و آن دیگری انگشت خود را به طرف لبش برد ، که ساکت باشم . سر پرستار با غرولند فراوان آتش را خاموش کرد و به حضار پرخاش کرد که بار آخرتان باشد اینجا سیگار می کشید
...
خوب قرار بر این است که من نیز اسم پنج نفر را بنویسم . اما من دو مطلب را نوشته ام و اسم ده نفر را می نویسم . اما نمی توانم انتخاب کنم . دلم میخواهد همه دوستان در این بازی شرکت کنند . گلین بانو ، خسرو ، مینو ، نازخاتون ، موسی ، سپیده ، شهلا شرف ، علیرضا ، خاتونک ، مهربانو و بقیه دوستان به شرکت در این بازی دعوتتان می کنم . ببینید دلم برای گل نرگس این دنیای مجازی تنگ شده . نی لبک اینترنت ما ، تو کجائی ؟ صعود برهنه بلاگ اسپات ، غیبتت طولانی شد . گفتی با دست پر برمی گردی من دست خالیتو هم بیشتر دوست دارم . بیا و در بازی شرکت کن .
15 comments:
Selam Sherhbanu can,
Aman bi Maki li larin elinnen.
yadima gelir ki bizim de kilas da bir shulux ve sheytan Makili giz vari di ki,hami onun elinnen cana gelmishdi.
calib burasidi ki men onun ana sinan da hemkilas oldum sora ki illirde.
mukin di ki taniasan. Onlar sennen de keddi!! diler ;)
kishmish tepelidiler.
hosca kal
من تقریبا دو هفته پیش از طریق یکی از دوستان آذریم با بلاگ شما آشنا شدم. رفتم و تقریبا همه ی آرشیو رو خوندم از شما خیلی خوشم اومده با صداقت و دوست داشتنی هستید. مطلب اینبار رو هم خوندم امیدوارم شاد و سلامت باشید شهربانو جان
عزیز نیما : سیزین بو قدیر ماکولو لارا گؤره لطفوزدن تشکر ائلیرم . کیشمیش تپه نی تانیمیرام امان آدینی ائشیتمیشه م .
بیرداها کتدی اولماق هئچ عاییب دئییل . ساغ اولاسیز .
شهربانو
شری عزیز از لطف و محبت شما تنشکر می کنم . اگر آدرس وبلاک دارید لطفن برای من هم بنویسید . من نیز از آشنائی با شما خوشحال شدم .
شهربانو
سلام - - اسرار مگوتون رو خوندم - اصالت و شيريني کلامتون برام مثال زدنيه - خوشحالم که ازهمشهري هستيم . من هم از زمان دوران راهنمايي تا دبيرستان رو ماکو زندگي کردم و اصالتا اونجايي هستم.
مهدی عزیز ، همشهری از آشنائی تون خوشحال شدم و آرزوی موفقیت تان را دارم . از لطفتون نیز تشکر می کنم .
شهربانو
salam shahrbanu khanum.
man az familhaye shoma hastam.
shoma ro tu arusie dokhtare khaharetun didam.
sargozashtetun baes shod man ashkam darbiad.
khahesh mikonam emailetun ro be man bedin
:)
salam shahrbanu khanum.
man az familhaye shoma hastam.
shoma ro tu arusie dokhtare khaharetun didam.
sargozashtetun baes shod man ashkam darbiad.
khahesh mikonam emailetun ro be man bedin
Leila :)
Leila_mi85@yahoo.com
آهای معلم بد
چقدر جریمه باید
فامیل من لیلا خانم . به همان آدرسی که نوشته اید برای شما ایمیل نوشتم
شهربانو
مدتی ست مطالب وبلاگتان را میخوانم
به نظرم حرف از خطکش و ناظم و اینها در آن زیاد است
اگر ممکن است صادقانه بگویید چند بار در عمرتان با چوب و خطکش توسط مسئولان مدرسه و معلمان تنبیه شده اید و هر دفعه چند ضربه میزدند
اصلا دلیل این کارشان چه بود ؟ لطفا شیطنت های خودتان را که موجب این کار میشد بنویسید
مرسی
دوست عزیزی که اسمتان را ننوشته اید : هدفشان از تنبیه تعلیم و تربیت بود . به وسیله خط کش یا تنبل کشیدن سر صف و تهدید به انبار انداختن . سال به سال روش تعلیم و تعلم تغییر کرد و اوضاع بهتر شد . اما اینها خاطرات کوتاهی هستند و هر وقت تمامش کردم و عمری باقی ماند که بنوانم به چاپشان برسانم خبر می کنم .
شهربانو
سلام
خيلي وقت است كه مطالبت را مي خوانم و خيلي وقت است كه مي خواهم برايت سلامي و نظری بدهم اما ورود به کامنت تو بسیار پیچیده بود
2- واقعا مطالبت و مخصوصا استعاره ها و ضرب المثل های آذری ات شیرین جذاب و آموزنده بود از طریق آرگون و نخستین با شما آشنا شدم. حتما به من هم سر بزن آماده تبادل لینک هستم
حواس پرتی را می بینی یادم رفت آدرس بدم به وبلاگ روزنامه نگاری از تبریز به آدرس www.azargalam.blogfa.com حتما یک سر بزنید.
یاحق
سلام خواهر آذری زبانم
خیلی وقت است که مطالبت را می خوانم و لذت می برم و خیلی وقت است که سعی می کنم تا به کامنت تو وارد شوم اما آن قدر پیچیده بود که موفق نمی شدم.
مطالبت زیبا جالب و قابل استفاده و نقل قول بودند مخصوصا ضرب المثل ها و خاطرات و استعاره هایت خوشحال می شوم که به من هم سربزنی و نظر بدهی.
آماده ی تبادل لینک هستم.
یاشاسین آذربایجان
یا حق
Post a Comment