2006-10-06

چگونه معلم شدم

آن زمانها که ما درس می خواندیم ، بعد ازکلاس نهم انتخاب رشته می کردیم ( طبیعی ، ادبی ، ریاضی ) و من دلم می خواست رشته ادبی بخوانم . اولین کسی که با خواسته ام مخالفت کرد مادرم بود او برای مخالفتش دو دلیل داشت یکی این که در دبیرستانی که من درس می خواندم رشته ادبی نبود و برای تحصیل در این رشته بایستی در دبیرستان ایراندخت که آن روزها به علت آرایش کردن دانش آموزانش در مدرسه خوش نامی اش را از دست داده بود و مردم می گفتند که دخترها داخل مدرسه و دور از چشم اولیایشان ماتیک می زنند و دختری که آنجا درس بخواند فاسد می شود . دلیل دیگر این که می گفت : مثل آدم طبیعی رشته طبیعی بخوان . ادبی دیگر چیست . هر کس ادبی بخواند یا خودکشی می کند و یا مجنون می شود . نمیدانم این اطلاعات دست اول را چه کسی در اختیارش قرار داده بود . میدانست که آرزو دارم روزی استاد دانشگاهی که شاعر و نویسنده بزرگی است ، بشوم . وقتی عکس سیمین بهبهانی را در پیک نوجوان می دیدم اوره گیمدن قارا قانلار آخیریدی ( دلم خون می شد ) یعنی روزی پیش می آید عکس مرا نیز در روزنامه ها و مجله ها بعنوان شاعر و نویسنده سرشناسی چاپ کنند ؟ روزی یکی از اشعار سیمین را می خواندم ( دانست که با او به شکایت سخنم هست .... ) که مادرم سر رسید و چقدر عصبانی شد و گفت : چشمم روشن هیچ خجالت نمی کشی اشعار جلف می خوانی ؟ اصلن این زن پروا نمی کند که حرفهای جلف می نویسد ؟ بی انصاف اجازه توضیح هم نداد . آخر سیمین بهبهانی که فقط این شعر را نسروده می خواستم یکی از اشعار خوبش را برایش بخوانم که فرصت نداد . بعد از مادرم نوبت به دیگران مثل دائی ها و برادر رسید که دختر را چه به ادبی خواندن . نمی فهمیدم مگر رشته ادبی چه عیبی داشت . آنها می گفتند کسی که رشته ادبی بخواند بعد از دیپلم نمی تواند در رشته پزشکی تحصیل کند . ای بابا من که هر سال یا در فیزیک و یا ریاضی و شیمی تجدید می شدم ، من که از ترس آمپول دردم را پنهان می کردم ، چگونه می توانستم رشته پزشکی بخوانم . من که ازآغاز دوران دبیرستان قصه هائی را که از مادربزرگم شنیده بودم توی دفتری می نوشتم ، با خودم فکر می کردم که اگر ادبی بخوانم می توانم قصه هایم را با کیفیت بهتر تکمیل کنم . آن زمانها شعر می گفتم و بیشتر وقتها جملاتم را با ادای قافیه های درست تمام می کردم . کسی مرا درک نکرد . با خود گفتم : بالاخره دیپلم می گیرم یکی از رشته های ادبی دانشگاه را می خوانم و ادامه تحصیل می دهم و استاد دانشگاه می شوم . برای خودم در عالم رویاهایم چه دنیای شیرینی ساخته بودم . وقتی از کنار در دانشگاه تبریز می گذشتم زیر لب زمزمه می کردم که صبر کنید زیاد طول نمی کشد که با کیف استادی از این در وارد دانشگاه شوم . سرانجام همگی بر من پیروز شدند و در همان رشته طبیعی در کلاس دهم ثبت نام کردم . دست خودم نبود از اسید سولفوریک و اصطکاک و تانژانت و کتانژانت خوشم نمی آمد . دبیر طبیعی از همه مان خواسته بود که عکس دندان را با نشان دادن اجزایش ( مینای دندان و عصب و ... ) در مقوائی رسم کنیم . این که مشکلی نبود پدرم در ترسیم آن کمکم کرد و فردا سر کلاس دبیر هرکدام از ما را که پای تخته سیاه صدا می کرد می بایست در مورد آنچه که در تصویر نوشته ایم توضیح دهیم . من فقط توانستم در مورد مینای دندان مختصر شرح دهم . بقیه آنچه که پرسید مثل گوسفند تماشایش کردم . در درس ساختمان دندان چقدر رنج کشیدم فراموش نمی کنم . بی انصاف گوئی با من سر لج داشت . آخر سر هم گفت عقل تو پاره سنگ برمی دارد .چرا نباید نسبت به اعضای بدنت کنجکاو باشی ؟ خوب معلوم است دانش آموزی که فقط قصیده و غزل می خواند نمی تواند علم یاد بگیرد . خلاصه من نوجوان را پیش دیگران ایکی شاهالیق پولا چئویردی ( سکه یک پولم کرد ) من محبوب زنگ ادبیات و انشا ، همیشه درمانده و بیچاره زنگ طبیعی و ریاضی و ... بودم . از همه بدتر آن زمانها گفتند که هر دختری که دیپلم می گیرد اگر نتواند به دانشگاه راه یابد برای استخدام شدن باید به خدمت سپاهی ( دانش ، بهداشت ، ترویج و آبادانی ) برود . ایشیمیز یاشیدی ( کارمان زار بود ) پدرم می گفت : من دختر به سربازخانه نمی فرستم . شانه دختر ظریف است و برای حمل اسلحه آفریده نشده است . از آن گذشته بیشتر سرکرده های ارتش فحشهای رکیک می گویند و مادر آینده اجازه شنیدن و یاد گرفتن این حرفها را ندارد . من که در رسیدن به آرزوهایم روی پدرم حساب می کردم ، گوئی آب پاکی روی دستم ریخته شد. با رشته ای که انتخابم کرده بودند امکان نداشت وارد دانشگاه شوم . طفلک خواهرم به خانه بخت رفت . چقدر دلم برایش سوخت . طفلک می بایست توی خانه بماند و خانه داری و بچه داری کند . اما از شما چه پنهان که بعدها دلم به حال خودم سوخت خیلی سوخت و سراپای وجودم را خاکستر کرد .
خلاصه با هزار زحمتی به کلاس یازدهم رسیدم . خود را برای امتحانات خرداد آماده می کردم . روزی یکی از دوستانم تلفن کرد و گفت : دانشسرای مقدماتی تبریز ثبت نام می کند و شرکت کنندگان باید قبولی کلاس دهم باشند و دیپلم کامل می دهد و از همه مهمتر مجبور نیستیم به خدمت سپاهی برویم . در عوض باید پنج سال در روستاها خدمت کنیم . بیشتر دخترها ثبت نام کرده اند و فقط فردا فرصت داریم . چقدر خوشحال شدم . تا پدرم به خانه آمد موضوع را گفتم. او با خونسردی جواب داد اگر دوست داری می توانی ثبت نام کنی . فردای آن روز فوری به اداره آموزش و پرورش رفته و ثبت نام کردم . بعد از ثبت نام باز مخالفتها شروع شد که از همه شدیدتر مخالفت برادرم بود . او ادعا می کرد که اگر دلت پول می خواهد هر ماه بطور مرتب برایت پول می دهم . زن را چه به کار کردن و پول درآوردن .ییغیش اوتور یئرینده ( بشین سرجات ) خلاصه از هر زبانی آوازی بلند می شد . چند روزی به امتحان ورودی مانده بود و من ناامید و سرشکسته سرجایم نشسته بودم . چه کاری از دستم برمی آمد آن از انتخاب رشته ام بود این هم از انتخاب شغلم . در این گیرودار خاله تامارای مرحوم به خانه مان آمد و از ماجرا باخبر شد و داد و فریادش به هوا بلند شد و به برادر و دائی و ... پرخاش کرد که یئتیمه لای لای چالان چوخ اولار چؤرک وئره آز ( به یتیم خیلی ها لالائی می خوانند اما کمتر کسی نان می دهد . ) پولتان را به خودتان نگاه دارید و موجب بدبختی این دختر نشوید . حرفهای رک و پوست کنده و بی پروایش چقدر به دلم نشست . آنچه که اکنون برایم عجیب است اینکه همین آقایان خود با زنان کارمند ازدواج کردند . همین برادر بزرگ ما که مخالف کار کردن زنها بود و معلم شدنم موجب کسر شان ایشان بود ، خود با زن تحصیل کرده که در جامعه برای خود جایگاهی دارد ازدواج کرد .
از امتحان ورودی دانشسرا قبول شدم و چون شهریور ماه بود و طبق معمول فیزیک تجدیدی آورده بودم صبح جهت شرکت در امتحان تجدیدی به مدرسه رفتم . ساعت دو ظهر نیز به مصاحبه در محل همان دانشسرا رفتم . وقتی وارد حیاط شدم با دانش آموزان تقریبن هم سن و سال خودم روبرو شدم که خیلی شیک و با لباسهای و مرتب برای مصاحبه آمده بودند . تعدادی نیز دور از چشم پدر و مادرشان ماتیک و ریمل با خود آورده و توی توالت آرایش می کردند و من با روپوش مدرسه و موهای از پشت دم اسب کرده ام منتظر نوبت بودم . حالا دیگر امیدی به قبول شدنم در مصاحبه نداشتم . از دخترهائی که از اتاق مصاحبه بیرون می آمدند با کنجگاوی می پرسیدیم که از شما چه سوالی کردند . یکی که بلوز شلوار تنگ و یقه بازی پوشیده بود در حالی که ناراحت بود گفت : مردک خاک بر سر می گوید اگر توی روستا با این نوع لباس از خانه بیرون بروی روستائیان سنگ بارانت می کنند . دیگری می گفت : از من پرسید به نظر شما اعلیحضرت شاهنشاه آریامهر چند سال بزرگتر از خواهرشان اشرف پهلوی هستند . از این سوال خنده ام گرفت . آخر به من چه که کدامشان بزرگترند . خلاصه نوبت به من که رسید داخل اتاقی شدم که پنج مصاحبه کننده نشسته بودند بین آنها فقط یکی خانم بود . می گفتند این خانم سوالهای سخت و گزنده ای می پرسد و هر کسی که بدشانسی بیاورد مصاحبه اش با اوست . همین خانم به من اشاره کرد که روبرویش بنشینم . احساس کردم که آشیم پیشیبدیر ( آشم پخته شد ) پرسید : چرا با روپوش مدرسه آمده ای ؟ جواب دادم که از امتحان فیزیک می آیم . پرسید : چرا می خواهی معلم شوی ؟ جواب دادم : پدرم می گوید دختر به سربازخانه نمی فرستم و من می ترسم از کنکور قبول نشوم و هیچ دلم نمی خواهد خانه نشین شوم . پرسید : پس معلمی را به عنوان شغل می خواهی نه با علاقه ؟جواب دادم : با هدف داشتن شغلی مناسب معلم شدن بهتر از بدون علاقه به خانه شوهر رفتن است . اگر در خانه بنشینم مجبورم به یکی از خواستگارهائی که خانواده ام انتخاب می کنند جواب مثبت بدهم . دوست ندارم توی خانه بنشینم و ظرف بشویم . پرسید : فکر می کنی من کارمند توی خانه ظرف نمی شویم ؟ فکر می کنی با حقوق کارمندی می توانی نوکر و کلفت استخدام کنی ؟ جواب دادم : می دانم خاله ام معلم است و به چشم خود می بینم که هم کارهای خانه و هم کارهای بیرون از خانه را انجام می دهد . اما حداقل داخل جامعه است و برای خودش کسی است . خدا را چه دیدی بلکه در آینده بتوانم خودم را به دانشگاه برسانم و مثل شما پیشرفت کنم . گفت : خدا را چه دیدی بلکه امسال دبیر زیست شناسی شما بشوم . در حالی که متوجه منظورش نشده بودم مصاحبه را تمام شده اعلام کرد و به من اجازه بیرون رفتن از اتاق را داد . بعدها همین خانم دبیر زیست شناسی ما شد . به خانه که رسیدم وقتی شرح مصاحبه را توضیح دادم باز از هر دهانی آوازی بلند شد گوئی من گیج زبان نفهم حرفهائی زده ام که موجب مردودی ام از مصاحبه خواهد شد . تنها کسی که به من امید داد پدرم بود . او گفت : اگر من مصاحبه کننده بودم ترا به سبب روراست بودن می پذیرفتم .دخترجان کار خوبی کردی که حرف دلت را زدی . روزی که با دوستم به دانشسرا رفتیم تا اسامی قبول شدگان را ببینیم با کمال خوشحالی اسم خودم را دیدم . دبیرانمان نیز به ما امید دادند که دیپلم مان قابل قبول در دانشگاهها به خصوص رشته های تربیت دبیری است . دیگر آینده را و دانشگاه تبریز را متعلق به خودم می دانستم . مطمئن بودم که روزی به عنوان استاد زبان و ادبیات کیف به دست وارد دانشگاه خواهم شد . خانه آقا شوهر که رفتم این ارزوهایم را نیز همراه با دفاتر شعر و قصه و روزنوشتهایم سوزاندم . دلم نیز با آنها سوخت . آنجا یاد گرفتم که وظیفه اصلی یک زن اطاعت از صاحبش ( شوهر ) است . کار اصلی زن شستن ظرف و لباس و خانه داری و بچه داری و خدمت به خانواده آقا شوهر و خوردن کتک و شنیدن زخم زبان و فحشهای رکیک و غیر رکیک است . آنجا آموختم که زن خوب شعر و کتاب ادبی نمی خواند . آنجا فهمیدم که حافظ فالگیر بود نه شاعر و عارف . آنجا آموختم که حقوق زن متعلق به آقا شوهر است .آنجا از سرنوشت خیلی درسها آموختم که کسی قبل از آموزشم نداده بود .مثل بازنده قمار ، من نیز قمار زندگی را باختم و آنچه که در دلم ماند آرزوهای بربادرفته و حسرت فرصتهای خوب از دست داده بود .

14 comments:

Anonymous said...

ترانه یک گروه آمریکاهی مدتی جزو فروش اول بود. خواننده به ظاهر یه آدم بی سروپا مثل بیشتر خواننده های پاپ یه پولیه. ولی تصنیفش قشنگه اسم گروهشون نارلز بارکلی هست. .
اسم ترانه کریزی
I remember when,
I remember I remember when i lost my mind,
There was something so pleasant about that phase
Even your emotions had an echo
In so much space
یادم میاد وقتی عقلم سرجاش نبود یه حال خوبی هم داشتم حتی با احساساتم راحت تر بودم و بیشتر حسشون می کردم
And when your out there,
Without care,
I was out of touch,
but it wasn't because I didn't know enough,
I just knew too much,
وقتی تو. توی این حالی . می گن جیزی حالیش نیست اما علتش نفهمی که نیست . برعکس من تو هپروت بودم چون خیلی زیادی حالیم بود
Does that make me crazy
Does that make me crazy
Does that make me crazy
probably.....
این حالتا دیوونم کرد؟
دیوونم کرد؟
شاید...
And I hope that you are having the time of your life
well think twice,
that's my only advice,
آره اما امیدوارم تو زندگیت فرصت برای زندگی کردن داشته باشی
خوب من باشم می گم لا اقل دوبار
این بهترین نصیحتیه که بهت می تونم بکنم.

Anonymous said...

این تصنیف ادامش هم زیباست ولی ننوشتم.
گفتم یکم غیر مرسومه این کار
ولی اگر خواستی بقیشم می نویسم. قبلا برای دوستای دیگم فرستاده بودم. یکیشون در عوض یه نقاشی قشنگ بهم هدیه کرد.

خاتونك said...

شهربانو جون باز هم خدا رو شکر کنید که به شما اجازه میدادن تا کار کنین. شما نسبت به خیلی از خانمهای هموطن خودتون خوش شانس تر بودین. هنوز هم خیلی از دخترها حتی در خانواده های نسبتاً امروزی اجازه کار ندارن.

Anonymous said...

che pedare roshanfekri :) vaghean lezat mibaram vaghti az pedaret minevisi, man ham dore konkor in ghese ro dashtam , ketab zistshenasi roo... va ketabe honar zir pahn bood , be mahze inke kasi vared otagh mishod ketab zist ra varagh mizadam alaki khat mikeshidam va bad dobare test haye konkore honar ro mizadam. (albate akharesh zamin shenas shodam!!)

Anonymous said...

سلام شهربانو جان طاعات و عبادات شما هم قبول باشه
یه سوال ازتون دارم که خیلی وقته ذهنم رو مشغول کرده
از همه ماجراهایی که نوشتین کاملا مشخصه که پدر فهمیده ای دارین با این حال همیشه از اجبار در ازدواج حرف میزنین البته در مورد دیگران درسته و تا الانم ادامه داره
ولی در مورد شما همیشه ذهن من مشغول بوده که با داشتن پدر به این خوبی چطوره ممکنه که شما به اجبار ازدواج کرده باشین و شوهری با این اوصاف داشته باشین؟
اگه ممکنه ماجرای ازدواجتون رو هم بگین
التماس دعا

Anonymous said...

آری چنین است خواهر و دردناک هم هست البته. من از بی‌پولی به دانشسرا راه یافتم و آندیگری به دلیلی مشابه و نتیجه این شد که معلم خوب در وطن ما کم پیدا می‌شود. آن معلم علوم طبیعی تو نیز با عشق معلم نشده بود که از پداگوژی و روش تدریس و لزوم حفظ احترام دانش‌آموز بی‌بهره بود. نمی‌دانم من چقدر مرتکب چنین حماقت‌هائی در طول زمان تدریسم شده‌ام. دریغ

Anonymous said...

خسرو عزیز : لطفن این تصنیف را بار دیگر و کامل با ترجمه اش برایم بنویسید . ازتون خیلی تشکر می کنم .
شهربانو

Anonymous said...

سلام. هميشه يه نكته در نوشته هاي شما برايم سوال بر انگيز است جسارتا اين بار مطرح ميكنم. در حاليكه مرد سالاري در آن زمان از نوشته هاي شما پيداست چرا نطرات پدرتان در زندگي شما تاثير كمي داشته و بيشتر تحكم مادرانه باعث نگرانيتان بوده؟ پدر شما همه جا مردي فهميده و دوست داشتني است كه شما را به خوبي درك ميكند او ميتوانستند زندگي و حتي سرنوشتي شيرين تر را برايتان رقم بزنند

Anonymous said...

C'mon now, who do you,
who do you, who do you, who do you think you are?
ha-ha-ha
bless your soul,
you really think your in control,
Well....
حالا بگو ببینیم
تو کی هستی
تو خودت کی هستی
ای بابا
رحمت به روحت
فکر می کنی خودت کی هستی ، خیلی هم رو خودت کنترول داری؟
خیله خوب باشه
I think your craaaaazy,
I think your craaaaazy,
I think your craaaaazy,
Just like me.....
اما من که فکر می کنم دیوونه ای
دیوونه
فکر می کنم تو دیوونه ای
درست مثل خودم
My heroes had the heart to lose their lives out on a limb
and all i remember
is thinking,
I wanna be like them,
من از وقتی بچه بودم از کسایی خوشم می یومد که رو زندگیشون خطر می کردن بدون اینکه کسی یاورشون باشه
هر چی فکر می کنم می بینم
تنها چیزی که یادم میاد اینه که منم همیشه می خواستم
مثل اونا قهرمان باشم
'N ever since i was little,
ever since i was little, it looked like fun,
and it's no coincidence I've come,
and i can die when I'm done,
با اینکه بچه بودم
بچه بودم
ازشون خوشم می یومد
حالا هم تصادفی نیست که به اینجا رسیدم
وقتی خودم قهرمان خودم شدم دیگه کاری ندارم
حاضرم مثل اونا بمیرم
But baby I'm craaaaaazy,
maybe your craaaaazy,
baby we're craaaaazy,
probably,
اما عزیز جان من دیوونه ام
شاید تو هم دیوونه باشی
عزیز جان ما همه دیوونه ایم
شاید

Anonymous said...

اون دوره اون مشکلات بود الان هم دردها و مشکلات خودش رو داره. چیزی که عوض نشده بی اعتنایی به حقوقیه که حتی حرفش رو هم نباید بزنیم...

Anonymous said...

سلام.حال شما؟خوب تبحر و استعداد شما که در ادبیات و خصوصا ادبیات ترکی اصلا جای بحث نداره و حیف این همه استعداد ولی میدونین هر بار که سرگذشتتون رو میخونم اونقدر سوال به ذهنم میاد و الان تو کامنت ها هم دیدم که یکی از خوانندگان هم همچین سوالی کرده بود و میبینم که تنها برای من سوال نیست.اسم این دبیرستانی رو که نوشنته بودین از پدرم شنیده بودم قبلا هاا.

Anonymous said...

خسرو عزیز خیلی تشکر می کنم . دست شما درد نکند .
شهربانو

Anonymous said...

سخته که به خاطر فشار و زورگویی دیگران مسیر زندگی آدم تغییر کنه اما به هر حال باید با اتفاقات به گونه ای کنار آمد که حال و آینده آدم را هم نسوزاند
راستی اون سوال که پرسیده بود اختلاف سنی شاه و خواهرش چقدره خیلی خنده داربود باز صدرحمت به حالا حداقل می پرسند غسل میت چه جوریه کمتر خنده داره

Anonymous said...

شهربانوی عزیزم!
هنوز هم دخترهای زیادی هستند که آرزوهای بلند و افق‌های روشنشون رو زیر پای مردانی می‌بینند که بر اون‌ها حکم‌رانی می‌کنن.
اما دوست دارم بدونی، این روزهااا زن‌ها و مردهایی هم هستند که پا به پای هم و شونه به شونه‌ی هم در مسیر آرزوهاشون جلو می‌رن.
بیا دعا کنیم!
بیا برای تمام زن‌های دنیا دعا کنیم!
بیا برای نفس کشیدن زن‌های ایرانی در هوای تازه‌ای دعا کنیم!