2006-07-04

خاله تامارا


تامارا اسم یکی از خاله های من بود . اما ما ماکوئیها تامارا را ته ماره تلفظ می کنیم . این تماره خالای ما چندان زیبا نبود اما با هوش بود و از هوش خودش هم آنگونه که دلش میخواست استفاده می کرد . پدربزرگ مذهبی من دخترهایش را به مدرسه فرستاده بود تا خواندن و نوشتن و سرانجام قرآن را بیاموزند که بعد از درگذشت ایشان بر سر قبرشان یس و فاتحه بخوانند . مادرمن همیشه دعاگوی پدرش بود که مرد روشنفکر زمان خود بوده واز این بابت که در سایه او توانسته شش کلاس درس بخواند و حالا هم می تواند مجله و کتاب و ... بخواند خوشحال بود . اگرچه آرزوی بزرگش این بود که مثل سنبل خانم بنیادی ، معلم شود . به علت تعصب پدربزرگ نتوانسته بود به این آرزویش برسد ، اما باز دعاگوی پدربزرگ بود . از میان هفت دختر فقط یکی معلم شده بود . اما تماره خالا تا کلاس چهارم درس خوانده بود و خودش تعریف می کرد که برای این که دست از سرش بردارند وقتی پدرش صدایش می کرد تا فارسی را روخوانی کند به جای قوقولی قوقو واق واق می گفت و به جای ریز علی خواجوی زیرعلی خارجی می خواند . پدر را عصبانی می کرد و کتک هم می خورد ، سرانجام گفتند این دختر کودن است و به درد مدرسه رفتن نمی خورد در خانه بنشیند . این خاله غذاهائی می پخت که دادی داماغیندا قالیردی منظور آدم انگشتانش را هم می خورد . دختر خانه دار به تمام معنی بود . مردم در تعریف او می گفتند : قیز ائله بیل که هلاندیر .منظور بیش از اندازه زرنگ و با قابلیت و لیاقت است . آن زمانها که هنوز به شهر تبریز کوچ نکرده بودند خواستگاران فراوانی داشت و سر فرود نمی آورد .یوخاری باشدا یئر یوخویدو ، آشاغی باشدا ایله شمیردی یعنی طبقه پائین را نمی پسندید و طبقه بالا به خواستگاریش نمی آمد . مادرم می گفت که به یکی از خواستگارانش ایراد گرفته بود که کراوات به قیافه اش نمی آد و مرد بدون کراوات را هم نمی پسندد . بعد از کوچ پدربزرگ به تبریز ، در تبریز نیز خواستگاران خوبی داشت . یادم می آید مادر یکی از همسایه های کوچه بالائی تماره خالا را خیلی پسندیده بود . اما به علت این که پسرش ملا بود و خاله هم نمی خواست زن ملا شود در مقابل نصایح خاله های دیگر می گفت : شوهران شما با کت و شلوار و کراوات وارد مجلس شوند و شوهر من با عبا و عمامه ، خدا را خوش می آد ؟ اما مادر این ملا دست بردار نبود و خلاصه قرار شد یک روز آقا ملا به مجلس روضه مادرم بیاید و همدیگر را ببینند و اگر پسندیدند ببینیم چه می شود . روز موعود فرا رسید روز سوم شعبان و ولادت امام حسین علیه السلام بود و همه کنجکاو و منتظر ملا بودیم که یک باره ملا ، مرد جوان خوش قد و بالا از در حیاط خانه وارد شد . مردی بلند قد و چهار شانه با سیمائی زیبا و پسندیده ، که عمامه و عبایش لایق تنش بود . یک لحظه احساس کردم این همان ابوالفضل زیباروی رشید و پهلوان صحرای کربلاست . وقتی روی صندلی نشست و شروع به خطابه کرد صدای دلنشین و گیرایش مجذوب کننده بود . ما می گوئیم آتام قارداشیم اولسون یعنی به چشم پدر و برادر نگاه می کنم نظر شیطان به دور . بعد از سخنرانی و رفتن ملا ، دیگر تماره خالا سخن نگفت . برخلاف همیشه مسخره نکرد و ناسزا هم بار خواستگار و مادرش نکرد . بعد از رفتن میهمانان مهناز پرسید : پسندیدی ؟ من بلافاصله به جای خاله جواب دادم : که هم پسندید و هم یک دل نه بلکه صد دل عاشقش شد . به که چه مردی بود درست مثل ابوالفضل عاشورا . هنوز حرفم تمام نشده بود که سوزش گوش راستم را که به سختی می پیچید احساس کرده جیغ کوتاهی کشیدم و صدای خشن مادرم را که مگر نگفتم که دخترها به پسرها نگاه نمی کنند . ای مادر بی انصاف گؤزله باخارلار دای منظور خدا چشم داده برای تماشای زیبائیها ، من فقط اظهار نظر کردم . خاله خندید و گفت : نوش جانت . اما در جواب تو ، چون می دانم که او مرا نپسندید پس می گویم که من نپسندیدم و می خواهم همسرم کت شلوار و کراواتی باشد . خوب بچه که نبود از اولین نگاه و بی توجهی جوان فهمیده بود . بعد از یک ساعتی هم مادرش تلفن کرد و به مادرم خبر داد . یادش به خیر آن روز با مهنازچقدرخندیدیم و سر به سرش گذاشتیم . بالاخره یکی پیدا شده بود که دست رد بر سینه خاله زده بود
خاله ایراد گیر ما بس به این و آن عیب و ایراد گرفت که از سن ازدواجش گذشت و پدربزرگم سه دختر کوچکتر را شوهر داد و به حرف این و آن نیز که می گفتند باید اول دختر بزرگتر به خانه بخت برود بعد دختر کوچکتر توجهی نکرد . می گفت : اگر تماره این طور پیش برود صد سال سیاه هم شوهر نمی کند و او این اجازه را ندارد سد راه سه خواهر کوچکترش بشود
بعد از سپری شدن زمان دیگر از خواستگاران جوان خاله خبری نشد و حالا مردانی طالب ازدواج با او بودند که زنشان یا مرده و یا طلاق گرفته اند و چند بچه قد و نیم قد هم داشتند . یکی از خواستگاران که خیلی هم ثروتمند بود و سه بچه داشت و در عین حال از تماره خالا نیز خیلی خوشش آمده بود پافشاری به ازدواج می کرد او در اولین خواستگاری گفته بود که زنش سرطان گرفته در بستر بیماری است و خودش وصیت کرده تا قبل از مرگش مادر جدید بچه هایش را ببیند . تبریزیها بعد از خواستگاری کردن و پسندیدن دختر و پسر همدیگر را ، خانواده داماد آدرس خانه و محل کار داماد را به خانواده عروس می دهند تا آنها نیز به خانه آنها رفته و آنگونه که دلشان می خواهد تحقیق کنند . چنین رسمی در ماکو متداول نبود . چون آنجا شهرستان کوچکی بود و مردم تقریبن همدیگر را می شناختند . . خاله تماره و مادر و عمه و دو نفر از گیس سفیدان فامیل به خانه آنها رفتند طبق معمول من و مهناز کنجکاو بودیم که ببینیم نتیجه این دید و بازدید چه می شود بعد از برگشتن آنها ، پرسیدیم : یئدیغین ایچدیغین اؤزوون اولسون دئگینه ن توی نئجه توی دور یعنی آنچه که خوردی و نوشیدی نوش جانت ، تعریف کن از اوضاع جشن . خوب در خانه آقا داماد چه خبر بود ؟ خوب بگو دیگر چه بود و چه نبود ؟ در جوابمان گفت : در آن خانه همه چیز بود و خدا نبود . چقدر بیرحمی می طلبد زنی در بستر بیماری باشد و مردش در تدارک لذتی جدید
مادرم می گفت کار درستی نکردند که تماره را به اتاقی که بیمار در آن بستری بود بردند گویا اتاق خوابشان بود . این وحشتناک است . یعنی بیمار زود بمیر که من دارم می آیم . نمیدانم این وضع را چگونه توصیف کنم . به خود آن زن هم گفتند که شوهرش این دختر را پسندیده است . هر چند او اجازه ازدواج به شوهرش در قید حیات داده باشد که من چنین تصوری نکردم . اما برخورد این خانواده را خوب ندیدم . اگر خاله تان نه بگوید این بار حق دارد . خوب چه عجب که یک بار هم که شده حق به این خاله بیچاره ما دادند . وقتی خاله جواب رد به این خواستگار پرو پا قرص خود داد ، من و مهناز دوباره سر بسرش گذاشتیم و شروع به خواندن ترانه ای که گوگوش و عارف خوانده اند کردیم و او خرسند بود از این که این بار به او حق داده اند .
...
قیزیم سنی یاشارا وئریئدیم من دخترم ترا به یاشار بدهم من
ایسته مم بابا جان ایسته مه م نمی خواهم بابا جان نمی خواهم
اونون آدی یاشار ، آلار منی بوشار اسم او یاشار ، مرا بگیرد طلاق می دهد
ایسته مه م باباجان ایسته مم نمی خواهم بابا جان نمی خواهم
قیزیم سنی علی یه وئریدیم من دخترم ترا به علی بدهم من
ایسته مه م باباجان ایسته مه م نمی خواهم بابا جان نمی خواهم
اونون ادی علی ائله ر منی دلی اسم او علی است ، مرا دیوانه می کند
ایسته مه م باباجان ایسته مم نمی خواهم بابا جان نمی خواهم
قیزیم سنی عمره وئرئیدیم من دخترم ترا به عمر بدهم من
ایسته مم باباجان ایسته مه م نمی خواهم بابا جان نمی خواهم
اونون آدی عمر آلار منی دووه ر اسم او عمر ، مرا می گیرد و می زند
ایسته مم باباجان ایسته مم نمی خواهم بابا جان نمی خواهم
...
یکی از خواستگاران خاله زنی حدود 65 ساله بود . او خاله ما را برای شوهر 42 ساله اش می خواست . می گفت وقتی چهل ساله بود با این پسر نوجوان 17 ساله شهرستانی که مستاجرشان بوده نامزد شده و قرارشان این بوده که او هزینه این پسر را تامین کند و پسر مرد او باشد و او بتواند در سایه این مرد صاحب فرزند و زندگی شود و حالا که مرد توانسته با تکیه بر اموال خاانم پیرش به مقام بالائی برسد . کؤینه یینین یاخاسی آغاریب یعنی زیر سرش بلند شده و زن جوان می خواهد . خاله گفت : پس تو هم مثل من پیر دختر بودی و شانس پیدا کردی . زن با قاه قاه خنده اش حرف او را تصدیق کرد . زن ماشالله دیلی آغزیندا دیش دورموردو منظور یک ریز حرف می زد که : اگر زن شوهر من بشوی من بیرون از خانه کار می کنم مخارج ترا تامین می کنم و شبها شوهرم مال توست . اما چون ما چهار فرزند داریم باید قول بدهی که بچه دار نشوی . خاله خنده بلندی سرداد و گفت : اوله ن واریدی سن کفنین به لییه سن ؟ یعنی چه کسی می میرد که تو هم بخواهی کفنش را نجس کنی زن حسابی برای شوهرت زن جدید می خواهی یا روسپی محرم ؟ من نه ن سنین سویوموز بیر آرخا گئتمه ز یعنی آب من و تو در یک جوی نمی رود . مناظره این دو رقیب در میان آن جمع شنیدنی بود . من و مهناز هم طبق معمول گوشه ای نشسته و تماشاگر این مناظره بودیم . من رو به مهناز کردم و آهسته گفتم : من اگر صد سال سیاه هم باشد برای شوهرم زن نمی گیرم . اگر هم اون بخواهد زن بگیرد می کشمش . اما این مهناز ما مثل اینکه میرتینین باشی یاریمیدی یعنی شوخیش گل کرده بود . برگشت و گفت : حالا نمیشود شما مرا برای شوهرتان انتخاب کنید ؟ تماره خالا که نخواست . حضار نگاهش کرده و خندیدند آخر حرف دختر شانزده ساله که نمیتواند جدی باشد . اما نگاه چپ مادرش موجب شد که او هم آهسته بگوید : دیدی دختر آنام منه آند ایچیب یعنی مادرم تنبیه ام خواهد کرد
می گویند : تا زمانی ناز کن که خریدار داشته باشد . وقتی می خواهی چیزی انتخاب کنی حد معمول را نگه دار . تماره خاله ما که از نظر لیاقت و کردار و سلیقه ، زبانزد همه بود . و به قول ماکوئیها که هلان بود . سرانجام به یکی جواب مثبت داد و ما می گوئیم سئچه سئچه سئچمه لییه دوشدو . یعنی وسواس نشان داد


خدا رحمتش کند که خیری از زندگی ندید

5 comments:

Anonymous said...

خدا رحمتش کنه

Anonymous said...

به نظر من هر کدوم از روایت های تو می تونه هسته یک رمان باشه موضوع زن و زن در ساخت اجتماعی سنتی تم همیشگی توست. تو این خاله نامارا چیزی که برای من جالبه طیف وسیع انتخاب هاست که پیش پای این زن بوده و این با کلیشه های مردم شناسی ناییو مغایرت داره. یاد موارد جالبی افتادم که به خاطر زندگی در روستا و کارم به اون برخورد کردم
دختر و پسری که از حد متعارف رد شده و دختر آبستن شده و امکان ازدواج نبود ریش سفید ها دختر رو به یک پیرمرد بیوه دادن. مکانیسم های تنبیه درونی بودن و من با خودم فکرمی کردم کاش می تونستم با اون مردم بیشتر حرف بزنم و بگم بازم بهتر می شه زندگی کرد اما زود فکر می کردم اگر این طرح نمی خواست خیالی باشه من باید مبلغ فرهنگ باغ وحشی شهری خودم می شدم که روز به روز از انسانیت دور می شد و دلم به حال این مردم می سوخت اگه به هزارو یک آرزوی مدرن شدن می خواستن تهران رو مدل خودشون کنن در عین حال جریان های انقلابی منو به کلی از فکر کردن به یه ناکجا آبادی که هرگز نبوده و آرمان ها و آرمان ها بی زار کرده بود. حالا راستش هنوزم ازین فکرا می کنم چطور می شه حالا که دیگه به دوآلیسم آگاهی و ناآگاهی عقیده ندارم حالا که تصمیم گرفتم دنیا رو اونطور که هست بدون قید و شرط قبول کنم.
نوشته های تو شهربانو اون جدال ها رو در من زنده می کنه. شاد و سربلند باشی.

Anonymous said...

سلام خواهر عزيزم
داستانت من رو ياد شهريار و اون شعر زيباش كه به خاطر مشاجره با همسرش بعد از مرگش سروده بود انداخت
... اوتوز ياشين نه نيسبتي اللي ياشا
هر كس اوز شريكينين اينتخابينا بير شرايط و اعتقاد واريدي
بعضي آداملار چوخ رويايي فكر اللر بعضيلر ده چوخ راحت فقط بير نفر اتيستللر كي اولارينان اولنسين
من اوزوم ديرم او زماناجان كي انسان عاشق اولمييب گرك اولنميه
اولنماخ بير مقس پيوند دير كي اوندا ارضاع جنسي چوخ آز سهمي وار

بيلميرم نيه يارسين فارسي و يارسين توركي يازديم دوردان كي قاريشديرميشام

اللريز آغريماسين بو گوزل داستانين يازماسيننان
سيزين بيزه چوخ لوطفوز وار بيزي شرمنده اليرسيز
اللريز آغريماسين
سيزي تانريا تاپيشيريرام

Anonymous said...

سلام شهربانو!
من تازه وبلاگت را کشف کردم!
از خواندن مطالبت به قدری لذت بردم که نمی‌توانی حدس بزنی!
ماکو، شهر پدری من است؛ ولی من هرگز ندیدم‌اش! راستش را بخواهی، وقتی نوشته‌های تو را خواندم، برای اولین بار حس کردم ماکو را دوست دارم!
نوشته‌هایت بیش از حد واقعی است! خودِ خودِ زندگی است! برخلاف زندگی‌های کاذب و دروغین تمام وبلاگ‌هایی که دیده بودم...!
به من هم سر بزن!

khatoon said...

سلام شهربانو خانم ...آنقدر ماه مينويسی که انگار خود آدم وسط همه اون ماجراها نشسته و داره ميبينه من هم با نظر جناب خسرو موافقم . همه اين خاطرات می تونه در غالب داستان های کوتاه باشه .