2006-06-21

الناز و ساناز


اولین روز مدرسه بود و ابلاغم را به مدرسه ای جدید با محیطی متفاوت داده بودند . من سالها در کنار روستائیها و مردم حاشیه شهری زندگی کرده بودم و روز اول بود که با چهره های جدید و یا بهتر بگویم ثروتمندان خودخواه این مدرسه ، با مادرانی شیک پوش و ثروتمند که اکثرشان خود را یک سر و گردن بالاتر از معلم می دیدند اشنا شدم و اولین روزکار چه دلگیر بود . من عادت به چهره های آشنا و صمیمی داشتم . نگاههای پر مهر و خودمانی جایشان را به چهره های عبوس و نامانوس داده بود . خود را مانند کودکی احساس می کردم که روز اول دبستانش است و احساس غربت می کند . چقدر دل تنگ بودم . مادری که روز اول به دیدنم آمد و با توصیه ها و پندهایش گوئی تحقیرم کرد : سال گذشته دخترم یک نمره کمتر از بیست نداشت . او هوش و استعداد فراوان دارد . باید خیلی مواظب رفتارتان باشید ، من می خواهم دخترم دکتر یا حداقل مهندس شود و برای رسیدن به این هدف نمره بیست لازم است نه بیشتر و نه کمتر .
این آرزوی هر مادری است که فرزندش شخصیت بزرگی بشود . خود من هنوز هم که هنوز است آرزو دارم روزی استاد یکی از دانشگاههای معتبر دنیا مثل لندن و ... بشوم و پشت میز استادی لم داده و حداقل برای یکی دو ساعت هم که شده پز استادی بدهم ، اگر چه می دانم دیگر امکان ندارد و آسلانمیشام قناره ده ن .( دیگر ازم ن گذشته .) مادرم هر وقت با فرزندانم تلفنی صحبت می کند یک ریز دعا می کند که الهی دکتر بشوی ، الهی مهندس بشوی . می گویم آنچه که قرار است بشوند ، انتخابش کرده اند و تمام شده و او ادامه می دهد که پس بگو الهی پرفسور بشوید ، الهی استاد دانشگاه بشوید .الهی و ...
ترفند جدید آموزش و پرورش هم که گل کرده بود .گؤزل آقا چوخ گؤزلیدی بیرده بیر چیچک چیخارتمیشدی .( گل بود به سبزه نیز آراسته شد .) هدیه هائی که هر سال روز معلم دانش آموز مجبور بود برای معلم تهیه کند بس نبود این هزینه هم از طرفی دیگر وبال گردنمان شده بود . مدرسه مردمی که هنگام ثبت نام مبلغی قابل توجه از اولیا دریافت می کرد ، اگر چه به معلمین نیز ماهانه اضافه می رسید . اما زیانش بیشتر از سودش بود . دئدیلر عزرائیل اوشاق پیلیر ، دئدی منیم کین آلماسین پایلادیغی اوشاغی ایسته میرم . ( گقتند عزرائیل بچه هدیه می کند . گفت بچه مرا نگیرد هدیه اش را نخواستم
روز اول و اول صبح با اوقاتی تلخ وارد کلاس شدم . خدایا این نه ماهی که تازه امروز اولین روزش است کی تمام خواهد شد ؟ محیط مدرسه حالم را به کلی گرفت . وارد کلاس که شدم با دختر بچه های کوچک که دلی پاک و مهربان داشتند روبرو شدم تا سلام کردم از جای بلند شدند و سرود سلام به کلاس .. خوش امدید . دلم باز شد . طبق روش همه ساله ام بعد از معرفی خودم ، از بچه ها خواستم که خود را معرفی کنند . به نظرم این دختر بچه ها مانند گلهای رنگارنگ دست چین بودند . دندان جلوئی بعضی از آنها نیز افتاده بود و بامزه شده بودند .
داشتم یکی یکی با این گلهای گوچک و تر وتازه آشنا میشدم که به الناز و ساناز رسیدم دو خواهر بودند . ساناز خود را معرفی کرد و سر جایش نشست و بعد نوبت به الناز رسید . دخترک شیطون بلا بعداز معرفی خود پرسید : خنم معلم اجازه ، تاپماجا دئسه م تاپارسان ؟ ( چیستان بگویم پیداش می کنی ؟ ) جواب دادم : چرا که نه ، بگو . گفت : خانم معلم من وساناز دوقلو هستیم . اما ساناز دو ماه از من کوچکتراست . تعجب کردم و پرسیدم : چطور چنین چیزی ممکن است ؟ یعنی بعد از تولدت ، خواهر دوقلویت دو ماه دیگر در شکم مادرت باقی ماند ؟ با خنده و شیطنت جواب داد : خانم معلم تاپ بو ندی تاپماجا .( جواب این چیستان را پیدا کن ) اگر قرار باشد من جواب بدهم که چیستان نمی شود . گفتم این امکان ندارد . گفت : مادربزرگم می گوید، الله ایسته سه داغی داغ اوسته قویار .( اگر خدا بخواهد کوه را بالای کوه قرار می دهد) . نمی توانستم قبول کنم زنی فرزند دو قلو در شکم داشته باشد و با فاصله دو ماه به دنیا بیاورد . تصمیم گرفتم از مادر این دو قلو ها ماجرا را بپرسم . بعد از یک هفته نمرات اولین دیکته ام مادران را به مدرسه کشاند که چرا فرزند باهوش و نابغه شان کمتر از بیست گرفته است . مادری زیباروی که بوی ادکلن ماکسی اش فضای دفتر مدرسه را پرکرده بود پس از نکوهش این بنده فرمود که دفعه آخرم باشد که این نمره مسخره هیجده را به دختر باهوش و نابغه اش می دهم . مگر پول علف خرس است . سالیانه بپردازد و دخترش با معدل خدای ناکرده هیجده به کلاس بالاتر برود . گوئی داشت با دایه بچه اش حرف می زد . چنان خشمگین بود که بعید هم ندیدم یکی بیخ گوشم بخواباند. ناراحت کننده تر از رفتار این خانم ، سفارش مدیر مدرسه بود که گفت : این مردم پول می پردازند تا فرزندانشان بهره کافی از علم ببرند . مواظب باشید و به هیچ کس بی احترامی نکنید . در این دنیای درویشی ، قارا پول گؤره ر هر ایشی ( یعنی پول هر کاری می کند
خلاصه نمرات اولین دیکته ام جنجال برانگیز وبرخورد مادران تماشائی و بهتر بگویم غم انگیز بود .در مورد معلمی غریبه که از مدرسه سطح پایین به این مدرسه کلاس بالا راه یافته بود پیش داوری می کردند . داشت بغضم می ترکید . اصلن منی کیمین ایتی قاپمیشدی ( سگ کی گازم گرفته بود منظور نانت نبود آبت نبود ) گذرم به این مدرسه افتاده بود . مادران مدرسه پایین شهری خیلی با صفاتر و پرمهرتر از اینها بودند .
همان روز مادر الناز و ساناز نیز به مدرسه آمد . او لباس و کیف و کفش و کلیه لوازم این دو دختر را به یک رنگ و جنس و شکل تهیه می کرد ودلیل آمدنش این بود که دخترها نمره متفاوت گرفته اند و او دلش می خواست این دو خواهر در اینده نیز شغل و رشته تحصیلی شان یکی باشد . او برخلاف بقیه صمیمی و مهربان بود و این صفایش موجب شد که چیستان دخترش را مطرح کنم و از او بخواهم این چیستان را جواب دهد .
او چنین گفت : هفت دختر دارم ، کوچکترین دختر م الناز است برایم دختر و پسر فرقی ندارد . اما همسرم فرزند پسر می خواست و به همین سبب نیز حالا هفت دختر دارم که ساناز دختر هشتم من به حساب می آید و دو ماه کوچکتر از الناز است . همسرم زنی را صیغه کرده بود و بهانه اش این بود که فرزند پسر می خواهد . یعد از تولد الناز همسرم بداخلاق تر شد و شروع به بهانه گیری و سرزنش من که که لیاقت زائیدن یک پسر را ندارم و اگر زن صیغه ای اش پسر بزاید باید پسه پوسه می ییغیب بو ائودن گئدم ( باید جمع کنم و از خانه اش بروم ) به خودم می گفتم که می روم ، اما کجا ؟ هفت بچه قد و نیم قد را کجا بگذارم و بروم ؟ دو ماه بعد برای ناهار به خانه آمد و نیم ساغتی نگذشته بود که تلفن زنگ زد و با عجله رفت و با پرروئی گفت : می روم پسرم را از بیمارستان بیاورم . اما تا رسیدن او به بیمارستان نوزاد دختر نیز متولد شده بود . وقتی او پکر و دماغ سوخته به خانه آمد یاد بیت شهریار افتادم آمما اونون شماتتی الله ها خوش گلمییبه ن ( اما در حالی که سرزنش او خدا را خوش نیامده بود .) بعد از تولد طفلک ساناز در خانه مان جنجال به پا شد . شوهرم به زن صیغه ای قول داده بود که او را به عقد دائمی خود درآورد و حالا داشت زیر قولش می زد که بچه پسر نیست و اگرقرار باشد زنی را که سالی یک بار دختر می زاید عقد کنم که یکی را دارم . زن بدبخت دستش به هیچ جا نرسید و دست خالی رها شد . اخر زن عقدی چه حق و حقوقی دارد زن صیغه ای چه حقی داشته باشد . نوزاد را از او گرفت و به خانه آورد و من هر دوبچه را با شیر خودم بزرگ کردم . سخنش که به اینجا رسید سکوت کرد . من کنجکاو بودم . می خواستم بدانم چگونه توانسته این خیانت همسرش را به این راحتی بپذیرد و میوه این خیانت را در دلش بپروراند؟ گوئی متوجه کنجکاویم شد و ادامه داد حتمن می خواهی بدانی که چگونه تحمل کردم ؟ جواب دادم بله ، دوست دارم نظرتان را بدانم . چون به نظر من مردها با صیغه کردن بی پروا و آشکارا خیانت می کنند و من نمی توانم بپذیرم . گفت : با شما هم عقیده ام نمی خواستم بپذیرم . اما راستش را بخواهی ناچار شدم . ببین تو جای دخترم هستی نانجیبنه ن باشارماق اولماز ( کسی راکه نانجیب است نمی توان به راه آورد. ) بعد از این که زن را رها کرد و بچه را به خانه آورد چند روزی قهر کردم و دعوایمان بالا گرفت . روزهای اول خواهش و التماس می کرد که مرتکب خطا شده است واو را ببخشم ، اما روز بروز دیدم که دارد رویش باز می شود از این می ترسیدم که بگوید . سؤیموسن خوش گلدین ، باشماقلاریوی جوتله میشم ( نمی خواهی به سلامت کفشهایت را جفت کرده ام که بروی ) کوتاه آمدم . هفت بچه قد و نیم قد را نمی توانستم به امان این مرد رها کنم . به خودم گفتم فکر کن که الناز و ساناز دوقلو هستند آخر خدا را خوش نمی آید . و به این ترتیب بود که هر دو را با شیر خودم بزرگ کردم . اما هنوز هم هنوزاست نمی توانم همسرم را ببخشم . فکرش را بکن اگر این بچه پسر بود چه سرنوشتی در انتظارم بود . اگر چه مشکل چندانی با این کودک ندارم و راحتیم اما بعضی وقتها دخالتهای دیگران اذیتم می کند خوب ساناز هر چه باشد فرزند زنی دیگر است و من باز در چشم عده ای حکم زن بابا را دارم . وقتی اذیت می شوم به خود می گویم گونوده ن قالان گونو دور ( بچه ای که از هوو می ماند هوو است. )
بعد از شنیدن حکایت زندگی این زن گیج شدم . راستی که قولاق گونده بیر ته زه سؤز ائشیتمه سه کار اولار ( اگر گوش روزی حرف تازه ای نشنود کر می شود. ) درد زنها و ستمی که در حقشان می شود تمام شدنی نیست . یکی خیلی راحت زن را سر میبردبه این بهانه که خیانت کرده و دیگری با ضربه ای بر سرش جانش را می گیرد و آن دیگری به بهانه زائیدن دختر آشکارا خیانت می کند و ... دلم خون شد از این بیداد .

6 comments:

Anonymous said...

با سلام
دلم برای اون زن بیچاره سوخت که قربانی جهالت یه مرد خیانت کار شده اما انصافا چه صبر و تحملی داشته این زن که بچه یه نفر دیگه رو هم بزرگ کرده ...معمولا اینجور زنها که خیلی مهربون و دلسوز هستند تو زندگیشون بیشتر ضربه میخورند و از سادگیشون بیشتر سوئ استفاده میشه اخه معمولا آقایون ایرانی جنبه خوبی زیاد یه زن رو ندارند
به هر حال مرسی از اینکه باز هم از اون خاطرات قشنگتون نوشتید و ما هم استفاده کردیم.

Anonymous said...

سلام
تا حالا از اون طرف قضیه چخیلی کم شنیده بودم راستش شنیدن از زبان معلم و از مشکلاتش اون هم اینجور مشکلات خیلی برام تازگی داشت. من یک پسر و یک دختر 8 ماهه دارم. پسرم از وقتی آمادگی میره ومن به عنوانپدر اینبار با یک محیط آمزشی ارتباط پیدا کرده ام و خیل یبرام جالب بود که از این بعد به قضیه نگاه کنم
ضمناً از اینکه وبلاگ من را پیوند دادین به صفحه وبلاگتان متشکرم..
متشکرم

Anonymous said...

سلام. داستان جالبی بود. داستانی که سخت میتوان باور کرد ولی حقیقت دارد و در گوشه کنار جامعه ما در جریان است. داستانی که حکایت بسیاری از زنان جامعه ماست. مطمئن هستم نوشتن و ثبت این زشتی ها و زیبایی ها در دراز مدت به محو این بی عدالتی ها کمک خواهد کرد. پس خسته نباشی.

Anonymous said...

چندتا مطلب پراکنده به ذهنم رسید اول اینکه معلوم شده والدین قدرت بجه دو سه ساله رو کمتر از اونی که هست ارزیابی می کنن و قدرت همین بچه رو در سن هفت هشت سال بیشتر ، در ذهن یه عده هم که اصلا کودکی وجود نداره فقط یه بالغه ضعیفه یا بالغ هنوز تربیت نشدست.
دوم دوستم بجه هاش تو سوئد درس می خونن می گفت اینا اصلا به بچه مدرسه ای تا چند سال نمره نمی دن و دلایلی که با من بحث کرد خیلی جالب و فورا قابل قبول بودند.
سوم یاد یک کتاب فراموش نشدنی افتادم از ایوان ایلیچ در ایتالیا که مخالف مدرسه بود چون قبل از اون یه مقاله برای وزارت کشور فرستاده بودم و تغییر رادیکال در مدارس رو پیشنهاد کرده بودم. انگیزه این رشته تفکرات از خوندن زندگی بچه های کارگردان معروف مخملباف شروع شد که ترک مدرسه کرده بودن. خوب این بار این مطالب برام نظرگیر تر بودن گرچه نویسنده دلش خواسته که به چیزهای دیگه ای توجه بده و اینو مستقیما گفته. خوب برای همین من سبکی که جا برای تفسیر خواننده بیشتر می ذاره بیشتر می پسندم.

Anonymous said...

سلام بانو ... متاسفانه در كشورهاي عقب مانده اي نظير كشور خودمون از اين دست برخورها با خانمها زياد مي شود ... اينكه دختر زايي را به خانمها نسبت مي دهند كه شاهكار است ... من نمي فهمم كه مثلا حالا پسرچه گلي به سر اين سرزمين قرار است بزند كه اينقدر دعوا و جنگ جدل سر دختر بودن يا پسر بودن مي كنند ... بانو جان من هم دوسال معلم مدرسه ابتدايي بوده ام ... نمي دوني ديدن بچه هاي بي دندون چقدر نشاط آوره ...:)

Anonymous said...

من سني آختاريرديم. ايندي تاپديم
سنينله ايشيم وار
ختما مني آرا
گوزله ييرم