2025-02-24

دخترش

از نزدیک ندیده بودمش. وبلاکم را خوانده و متوجه شده بود که همشهری هستیم. شماره را پیدا کرده و زنگ زد. با هم گرم صحبت شدیم. انگار که از بدو تولد همدیگر را می شناختیم. بسیار مهربان بود و خوب گوش می داد و نصیحت میکرد. اعصاب داغونم را با چند جمله آرام می کرد. هربار که تماس می گرفت حدود یک و نیم ساعت و یا بیشتر، از این در و آن در صحبت می کردیم. هر بار بعد از بازگشت از سفر ایران با من تماس می گرفت. می گفت که برایم« اوه لیک و آق پئنجر» کنار گذاشته و برایم « اوه لیک چهمه سی و کله جوش» خواهد پخت. قرار می گذاشتیم. آدرسم را برایش می فرستادم، اما هر بار مشکلی پیش می آمد و موفق به دیدار نمی شدیم. یک بار پسر شازدۀ جوانش را از دست داد. بار دیگر برادرزاده دسته گلش با خودکشی به زندگی اش پایان داد و مصیبت و مرگ و سوگواری در پی هم، بیماری و عم جراحی، هر کدام به نوعی سد برای دیدار می شد. کلیه اش درد می کرد و قول داده بود بعد از عمل جراحی به دیدنم بیاید و چند روزی پیشم بماند. قرار گذاشته بودیم شب اول تا صبح نخوابیم و حرف بزنیم. بعد از درگذشت مادرم، صدای او آرامشم می داد. آخر لهجه و آهنگ صدایش، درست شبیه صدا و لهجۀ مادرم بود و غم دوری مادر را کمی تسکین می داد. چند وقتی از او خبر نداشتم. زنگ می زدم گوشی را برنمی داشت. پیام می فرستادم نمی دید و جوابی نمی داد. تا این که خبردادند، بعد از عمل جراحی درگذشته است.

آن مهربان بانو، آن دوست و همدم تلفنی من، کسی نبود جز دختر مرحوم خانم سنبل بنیادی، اوّلین زن معلّم در شهر ماکو.
دختر
سنبل بنیادی
مهربان وصبور،عدالت خانم مهربان و دوست داشتنی، روحت شاد و مکانت جنت. در کنار مادر مهربانت آرام بگیر.
*
مرحوم خانم سنبل بنیادی، نخستین زن معلّم در شهرستان ماکو -  این عکس را دختر مرحومشان، خانم عدالت بنیادی  ارسال کرده بودند.
روح مادر و دختر  شاد و مکانشان بهشت.


No comments: