پس اینک شما را دین خودتان باشد و مرا دین خودم
دور هم جمع شدیم تا از این روزهای تعطیلی به نفع و شادی خود استفاده کنیم. من بودم
و مهناز و مهرناز و مهری و صالیحا که نمی دانم کدام کلاغی عطیه خانم را خبر کرد.
خلاصه مهمان حبیب خداست. چائی و قهوه و چاشنی هایی که خودمان آماده کرده بودیم ،
چیدیم و دور هم نشستیم. سخن از عید کریسمس و ژانویه آغاز شد. این روزها بهانه ای
است برای ما رفقای دیرینه که دیداری تازه کنیم و از این در و آن در صحبت کنیم. که
عطیه خانم ما بالای منبر رفته و شروع به نطق کرد. اول از آزادی و حرمت و احترام به
عقاید دیگران گفت و سپس سخن را به دین اسلام و پیامبر اسلام کشاند و بعد از قرآن
کریم، رسید به مولا علی و سپس امام حسن و امام حسین وزینب و فاطمه. داشت همچنان می
شمرد و جلو میرفت، تا به مشهد و امام رضا رسید و تازه داشت ناسزایش را غلیظ تر می
کرد که کاسۀ صبرم لبریز شد و سخن اش را قطع کرده، پرسیدم:« تو مسلمانی؟ آزاده ای؟»
نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداخت و جواب داد:« مگر شک داری؟»
گفتم:« شک ندارم، بلکه باور دارم که نیستی. آدم حسابی اگر مسلمانی، چرا ودکا
گرباچف را همچون آب روان سر می کشی و گوشت خوک می خوری و پسرت ازدواج سفید کرده
و... »
حرفم را برید و با پرخاش گفت:« شما اجازه ندارید به باورها و اعتقاد و اعمال من
ایراد بگیرید. به شما اجازۀ توهین نمی دهم. پسرم جوان است و دلش می خواهد آنگونه
که دوست دارد زندگی کند. »
گفتم: « اما شما دارید به ایمان و باور و اعتقاد ما توهین می کنید، آن هم از نوع بی
ادبانه و وقیح. در حالی که من توهین نکردم. بلکه گوشزد کردم که توهین نکنید. عقیده
هرکسی مورد احترام است.»
گفت:« شما نباید این همه ایراد بگیرید. باید بدانید که عیسی به دین خود، موسی به
دین خود.»
گفتم:« حرف من هم همین است. اما بعضی ها
اؤزگؤزونده تیری گؤرمور، اؤزگه گؤزونده قیلی سئچیر»
*
No comments:
Post a Comment