2024-10-29

ایران عزیز،هموطن عزیز، تسلیت

خانواده های عزادار تسلیت
شنبه پنجم آبان 1403، در یک حمله تروریستی شش نفر از کارکنان انتظامی و چهار نفر سرباز وظیفه در گوهرکوه شهرستان تفتان  از توابع استان سیستان و بلوچستان کشته شدند. ده خانواده داغدار و اهالی متاسف و دلها خون شد. اینها فقط جملاتی هستند که از وقوع فاجعه ای دردناک خبر می دهند. خدا به خانواده و عزیزان و نزدیکان این عزیزان صبر دهد. روحشان شاد و مکانشان جنت.
*
کارکنان نیروی انتظامی: پویا رحمت طلب ضیابری، مهدی خموشی، علیرضا آقاجانی، ایمان درویشی، هادی زارع باغبیدی، نعمت نوری
سربازان وظیفه: مهدی پریشانی، پویا صالحی، صالح نوربخش، علیرضا علی زاده
خدا رخمتتان کند.
*
عزیزیم باشدان آغلار
کیپریک دن قاشدان آغلار
قارداشی اؤلن باجی لار
دورار اوباشدان آغلار
*

عزیزیم گؤزل آغلار
گؤزلریم گؤزل آغلار
منی یئتیر آناما
آنام منه گؤزل آغلار
*
خانم سوسن جعفری عزیز سپاسگزارم از لیست کامل تان:
سلام.
عجب تیتری و جالبش اینجاست که بیشتر این شهدا از شهرهای مختلف ایران بودند نه سیستان و بلوچستان.
شهید سرباز علیرضا علی زاده متولد شیراز
شهید سرباز مهدی پریشانی فروشانی متولد خمینی شهر
شهید سرباز صالح نوربخش حبیب آبادی متولد اصفهان
شهید سرباز پویا صالحی یلمه علی آبادی متولد مبارکه
شهیدکادر ستوان سوم ایمان درویشی دارای دو فرزند متولد کلاله
شهید کادر استواردوم علیرضا آقاجانی امیرهنده متولد لاهیجان
شهید کادر ستوان سوم مهدی خموشی علی آبادی دارای دو فرزند متولد مشهد
شهید کادر سروان نعمت اله نوری دارای ۴ فرزند و متولد زابل
شهید کادر استوار یکم هادی زارع باغبیدی دارای ۲ فرزند متولد یزد
شهید کادر گروهبان یکم پویا رحمت طلب ضیابری متولد رشت
*

2024-10-26

خدا را یک کمی انصاف

تلویزیون و من
هوا بهتراز دیروز بود. هوایی سرد و آفتابی داشتیم. خورشید چنان می درخشید که گوئی وسط تابستان است. اما تا پا از خانه بیرون می گذاشتی، باد سرد همچون شلّاق بر سر و صورتت می کوبید. خانه ماندم و پس از اتمام کارهای روزمره، شروع به مطالعه و سپس بافتنی کردم. اما زمان خیال گذشتن نداشت. بالاخره شب فرارسید و پای تلویزیون نشسته و شروع به بازرسی کانالها کردم. کانال های آلمانی پس از اتمام اخبار و مرگ و میر و کشت و کشتار، سریال هایشان را شروع کردند.
یکی سریال پلیسی پخش می کرد. دیگری جنائی، آن یکی سریال جنگی، چهارمی قتل، پنجمی جنایات جنگی و... الی آخر. دیدم که از این کانال ها خیری به من نمی رسد جز اعصاب داغون. شروع به جستجو در کانال های ترکیه کردم. یکی گریۀ زنی را نشان می داد که شوهرش به او خیانت کرده و او دارد خانه را ترک می کند، در کانال دیگر مردی دارد مچ زنش را می گیرد.
در کانال سوم پسری به پدرش خیانت می کند.
در کانال بعدی سریال مشهوری پخش می شود که
« ایت ییه سین تانیمیر» یکی خیانت می کند و دیگری می زند و آن دیگری فریب می دهد. پسر جوان تازه می فهمد که مردی که پدرش صدا می کند، عمویش است. تازه زیرنویس سریال به ما خبر می دهد که داستان سریال واقعی است، که خدا نکند چنین باشد.

از خیر تلویزیون می گذرم و سری به اینتستاگرام مملکتی می زنم. ای وای خدا اینجا هم که فرقی با آن دو ندارد! زن به مرد خیانت می کند و مرد به زن. یکی به خاطر پول بی وفائی می کند و دیگری به خاطر عشقی تازه. یکی مادرشوهر را نمی خواهد و دیگری پدرزن را و همسر را وادار می کنند که دست از پارۀ جگرشان بکشند.
نه بیلیم آنام، نه بیلیم آتام، بو ایشلره من ده ماتام
حالا به یاد مادر مرحومم می افتم که می گفت:« دخترم خیلی وقت است که در وطن نیستی. زیادی سنگ وفاداری این مردم را بر سینه نزن و اطلاعاتی نده. این مردم با آن مردمی که تو بیست و چند سال پیش دیدی خیلی فرق دارند. اگر اظهار نظری بکنی شنونده فکر می کند که دروغ می گوئی.»

به عزیزانی که در اینستا فعالند می گویم:« جان آقاجان هایتان کمی هم از مهر و وفا و فداکاری و دلرحمی برنامه بسازید.»

2024-10-15

بیر عالم سؤز، بیر بیت ده

واعظ منی آلداتما، جهنّم ده اود اولماز
اونلار کی یانیرلار، اودو بوردان آپاریرلار
*

2024-10-12

چه دنیای مسخره ای

عجب آشفته بازاریست دنیا

دارم صدای داریوش اقبالی را گوش می کنم. او از آشفته بازاری دنیا می ناله و من از مسخرگی دنیا و بی رحمی آدمها می نالم. راستی که چه دنیای آشفته و چه آدمهای بی رحم و بی منطقی دارد این دنیا.
آدمها برای محکم تر کردن دین و ایمان خود، دعا و کتاب دینی و … می خوانند. در عبادتگاه ها عبادت و نیایش می کنند. آنگاه تماشا می کنند موشک های پرتاب شده به سوی یکدیگر را و شادی می کنند از مرگ و میر همدیگر. مروری می کنم کُتُبِ دینی هر پیامبری را. « اوستا»، « تورات»، « زبور»، « انجیل»، « قرآن ». کدام یک خواستار قتل عام مردمِ بی دفاع و بی گناه شده اند؟
جنابان، هوای قدرت طلبی دارید؟ دلتان زورآزمائی می خواهد؟ خودتان همچون رستم و افراسیاب و هرکول و... وارد میدان شوید و رجز بخوانید و تن به تن به جان هم بیفتید. جان آقاجان هایتان دست از سر مردم بی دفاع بردارید.


2024-10-10

نه

 نه
خدا رحمت کند مادربزرگم را. می گفت:« یکی از کلمات ناخوشایندی که گوش نواز نیست « نه » است. برای یک دختر زشت است که این کلمه را به زبان بیاورد. دختر خوب و با ادب و حرف شنو، باید همیشه « چشم » بگوید تا جلوی چشم بزرگترها ادبش نمایان شود. چشم گفتن چه مشکلی دارد؟ با گفتن این کلمه، خدای ناکرده چشمت که درنمی آید. بلکه محبت دیگران نسبت به تو بیشتر می شود.»
ما دختران چشم و گوش بسته، من و مهناز و مهرناز و پریناز و مهری و حکیمه و … و … چشم گفتن را یاد گرفتیم.
روزگاری چند سپری شد و آن قدر چشم گفتم که دلم را زد. به قول بزرگترهایمان این نه او قدر یاغلیدی کی اوره ییمی ووردو / آن قدر چرب بود که دلم را زد. دلم می خواست برای یک بار هم که شده «نه» بگویم. اما کجا بود آن جرات ؟
گویا سال 1365 یا 66 بود. پدر شوهر داشت به مشهد می رفت و برای بدرقه اش همراه با او به فرودگاه رفتیم. شوهر امر می کرد که چادر را کنار گذاشته و روسری سرم کنم. پدر شوهر مخالف روسری بود و پافشاری می کرد که  بدون چادر، حجاب کامل نیست. پیرمرد ننه مرده حق هم داشت. یک عمری خواهر و مادر و همسر و دختر را با چادر دیده بود و حالا عروس می خواست تابوشکنی کند. بالاخره پدرشوهر که بزرگتر بود حرفش را به کرسی نشاند و چادر بر سر کردم. ( چادر را من دوست داشتم و همسر این لباس خوش رنگ و دوست داشتنی مرا نشان عقب ماندگی می دانست.) سرانجام در فرودگاه از کنترل رد شدیم و خاتونی که ما را کنترل می کرد، با بانوان روسری بر سر و ماتیک بر لب کاری نداشت و به جوراب من گیر داد و گفت:« جورابت خیلی نازک است.»
خجالت کشیده و گفتم:« مهمان داشتیم و با عجله حاضر شدم و همین دم دست بود و پوشیدم.»
لبخندی زد و گفت:« قول بده از این پس جوراب ضخیم و سیاه بپوشی.»
من که دلم از مشاجره شوهر و پدرش، آن هم بر سر لباسِ من پُر و برای گفتن نه لک زده بود و هیچ کجا جرات بیان این کلمه را نداشتم، بی اختیار کنترلم را از دست داده و گفتم:« نه ! جوراب سیاه نمی پوشم. نه! حرف شما را گوش نمی کنم.امر کن شلّاقم بزنند.»
بیچاره خاتون بهت زده نگاهم کرده و با سکوت راهی ام کرد. شاید حالم را درک کرده،آخر او. نیز زن بود و از حال و احوال همنوعش باخبر. اما من سرمست از گقتن کلمه ای که مدتها برایم تابو بود، از اتاق کنترل بیرون آمدم.
عصر که به خانه برگشتم، صدای پرخاشگر و کلمه خشن «نه»، در گوشم طنین ناخوشایندی انداخت. چهره بهت زده خاتون از جلوی چشمانم کنار نمی رفت. او که منظور بدی نداشت. او که کاری به کار زنان بدون روسری و ماتیک به لب نداشت. بیچاره فکر کرد دختر خوب و حرف شنویی هستم خواست نصیحتم کند. شب تا صبح خواب او را دیدم و از خودم به خاطر « نه» و شاید شکستن دل آن خاتون، خجالت کشیدم.
*

2024-10-09

پاییز و زیبائی هایش

برگ درختان زرد و سرخ شده و همراه با بادرقص کنان بر زمین می نشینند. گوئی درختان با رها کردن هر برگ از شاخه هایشان، دارند یواش یواش از ما خداحافظی کرده و برای خواب زمستانی آماده می شوند.
اینجا هوا سرد شده و باران و باد، خودی نشان می دهند. اما باز طبیعت زیبائی هایش را از ما دریغ نمی کند و این بار با گل های زیبای مینا و داوودی، چشم نوازی می کنند.





2024-10-07

مرحوم دبیر تاریخ ما

 حکایت استر و مردخای

زنگ تاریخ بود. مبصر سعی میکرد کلاس را ساکت کند. ما بی توجه به اخطارهای مبصر خانم، سرگرم صحبت بودیم( طبق معمول) کاش از من درس نپرسد. کاش باز چانه اش لق شود و از این در و آن در سخن بگوید و زنگ تفریح به صدا درآید. کاش و کاش و کاش و کاش های دیگر.
دبیرمان مثل همیشه وارد کلاس شد و بدون نظر به ما که چه کسی از جا بلند شده وکدام بی ادبی بلند نشده، سر جایش نشست و بعد از گفتن« بفرمائید» سرش را بلند کرد. او با دبیر انگلیسی ما فرق داشت. دبیر انگلیسی وقتی از در وارد می شد، اوّل می ایستاد و ما را نظاره می کرد. کسانی را که از جا بلند نشده و یا دیر برخاسته اند، به سختی نکوهش می کرد و سپس سر جایش می نشست و بعد از کمی تامل، « بشینید» می گفت.
دبیر تاریخ ما بعد از حضور و غیاب، از ما خواست که کتاب هایمان را باز کنیم چون می خواهد درس جدید بدهد و جلسۀ بعد هر دو درس را یکجا از ما بپرسد. بسیار خوشحال شده ومبصر را که به جای همه ما از دبیرمان خواهش کرده که درس نپرسد، دعا کردیم.
ادامۀ درس هخامنشیان بود و بحثِ خشایارشا. پس از تدریس درس از روی کتاب، شروع به تعریف حکایت« استر و مردخای» کرد. استر که دل از پادشاه برده و به کاخ او نفوذ کرده و همراه با پسرعمویش مردخای سبب قتل عام ایرانیان شده است و از آن زمان به میمنت این قتل عام هر سال جشن « پوریم » برپا می کنند.
حکیمه پرسید:« اما در این حکایت بحثی هم از خشایارشا، پادشاه هخامنشی است که می گویند خواسته ای از همسرش داشت و همسرش قبول نکرد و... الی آخر. حالا چه کسی گناهکار است، استر، مردخای یا خشایارشا یا همسرش؟»
جواب داد:« آنچه که من تعریف کردم و آنچه که شما علاوه کردید، بخشی از تاریخ است و تاریخ همان چیزی است که من و شما اکنون نیز شاهد آن هستیم. قلم در دست تاریخ نگار است و تاریخ نگار نیز بنا به خواسته کسی و یا باب میل کسی دیگر می نویسد. نه می توانم بگویم که همه این نوشته ها افسانه است و نه می توانم کاملا صحیح بودنشان را اظهار کنم. تاریخ است و بس. اما تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها. یقین اتفاقاتی افتاده که نگارندگان پر و بالش داده اند. قتل عامی شده و استر و مردخایی وجود داشتند که آرامگاهی در همدان دارند و موجب این کشت و کشتارشده اند. لزومی ندارد بیش از این حرف بزنم. بزرگ که شدید خودتان حقایق را متوجه می شوید.»
مرحوم دبیر تاریخمان، نور بر مزارش ببارد. سخن آخرش« بزرگ که شدید خودتان درمی یابید» بود.
بزرگ شدیم و دنیای هیچ در هیچ، گیج مان کرد.
*
نه بیلیم آنام، نه بیلیم آتام
بو ایشلره، من ده ماتام
*

2024-10-01

در این هوای بارانی

 

امروز را با هوائی ابری و نیمه تاریک و بارانی شروع کردم. بارش بی وقفۀ باران از اول صبح شروع شده است و خیال قطع شدن ندارد. گؤئی دارد بر حال مردمی که گناهی مرتکب نشده و زیر گلوله و بمب و غیره نفله می شوند، می گرید آن هم چه گریه ای!
حال و هوایم خوش نیست. هوای نوشتن ندارم. دلم می خواهد خودکار و کاغذم را برداشته و بگریزم. از این دنیائی که رحم و مروّت و امانت داری نمی شناسد. از این دنیایی که به قول پدربزرگم ( گووندیغیم داغلارا قار یاغدی ) بگریزم.
ایتیرمیشم کلفچه نین باشینی
تاپانمیرام اوزویومون قاشینی