2024-05-29

کلاغ سیاه

 کلاغ سیاه

جلو پنجره ام ایستاده و نگاهم می کند.احساس می کنم که گرسنه است. هوا سرد است و چمن ها را زده اند و گویا چیزی گیرش نیامده، نه حلزونی و نه کِرمی.  تکه نانی برداشته و به بالکن می روم. نانها را خرد کرده و زیر پایش می ریزم. به سرعت بال می گشاید و می پرد. با خود فکر می کنم که حتما فکر کرده سنگ به طرفش پرتاب می کنم و ترسیده و فرار کرده است. چند لحظه ای طول نمی کشد و پرواز کنان کنار تکه نانها می نشیند. امّا تنها نیست. چند کلاغ دیگر همراهشهستند. دانه ها را از زمین برمی چینند و به هوا پرواز می کنند. او بال می گشاید و روی نرده بالکن می نشیند و خیره نگاهم می کند. حس میکنم که با من حرف می زند. اما من متوجّه نمی شوم. شاید می گوید:« رفیقانم هم گرسنه اند دلم نیامد تنهایی بخورم.» سپس پرواز می کند و به رفقایش می رسد.


No comments: