2023-01-20

آتش بدون دود - جلد چهارّم

 آتش بدون دود – کتاب چهارم – واقعیتهای پرخون

نویسنده: نادر ابراهیمی
پدری که نفهمد بچّه اش درد دارد، پدر نیست، کُندۀ هیزم است و فقط برای زیرِ دیگ خوب.
پالاز به اینجه برون برمی گردد و کدخدا می شود. او به این نتیجه می رسد که اینجه برون برای مراسم عروسی و عزا و نماز و.. احتیاج به ملّا دارد و نمی شود هر بار از ایری بوغوز ملّا بیاورد. بنابر این ملّا قلیچ را به اینجه برون دعوت می کند. ملّا قلیچ، شبیه سایر ملّاها نیست. او بسیار باسواد و حاضرجواب است و آلنی متوجه می شود که این مرد با ملّاهای دیگر خیلی فرق دارد.
 آلنی بی وقفه برای درمان بیماران می کوشد. در این حال به فکر زنان بیمار است که نمی خواهند پیش دکترِ مرد بروند. مارال، زنِ آلنی پیش قدم می شود و علم طب می آموزد و به دادِ زنان ترکمن می رسد. یاشا، وردست آلنی است.
رضا خان پهلوی را که شانزده سال بر ایران حکومت کرده بود، به خفّت می برند. مردم ترکمن دلِ خوشی از او ندارند. رضا خان با زبان مردم، لباس محلی مردم، پوشش زنان، ذکر و رقص خنجرو مجالس عروسی و عزای محلی و... مشکل دارد. او گفته بود:« کلاه یا پهلوی یا شاپو، زنها هم دیگر لباس محلی نپوشند. نوشیدن چای سبز ترکمن هم لزومی ندارد. زبان باید ایرانی باشد، نه ترکمنی و آذربایجانی و... غیره. کُرد هم نباید به کُرد بودن تظاهر کند.» آنها رضا خان را رضا ترکمن کش می نامند. با خواندن این مطالب درمورد رضاخان پهلوی، مادربزرگ مرحومم را به خاطر می آورم که طفلکی رضا خان پهلوی را« ایرضا قولدر» می نامید. او به یاد داشت که چگونه یکباره حجاب از سر زنان و پاپاق از سر مردان برداشتند و ریش سفیدان و گیس سفیدان شهرها و روستاها را سرلخت در گوی و برزن گرداندند تا همه ببینند و مثل اینها رفتار کنند.
رضا خان پهلوی را می برند و پسر جوانش را جای او می نشانند. او برای نو سازی وطن آستین ها را بالا می زند. شاه جوان می گوید:« من می توانم برای این مردم باشم، امّا هرگز نمی توانم با این مردم باشم.»
عاقبت ثبت احوال به ترکمن صحرا می رسد و مردم صاحب شناسنامه می شوند. آقشام گلنِ پیر، گوگلانی می شود و آلنی آق اویلر.
محمّد آخوند جرجانی، علم حزب توده را برافراخته. حزبی که فکر می کند شوروی به داد مردم می رسد و بهتر است. حزبی که فکر می کند برای رسیدن به هدف نیازی به کمک برای سلامتی و رفاه مردم نیست. مردم باید بیمار و گرسنه و بدبخت باشند که از حزب حمایت کنند و سبب پیشرفت و حکومت حزب شوند. او در بحث با آلنی مواضع خود و حزبش را آشکار می کند. آلنی با خود می گوید:« سیاست اگر همین باشد، یا چیزی نظیر این، حقّا که چیز بسیار کثیفی ست. در لجن زیستن، بهتر از سیاسی اندیشیدن است.»
قلیج بلغای و آلنی، تصمیم می گیرند دست در دست هم داده و یک گروه سیاسی به وجود آورند.
آلّا پسرِ آقشام گلن و آیلر دخترِ آچیقِ تار زن، عاشق همدیگرند. امّا آیلر مبتلا به بیماری سلّ است و می داند که به زودی می میرد. به این سبب قصد ازدواج ندارد. آلّا هیچ سببی برای ابطال ازدواج نمی بیند. او عاشق آیلر است و سرانجام ازدواج می کند و برای معالجه اش بنا به پیشنهاد آلنی راهی فیروزکوه می شود که آب و هوای مناسبی برای بیماری آیلر دارد.
یاشا، شاگرد و وردستِ آلنی به گنبد می رود . در پستوی خانۀ علی محمدی سرگرم خواندن کتاب هایی می شود که علی محمدی برایش تهیّه می کند. روزی از روزها از زیرزمین بیرون آمده و می خواهد سری به کوی و برزن بزند که گرفتار دو پاسبان می شود.. پاسبان ها او را پیش افسر پلسی می برند. یاشا دربارۀ  دکتر خدراقلی همه چیز را دانسته و برایش افشا کرده بود و دکترخدراقلی هم خاموش ننشسته و افسر پلیس را باخبر کرده و اکنون نوبت افسر است که گوشمالی سختی به این پسر بدهد. چگونه؟ با چند سیلی آبدار و چشم کبود کن و فحش های ناموسی. زهرچشمی تلخ. آدمی را بزنند و بکوبند و له اش کنند، امّا اسم عزیزان و ناموس و مادر را به زبان نیاورند. افسر تهدیدش می کند که باید به اینجه برون برگردد و از آنجا بیرون نیاید. اما یاشا با دلی پر از کینه، نیمه شب خود را به زیرزمین علی محمدی می رساند و در پی یافتن اسلحه است که یکی یکی این افراد را بکشد. علی محمدی که اوضاع را آشفته می بیند خود را به آلنی می رساند و دو دوست، یاشا را که سرشار از کینه و نفرت و انتقام است پیدا کرده و به اینجه برون برمی گردانند.
آلنی و مارال به قصد تحصیل به تهران می روند و تنها فرزندشان آیناز را به مادرشان ملّان می سپارند.
سرانجام آلنی سازمان « سازمان وحدت صحرا» را تشکیل و رسما اعلام می کند. 
*
خاطراتی که بگریانند، بسوزانند، بشکنند، به درد بیاورند، اما برنیانگیزند، خاطره نیستند.زَهرَند، زهرِ قتّاله، خاطراتی که سرد کنند، خسته کنند، کِسِل کنند، ناامید کنند و به پوچی و بی حالی بکشانند، خاطره نیستند، بیماری اند، جنون.
از یک بازجوییِ بدِ نادلخواه شرمنده نباش! صفی بلند از بازجویانِ بدکینه دَمِ سَحَر ایستاده اند. وقت نماز صبح، آنها را خواهی یافت، امّا به گذشته نخواهی بردشان.
*
دختر سیاسی، بهتر از پسر سیاسی ست. مردان، انگار که برای حضور در معرکه ی سیاست به دنیا می آیند. امّا زنان، برای میدان منّت می گذارند که پا در آن می نهند. هر جا زنی هست که به خاطر عدالت می جنگد، آنجا عطری پیچیده است شیرین و شورانگیز و بهشتی.
*
اسب ترکمن اگر درگوشش تاریخ را زمزمه کنی، یورتمه می رود.
*
سکوت، دیواری ست که بنّایش، آن را با ملاطِ سکوت بالا می بَرَد و آجُرِ سکوت.
*
کورکورانه دیدن، ندیدن است و گوش بسته پذیرفتن، نپذیرفتن.
*
مرد یا به شکمش فکر می کند یا به گرسنگی دنیا.
*
لحظه های موثّر: لحظه هایی که همچون مُهر، محکم بر پای ورقه ی زندگی ما فرود می آیند و تا سالیانِ سال می مانند، و نقش موثّرِ خود را پیوسته، بر ما ابلاغ می کنند.
*
سایت قایاقیزی 
*

No comments: