2022-06-16

پدربزرگ

 



اواخر خرداد بود. امتحانات ثلث سوم تمام شده و منتظر کارنامه بودیم. برایمان نمره عالی و بسیار خوب و... مهم نبود. مهم نمرۀ بالاتراز ده و قبولی خرداد بود. بالاخره روز موعود رسید و کارنامه ها را دریافت کردیم. من و مهناز و مهری و مهرناز، از خوشحالی توی پوست خود نمی گنجیدیم. خدا را شکر رنگِ نمره ها همه سیاه یا آبی بود و از رنگِ قرمز خبری نبود. رنگِ قرمز، این رنگ دوست داشتنی اما خطرناک،  نمرات کمتر از ده با این رنگ نوشته می شد و این یعنی تجدیدی و سه ماه تابستان زهرِ مار.
خدا را شکر که همگی قبولی خرداد و چمدانها آماده برای سفر بود. همان روز پدر به ترمینال رفت و برای روز بعد بلیط اتوبوس گرفت. اوّلِ صبح روز بعد، سواراتوبوس شده و به دیدار پدربزرگ و مادربزرگ می شتافتیم. یادش به خیر که شب تا صبح نمی توانستم راحت بخوابم. اگر زنگِ ساعت به موقع به صدا درنیاید. اگر سر وقت بیدار نشویم، اگر دیر کنیم و اتوبوس بدون ما راهی شود... اگر و ده ها اگر دیگر. خوب حق هم داشتیم. مثل حالا نبود که هرزمان اتوبوس و تاکسی تلفنی و ماشین شخصی و قطار و هواپیما در دسترس باشد. اتوبوس که رفت، باید منتظر فردا می شدیم.
صبح زود با شکم گرسنه، قرص ضد استفراغ ( آن هم چه قرصی سفید و بزرگ و بسیار تلخ و بدقواره) را با لیوان آب می خوردیم و با پای پیاده به طرف ترمینال حرکت می کردیم. از سه راه خوی که می گذشتیم، سنگ ها و صخره های ماکو نمایان می شدند. همراه با رودخانه ای که از وسط شهر می گذشت و با شتاب و خروشان حرکت می کرد تا خود را به ارس برساند. بالاخره به مقصد می رسیدیم و خسته و گرسنه و تشنه، خود را در آغوش گرم و لای بازوهای فرسوده و نرم مادربزرگ رها می کردیم.  آری از طلوع صبح تا موقع ناهار که به خانۀ مادربزرگ برسیم، از ترس حالت تهوّع چیزی نخورده بودیم.
پدربزرگ کارمند ادارۀ ثیت احوال بود و حدود ساعت دو و نیم یا سه، ظهر به خانه برمی گشت. از آمدن ما خبر نداشت. به خانه که رسید با شنیدن سر و صدای ما بچه ها و دیدن مادرم، چشم و دلش روشن شد. به ظاهر اخمو بود اما برق چشمانش و صدای بلند و پرشورش خوشحالی را فریاد می زدند. آن روز هم مثل عادت همیشگی، دستمال بزرگ اش پر بود. از چه؟ نمی دانیم. قدیم ها پاکت کاغذی یا نایلونی نبود. پدرها نان و پنیر خود را داخل دستمال گذاشته و می بردند تا در محل کار بخورند. موقع برگشت میوه های فصلی مثل آلبالو یا هلو یا زردآلوو... خریده و داخل دستمال ریخته و به خانه می آوردند. مادربزرگ دستمال را از او گرفت و با خود به آشپزخانه برد. میوه ها را شست و آورد. به به عجب آلبالوهایی! اما این زیبایان خوش رنگ کم بودند و دهان ها زیاد. خلاصه که دورتادور مادربزرگ نشسته و منتظر سهم مان شدیم و او آلبالو ها را با دقت و حوصله شمرد و اوّل سهم ما را داد. آلبالوهایی که دوتایی کنار هم بودند و دلمان می خواست قبل از خوردن گوشواره مان باشند. چقدر خوشمزه بودند این گوشواره های ترش مزه و تازه.
راستی که ما چه کودکان خوشبختی بودیم. با یک جفت آلبالو، چهار دانه زردآلو، دو عدد گردو و یک قاچ هندوانه، دنیا زیرپایمان و به فرمانمان بودند. برای خوشحالی به اینترنت و عروسکهای سخنگو و ماشین های اتوماتیک و اسباب بازی های فانتزی، احتیاجی نداشتیم. خوشبختی ما دستان نرم و چروکیدۀ مادربزرگ، دستمال پر از میوۀ پدربزگ و قصه های ملک محمدِ پدر بود و بس. راستی که ما چه کودکان خوسبختی بودیم.
*
داش ماکونون داغلاری
داغا یاغان قارلاری
گئنه گؤیلومه دوشوب
ماکونون زنگیماری

No comments: