همه چیز فدای عشق؟
عصر است، عصر یک روزِ گرمِ تابستان. ساعت حدود هشت و نیم شب
است و خورشید دارد یواش یواش از دیوار بالکن به طرف سقف می رود. نعناع های تازه را
چیده و چای دم کرده ودر حالی که گرم صحبت هستیم، چای تازه دم نعناع می نوشیم. صحبت
از عشق است. از دوست داشتن و فداکاری و غیره. هوا دارد تاریک می شود و بساطمان را
جمع کرده، به اتاق می رویم. پنجرۀ اتاق باز است و صدایی به گوش می رسد. می گویم:«
صدای گریه می آید.» هاله جواب می دهد:« باز شروع کردی؟ حتما صدای تلویزیون همسایه
است.» می گویم:« نه! خوب گوش کن، صدای گریه می آید. زنی التماس می کند.» طفلک هاله
از جا بلند شده، پنجره را می بندد. گویی او نیز صدای گریه را می شنود و بروی خودش
نمی آورد. داریم سریال تلویزیونی مورد علاقه مان را تماشا می کنیم. چشمانم به
تصویر خیره شده و گوشهایم به صدای گریه و التماسی که از بیرونِ خانه می آید و شبم
را خراب می کند.
صبح بیدار می شویم و صبحانه را روی میز بالکن می چینیم و سرگرم لذت بردن از یک صبح
زیبای تابستان هستیم. باز می گویم:« هاله گوش کن، صدای خفیفِ ناله می آید.» می
گوید:« به صداها فکر نکن دختر. صبحانه ات را نوش جان کن.» خاموش می شوم.
هاله آمادۀ رفتن می شود. بدرقه اش می کنم. دو آپارتمان آن طرف تر، درست سرِ
راهمان، « دوریس» روی سکوی آپارتمانشان نشسته است. گریه که نه، می نالد. چشمانش از
زیادی گریه قرمز و ریز، تن درمانده اش از بی خوابی ضعیف، موهایش از کندنِ بادست،
ژولیده و پریشان. در باز می شود و مرد بیرون می آید. دوریس به پایش می افتد و
التماس می کند. مرد دسته کلید را از جیبش درمی آورد و به طرفش پرت می کند و می
رود. خنده چهرۀ زن را می پوشاند. کلید را برداشته و از جای بلند می شود. « یوتا»
جلو در می آید و سلام و علیکی می کنیم و رو به دوریس می کند و می گوید:« خجالت بکش
زن، مرد تو را نمی خواهد. هر از گاهی دستت را می گیرد و از خانه پرت ات می کند
بیرون. چه سببی دارد زندگی با مردی که تو را نمی خواهد؟» با صدایی بی جان می
گوید:« عشق » یوتا عصبانی شده و می گوید:« مگر تو غرور نداری زن؟ مرد تو را نمی
خواهد. داد می زند که برو بیرون. اتاقش را جدا کرده.» می گوید؟« در مقابل عشق،
گورِ پدرِ غرور.» یوتا:« اما به چه قیمتی؟» دوریس:« به قیمت دیدن چشمانش، قد و
قامتش، به قیمتِ فنا شدنم. مردنم زیر پاهایش. آخر شما نمی دانید ما عاشق هم بودیم.
او به خاطر من جانش را فدا می کرد. قرار گذاشته بودیم با هم و کنار هم بمیریم. حالا می گوید پیر و بدترکیب شده ای.
حتما یک روزی پشیمان می شود و عشقم را درک می کند.من هنوز عاشقش هستم. دل و جانم
فدایش.»
هاله می گوید:« زورلا گؤزللیک اولماز.
تو عاشق این مردی اما راحتش نمی گذاری و داری شکنجه اش می کنی. دست از سرش بردار.»
می گویم؟« عشق و تحمّل هم حد و اندازه ای دارد. وقتی موهایت را دور دستانش گره می
زند و تو را تا دم در می کشاند و با پیژامه بیرون ات می اندازد، آن وقت گورِ پدر
عشق. جدا شو. او به راه خودش برود و تو به راه خودت. با این کارت زندگی را بر هر
دوتان جهنم می کنی. »
می گوید:« مگر بمیرم.» یوتا خشمگین می گوید:« ولش کنید. این حرفها ائششکین قولاغینا یاسین اوخوماق دیر. برو تو
صبحانه بخور و بخواب که جان بگیری تا روزی که دوباره بیرون انداخته شوی و زاری
کنی.»
او می رود و من و هاله در سکوت و غم، خداحافظی می کنیم.
*
در حالی که از خود می پرسم:« آیا واقعا همه چیز فدای عشق؟» زیر لب زمزمه می کنم:
سئوگیمه غم قاتارام من
غم ایچینده باتارام من
بو اورک بیرده سئورسه
کسیب اونو آتارام من
« آقشین فاتح»
*
می گویم:« یادش به خیر!» هاله جواب می دهد:« چی چی رو یادش به خیر؟ خط کش خانم
ناظم؟ تک پا ایستادن جلو تخته سیاه؟ تنبل کشیدن سرِ صف؟ یا کتک های مامان به سبب
تجدید؟ چه می گویی؟» می گویم:« خوب درسایۀ این تنبیه ها بود که درس خواندیم و به
جایی رسیدیم. مامان های امروزی اتاق بچّه هایشان را از اسباب بازی های مختلف پر می
کنند. کیف مدرسه شان را از خوردنی های مختلف و مضرّ پر می کنند. بچّه می خورد و
چاق می شود. مگر ما نان و پنیر و آب می بردیم ، سیر نمی شدیم؟ تازه کسی حق ندارد به
نازپرورده شان، بالای چشمت ابروست بگوید که برای سلامتی روح و روانِ شازده خانم یا
گل پسر خوب نیست. حالا بزرگ که شد و کنکور قبول نشد دست ببرد به طناب و خود را حلق
آویز کند که چه؟ »
2022-06-28
صدای گریه می آید - 2
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment