2011-09-22

برای دنیز وخلوتکده خاموش دلش

دنیای مجازی ، همین وبلاکستان جایی است شبیه به دنیای واقعی. اصلا همزاد دنیای واقعی است. روزی به یکی از خانه های مجازی اسباب کشی می کنی. اول با کلیدها و پله ها و اتاقها و پستوی آن بیگانه ای. همسایه ها را نمی شناسی. اما همسایه ها متوجه توی تازه وارد می شوند. درست مثل دنیای واقعی که با یک استکان چای و لقمه ای نان و پنیر به دیدنت می آیند وخسته نباشید می گویند و چای و نان تعارف می کنند و تو خسته از جابجائی و رفت و روب ، چای را می نوشی. همسایه های مجازی نیز با پیامی ، لینکی ، تبلیغی ورودت را گرامی می دارند. به دوست و آشنا خبر می دهند. شبها که چراغ خانه مجازی ات را روشن می کنی ، متوجه حضور همسایه ها می شوی. خیابانها و کوچه پس کوچه های دور و برت روشن و پر جنب و جوش است. زنگ خانه ات را برای گپ و گفت و گو به صدا درمی آورند. غربت خانه ی حقیقی ات در هیاهوی خانه ی مجازی ات گم می شود و خود را در میان مردم ، نه تنها اهل محل و کوچه و ولایت و شهر که سراتاسر وطن می بینی. اینجا همه جمعند. از هر دین و مذهب و فکر و عقیده و اخلاق و روحیات متفاوت .
اولی اقیانوس شعر و ادب و هنر است.
دومی اهل گل و بلبل است .
سومی ضمن اینکه سیاسی است زبان طنز تلخ و تندی دارد.
چهارمی نویسنده است. از همانهایی که قصه هایش را می خواندی .
پنجمی در گوشه ای از این کوچه ی طویل و باریک خانه ای ساخته و گهواره ای گذاشته برای کوچولوی دلبندش و تو را با شیرین کاریهای بامزه و بی مزه طفلکش سرگرم می کند. حرکات کودکش را زیر نظر دارد و خانه اش مرکز اطلاعاتی است برای آنکه می خواهد در مورد رفتار و رشد گام به گام کودکان مطالعه کند. تو خواهی دید که سالها بعد چه دایره المعارفی می شود این گهواره های شیرین کودکان.
ششمی تو را نیز در غم از دست رفتن طبیعت زیبای وطن شریک می کند.
آن دیگری در کوچه پس کوچه های ولایتش گم شده است. گرچه برای خود مردی است. اما هنوز همچون طفلک معصومی است که در جستجوی رد پای مادربزرگش محله را قدم به قدم ، خانه به خانه ، مدرسه به مدرسه ، مسجد به مسجد ، زیر پا می گذارد. بلکه دوباره نشانی از آغوش گرم این پیر روزگار بیابد. گویی که غذاهای رنگارنگ این مملکت غریب ، جای خالی شوربای مادربزرگ را برایش پر نمی کند. زیرا که شوربای مادربزرگ پیر طعمی دیگر دارد. مزه ای از جنس محبت ، گرما ، شفقت و یک دنیا عشق.
اهالی این ولایت مجازی نیز سرنوشت ها و مشکلات و بیماری های گوناگون دارند. یکی دچار افسردگی می شود. آن یکی سکته می کند.آن دیگری قلبش را عمل می کند. یکی هم تصادف می کند همراه دخترکش قربانی تصادف می شود. چراغ خلوتکده ی دلش خاموش می شود. این قربانی ها دنیزجون است. گویا در اثر تصادف اتومبیل درگذشته است. وقتی خبر را دریافت کردم برایش پیامی گذاشتم. ایمیل ارسال کردم و متاسفانه جوابی دریافت نکردم.
چه تلخ است رفتن و برنگشتن. هر رفتنی پدر را ، برادر را به خاطرم می آورد. مراسم خاکسپاری شان را ، مجلس عزایشان را ، چهلمشان را به چشم خود ندیدم. به خود می گویم هر وقت به وطن رفتم ، زنگ خانه را که زدم ، برادر از طبقه ی سوم و از پشت پنجره نگاه کرده و می گوید :« یک زن خارجه ایه پشت در است.» و پدر در حالی که با عجله پله ها را یکی دو تا می کند خواهد گفت :« دخترم همین الان می آیم صبر کن ... حالا پله اخرم ... دارم به در نزدیک می شوم ... اهه این حیاط چقدر بزرگ است» و مادر را که بالای پله ها ایستاده و دست به کمر زده و با خنده می گوید :« آی ... دختر ... تو راستی راستی آمدی؟»
*
پ . ن . دنیز عزیز هنوز باور ندارم که رفته ای. اگر این پست را می خوانی ، برایم پیامی بگذار که به دوستان خبر سلامتی ات را بدهم
.

No comments: