2010-11-29

اولین برف امسال


امروز اولین برف زمستانی ولایتمان را سفیدپوش کرد و این کوتوله باغچه مان ، سفید برفی شد. دستکش های پشمی را پوشیدم و جارو به دست گرفته ، بین خانه و سر کوچه راه باز کردم. درست مثل کودکی هایم که عاشق برف بودم و دلم می خواست با برفها گلوله برف و سرسره بازی کنم. یادش به خیر دانش آموز که بودم ، در روزهای برفی مادرم جاروی حیاط را بالای پله ها و جلوی آستانه در می گذاشت. برای رفتن به توالت که در گوشه دیگر حیاط و مسیری حدود ده متر بود ، مجبور بودیم پله ها را جارو کنیم و تا رسیدن به توالت جلوی پایمان را نیز با همین جارو پارو کنیم. این قانون مادرم بود و برو و برگردی نداشت. او معتقد بود که یک کمی زحمت کشیدن بهتر از لیز خوردن و پا شکستن و یکی دو ماه فلج شدن است.
مدرسه که می رفتیم چکمه های پلاستیکی نویمان روزهای اول خوب و امن بودند. چون لیز نمی خوردند و ما با خیال راحت به مدرسه می رفتیم . با وجود سفارش ها و تاکید مادرمان ، شیطان جنی قولمان می زد و زنگ های تفریح با همکلاسی هایمان سرسره بازی می کردیم. تا خانم ناظم وارد حیاط مدرسه می شد ما هم سیچان دلیکین ساتین آلیردیق ( دنبال سوراخ موش می گشتیم.) اگر خانم ناظم سرسره بازی و گلوله برف بازی مان را می دید دعوایمان می کرد و نمره انضباطمان هم کم می شد. یکی دو روز نگذشته ، پاشنه چکمه های پلاستیکی ما صاف و لیز می شد و موقع رفت و برگشت از مدرسه به خانه تلو تلو خوران و در حالی که با یک دستمان چادر و کیف مدرسه را می گرفتیم ، با دست دیگر تکیه بر دیوار داده به خانه می رسیدیم.
*
بچه که هستی مادرت نگرانت است و پندت می دهد . دختر جان بیرون می روی مواظب باش برف بازی نکنی . زیاد بیرون نمانی هوا سرد است. خدای نکرده سرما می خوری و از درس و مشقت عقب می مانی. مادر که می شوی فرزندت نگرانت است که مادرجان بیرون نروی ها، هوا سرد و زمین یخبندان است. یک دفعه سرما می خوری . پایت لیز می خورد. کلاه و شال یادت نرود. برف بر سرت نبارد. جوان است و نمی داند برف سفید خیلی وقت است که بر سرم باریده.
*
مخند ای نوجوان زنهار بر موی سپید ما
که این برف پریشان بر سر هر بام می بارد
صائب تبریزی
*

2010-11-28

نقد سیاه مشق های یک معلم

 

شهربانوی عزیز، گایا گیزی محله بلاگ آباد، اولین کتاب خودرا ،

که مجموعه داستان های ساده وصمیمی وگیرای اوست، که برخی ازآن هارا در"دخترمتولد

ماکو" نیز نوشته است، با نام "سیاه مشق های یک معلم" منتشرکرده است. بخرید

وبخوانید….

نق نقو

2010-11-24

به بهانه عید غدیر

به بهانه  عید غدیر و برای دل تنگم و جای خالی تو

شب عید غدیر است . شبی که برای فردایش در تلاش و تکاپو بودی. می دانستی که به دیدنت می آیند. می گفتی : خدا بیامرزد امواتشان را که این چنین روزهائی را در تقویم زندگی قرار داده اند تا بهانه ای باشد به جمع شدن دور هم و با عزیزان ایامی هر چند کوتاه به خوشی گذراندن.چه خوب است همه اقوام و کل فامیل را در یک روز و یکجا دیدن.»
یادش به خیر آن قدیمها که جوانتر بودی ، با آقاجمشیدمان بساط کباب راه می انداختید. بوی کباب تا هفت در و همسایه می رفت. غمی نداشتید. آقا جمشیدمان می گفت:« ما تنها نیستیم. ببینید بوی کباب محله را فرا گرفته همه دارند. پس نوش جان ما نیز باشد.»
محله قدیمی ما پر بود از پدربزرگ ها و سیدهائی که در خانه شان به روی اقوام و دوست و آشنا باز بود. سفره ای بود و نان سنگکی ، خرما و آش و کباب .
یادش به خیر وقتی حلیمه خانم می آمد و سعی می کرد مرا ببوسد. به این هوا که اگر روز غدیر هفت سید را ببوسی ، فردای قیامت حضرت علی شفاعت ات را می کند. اجازه نمی دادم . به حیاط بزرگ خانه مان می دویدم و او دو سر چادرش را با دندانهایش می گرفت و با دست چپ اش دو گوشه چادر را محکم می گرفت و با دست راست اش سعی می کرد مرا بگیرد و خیلی وقتها هم موفق می شد و من از این کارهایش چندشم می شد. آقا جمشیدمان دلش خنک می شد از اینکه یکی پیدا شده تا تلافی اذیت هائی که به او می کردم سرم درآورد و تو قاه قاه می خندیدی و می گفتی :« خدا امواتت را بیامرزد. بچه را اذیت نکن. فردای قیامت تا حضرت علی بیاید و شفاعت تو را بکند نکیر و منکر حساب و کتاب کارهایت را کرده و چرتکه هایشان را جمع کرده و رفته اند. تو ماندی و خدائی که باید قضاوت کند. خدا که اهل پارتی بازی نیست.»
بعدها زمان عوض شد. روزگار سرد و تلخ شد. بزرگ خاندان ها رفتند و تو و آقا جمشیدمان یساط کباب را برچیدید و گفتید:« گرسنه زیاد است و بوی کباب خوش نیست و خود کباب همچون سیخی بر گلو می ماند.»
سپس روزگار تلخ تر و سردتر شد. به شنیدن صدایت از راه دور قانع شدم. این اولین عید غدیر با جای خالی ات چقدر تلخ است . چگونه بگویم روزت مبارک پدرم؟ روحت شاد

2010-11-17

به بهانه عید قربان


عید قربان ، عید فطر ، عید غذیر ، عید نوروز ، همه و همه بهانه هائی هستند که یاد و خاطره بزرگترهایمان را گرامی بداریم. به بهانه کوچکتر بودن به دیدارریش سفیدان و گیس سفیدان بشتابیم. صدائی را ، سخنی را تکرار کنیم و از فراموشی بپرهیزیم. دیشب گیس سفید بودم و جوانترها به دیدنم آمدند. روز خوبی بود.سفره تنهائی ام با صدای خنده و شادی شان پر شد. راستی چه نعمتی و چه هدیه ای بهتر از دیدن شادی عزیزان؟
امروز صبح نوبت من بود. بایستی گوشی را می گرفتم و زنگ را به صدا درمی آوردم. فراموش نکرده بودم نوبتم را. اما دستی به گوشی و دستی دیگر بر دل داشتم. می دانستم که صدای منتظرت را هرگز نخواهم شنید. سال گذشته که زنگ زدم ، گوشی را فوری برداشتی و بدون مقدمه جواب سلامم را دادی و گفتی که عید تو هم مبارک حاجی لار ثوابیندا اولاسان / شریک ثواب حاجی ها بشوی .
پرسیدم : از کجا می دانستی که من پشت خطم؟
گفتی : احساست کردم. دلم خبر داد که توئی. گوشم شنیدن صدایت را مژده داد.
امسال نبودی ، خانه خالی از صدای مهربان تو بود. چقدر دلم برایت تنگ شده پدر
.

نقد سیاه مشق های یک معلم - دفتر اول

نقد سیاه مشق های یک معلم دفتر اول به روایت شهرنوش پارسی پور که از  رادیو زمانه پخش شد.

امروز درباره مجموعه داستانی با شما صحبت می کنم که از یک جهت جالب است. یعنی یک ابتکاری درش به کار رفته که برای من خیلی جالب بود و در عین حال تذکر این نکته که این مجموعه را نمی شود گفت مجموعه داستان ، بلکه باید نام دیگری برایش پیدا کنیم. مثلا بگوئیم گزارش ، روایت.  نام این مجموعه است سیاه مشق های یک معلم نوشته شهربانو باقرموسوی ( قایاقیزی ) این نویسنده که ظاهرا مقیم آلمان است کتابش را در انتشارات فروغ آلمان به چاپ رسانده. او کوشیده داستان درست کند.البته من به عنوان یک نویسنده حداقل ،  این را باور نمی کنم که آنچه که شهربانو باقرموسوی کرده ، داستان گویی باشدبلکه او به عنوان یک معلم که زمانی به روستا رفته و من فکر می کنم در مقطعی رفته کهه سپاهی دانش بوده. چون اگر اششتباه نکنم در اواخر دوره شاه علاوه بر پسرها که دوره خدمت نظامی برای سپاهی دانش می رفتند دخترخانمها هم روانه روستاها می شدند به عنوان معلم سپاهی دانش. پس این شهربانو باقرموسوی که از اهالی آذربایجان است رفته به یکی از این روستاها و در آنجا شرایط زندگی مردم را مطالعه کرده و این مطالعات را در در داستان واره هایی برای ما تعریف می کند. حالا من لغتش را پیدا کردم. به جای داستان می توانیم بگوئیم داستان واره. به دلیل این که یک وقت هست که نویسنده می نشیند و ابتکاری به خرج می دهد و موضوعی را از هیچ به همه چیز تبدیل می کند. به اصطلاح یک داستان می نویسد. ولی یک وقت است که ما روایت به دست می دهیم. یعنی  مثل همین نویسنده ما شهربانو باقرموسوی به روستا می رویم و در روستا زندگی مردم را نگاه می کنیم و بدون این که زیاد توجه کنیم  به قول فرنگی ها آنالیز یا تجزیه تحلیل می کنیم و یک گزارش گونه ای به دست می آوریم. پس یا باید بگوئیم اینها گزارش گونه ای هستند ، یا باید بگوئیم داستان واره های هستند درباره زندگی مردم. البته نویسنده تمام این داستان واره ها را با نام زنان آغاز می کند که این خیلی جالب است. یعنی به نظر می آید که چون به عنوان معلم دائما در تماس با زنان بوده ، زندگی آنان را نوشته است. 
این کتاب از نقطه نظر نمایش دادن شرایط زندگی و زیست در آذربایجان ایران بسیار جالب است و در عین حال برای کسانی که در فرهنگ هستند ترکی و فارسی را بلد هستند کتاب جذابی است و می توانند از نوشته های ترکی و فارسی استفاده کنند. آنهائی که در زمینه جامعه شناسی کار می کنند می توانند از اطلاعات خوبی که در این کتاب داده شده است بهره مند شوند و کسانی که در مورد وضع زنان نگرانی دارند و مسائل زنان را دنبال می کنند ، به طور قطع این کتاب برایشان بسیار سودمند است. چون سرگذشت دهها زن را ما می بینیم که چگونه با بدبختی های حیرت آوری دست به گریبان هستند و دچار ظلم و رنج و عذاب هستند.

اولین داستان واره اش به نام حکایت صنم و صادق شروع می شود. می بینیم که چطور صنم و صادق همدیگر را دوست دارند و ازدواج می کنند . اما خانواده فشار دارند حتما بچه ای که به دنیا می آید پسر باشد. منتهایش بچه صنم دختر استو شوهرش که اتفاقا او را دوست دارد می گوید اشکالی ندارد ما می توانیم منتظر دومی باشیم. دومی هم دختر است. اینجا دیگر پدرشوهر و برادرشوهر و همه یکی یکی سر و کله شان پیدا می شود و اعتراض و ابراز نارضایتی می کنند.بچه سوم به دنیا می آید و این هم دختر است. حالا خانواده چه کار می کنند ؟ به جای این که بیایند و به مادر جوان فرصت بدهند تا در زایمان های بعدی پسری به دنیا بیاورد ، پسرشان را وامی دارند که با زن دیگری ازدواج کند.این زن دوم برای شوهرش پسر می آورد و با آوردن پسر تمام امکانات زندگی زن نابود می شود. بعنی او به عنوان زن اول نه تنها هیچ حقی ندارد. بلکه کلید انبار و آشپزخانه و تمام نقاط مهمی که می شود گفت قلمرو حکومتی زنان است از او گرفته می شود و به زن دوم سپرده می شود.و خلاصه وضع تا جائی پیش می رود که یکی از دخترانش ازدواج می کند. همراه او به خانه دخترش می رود. چون داماد خوبی دارد و داماد از او نگهداری می کند.  این داستان تاسف آوری است . از این که می بینیم چگونه موقعیت یک زن به عنوان همسر در چه شرایطی در ایران است. ولی فقط این داستان نیست. داستانهای دیگری هم هست که ما به صورت دیگری بدبختی های مردم را می بینیم. مثلا خانم زر که عاشق یک سپاهی دانش است و علاقمند است با او ازدواج کند. ولی مادر و بقیه به طرز وحشتناکی این عشق را زیر پایشان له می کنند. و به دختر حالی م یکنند که نباید با کسی که از ده ما نیست ازدواج کنی و دختر را به مرد دیگری شوهر می دهند. خانم زر ظاهرا راضی است ولی اغلب به یاد آن عشق قدیمی اش است.یعنی ما در این داستان و بسیاری از داستانهای دیگر این داستان واره ها می بینیم که اصولا این حق که زنی هم می تواند به مردی علاقمند شود و بر اساس آن علاقه برود و یک زندگی برای خودش درست بکند اصلا حضورش قابل پیش بینی نبوده. بعنی کسی  او را به عنوان آدم طبقه بندی نمی کند. 

در داستانهای زیادی ما می بینیم که شوهر زن را کتک می زند. به طرز وحشتناکی می زند. این ها در روستاهای ایران اتفاق می افتد. ولی الزاما مسائل روستائی نیست. بلکه در سطح شهرها هم این اتفاقات می افتد. در یکی از این داستان ها به اسم گلی ، زن به شدت لاغر و عصبی است و در بحث و گفتگوئی که بین خانم زر و شهربانو اتفاق می افتد روشن می شود که شوهر گلی ، او را دوست نمی دارد و باز از همان ازدواج های فرمایشی است که در روستاها اتفاق می افتد.یعنی خانواده تصمیم گرفتند که این دو خویشاوند با هم ازدواج کنند. حالا شوهر که این زن را دوست نمی دارد و نمی تواند تحملش کند همیشه او را به قصد کشت می زند و شدت ضربات و صدماتی که به این زن می زند این است که نویسنده ما یعنی معلم ما در یک مقطعی در روستا شاهد مرگ گلی می شود. گلی را می کشند.

داستانهای دیگری داریم از زنی که به دست شوهرش کشته می شود و شوهر مدعی است که زن به او خیانت کرده است. او به زندان می رود و خیلی زود ازاد می شود و بعد با زنی دیگر ازدواج می کند. یعنی آدم کشی به صورت ساده ای مورد پذیرش قرار می گیرد.

در داستان دیگری به نام نیلوفر ، دختر بچه ای که خیلی هم باهوش است و در مدرسه همیشه نمره های ممتاز دارد ، یک روز وحشت زده می آید و می گوید که پدرش مادرش را کشته و بعد هم رفته کلانتری خودش را معرفی کرده. خوب پس اینجا هم شوهر می رود زندان و نجات پیدا می کند. باز معلوم نیست که چرا این شوهرهایی که زن می کشند راحت از چنگال قانون می گریزند.

در یکی از این داستانها که الان به اسم قهرمان فکر می کنم مرحمت یا زهر بود. مرحمت . شوهرش با یک عده اختلاف دارد. مردی می آید در خانه مرحمت ، از دوستان خانواده و از او خواهش می کند که به من یک آچارفرانسه و یک چیز دیگری بدهید. زن به احترام دوست شوهرش در را باز می گذارد و می رود که این آچار را بیاورد ناگهان جمعیت قابل ملاحظه ای به طرف خانه می آیند و سر و صدا کنان مشخص می کنند که این مرد توی این خانه بوده و زن به شوهرش خیانت کرده. حالا زن بدبخت مرد را ندیده. مرد جلوی خانه است یا توی هشتی ایستاده و زن رفته وسایلی را که مرد خواسته بیاورد. شوهر هم از راه می رسد. شوهر مرد عاقلی استو می داند که این افراد برایش توطئه کرده اند که پرونده ای بسازند و زندگی اش را نابود کنند. بنابراین جدی نمی گیرد. اما آقایان که حدود هفت هشت نفرند با هم مدعی اند که عشق بازی زن و این مرد را دیده اند، اینها را به کلانتری می برند. در کلانتری شوهر باور نمی کند و می گوید که می خواهم با همسرم زندگی کنم. ولیکن به خانه می آیند و مردم و همسایه ها و اذیت و آزارشان موجب می شود که خانه را عوض کنند. باز دوباره صدا و شایعه قبل از آنها به منطقه جدید رسیده است. خلاصه وضعی پیش می آورند که مرد زنش را طلاق می دهد. چون یواش یواش باورش که همسرش احتمالا به او خیانت کرده است. البته او را نمی کشد و می گوید دلم نمی خواهد تو را بکشم و دستم را به خون کثیف تو آلوده کنم. فقط از حوزه زندگی من برو بیرون. این یکی از داستانهای بسیار تاثرآور این مجموعه بود که من نگاه کردم و به نظرم خیلی ترسناک و غم انگیز است و باید بهش توجه شود.

شهربانو باقرموسوی کار بسیار جالبی کرده . البته زحمتش در حالتی ارج پیدا می کند که انسان فارسی و ترکی را بداند. بسیاری از ضرب المثل های ترکی و اشعار زیبای ترکی را به ترکی در متن نوشته و در کنارش فارسی آنها را نوشته. شما اگر دوزبان را بدانید که با تمام لذت می توانید بخش ترکی را بخوانید و بخش فارسی را هم به آن ضمیمه کنید. اگر زبان ترکی ندانید به هر حال می توانید با رجوع به بخش فارسی این قسمت ترکی را متوجه شوید. من حالا یک تکه از این داستانها را می خوانم. البته تکه ای را انتخاب کرده ام که ترکی زیاد ندارد. چون من متاسفانه ترکی بلد نیستم و ممکن است نتوانم کلمات را درست تلفظ کنم. این داستان گلی است.

بعد از ظهر یک روز زمستانی بود . تازه به اتاقم رسیده بودم که خانم زر وارد شد و گفت : « خانم معلم پاشو به عروسی می رویم . »

گفتم :« کسی دعوتم نکرده است.»

گفت:«  چه دعوتی ؟ برای عروسی که دعوت لازم نیست .»

نمی خواستم بروم اما او باز خندید و گفت : « خانم جان ترا به خدا ناز نکن . »  

گفتم:«   لباس مناسب عروسی ندارم . »

گفت:«  قربانت بروم این بلوز و دامنی که تنت است چه عیبی دارد؟»

گفتم:«  خوب دعوتم نکرده اند و می گوئی رسم ما نیست . لباسم را مناسب می بینی . حالا که به عروسی می رویم نمی توانیم که دست خالی برویم .»

قاه قاه خندید و گفت : « خانم جان ترو خدا ادای شهری درنیار. کادو را بزرگترها داده اند به من و تو چه مربوط است  که تو کار آنها دخالت کنیم . »

خلاصه  با همان بلوز و دامنی که تنم بود همراه خانم زر به عروسی رفتم. مجلس عروسی این روستائیها مجلس  شادی واقعی بود. نه ترس از لباس یک دست ، نه صرف وقت برای آرایش و نه اضطراب تهیه هدیه ، هیچ چیز لازم نبود.

خوب با این مقدمه وارد خانه روستائی می شویم و شاهد ازدواج زوجی می شویم که از دو نقطه مختلف آمده اند. از روستائی به روستای دیگر عروس آورده اند و می کوبند و می رقصند و آبگوشت بسیار خوشمزه ای  به مردم می دهند.

یکی از داستانها را من صریح در آخر برنامه بگویم. مردی که هر وقت زنش را در حضور دیگران می بیند می گوید زن من خیلی خوبه و اینها ولی کاش اجازه می داد من یک زن دیگر هم بگیرم. و زن همیشه از این حرف او عصبی می شد و بالاخره  یک روز زن در حضور جمع وقتی شوهرش می گوید که من بروم و زن دیگری بگیرم، می گوید اتفاقا من هم باید بروم یک شوهر دیگر بکنم.  که آقا عصبانی می شود و قندان را به طرف سر زن پرتاب می کند که خوشبختانه به دیوار می خورد و گرفتاری های بعدی که البته بماند و بعد هم مرد می گوید که غیرت من قبول نمی کند یک همچین حرفهائی بشنوم.
*

 

2010-11-11

ماتیلدا


ماتیلدا و پنجاهمین سالگرد ازدواجش
روزی از روزها ماتیلدا زنگ زد و گفت که سه روز دیگر سالگرد ازدواج شان است و می خواهند کیکی کوچک پخته و مجلس خانوادگی ساده ای بگیرند و در کنار هم پنجاه سالگی زندگی مشترک شان را جشن بگیرند. از من نیز خواست که در مجلس شادی شان شرکت کنم. با کمال میل قبول کردم و روز موعود با دسته گلی برای تبریک و شرکت در مراسم شان به خانه شان رفتم. ماتیلدا پیرزن هفتاد و چند ساله مهربانی است . بازنشسته است و بیشتر اوقات خود را صرف کمک و راهنمائی به دیگران می کند. بنا به اظهار خودش زندگی سخت و پر مشقتی را پشت سر گذاشته است. خودش می گوید : « همسرم بسیار سخت گیر و بد خلق بود. اخلاق و رفتار پسرم یک کمی نسبت به پدرش بهتر است و نوه ام بسیار اجتماعی است و زن جوان اش را درک می کند و دو تائی با هم زندگی مشترک موفقی را شروع کرده اند.» گاهی اوقات درد دل هایش موجب می شود که او را با زنان کشورمان مقایسه کنم. آن قدیم ها آسمان همه جا همین رنگ بود. اکنون نیز همین رنگ است با این تفاوت که در این غربتستان حقوق زنان رعایت می شود و در آن وطنستان خدا نکند که سر و کارت به ماده 24 یا ماده 23 و غیره بکشد. انجا کسی برنده است که یکی از چهار « پ » را داشته باشد. اگر هر چهار « پ » را یکجا داشته باشد که کارت تمام است.
خلاصه که در آن جشن کوچک مرد قبل از خاموش کردن شمع ها رو به همسرش کرده گفت :« پنجاه سال ، با شادی و غم کنار هم زندگی کردیم. پنجاه سال برابر نیم قرن است و نیم قرن مدتی طولانی است. ما غم و شادی هایمان را با هم قسمت کردیم. اما بیشتر اوقات از زندگی لذت بردیم. البته که بار مشکلات بیشتر بر دوش تو بود و زمانی که من جوان و خود خواه بودم ، تو صبر و بردباری نشان دادی . میان سال که شدیم به خود آمدم و فهمیدم که چقدر زحمت کشیده ای. دوست دارم زنده بمانیم و هفتاد و پنج سالگی ازدواجمان را نیز در کنار هم جشن بگیریم.»
سپس انگشتری طلای بسیار زیبائی را به همسرش هدیه داد.
جشن ساده و آرام و بسیار زیبائی بود.
*


Hochzeits Jubiliäen
1 Jahr:
Baumwollene Hochzeit
5 Jahre: Holzene Hochzeit
6 Jahre: Zinnerne Hochzeit
7 Jahre: Kupferne Hochzeit
8 Jahre: Blecherne Hochzeit
10 Jahre Rosenhochzeit
12 Jahre: Petersilienhochzeit
15 Jahre: Gläsene oder Kristallene Hochzeit
20 Jahre: Prozellanhochzeit
25 Jahre: Silbene Hochzeit
30 Jahre: Perlenhochzeit
35: Jahre: Leinwandthochzeit
37 Jahre: Aluminiumhochzeit
40 Jahre: Rubinhochzeit
50 Jahre: Goldene Hochzeit
60 Jahre: Diamantene Hochzeit
65 Jahre: Eisene Hochzeit
67 Jahre: Steinerne Hochzeit
70 Jahre: Gnadenhochzeit
75 Jahre: Kronjuwelenhochzeit
*

2010-11-02

این خواب

عصر یک روز تعطیلی ، هاله بعد از چند وقتی خسته از سر کار به دیدنم آمد. چائی دم کردم و نشستیم و ازهر دری سخن گفتیم. حرفهای تمام این مدتی که همدیگر را ندیده بودیم روی هم انباشته و به تللی از سخن تبدیل شده بود. دیر وقت بود و شامی خوردیم و باز صحبت مان گل کردو دیر وقت شد. هاله از جای بلند شد و در حالی که خداحافظی می کرد گفت : « ( باجی باجین اؤلسون سؤز چوخ واخ یوخ / خواهر خواهرت بمیره حرف زیاد و وقت نیست.) حالا باید عجله کنم که به اتوبوس نمی رسم.» گفتم :« ساعت را نگاه کن ، حالا خیلی دیر شده و دیگر نمی توانی اتوبوس پیدا کنی. شب را همین جا می مانی.»
نزدیک صبح بود که با صدای داد و قال اش بیدار شدم. داشت پی در پی می گفت که قبله عالم بخوره توی سرت و مقام عظمی خودتی و از این حرفها. آهسته صدایش کردم و گفتم :« هاله جان بیدار شو داری خواب می بینی، پاشو، بابا قرار نیست که منو بترسونی! مگه می خواهی هالوین بازی دربیاری ؟» چشم باز کرد و با چشمانی وحشت زده اطراف را برانداز کرد و گفت :« خونه ام؟ خدا رو شکر.»
یک لیوان آب آوردم و گفتم :« یک جرعه آب بخور داشتی خواب می دیدی انشالله خیر است.»
جرعه ای آب نوشید و گفت :« چه خوابی ! چه خیری ! داشتم کابوس می دیدم. داشتند مرا از تخت شاهی به زیر می کشیدند که محاکمه ام کنند. همه اش تقصیر توست. مگر نمی دانی که خوردن شام زیاد و خوابیدن با شکم سیر موجب دیدن کابوس و خواب های وحشتناک می شود؟ » بعد با تبسمی که ترس را بر لبهایش بیشتر نمایان می کرد ادامه داد :« بیا و خوبی کن . هم شام ات را خوردم و هم برایم رختخواب آماده کردی و هم دارم نمک نشناسی می کنم.»
خندیدم و گفتم :« تقصیر شام و شکم سیر و کابوس نیست. آخر تو را چه به سیاست. نشستی و حساب مال و ملک این و آن را به چرکته می اندازی و از کجا آورده می گویی و آه طرف دامن ات را می گیرد و این خواب ها را می بینی. کاسیب اوتوروب دوولتلی نین پولون سایار آخیری بئله اولار / وقتی آدم فقیر می نشیند و پول های آدم ثروتمند را می شمارد همچین خوابهائی هم می بیند.»
خلاصه که ازش خواستم بخوابد و آرام بگیرد و صبح خوابش را برایم تعریف کند.اما نه او خوابش برد و نه من بالاخره هم یک روز دیگر تعطیلی سحر خیز شدیم. چائی مان را دم کردیم و سر میز صبحانه نشستیم. گفتم :« حالا هم صبحانه بخوریم و هم خواب ات را بگو.»
گفت :« خواب دیدم که دخترکی کم سن و سالم و در باغچه کوچک خانه مان سرگرم آب دادن به گلهای اطلسی و شمعدانی هستم. یکباره مرغ هما که در آسمان به این طرف و آن طرف پرواز می کرد ، آمد و بر کتف ام نشست و ناگاه های و هوی برپا شد که گویا همای سعادت برسرم نشسته و شاه شدم. وزیر اعظم و مقام لشکر و کشور و خزانه و ندیمه مخصوص دوره ام کردند و با پافشاری مرا به کاخ بردند که تاج شاهی بر سرم بگذارند. هر چه گفتم :« من و شاهی؟ این که نمی شود. هر کسی را بهر کاری ساختند.» به گوش شان نرفت که نرفت. سرانجام تاجی بر سرم گذاشتند و قبله عالم شدم.بعد هم همراه با ملازمان ، سوار بر اسب سپید بالم برای گردش و سیاحت از کاخ بیرون آمدیم. بین راه به باغی پر از گل محمدی رسیدیم. باغبان با دیدن ما ( یعنی من قبله عالم ) سر خم کرد و راه را باز کرد. از ندیمه مخصوص پرسیدیم: « این مرد کیست و این باغ متعلق به کیست؟» گفت :« قبله عالم به سلامت این مرد باغبان است و این باغ متعلق به شما.» در جوابش حیران ماندیم. ما که در تمام عمرمان باغی به این عظمت نداشتیم. چگونه یکباره صاحب اش شدیم!بازپرسیدیم :« اگر ما صاحب باغیم پس این باغبان چه کاره است؟» گفت :« قبله عالم به سلامت، او باغبان و رعیت شماست.» از این قبله عالم گفتن ها هیچ خوشمان نیامد. آخر ما برای خودمان اسم داریم . قبله عالم که اسم ما نیست. اما خوب گویا شاهان را به این نام و اسامی دیگری شبیه به این صدا می کنند. فرق نمی کند از کدام مملکت و صنف و طبقه ای باشد. بالاخره نامی هم معنی با این قبله عالم پیدا می شود دیگر. خلاصه داخل باغ محو تماشای زیبائی های خلقت بودیم که چشم مان به انبوه گل گل هائی افتد و زیبائی و خوشبوئی شان مست مان کرد. گفتیم :« این ها چه گلهائی هستند و به چه کار می آیند؟» ندیمه مخصوص گفت :« قبله عالم به سلامت این ها گل محمدی هستند. این گلها را جمع می کنند و گلاب می گیرند و گل قند و مربا درست می کنند و هنگام دم کردن پلو ، همراه زعفران و زرشک یک کمی روی پلو می پاشند و چائی اش هم خوشمزه و خوشبو می شود. خلاصه که منافع زیادی دارد و هر ساله باغبان نان خود و فرزندانش را از این باغ گل تامین می کند.» گفتیم :« اگر اینجا متعلق به ماست چرا سودش به جیب باغبان برود؟» ندیم مخصوص گفت :« نه تنها باغ ، بلکه کلیه املاک و دارائی این ملک متعلق به قبله عالم است. شما هرگونه که بخواهید می توانید در مورد مصرف سود تصمیم بگیرید و امر صادر کنید.» قبل از این که ما لب به سخن بگشاییم ، وزیر اعظم جلو آمد و گفت :« قبله عالم به سلامت ، شما امر بفرمائید ، من موضوع را حل می کنم.» ساکت شدیم و سرمان را به علامت رضا تکان دادیم. وزیر اعظم باغبان را صدا کرد و به او امر کرد که از این پس حساب هر روز کاشت و برداشت و خرید و فروش و سود باغ را به وزیر خزانه گزارش کند و خودش دستمزدش را روزانه دریافت کند. بیچاره باغبان هرچه ناله و فغان کرد که باغ خودم است و از پدربزرگ و سپس از پدر به من ارث رسیده ، کسی گوش نکرد. تازه وزیر اعظم هم تهدیدش کرده گفت :« اگر بار دیگر سخن از باغ و ملک و ارث بکنی دستور می دهم زبانت را از حلقوم ات بیرون بکشند.» طفلک باغبان خاموش شد از باغ بیرون آمدیم و چند قدمی نرفته بودیم که به باغ دیگر رسیدیم. این باغ نیز باغ گل محمدی بود و همان مزایای باغ قبلی را داشت. آن باغ و باغ های دیگر گل محمدی به فرمان وزیر اعظم به نفع قبله عالم گرفته شد.دیدیم که صاحب باغات ودرآمد فراوان اش شدیم. از وزیر اعظم پرسیدیم :« این همه باغ و این همه گل و گلاب و مربا از کجا آمد و به نام شاه شد؟» گفت :« قبله عالم به سلامت این ها همه از ازل متعلق به شما بود. فقط خبر نداشتید…» او یکریز حرف می زد و من از پشت پنجره کاخ و از لابه لای پرده های ابریشمی گران قیمت صاحبان اصلی باغ را تماشا می کردم که خشم خود را خورده و سرگرم رسیدگی به کار گل ها و پس دادن حساب و کتاب بودند. اوایل کار حالمان بس خوش بود. اما یک دفعه ورق برگشت و همه باغبان ها بیل و کلنگ و شلنگ در دست به کاخ حمله کرده و مرا گرفتند که محاکمه کنند هر چه داد زدم که این باغها و املاک از ابا و اجدادم به من رسیده و از ازل متعلق به من بوده کسی گوش نکرد. حتی وزیر اعطم و بقیه ملازمان نیز از ترس خفه خون گرفته بودند. صاحبان اصلی املاک می خواستند ما را مجازات کنند و داشتیم از ترس زهره چاک می شدیم که بیدارمان کردید. چه خواب وحشتناکی ! خوب شد که زود بیدارمان کردید! از لقب قبله عالم متنفرم. یک چائی داغ دیگه برام می ریزی؟»
گفتم :« قبله عالم به سلامت ! همه این چائی ها متعلق به شماست. کافی است امر بفرمائید بروم از آلدی چند بسته بخرم
.