2010-01-31

ما و عطیه خانم

اول صبحی از خانه خارج شدم . سر راهم از داروخانه آسپرین خریدم و یک جلد آپوتئکن اوم شاوو برداشتم و به طرف ایستگاه اتوبوس رفتم. پس از پنج دقیقه اتوبوس رسید و سوار شدم. قرار بود سر راه دویسبورگ هاله و صالیحا و اورزولا و انار خاتون هم به من ملحق شوند. مقصد عیادت از پینار بود.روی صندلی نشسته و آپوتئکن اومشاوو را ورق زدم . این مجله هر ماه دو بار منتشر می شود و مخصوص داروخانه است و به صورت رایگان در اختیار همه قرار می گیرد. مطالب مفید و خواندنی دارد. سرگرم خواندن بودم که صدای سلام به گوشم رسید سرم را به طرف صدا برگرداندم . صاحب صدا بعد از سلام و بدون وقفه گفت :« پارسال دوست امسال آشنا ، حالا دیگه تا ما رو می بینی کتاب دستت می گیری که یعنی ندیدمت.»
بجز عطیه خانم تلخ زبان چه کسی می توانست باشد. لابد سر رسیده بود که صبح آرامم را خراب کند. قرار بود سر هر ایستگاهی دوستی سوار شودو از آن گذشته هیچ هم حوصله پیاده شدن نداشتم. جواب سلامش را دادم و گفتم که متوجه ایشان نشدم و دوباره سرم را با ورق زدن مجله گرم کردم.
گفت :« چند وقتی است که حالی از ما نمی پرسی . چی شده ؟ آتیوا ائششک دئمیشیک یا ایتیوی قودوخ ؟ / به اسبت خر گفتیم یا به سگت کره خر ؟ »
گفتم :« زمستان است و هوا سرد و برفی و کسل کننده، روزها کوتاه و فرصت کم است . آدم وقت نمی کند.»
حوصله نداشتم که بگویم آخر کی من به تو زنگ می زنم یا به خانه تان می آیم که این هم بار دوم باشد و به خودت اجازه گلایه بدهی ؟ گلایه اش تمام شدنی نبود . مرا یاد یکی انداخت که هر چی می گفتی بابام جان ببخش که باب میلت نبود و فرصت نشد و الی آخر ، حرف حساب سرش نمی شد و غرو لندش را تمام نمی کرد. ایستگاههای بعدی هاله و اورزولا و صالیحا و انار خاتون نیز سوار شدند. دلم یک کمی باز شد. به امید این که آنها موجب شوند که عطیه خانم یک کمی کوتاه بیاید . چند دقیقه ای به سلام و احوالپرسی گذشت و یک دفعه گفت :« عروسم سه چهار روزی است که به مونیخ رفته . مادرش بیماره . رفته بهش سر بزنه. توی خونه نه برنج و نه نان و نه چای و نه یک قاشق نمک هست. دروغ بگم دو تا چشمم کور. »
اورزولا گفت :« اینها که مهم نیست . پولون جیبینده هوشون باشیندا ( پولت تو جیبت و عقلت تو سرت .) خودت برو و خرید کن .»
گفت :« من خرید خانه بکنم عروس چه غلطی بکنه . زن و شوهر هر دو کار می کنند و حقوق کافی دارند. زن یه کاره ، تا چند روز مرخصی می گیره شوهر و بچه هاشو هم ورمی داره و می پره خونه مامانش و با هم می روند سویس .هم پسرم را ازم بگیره و هم مجبورم کنه که حقوق آوس هیلفه ام رو خرج خانه بکنم ؟ »
هاله گفت :« وقتی با هم زندگی می کنید که نباید حرف من و تو باشه . این که نمیشه تو آخر عمری پولهاتو جمع کنی و بروی گوهردشت خانه بخری و خرجت رو سر پسر و عروست بیاندازی که بچه هاشون درس می خوانند و یک عالمه مخارج ریز و درشت دارند. یا هر سال دو سه بار ایران بروی و هر وقت آنها سفر می کنند های و هوار بیاندازی.»
گفت :« عجب حرفی می زنی ها ! من که پول و خانه گوهردشت را با خودم آن دنیا نخواهم برد که برای آینده آنها جمع می کنم. »
گفتم : « به جای این که بعد از مرگت اموالت را تقسیم و نوش جان کنند و بر سنگ قبرت هم ... حالا به بهانه هدیه و کمک بده خوشحالشان کن.»
گفت :« ندارم به پیر به پیامبر ندارم . حالا توی خانه یک قاشق برنج نیست که یک کاسه آش بپزم و شکم صاحب مرده ام را سیر کنم . حالا یک ده یورو داری به من بدی ؟ »
از آنجائی که او را می شناسم و هر از گاهی ده یورو ، پنج یورو ، حداقل هفتاد هشتاد سنتی می گیرد و پس نمی دهد ، گفتم :« می بخشی پول خرد ندارم.»
گفت :« مشکل من هم همینجاست . من هم پول خرد ندارم. فکر نکنید که فقیرم و محتاج ده یوروی شما. الان هزار یورو توی کیفم هست . لازمش دارم نمی تونم بهش دست بزنم. می دونم که شماها پولتون کم هست. اما ده یورو که چیزی نیست یک هفته دیگه بهتون پس می دهم. خدا همچین عروسی را به زمین گرمش بزنه.الهی آمین. »
گفتم : « خدا به چنین عروسی صبر عاجل عطا فرماید الهی آمین.»
ایستگاه بعدی هر سه مان بی اختیار و بی معطلی پیاده شدیم. انار خاتون نیز پشت سرمان مات و حیرت زده پیاده شد.
اورزولا گفت :« من عطیه را نمی فهمم . می تونه یک آپارتمان اجاره کنه و جدا از عروس و پسرش زندگی کنه. آدم تنها باشه مستقل و راحت هست. آن وقت حقوق آوس هیلفه اش را هم خرج کنه دلش نمی سوزه. خوب خونه خودشه و اؤز الی اؤز باشی ( خودش هست و خونه خودش) حالا زمانه خیلی فرق کرده. دوران مادرشوهر سالاری خیلی وقته که گذشته.تنها زندگی کردن برای خودش هم راحت تر و بی دردسرتر هست. »
در نیمه راه پیاده شدن و منتظر اتوبوس بعدی شدن و یک ربع ساعت دیر پیش پینار رفتن و تحمل سرمای زمستان ، به تحمل شنیدن بعضی صداها می ارزد.
به خانه پینار رسیدیم. عمل جراحی شده و حالش یک کمی بهتر از هفته گذشته بود. مادرش با چائی و کیک پنیر از ما پذیرائی کرد. کیک شیرین و نرم توی دهانم تبدیل به سنگ شد. نمی توانستم قورتش بدهم. هاله پرسید :« مثل اینکه گلویت گیر کرده؟ »
گفتم :« اگر راستی راستی یخچال عطیه خانم خالی باشه ؟ اگر راستی راستی یک قاشق برنج و یک تکه نان سر سفره اش نباشه چی؟»
گفت :« راستشو بخواهی من هم حالم خوش نیست.»
صالیحا حرف ما را قطع کرد و گفت:« سؤزوز بالنان شکرنن ( حرفتان را با عسل و شکر قطع می کنم ) دیروز خانه شان بودم. رفته بودم دامن عروس را پس بدهم . عطیه خانم از من ده یورو خواست داشت پچ و پچ می کرد که عروس متوجه شد و در یخچال رو باز کرد و نشانم داد. یک قابلمه پر غذا پخته بود. تازه تمام طبقات یخچال پر از مواد غذائی خام و حاضری بود. عروس بیچاره از رفتار زن خیلی ناراحت شد. هر روز که می گذرد عطیه خانم پرحرف تر و مسخره تر می شود. گناهش نیست بعضی ها پیری شان این طوری می شود دیگر. فقط حرفهایش را جدی حساب نکنید. »
ما می گوئیم گؤزل آقا چوخ گؤزلیدی ، بیرده بیر چیچک چیخارتدی. / گل بود به سبزه نیز آراسته شد.
جوانی به اشکال مختلف می گذرد . خدا هنگام پیری به داد بنی آدم برسد.
*

1 comment:

آینا said...

انصافا خدا به داد عروسش برسد ... بعضی هاهزاران کیلومتر دورتر از ایران هم باشند باز این اخلاق های بدشان را حفظ میکنند ... لااقل کاش تغییر محیط زندگی کمی اثر میکرد در نوع رفتارشان