2009-10-28

دخترک جوراب فروش

یک کمی قدیم بود. از سالن انتظار فرودگاه خارج شدم. خاتون منتظرم بود. سلام و احوالپرسی کردیم و سوار تاکسی شدیم.قرار بود به ترمینال برویم و از آنجا سوار اتوبوس شده راهی تبریز شویم. به ترمینال رسیدیم. هوا تازه داشت روشن می شد. روی یکی از نیمکتها نشستیم. خاتون رفت و چند دقیقه بعد با دو لیوان چای داغ و ساندویچ برگشت.
گفتم :« دلم نان سنگک تبریز می خواهد.»
خندید و گفت :« وای خاک عالم زن جماعت که به شکمش فکر نمی کند! آنوقت می گویند نفسالیس!»
گفتم :« خوب بگویند. این همه راه آمده ام سنگک داغ تازه نخورم که نمی شود. از این ساندویچها آن طرفها فراوان است.»
گفت : « صبر داشته باشی فردا صبحانه نوش جانش می کنی. الحق والانصاف سنگک داغ و تازه با پنیر لیقوان و خاتین سوزوسو عجب کیفی دارد.» داشتیم با هم گل می گفتیم و گل می شنیدیم که چشمم به دخترک پانزده چهارده ساله افتاد. چادر مشکی بر سر داشت و با یک دست چادرش را محکم گرفته بود و در دست دیگر چند جفت جوارب مردانه گرفته و به مردها نشان می داد.
با تعجب گفتم :« آنجا را نگاه کن ! دخترک با آن سن و سال و قد و قواره اش توی ترمینال چه کار دارد؟»
گفت :« نان درآوردن . »
گفتم :« بین این همه مرد! آن هم داخل ترمینال ؟ »
گفت : « پس می خواهی کجا باشد دبی؟»
باز هم تعجب کردم حرفهایش برایم بدون مفهوم بود.
گفتم :« حرفهایت مثل این است که من دئییرم فدم دمه بو دئییر دامدان داما / من چه می گویم این چه جواب می دهد.»
گفت :« تو خیلی وقت است که از این جامعه دور شده ای و نمی دانی چه می گذرد. این دخترک از سپیده دم تا پاسی از شب اینجاست و جوراب می فروشد. دارد نان خود و خانواده اش را درمی آورد . کس و کاری ندارند . برادر کوچکش هم آن طرف تر بساطش را پهن کرده و دارد جوراب می فروشد.درست مثل فیلم سینمائی های قدیمی که حالا آبگوشتی اش می خوانند. که یکی به خاطر لقمه نانی و تهیه پول دوای مادر مریض و پدر علیل خود را به آب و آتش می زند. حداقل توی فیلم ها معجزه ای می شد و فردین و ملک مطیعی ای و چه می دانم یکی پیدا می شد و نجاتش می داد. عالم حقیقت با افسانه خیلی فاصله دارد. »
گفتم :« حالا چرا جوراب زنانه نمی فروشد؟»
گفت :« که من و تو نصیحتش بکنیم که ناموس از هر چیزی مهم تر است . دخترجان بین این همه مرد چه کار داری ؟ برو خانه تان . برو کلفتی کن و اینجاها کار نکن. در حالی که می دانیم آجین ایمانی اولماز/ گرسنه نمی تواند ایمان داشته باشد.»
گفتم :« خوب اگر نصیحت هم بکنیم حق داریم. ترمینال و فروش جنس در اینجا کار درستی نیست . ببین بعضی مردها چطوری نگاهش می کنند؟ »
گفت :« نصیحت موقعی چاره ساز است که راه حلی هم همراه داشته باشد.»
حرفش تمام نشده بود که دخترک جلو آمد و سلامی کرد و خاتون جواب سلامش را داد و دخترک شروع به تعریف و توصیف اجناسش کرد. خاتون دو جفت جوراب از او خرید. دخترک رو به من کرد و گفت :« حاجی خانم شما هم می خواهید؟ جنس اش اعلاست. بشوی و بپوش . گل بئله مالا قویما قالا/ بیا این جنس را بخر و نگذار بماند.»
دو جفت خریدم و از او خواستم جوراب و اجناس زنانه هم بیاورد. ترمینال که مختص مردان نیست زنان هم خریدار جورابند. لبخندی غیرعادی زد و دور شد و به دنبالش چشمم به چشمان خیره خاتون افتاد که خیلی معنی دار نگاهم می کرد. نه از لبخند دخترک و نه از نگاه خیره و عجیب خاتون ، هیچ سر درنیاوردم.

No comments: